خيابان! وطنم! خانة مني!
گاه ابريشم و گاه شعله
هميشه پر از زمزمه، پر از ولوله،
بلند و جاري و سوزان،
خيابان! هاي! هاي! رود زنده و زاينده
جنگل رويان و فروزان!
تا فرياد، هزار آه،
هزار بغض، هزار خشم،
هزار مشت گره كرده
هزار خانة گر گرفته داري.
بر چهار راههايت
پرچم شاد آشناييها ميرقصد
و غريو ديدارهاي ميدانيات
سطر آخر آوارگيهاست
در دودها و شعلههاي بي پايان.
بر درها و ديوارهايت
نام بزرگ شهيدان تقسيم ميشود.
تو با نئونها و پولكهايت
و تابلوها و ممنوعه هايت تعريف نميشوي.
تو را عابراني تعريف ميكنند
كه ميآيند،
ميروند،
و در تو ميميرند.
گاه غميني و تنها
و گاه سرد و خالي
اما هميشه گشادهاي براي رهروان.
شگفتا چنان مهرباني
كه در ازدحام هم
جا داري براي پير مردي كور
تا بگذرد آرام از كناره ات.
خيابان! وطنم! خانة مني!
با ميدانها و كوچه ها و چهارراه هايت.
هربار كه گريخته ام از تعقيب جاسوسان،
آغوش گرم تو بوده است
تنها پناه امن من.
در تو زناني گمشده اند
گريخته از تحقير زن بودن؛
و مرداني
كه شجاعت را
بر سنگفرشهاي خونين تجربه كردهاند.
در تو زني فرياد ميزند
كه در اندازه هاي تن خلاصه نيست
و جرمي براي خود نميبيند
اگر كه بر
تاريخ «زن» بودن بشورد
و بريزد پشيز مداحان مقام «خانواده» را
در آبريزگاهي از كلمات كپك زده.
در تو مردي ميغرد
كه بيش از هزار بار
به دار آويخته شد.
مردي كه مرد
اما حتي جنازه اش هم ،
هيچ شلاق به دستي را
نه فراموش كرد و نه بخشيد!
مردي كه نان خود را
با تفنگ چريكان معاوضه كرد
و برسر در خانه اش نوشت:
اين خيابان خانه من است،
همخانهام با آزادي،
خانهام از آن هركس كه ميجنگد!
خيابان!
خانة خيابانيهاي خونين من!
در تو گلوله ميشكند
و توطئه فرو ميريزد.
در تو، من، ما ميشوم؛
و ما،
من است،
دلير و بيباك
بيكرانهتر از رؤياي شبانه
در اين همه ستارة فروريخته در پياده روها.
25بهمن88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر