به یاد
حمید درخشنده که بردار درخشید
زیباترین فرزند مادر بود. این را ما
از قبل هم میدانستیم. ما همه، که فرزندان مادر بودیم و سالها با او زندگی کرده
بودیم، میدانستیم که او زیباترین ما است. و مادر هم بیشتر از همة ما به او محبت
دارد. گاهی داستان یوسف پیامبر و حسادت برادرانش به یادمان میآمد. اما بلافاصله
متوجه میشدیم که داستان یوسف ما چیز دیگری است. هرچند که پنهانی باز هم به هم میگفتیم
زیبایی یوسف ما از زیبایی یوسف پیامبر کمتر نیست.
اما چندی بعد همة کسانی هم که او را
ندیده بودند وقتی که چهرهاش را بر دار دیدند مسحور زیباییاش شدند. این زیبایی به
حدی بود که بلافاصله راه به افسانهها برد و افسانه سازها در وصف زیباییاش شعرها
سرودند و داستانها نوشتند.
در همان شب اول، برخی سیاهپوشان او
را از داری که آویزانش بود ربودند. تا مأموران به خود بیایند او را به نقطهای
نامعلوم بردند. او را در پناهی مطمئن روی زمین گذاشتند و بلاقاصله برای دیدن چهرهاش
صف بستند. آخر سر هم همه، با این که فقط لحظهای او را دیده بودند، با هم زمزمه
کردند که به راستی زیباتر از او ندیدهاند.
و این گونه بود که زیبایی او
برزبانها جاری شد و حتی کودکان کوچهها نیز وقتی بازی میکردند نام او را برزبان میآوردند
و مادران جامه فرزندان خود را به رنگ پیراهن او برگزیدند. حتی در محافل حکومتی هم
برخی مأموران به صورتی که کسی نشنود با یکدیگر زیبایی او را تأیید میکردند و
چیزهایی از آخرین لحظات او میگفتند که کسی خبر نداشت.
این بود که مقامات حکومتی به خانهای
که فکر میکردند جنازه مرد به آنجا برده شده حمله کردند. اما فرزندان دیگر مادر و
تعدادی نقاب زده او را چند دقیقه قبل از حمله به محل ناشناخته دیگری بردند. شایعات
در شهر اوج گرفت و مقامات مجبور شدند این بار در آن واحد به چند خانه مشکوک حمله
کنند. اما باز هم در هیچ یک از خانهها اثری از او نیافتند. یک مأمور حکومتی بعد
از بازگشت به اداره برای مافوقش نوشت فکر میکند او در همه خانهها هست و نیست.
جملة غریبی بود. هست و نیست؟ مقامات به این یاوه خندیدند. تنها یک نفر از آنان که
سابقة بسیار زیادی در این موارد داشت به مقام بالاتر از خودش نوشت این یک افسانه
نیست. او همه جا هست و هیچ جا نیست. بعد هم اضافه کرده بود که برای یافتن او باید
دستگیریهای بیشتری صورت بگیرد. اما این افراد نباید اعدام و شکنجه شوند. باید
بیایند و در سکوی مجامع عمومی برای همگان اعتراف کنند که او را دیدهاند که در
گورستانی دفن شده است و کفتارانی که همیشه به مزارع مردم حمله میکنند او را از
زیر خاک به در آورده و تکه پارهاش را خوردهاند. همین کار را هم کردند. مقامات از
ترس مردة گمشدهای که زیباترین فرزند مادر بود با این پیشنهاد موافقت کردند. از آن
به بعد بود که برسر هرکوی، و در سکوی هرمجمع عمومی، عدهای دستگیر شده صف کشیدند
تا بر چیزی گواهی دهند که خود شاهد بودهاند. مردی گواهی داد که خود به چشم خویشتن
دیده است که کفتارها چگونه جسدی را از زیر خاک بیرون کشیده و آن را با چنگالهای
تیزشان تکه تکه کردهاند. مرد دیگری گواهی داد که ابتدا مسحور زیبایی مرد بوده
است. اما کفتارها بر صورت او چنگ زده و تمام زیبایی های یک صورت معصوم را راه راه
کردهاند. در یک مجلس ختم برای مردة دیگری از سران حکومتی زنی برخاست و گواهی داد از
این که خود شاهد از بین رفتن یک مرد شده که شبها به خواب او میآمد بسیار خوشحال
است. ولی از همه عجیب تر گواهی مردی بود که میگفت در همان شب ربودن شدن مرد در گورستان
بوده. مرد با چشمانی اشک آلود گفت به چشم خود دیده است که سواری بر اسبی سفید از
آسمان آمده و برسرگوری نازل شده و جسد را برداشته و با خود به آسمان برده است. مرد
گواهی داد که بعد از آن احساس کرده است تمام افسانهها خاتمه یافته و مردی که همه
به دنبال جسدش هستند به جای امنی رفته و داستانش دیگر تمام شده است.
این گواهی ها البته مؤثر بود. برخی
باور کردند و برای دوستان خود نقل هم کردند و برخی هم با اشاره به افرادی که بر
سکوها رفته بودند میگفتند که حرفها قابل اعتماد نیست. ولی سؤال اصلی این بود که
مرد ربوده شده اکنون کجاست؟ چون که بعد از همة گواهی ها و شهادتها یک باره موج محبوبیت
مرد ربوده شده بیشتر شد و کار از خفیه گوییها نیز گذشت و یک روز که مأموران
حکومتی به خیابانها آمدند تصویر مرد را بر سر هر کوی و برزن و بر سر در بسیاری از
خانهها دیدند. چه کسی این کار را کرده بود. مقامات حکومتی به خوبی میدانستند نمیتواند
کار یک نفر باشد. یک هنرمند نقاش بساط خود
را بر چهار راه بزرگ شهر برپا کرد و وقتی انبوه جمعیت شاهد نقاشیهای او شدند شروع
به کشیدن تابلو جدیدی در حضور هم کرد. قلم مو را برداشت و بر بوم نقاشی کشید.
ابتدا خطوط در هم و پیچیده بود و مشخص نبود که نقاش چه چیزی را میخواهد بکشد. اما
رفته رفته معلوم شد که تصویر یک چهره بر بوم نقاشی شکل میگیرد. و اندک مدتی بعد
در میان انبوه بهت همگان تصویر مردی مشخص شد که همه میدانستند زیباترین فرزند
مادر است. نوجوانان هورا کشیدند، شعر خواندند و دست افشانی کردند و بسیاری مردم در
خفا گریستند. و شب وقتی که به بامها رفتند و اخبار را به یک دیگر گفتند همه
دانستند که داستانی آغاز شده است که کسی از پایانش خبر ندارد.
مقامات حکومتی دیگر عقلشان به جایی
نمیرسید. هرچه میگرفتند و میزدند و مجامع فاش گویی راه میانداختند باز هم آن
که زیبا بود زیباتر میشد و در میان مردم چهرهای زیباتر از او یافت نمیشد. قرق
ها در روزها و شبقرق ها در شب هم چارة کار نشد. همه جا سخن از مردی بود که نه تنها
زیباترین بود که زیبا نیز میآفرید. همه، دوست و دشمن، شاهد بودند که آرایش موی سر
و ریش جوانهای شهر تغییر کرده است. حتی معلوم نبود چه کسانی نحوة حرف زدن مرد را
آموخته و به دیگران آموزش داده بودند. خیلی از مردم گواهی میدادند که در محفلهای
شبانهشان بر بامها ناگهان مردی را میبینند که از فرط زیبایی نمیشد به چهرهاش
خیره شد. بالاخره مردی را دستگیر کردند که به گفتة مقامات درس سحر و جادو خوانده و
دعاوی عجیب داشت. چند روز در بلندگوها جار زدند که روز محاکمة مردی که به خرافات
دامن میزند نزدیک است.
بالاخره روز موعود فرا رسید و در
بزرگترین میدان شهر دادگاه تشکیل شد. متهم سربه زیر داشت و کسی چهرهاش را نمیدید.
ساکت و خونسرد بود. جماعت دور بساط دادگاه حلقه زده بودند و هرکس چیزی میگفت. همه
میخواستند چهرة متهم را ببینند. قاضی با چکشی که به دست داشت چند بار روی میز
کوبید و مردم را به سکوت فراخواند. بعد بدون این که به متهم نگاه کند سؤال کرد:
آیا این درست است که او با عالم ارواح رابطه دارد؟ همه میدانستند که اگر متهم این
اتهام را بپذیرد کار تمام است. قاضی میتوانست حکم بدهد که او را در همین نقطه به
آتش بکشند. لحظات سنگینی بود. کسی جرأت نداشت حرفی بزند. همه، از کوچک و بزرگ، فقط
از زیر چشم صحنه را تماشا میکردند و بسیاری با آرنج به نفر بغل دستی خود فشار
آوردند. همه منتظر بودند که پاسخ را بشنوند. مرد سر به زیر داشت و کسی چهرهاش را
نمیدید. قاضی سؤالش را دوباره تکرار کرد. باز هم متهم جوابی نداد. قاضی برافروخته
شد و فریاد زد آیا درست است که با عالم ارواح رابطه داری و افسانهپرداز مردی شدهای
که دیگر رفته است. مرد سر بلند کرد و بی آن که چیزی بگوید همه دیدند او همان
زیباترین فرزند مادر است. کسی از میان جمعیت فریاد زد او نرفته است. زنی فریاد
کشید تازه آمده است.
۱۰شهریور۹۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر