بوف شوم(۳)
(طرحي چند از چهرة اسدالله لاجوردي)
اژدهايي كينه جو، تيغ بركفي در
حاكميت:
پس از آن كه لاجوردي به دستور
رفسنجاني به رياست كل زندانهاي ايران بازگشت، روزنامه واشينگتن پست در 24دي سال 68
در مقالهيي نوشت: « صورت نحس و بدسگال اسدالله لاجوردي، رئيس كل زندانهاي ايران،
تمامي داستان حقوقبشر در ايران را بازگو ميكند» همين روزنامه در ادامه لاجوردي
را به ماري زنگوله دار تشيبه كرد كه خودش را به گوشت لخم رياست اوين رساندهاست.
اين مار زنگوله دار، با پروسهيي كه
طي كرده بود، از دستفروشي كوچك، تا عضو درجه دو و سه يك جريان به شدت ارتجاعي و
سنتي، وقتي به تور خميني ميخورد ديگر مار نيست. كفچه ماري است در زير بال و پر
اژدهايي خودكامه و هفت سر كه در كشتار و شكنجه روي همه جلادان را سفيد كردهاست.
دژخيمي بيرحم تالي حجاج بن يوسف كه نوشتهاند در حاكميتش يك صد و بيست هزار تن از
مردمان را كشت و هنگام مرگ 50هزار زنداني مرد و 30هزار زنداني زن داشت. و حجاجي كه
گفته بود از خليفه عبدالملك دو شمشير رحمت و عقوبت را گرفته «اما شمشير رحمت در
ميان راهافتادهاست و تنها شمشير عقوبت با او باقي ماندهاست!»
لاجوردي اگر چه در شقاوت از تيره ابنملجم
است، در گستردگي جنايت به حجاج ميبرد كه مبدع زندان بي سقف بود و جيره روزانهاسيران
خود را دو قرص نان جوين آميخته با خاك قرار داده بود.
اما به راستي لاجوردي در وراي حجاج
قرار دارد. زيرا كه بيشتر قربانيان ظلم او مردمان عادي كوچه و بازار بودند. در
حالي كه كساني كه به دست لاجوردي شكنجه و يا با فرمان او به جوخه تيرباران سپرده
شدند از آگاهترين مردمان فرزانه زمانه خود بودند. قتلعام و نسلكشيهاي خميني و
لاجوردي از اين نظر هيچ نمونه تاريخي ديگري ندارد. و آنها با هيچ ديكتاتور و جلادي
قابل قياس نيستند.
رابطه لاجوردي با خميني
رابطه لاجوردي با خميني تا حد بسيار
زيادي از سنخ رابطه حجاج بن يوسف ثقفي با خليفه عبدالملك اموي است. حجاج گفته بود
: اگر بدانم عبد الملك جز با تخريب كعبهاز من راضي نميشود، سنگ سنگ آن را ويران
ميكنم» و لاجوردي كه ميدانست فرمان خميني براي «درست كردن آدمها» بريدن و داغ
كردن و كشتن و زدن و حبس است(خميني_راديو رژيم 14بهمن63)، ميگفت: «كسي كه عين
خميني نباشد، بالاخره مجاهد ميشود! كسي كه بيشترين كينه را نسبت به شما نداشته
باشد، از جنس خودتان است، يك روزي مثل شما ميشود. ميگفت اگر كسي حاضر نباشد شما
را تيرباران كند، يك روز سلاح را به روي خودمان ميكشد» (از خاطرات مجاهد از
بندرسته محمود رؤيايي) نوشتهاند كه خميني در پاسخ به مسأله تراكم زندانيان و
تقاضاي عفو برخي از آنان به لاجوردي گفته بود: «خوب اگر نادمند، لابد به جرم
خودشان اعتراف كردهاند، به همان جرمي كهاعتراف كردهاند آنها را بكشيد و بيشتر
بكشيد!». اين بود كه «خليفه برگزيده» خميني هم صراحتاً ميگفت: ««تا آخرين نفر
اينها (مجاهدين) را جمع نكنيم، بههيچوجه كوچكترين سازشي در ذات دادستان، شما
ملت پيدا نخواهيد كرد و تا زماني كهاينها رمقي در جان دارند، با آنها مبارزه ميكنيم
و تا زماني كهاينها را بهكلي از پاي درنياورديم، از پاي نخواهيم نشست». (مصاحبه
با روزنامه جمهوري اسلامي 18بهمن61) و آنگاه خود شخصاً در شكنجه و تيربارانها
پيشقدم ميشد. مادر كبيري(معصومه شادماني) را شكنجه ميكرد و خود بر شقيقهاش تير
خلاص ميزد. مادر آراسته قليوند و رضوان رفيعپور(مادر رضوان) را تيرباران ميكرد،
اشرف احمدي را با وجود بيماري قلبي هفت سال در زندان نگه ميداشت تا به برداران
مجاهدش بگويد «منافق» و زماني كه مقاومت ميبيند، ميگويد: «بچه را بايد بدهي
بيرون. اشرف مخالفت كرد و گفت مادرم بيمار است و نميتواند بچه را نگه دارد. ولي
يك شب پاسدارها ريختند توي بند و به زور بچه را گرفتند. صحنه دلخراشي بود.
پاسدارها به زور بچه را گرفته بودند و از بغل اشرف ميكشيدند. بچه يك سره شيون ميكرد
و مادرش را صدا ميزد. مادر هم سعي ميكرد، بچه را طرف خودش بكشد. با اين حال اين
بچه را گرفتند و بردند» حتي از شكنجه كودك زهرا رمضان زاده براي درهم شكستن مادرش
كه هنگام دستگيري 7ماهه باردار بود دريغ نميكند و: «نوزاد را از او گرفتند و پشت
در سلول گذاشتند. نوزاد از گرسنگي گريه ميكرد و زهرا توي سلول صدايش را ميشنيد و
نميتوانست كاري بكند» و وقتي زن مجاهد ديگري بهاو ميگويد: «در مورد اعدام خودم
حرفي ندارم اما ميخواستم دو ماه به من فرصت بدهيد، تا كودك خود را به دنيا
بياورم. لاجوردي با برافروختگي فرياد كشيد: دو ساعت هم به تو وقت نميدهيم. دو ماه
وقت ميخواهي؟ و دستور داد همان شب او را كه هفتماهه حامله بود بردند و اعدام
كردند» آيا ابهامي هست كه منبع اصلي الهام اين همه بغض و غيظ كجاست؟ بغض و كيني كه
تا بدانجا ميرود كه حتي از خاك كردن جسد شهيدان نيز برافروخته ميشود و فرياد
برميآورد: «ما از مجاهدين اعدامشده تنها كساني را پاك شده ميدانيم كهاطلاعاتش
را گرفته باشيم. اين دسته را در قبرستان مسلمانان دفن ميكنيم. اما كسي را كه در
درگيري كشته شود يا در زندان بههر طريق غير از اعدام (زير شكنجه يا خودكشي) كشته
شود ما او را در قبرستان مسلمانان دفن نميكنيم. زيرا كهاو كافر از دنيا رفته و
بايد در كفرآباد دفن شود» او مصداق كامل توصيف امام محمدباقر، امام پنجم شيعيان،
درباره حجاج بود كه: «شنيدن كلمه زنديق يا كافر براي حجاج بسيار بهتر از اين بود
كه كلمه شيعه علي را بشنود».
گزارش زير يكي از اين نمونههاست: «
بهدستور لاجوردي پاسداران ناصر رضواني را وادار بهخوردن مدفوع خودش كردند. او
تعادل رواني خود را پس از شكنجه توسط ايندار و دستهاز دست داد. برادري بهنام
عباس بغدادي را با آمپول هوا شكنجه كردند. نعرههايي كه عباس ميكشيد براي هر
شنوندهيي غيرقابل تحمل بود. گوش حسين سماواتيان را با ميخ سوراخ كردند. سوزن داغ
زير ناخن برادر ديگري فرو كردند.
لاجوردي براي اينكه زندانيان را
آلوده كند، ميگفت هركس توبه كرده و راست ميگويد بايد بهجوخه برود و ثابت كند.
يكي از بچهها كه 15ساله و اسمش شهريار بود برايم نقل ميكرد شبي آمدند و گفتند هركس
ميخواهد برود جوخه، بيايد بيرون. من رفتم بيرون. بردندمان پشت بند4 كه محل
تيرباران بود. ديدم عده زيادي را بهصف كرده و دارند ميآورند. يك كاميون هم در
كنار ديوار پارك كرده بود. حدد 20نفر از آنها را جدا كرده و بهتيرك بستند. مقابل
هر يك نفر، يك پاسدار بهزانو نشسته و با تفنگ ژ_3 بهطرف فرد اعدامي نشانهروي
كرده بود. كار بهاين شكل بود كه پاسدار نشانهروي ميكرد اما با فرمان آتش،
زنداني كه براي امتحان بريدگي آمده بود، بايد ماشه را ميچكاند. شهريار ميگفت: يكنفر
فرياد زد چشم مرا باز كنيد، گفتند براي چه باز كنيم؟ گفت ميخواهم ببينم كدام
جنايتكاري است كه بهطرفم شليك ميكند. ميخواهم جلاد خودم را ببينيم. خواهري
فرياد زد «مرگ برخميني جلاد، درود بررجوي». پاسدار جنايتكار مجتبي حلوايي كه
نوچه لاجوردي و گردانندهاصلي تيربارانها بود بهطرف آن خواهر رفت و با كلت شليك
كرد. آن خواهر بعد از اصابت گلوله ناله ميكرد. وقتي مجتبي فرمان آتش را ميدهد
شهريار دستانش لرزيده و جرأت نميكند ماشه را بچكاند. خود پاسدار ماشه را چكانده و
بعد بلند شده و يك سيلي بهشهريار ميزند و ميگويد كنار ديوار بايست تا بيايم.
بعد خود مجتبي تيرهاي خلاص را در سر شهيدان تكتك شليك ميكند. بعد آنها را از
تيرك باز كرده و ميگويد بياييد جنازهها را بهداخل كاميون ببريد. شهريار پاي يكي
از آنها را گرفته و بهطرف كاميون ميبرد. در وسط راه شهريار حالت تهوع گرفته و
حالش بههم ميخورد. بعد با يك كتك مفصل او را بهبند برميگردانند» (از خاطرات
حسين فارسي مجاهد از بندرسته ) به راستي او با زنان و مردان اسير چهها نكرد كه با
حجاج قياس شود؟ «صمد» اسيري است كهاز تبريز به تهران آورده شده. در هنگام دستگيري
قرص سيانور خورده ولي توسط گماشته لاجوردي «دكتر شيخ الاسلام» نجات پيدا كردهاست.
حالا به دست لاجوردي افتادهاست: «بهمحض بستهشدن بهتخت، دستور داد 400ضربه بهصمد
شلاق بزنند. بعد دهانش را باز كنند بپرسند اسمش چيست؟ اين براي آوردن ماكزيمم فشار
در ساعتهاي اوليه بود كه زنداني قرارهاي نسوختهاش را لو بدهد. صمد، راه مريش بهدليل
سوختن توسط سيانور مسدود شده بود. بههمين دليل تمام اين 5ماه، هيچچيز نخورده و
با سرم زنده بود. حدود 30كيلو وزن كم كرده بود. كف هر دوپايش براثر ضربههاي
شلاق گوشت اضافه آورده و پيوند پوست زده بودند. بههمين دليل نميتوانست راه برود.
يكروز صبح اول وقت، تختهاي ما را بيرون بردند. لاجوردي در آستانة در ايستاد و
گفت: «صمد حالت جا آمده يا نه؟ زبونت باز شده؟» صمد سكوتي كرد و رويش را برگرداند.
ما را بهاتاق مجاور بردند. چند ساعتي صداي خفه نالههاي صمد ميآمد. بعدازظهر
وقتي برگشتيم ديديم زخمهاي پاي صمد دوباره باز شدهاند. هرچه پرسيديم صمد چكارت
كردند توان حرف زدن نداشت. از آن روز ويتامينهايي را كه در سرم صمد ميزدند قطع و
خود سرمها را هم نصف كردند و در اصل مرگ تدريجي صمد را شروع كردند... اواخر مهر
سال61 يك روز ساعت 10صبح بعد از تشنجها و دردهاي فراوان، صمد كه فقط چند قطعهاستخوان
ازش مانده بود پر كشيد و رفت».(ايضاً از خاطرات حسين فارسي)
پس بي دليل نيست كهاو را « سمبل بيگفتگوي
جنايت، شقاوت و جهالت نهفته در «نهضت امام خميني»»( مقاله واكنشهاي رسواكننده دكتر
منوچهر هزارخاني) ناميدهاند.
اما او يك شكنجهگر متعارف كه
محدوده جنايتهايش در زنداني با چهارديواري مشخص است نيست. او گسترش زندانها و
شكنجهها را در دستور كار خود قرار دادهاست. گوهردشتي ميسازد كه به زندان هزار
سلول معروف است و آرزومند است روزي برسد كه براي هرزنداني يك سلول بسازد. خودش ميگويد:
براي نگهداري اين تعداد زنداني همهامكانات موجود خود را بهكار گرفتهايم و حتي
كتابخانه، مساجد، باشگاههاي فرهنگي و… را بهخوابگاه زندانيان اختصاص دادهايم».
(روزنامهايران متعلق بهخبرگزاري رژيم 26خرداد76) بعد هم در بازديد ازيك سلول
75نفره به آنها ميگويد: « انشاءالله بهزودي بسياري از شما اعدام خواهيد شد و
تعدادي بهزندان ديگر منتقل خواهيد شد و مشكل كمبود جا حل ميشود».
با وجود اين حواسش جمع است كه مبادا
اسيران كوچكترين روزنهاي داشته باشند: «يكبار در بازرسيهايش متوجه شد پنجره
سلولها طوري است كهاگر زنداني زير آنها بايستد ميتواند از فاصله بين ميلهها
آسمان را بهاندازه چند سانتيمتر ببيند. رفت يك پروژه سنگين با هزينه بسيار بالايي
را پياده كرد. با ورقههاي آهن زهوار 2_3سانتيمتري بريد و طوري پشت پنجره سلولها
نصب كرد كه ديگر هيچ چيز ديده نميشد».(از خاطرات مجاهد از بند رسته محمود رؤيايي)
او باند خود را، مركب از مرتجعان و
متعصبان قرون وسطايي و لات و لومپنهاي تازه به دوران رسيده، گسترش ميدهد. نه تنها
در اوين «سيد عباس ابطحي»ها و «دايي جليل»هاي فاسدالاخلاق را به كار ميگيرد، كهاز
تجاوز به زندانيان مرد و كودكان دستگير شده دريغ ندارند، كه در تبريز امثال حاج
يزدانيها را به خدمت ميگيرد، و در كرمانشاه نوريانها وحاج بهرامها، در شيراز
آسمانتابها، در لاهيجان ابوالحسن كريميها، در مشهد حسين گليانها و در هر شهر و
شهركي كسي همچون خودش را به كار ميگيرد تا فرمان مرادش خميني را هرچه بيشتر و
بهتر اجرا كند. دربارة او از جمله براي «برسر عقل آوردن زندانيان» نوشتهاند:
«حمله و هجوم بهبندها را شروع كرد و نتيجه نگرفت. بعد انتقال بچهها بهگوهردشت و
سلولهاي معروف بهگاوداني شروع شد. انفراديهاي طولاني از آنجا شروع شد. بعد از 9ماه
خودش براي بازرسي آمد. ديد هيچكدام از زندانيان حاضر نيستند بهخواستهاش تن
بدهند. خواستهاش اين بود كه “بياييد جلو جمع از سازمان و اعتقادات خودتان ابراز
انزجار بكنيد“. فشارها را باز هم بالا برد. همهامكانات را قطع كرد. حتي اگر يك
قرآني توي سلول داشتيم آن را جمع كرد. انواع و اقسام محدوديتها را بيشتر كرد. كابلزدنها
را بهبهانههاي مختلف اضافه كرد. نصفشبها ميآمدند در را با لگد ميكوبيدند.
زنداني را بهبهانهاينكه با سلول بغلي تماس گرفتهاست، شروع ميكردند بهكابل
زدن. تاريكخانه را راهانداخت. تاريكخانه جايي بود حدود يكدر يكونيم متر كه هيچ
منفذي بهخارج نداشت. بهبهانههاي مختلف، مثل اينكه چرا قرآن بلند خواندهاي، يا
چرا گفتهاي غذا كم است، يا چرا گفتهاي آب حمام سرد است، بچهها را ميبردند آنجا
و يك هفته توي اين تاريكخانهها نگهميداشتند. دقيقاً زماني را براي كابلزدن
انتخاب ميكرد كه قبلش هشدار داده بود كه همة بشقابها را براي آماده كنند. بعد بهجاي اين كه توزيع كنند، لاجوردي در سلولها را باز ميكرد.
يكي يكي زندانيان را ميكشيد وسط سالن و شروع بهزدن ميكرد. يا مثلاً تعدادي از
خواهران را از بندهاي خواهران ميآورد جايي كه ما هم صداي داد و فريادشان را
بشنويم و باكابل ميزد.
بعد از يكسال و نيم باز هم آمد ديد
نه تنها هيچ مقاومتي شكسته نشده بلكه مقاومت بچهها بالاتر رفتهاست. قانون 17مادهيي
را گذاشت. قانوني كه طبق آن هر نوع ورزش و نرمش ممنوع بود. از ساعت 6 لب پنجره
رفتن ممنوع. از ساعت 9شب سيفون كشيدن ممنوع. هرنوع درست كردن تسبيح با هر چيزي
ممنوع. اعلام كردند اگر كسي اين قوانين را رعايت نكند حكمش ضرب حتيالموت است.
يعني زدن تا مرگ. يك روز بهلاجوردي گفتيم الان يك سال و نيم است كه ما توي
انفرادي هستيم. براي چي آخر بايد اينجا باشيم، گفت: “شما اگه حكمتون هم تموم هم
بشه باز هم تا وقتي كه خواسته ما را اجرا نكنين توي زندان ميمونين“».(از خاطرات
مجاهد از بندرسته مسعود ابويي)
او در بهمن62 تمامي هوانيروز اصفهان
را به خدمت ميگيرد و با گروه ضربت پاسداران به دنبال اللهقلي خان جهانگيري در
كوههاي فارس راه ميافتد و تا او و يارانش را به خاك و خون نميكشد از پاي نمينشيند.
او نه تنها خودش پنج بار به جبهههاي
جنگ ضدميهني ميشتابد كه بسياري از همكارانش را هم با خود به جبهه ميبرد. علاوه
برآنها، بسياري از «توابان» را، كه نام مستعار درهم شكستگان شكنجههاي خودش هستند،
راهي «جبهههاي حق عليه باطل» ميكند و تعداد بسياري از آنان را به كشتن ميدهد.
با وجود اين كه خودش گفته بود: «همه بايد تواب شوند وگرنه حكم همه طبق گفتهامام
اعدام است». اما خائناني را هم كه آزمايش درهم شكستگي خود را بارها و بارها دادهاند
در شب آخر رياستش در اوين جمع ميكند. شام مفصلي به آنها ميدهد و فردا صبح همهشان
به جوخه تيرباران ميسپارد.
او هركس را كه كوچكترين مخالفتي با
نظام داشته باشد محارب معرفي ميكند و ميگويد: «گروهكهاي فاسدي كه همهشان بايد
قلع و قمع بشوند وقتي با نظام جمهوري مبارزه ميكنند، بنابر دستور مذهبي محاربند و
بايد همهشان اعدام شوند…»( مصاحبه با اطلاعات در ارديبهشت سال61 )
او در مقام دادستان، يا رئيس زندان،
يا هرمقام ناگفتهاي كه دارد، حتي مطبوعات را كنترل ميكند. براي نويسندگان و
خبرنگاران خط و نشان ميكشد و نيش و دندان نشان ميدهد. حتي كسي مثل آخوند محمود
دعايي، نماينده ولي فقيه در اطلاعات، را زير مهميز ميكشد. يك نمونهاش را در
جريان اخراج بيست خبرنگار و نويسنده روزنامهاطلاعات شاهد هستيم. در آن سالهاي جنگ
ضدميهني، روزنامهاطلاعات به مناسبت سالروز شروع جنگ ويژه نامهيي منتشر ميكند.
روي جلد اين ويژه نامه، حوض سنگي و فواره خوني كه در بهشت زهرا هست قرار دارد. روي
عكس اين جملهاز خميني گذاشته شده: «اين انقلاب همهاش بركت بود» اين صفحه مورد
اعتراض شديد دعايي، به عنوان سانسورچي ولي فقيه در روزنامه، قرار ميگيرد و دستور
جمع آوري آن و اخراج تيم بيست نفره خبرنگاران و نويسندگان را ميدهد. گذشتهاز اين
سانسور مفتضح، دعايي به زير مهميز لاجوردي ميرود. دعايي در اين باره گفتهاست:
«واقعيت اين است که همان روز مرحوم لاجوردي دو نفر پاسدار را فرستاده بود تا من
مسئول اين موضوع را معرفي کنم و ميشد حدس زد چه سرنوشتي در انتظار اوست. من پيش
لاجوردي رفتم و خودم مسئوليت اين موضوع را برعهده گرفتم و گفتم اشتباه شده و
عذرخواهي کردم». (مقالهاحمدرضا دريايي و گناه نابخشودني من، نوشته ژيلا بنييعقوب
2ارديبهشت87)
اين كفچه مار زهرآلود، در هرنهادي
كه بتواند سرك ميكشد و آدم خودش، يا هم سنخ خودش، را ميكارد. عبدالكريم سروش كه
در سالهاي گذشته مجري سياست ضدفرهنگي بستن دانشگاهها بود در يك مصاحبه پيرامون بهاصطلاح
انقلاب فرهنگي آخوندها به يك نوع از اين ارتباطات اشاره كردهاست: «اگر تصفيه يا
كار خلافي بوده كه در شورا(ي انقلاب فرهنگي) انجام شدهاست، همه بودند. آقاي
شريعتمداري بود، آقاي فارسي بود كه با تصفيهها همراه بود و ارتباط مستقيم هم با
اسدالله لاجوردي داشت».( از گفتگوي متين غفاريان با عبدالكريم سروش نقل از سايت
رسمي سروش) وراي اين ارتباطات او در جناح بنديهاي دروني رژيم فعال زير پردهاست و
عليه همان كساني كه تا ديروز سنگشان را ه به سينه ميزد توطئه ميكند. در جناحبنديهاي
خامنهاي رفسنجاني، گروه «كميتهامدادي»ها فعالند و «هر هفته جلسهيي در خانه
لاجوردي برگزار ميكنند و در آن اخباري را كه دربارهافتضاحات، زدوبندهاي محرمانه
و غارتگريهاي باند رفسنجاني بدست آوردهاند، با يكديگر مبادله ميكنند».
با وجود همه رسواييها و بي آبروييها
با وقاحت تمام منكر مسلمترين حق يك زنداني سياسي كه همان هويت «سياسي» او است شده
و ميگويد: «: «زنداني سياسي به آن معنا كه داراي طرز فكري باشد كه مثلاً مغاير با
طرز تفكر نظام حاكم باشد و يك مبارزه سياسي را بخواهند دنبال بكنند، نه، مطلقاً بههيچوجه
منالوجوه وجود ندارد. تازه شما در بيرون ببينيد كه فعاليتهاي سياسي اليماشاالله
آزاد است».(مصاحبه با روزنامه جمهوري اسلامي 3تير75)
و شگفتا از اين همه درندگي كه جنون
كشتار و شكنجه، عقل و هوشش را ربوده و نمايندگان سازمانهاي حقوق بشري را كه دربارة
زندانيان سياسي ايران مينويسند «افراد بيمار»ي ميخواند كه «گزارشهاي خود را
براساس تصوراتشان تهيه ميكنند و نه با استناد به واقعيتها».(ايضاً همان مصاحبه)
سرانجام يك روح دوزخي :
لاجوردي به عنوان سفاكترين جلاد
تاريخ ايران نميتوانست عاقبتي جز آن چه كه پيدا كرد داشته باشد.
روز يكشنبهاول شهريور77 روح لعنت
زده او راهي دوزخ ميشود. خبرگزاري ايرنا او را «يك حجره فروشي روسري در بازار
بزرگ در انتهاي راسته طلافروشان در بازار تهران بود كه به وسيله برادرش اداره ميشد»
معرفي ميكند.
اما اعلام خبر مرگ او از راديو و
تلويزيون و رسانههاي رژيم موجي شگفت از شادماني را به وجود ميآورد. دامنة اين
موج منحصر بهاسيران و زندانيان سياسي نيست و تنها خانوادههاي قربانيان را در
برنميگيرد. حتي كساني كهادعايي در سياست هم ندارند از هلاكت «قصاب اوين»، «آيشمن
ايران» و دهها لقب از اين دست به رقص آمدهاند. ميزان نفرتي كه تمامي مردم با
هرنظر و تفكر و انديشهاز اين روح خبيث دوزخي دارند غير قابل باور است. شاديهاي
مردمي از هلاكت لاجوردي نشانه نفرت از خميني است.
خبرگزاري ايرنا خبر از از «كشته شدن
يك رهگذر مي دهد». اما اين دروغي است آشكار براي پوشاندن واقعيتهاي ديگر.
اسدالله بادامچيان، از همدستان
نزديك و قديمي لاجوردي، نام اين «رهگذر» را فاش مي كند. او «رئيساسماعيلي» است كه
بنا به ادعاي بادامچيان «از انجمن اسلامي دادگستري» بوده است. علاوه براين بادامچيان لو مي دهد كه يك نفر ديگر هم «از وزارت دفاع» كشته شده است.
اما واقعيت چيز ديگري است. براساس
گزارش يك شاهد در صحنه، نفر دوم كشته شده «زينالعابدين مسعودي» نام داشت.
اسماعيلي و مسعودي» از مهرههاي سركوبگر و شكنجهگران وزارت اطلاعات بودند.
روزنامة سلام دربارة سوابق رئيس اسماعيلي نوشت: «مدير دفتر سابق دادستان كل، معاون
طرح و برنامه دادگستري، عضو انجمن اسلامي دادگستري و رئيس تعاوني دادگستري استان
تهران بود». مسعودي نيز افسر سپاه پاسداران و از عناصرمخفي وزارت اطلاعات مأمور بهخدمت
در وزارت دفاع رژيم آخوندي بود.
همپاي شادي ملي ناشي از هلاكت
لاجوردي، سران رژيم هريك به ميدان آمده و به نحوي سوز و گداز كردند. خامنهاي گفت:
«منافقان كوردل و جنايت پيشه با اين جنايت، عمق كينه خود را نسبت به ياران صادق
امت و خدمتگزاران حقيقي مردم آشكار كردند».
خاتمي، رئيس جمهور وقت رژيم، او را
«خدمتگزاران مردم و نظام» مي نامد. هاشمي رفسنجاني، دژخيم را «سرباز هميشه در سنگر اسلام و انقلاب» مي
خواند. ناطق نوري رئيس وقت مجلس رژيم او را مجاهدي نستوه ناميده و مي گويد :
«مرحوم شهيد لاجوردي عمر خود را در حراست از ارزشهاي اسلامي خالصانه صرف كرد».
شاهرودي، رئيس قوه قضاييه او را «ازچهرههاي كم نظير و مؤمن و آگاه انقلاب
اسلامي و از مبارزان خستگي ناپذير » خواند. حبيب الله عسگر اولادي دبير كل وقت
جمعيت مؤتلفه، ضمن يادآوري اين كه « از اولين روزهايي كه مؤتلفه تشكيل شد شهيد
لاجوردي از اعضاي مؤسس اين جمعيت بود و در تمامي مراحل سعي داشت بدون تظاهر خدمت
كند» گفت: « او از اولين سنگهاي ساختمان پاسداري از حريم ولايت و از متقدمين
نيروهاي ولايت پذير بود» .
دو روز بعد، در سوم شهريور لاشة
لاجوردي به گورستان منتقل شده و در كنار بهشتي و ساير كشته شدگان 7تير دفن ميشود.
انتقال لاشهاو به گورستان به صورت رسمي از مقابل مجلس رژيم با حضور تعداد كثيري
از پاسداران و مأموران وزارت اطلاعات و ساير ارگانهاي نظامي و امنيتي صورت ميگيرد.
هرقدر بار امنيتي و نظامي مراسم بالاست، غيبت مردم بيشتر چشمگير است. مراسم قرار
بود از جلو مسجد سپهسالار تهران صورت گيرد. اما خلوتي بازار و شركت نكردن مردم
باعث شد كه رژيم با به تعويق انداختن زمان مراسم، آن را به مجلس منتقل كند. مراسم
به قدري سرد و خلوت بود كه رسانههاي رژيم از گفتن عدد شركت كنندگان، ولو با غلو،
خودداري كردند.
پس از مرگ دژخيم روزنامه الشرق
الاوسط(9 مهر 1377) در مقاله يي به نام «مرگ ديو» به نكات ارزنده يي در مورد
لاجوردي اشاره كرد. در اين مقاله مي خوانيم: « او به «ديو يك چشم» معروف بود، و
همه مردم ايران وي را مسئول مرگ هزاران تن از زندانيان سياسي در ايران مي
دانستند... لاجوردي تصميم گرفت اسم زندانهاي تحت فرماندهي خود را تغيير دهد. پس از
اين بود كه زندان را «دانشگاه اسلامي» نام گذاشت. و براي «فارغ التحصيل» شدن از
اين به اصطلاح دانشگاهها، زندانيان مي بايست از زنجيره يي از آزمايشهاي سخت عبور
كنند، آزمايشهايي كه برنامه ريزي شده است تا
از طريق صفحات تلويزيون افراد، وفاداري خود را نشان دهند و به «جنايتهاي»
خود اعترا ف كنند واز امام آمرزش بخواهند. در اين حالت است كه اكثرشان آزاد مي شوند
به شرط اين كه قبول كنند به عنوان جاسوس داوطلبانه براي شبكه ويژه اطلاعاتي
لاجوردي خدمت نمايند... در جريان 15 سالي كه لاجوردي طي آنها در تمامي زندانهاي
ايران تسلط داشت حدود 500 هزار ايراني از همه سنين و كليه طبقات اجتماعي بخشي از
وقت خود را در زندانها گذراندند.
لاجوردي يكبار گفته بود: ”در نظام
اسلامي زندان يك حوض آب است كه افراد پر از گناهان اخلاقي وارد آن مي شوند وبعد از
پاك شدن از آن خارج مي شوند“...(يك محقق ايراني نوشته است: ) از هر شش خانواده
ايراني يك خانواده در مناطق شهري مستقيما قرباني خشونتي كه رژيم بكار مي گيرد شده
است. و بين سالهاي 1979 تا 1998 حد اقل يك تن
از اعضاي اين خانواده ها يا اعدام شده است يا زير شكنجه به قتل رسيده
است... خاتمي مي گويد همه مسلمانها بايستي از لاجوردي بياموزند، اما دقيقاً مشخص
نكرده است كه چه چيزي را بايد از او بياموزند. آيا بايد از او بياموزيم كه برادران
و خواهران خود را تا سرحد مرگ شكنجه كنيم چون كه در نقطه نظر با ما موافق نيستند؟
يا اين كه بياموزيم كه همواره هوشيار باشيم كه به ديوها يا حاميان ديوهايي مانند
لاجوردي تبديل نشويم؟...»
اشارهيي به برخي واكنشهاي رسوا:
لاجوردي هرچه بود به عنوان يك فرد
دفن شده و به تاريخ پيوستهاست. اما سرانجام او، گذشتهاز موج شادي و فرح مردمي كهاز
طرف او مورد تحقير و آزار و شكنجه قرار گرفته بودند، در ميان برخي از افراد و
نيروهاي بهاصطلاح اپوزيسيون نيز واكنشهايي داشت كه قابل درنگ است. اين واكنشها از
جانب دو خرداديهاي موسوم بهاصلاح طلبان نيز بسيار عبرت آموز است. زيرا وقتي خاتمي
به ستايش از دژخيمي بدخيم و لعنت زده و رسوا چون لاجوردي ميپردازد به تعبير دكتر
هزار خاني « نهاد واقعي خود و همقطارانش را بهمردم بلاكشيدهيي نشان ميدهد كهاگر
تاكنون در مورد ماهيت او دچار سردرگمي و ابهام بودند، درمورد ماهيت لاجوردي و سرسپردگيش
بهنظام استبداد ديني هيچ توهمي نداشتند». (مقاله واكنشهاي رسواكننده دكتر منوچهر
هزارخاني)
روزنامههاي اصلاحطلبان بدلي هم كه
همگيشان سابقههاي طولاني در شكنجهگري و جنايت در زندانها دارند بسيار جالب بود.
روزنامه سلام، با مديريت و رياست آخوند خوئينيها و عباس عبدي كه هردو از
جنايتكاران دست اندركار قتلعام و بسياري جنايتهاي ديگر بودهاند، مجازات لاجوردي
را «واكنشي در مقابل بسط آزاديهاي مشروع و ميداندادن بهنيروهاي قانوني كه حرفي
براي گفتن دارند» دانست و نوشت: ««چنين فضايي براي گروهي كه حرف و منطق آنها نزد
ساير نيروهاي اپوزيسيون غيرقانوني هم خريداري ندارد، سم مهلك است و مرگ قطعي آنها
را نويد ميدهد. بههمين منظور چنانچه تنها هدف منافقين در اين اقدامها را، كه
بعيد نيست دامنهدار باشد، هدف قراردادن آزادي بدانيم، حرف بهجا زدهايم».
(روزنامه سلام 4شهريور77) البتهاين قبيل واكنشهاي مضحك از «پاجوشهاي ابنالوقت و
فرصتطلب» «كه بركُندة فاسد «نهضت امام خميني» روييدهاند» و «همان پاسدارها،
عوامل وزارت اطلاعات و تركشخوردههايي» هستند «كه حالا روزنامهنگار و مدير و
سردبير مجله شدهاند» (ايضاً همان مقاله) كاملاً قابل فهم و درك است و رسوا كننده
ماهيت رياكاراني است كه: « معركة “نهادينه“ كردن دموكراسي را بهراهانداختهاند،
خود عجب نهاد “لاجوردينه“يي دارند!» (ايضاً همان مقاله)
اما دردناكتر و يا خنده دارتر از
اصلاحطلبان بدلي، برخي مدعيان «بيرون از رژيم بودن» هستند.
برخي اضداد شناخته شده مجاهدين،
نظير عليرضا نوريزاده، براي مخدوش كردن برق اقبال عمومي نسبت به مجازات لاجوردي،
به ميدان آمدند و حرفهايي زدند كهالبته نميتوانست كلمه به كلمه همان حرف سران
رژيم باشد. اما آنها سعي كردند به تحقير عمليات مجازات دژخيم و بي اهميت بودن او،
به عنوان مهرهاي از كار و دور خارج شده، پرداختند. اين عده نوشتند كه لاجوردي دو
سه سالي بود از رياست اداره زندانها هم استعفا داده بود و در «حجره روسري» فروشي
خودش در بازار به كسب و كار مشغول بود. البتهاين كه لاجوردي در 6اسفند76 استعفا
داده بود حرفي نيست. در اين هم كهاو در حجره روسري فروشياش به هلاكت رسيد باز هم
حرفي نيست. اما در اطلاعيه ستاد فرماندهي مجاهدين در داخل كشور، 2شهريور77، اين
پرسش مطرح شدهاست كه: «از آنجا كه رژيم ادعا ميكند سرجلاد اوين در ”حجره روسريفروشي”
مشغول بهكار بودهاست، بايد پرسيد مسئولان قضايي و اطلاعاتي و امنيتي اين رژيم در
حجره روسري فروشي چه ميكنند؟».
وصيتنامه لاجوردي هم آنجا كه «خطر
منافقين انقلاب» ميگويد حاوي نكته بسيار روشني است كه قبل از همه فعال بودن او را
نشان ميدهد. واقعيت اين است لاجوردي در ادامه تضادهايش با «مجاهدين انقلاب
اسلامي»، كه شرح در آن جناح بندي زندان اوين خود را در شعبه7 و بند209 نشان ميداد،
به دنبال پروندهسازي براي بهزاد نبوي و ساير رقباي از آن دست بود. به همين دليل
در وصيتنامهاش نوشته بود: «خدايا تو شاهدي چندين بار با عناوين مختلف، خطر
منافقين انقلاب را (همانها کهالتقاط به گونه منافقين خلق، سراسر وجودشان را و همه
ذهن و باورشان را گرفته و همانا رياکارانه براي رسيدن به مقصودشان دستمال ابريشمي
بسيار بزرگ به بزرگي مجمع الاضداد به دست گرفتهاند، هم رجايي و باهنر را ميکشند،
هم به سوگشان مينشينند، هم با منافقين خلق پيوند تشکيلاتي و سپس… برقرار ميکنند،
هم آنان را دستگير ميکنند و هم براي آزاديشان و اعطاي مقام و مسئوليت بدانان تلاش
ميکنند و از افشاي ماهيت کثيف آنان سخت بيمناک ميشوند، هم در مبارزه عليه آنان
(و در حقيقت براي جلب رضايت مسولين و نجات بنيادي آنان)خود را در صف منافقکشان ميزنند
و هم در حوزههاي علميه به فقه و فقاهت روي روي ميآورند تا مسير فقه را عوض
کنند.) به مسئولين گوشزد کردهام. گفتهام که خطر اينان (منافقين انقلاب) به مراتب
زيادتر از خطر منافقين خلق است چراكه علاوه بر همه شيوههاي منافقانه، منافقين
سالوسانه در صف حزباللهيان قرار گرفته، صفوف مقدم را غاصبانه به تصرف خود درآوردهاند
به گونهاي كه عملاً عقل و اراده منفصل برخي تصميم گيرندگان قرار گرفتند»(اين نكتهاز
وصيتنامه لاجووردي بسيار حائز اهميت و در خور تحقيق و بررسي است كه در فصلهاي
آينده به آن بيشتر خواهيم پرداخت)
وقتي نوريزاده اين چنين پا در
مياني ميكند به خوبي ميداند كه نه برمرده كه برزنده بايد گريست. او دارد به
خامنهاي پيام ميدهد و به خوبي از اين پند طنزآميز عبيد زاكاني آموختهاست كه
«مسخرگي و قوادي و دفزني و غمازي و گواهي به دروغ دادن و دين به دنيا فروختن و
کفران نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيز باشيد و از عمر برخوردار گرديد» همه
چيزهايي را كه عبيد سفارش كرده نوريزاده ماهرانه آموخته و لذا خوب ميداند كه چه
بگويد و چه بنويسد تا «پيش بزرگان (خونريزعمامه برسر) عزيز باشد و از
عمر(مردارخوران كه بسيارست) برخوردار گردد.
در ادامه نظرياتي همچون نظر عليرضا
نوريزاده، كه به عنوان «مردي براي همه فصول خودفروشي» شناخته شده، كسان ديگري به
ميدان ميآيند كه «مردان همه فصول براي خيانت» هستند. هم آنان كه به قول ايرج
ميرزا :« به غير از نوكري راهي ندارند» «والا در بساط آهي ندارند».
آنان تا ديروز دعوايشان، نه با نيروهاي مترقي و
انقلابي، كه با خود رژيم اين بود كه چرا سپاه پاسداران را به سلاحهاي سنگين مجهز
نميكنند، و كشته شدن موسي خياباني و اشرف رجوي به دست لاجوردي را تبريك ميگفتند
و دست افشاني ميكردند.
اين جماعت واداده و همكار با
خونريزترين دژخيم معاصر ميهن كليهاقدامات و اعدامهاي لاجوردي را تأييد ميكردند و
با صراحت دربارة اعدام بازاري شريفي همچون حاج احمد جواهريان توسط لاجوردي مينوشتند:
«اعدام مبارک و فرخنده کريم دستمالچي و احمد جواهريان، کوخ نشينان را شادمان و
امپرياليسم امريکا را عزادار کرد. اقدام دادگاهانقلاب اسلامي مرکز در اعدام کريم
دستمالچي و احمد جواهريان مورد پشتيباني قاطع ماست»(نشريه كار شماره118 24تير60)
سردمدار لو رفتهاين باند خودفروش
ميگويد: « از نگاهامروز من ترور اسدالله لاجوردي، که دستش تا مرفق به خون بي
گناهان آلودهاست، نيز يک جنايت آشکار است و قطعاً بايد محکوم شود.» او افاضه
فرمودهاست: « از نگاهامروز من کسي که به خود اجازه ميدهد انساني را، بدون دادن
حق دفاع به وي، خود سرانه به قتل برساند اين عمل او همان قدر جنايت است که عمل
آمران همه قتلهاي بدون محاکمه در حکومت جمهوري اسلامي».
پاسخ اين ترهات را از زبان پل الوار
بخوانيم. آنجا كه تأكيد كرد هيچ جواهري گرانبهاتر از اشتياق خونخواهي بيگناهان
نيست و سرود:
صلح و آرامشي بر زمين پيدا نخواهد
شد
تا زماني كه جلادان عفو مي شوند،….
آنها كه پليدي را فراموش كردهاند
آنها كه قلب ندارند
براي ما بخشش جلادان را موعظه ميكنند
براي بي قلبان جلادان ضرورياند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر