(از مجموعه قصة سوري، سرو)
خبر را آقاي مهذبي برايمان آورد. عصر روز چهارشنبههفتهٌ پيش بود. در حالي كه عروسك كوچكي براي دختر پنج سالهاش خريده بود از بازار برميگشت. واقعه آن قدر تكاندهنده بود كه دردسرهاي احتماًلي جمع شدن بر سركوچه را فراموش كرده بوديم و چهار نفري دربارهٌ آن صحبت ميكرديم. آقاي مدني، عمري را در ادارههاي مختلف سپري كرده بود و اكنون در اداره ثبت اسناد دور ميدان ميدان بزرگ شهر كار ميكرد. او، از يكي از مشتريان مورد اعتماد خودش نقل ميكرد كه قتلها به بيش از بيست و پنج عدد رسيده؛ كه آخرين آنها در پايين محل بوده است. مانند همان قتلهاي قبلي, نحوهٌ كشتن مقتول نشان ميدهد كه قتل، كار همان قاتل شقي است. قاتلي كه در شهر كوچك ما دست بهيك سلسله از موحشترين انواع جنايت در جهان زده است. آقاي مرداي معلم جوان مدرسه ميگفت كه در هيچ كجاي دنيا سابقه نداشته كه دختران معصوم چهار پنج ساله طعمهٌ حرص سركش قاتلي پليد گردند. و بعد با خشمي كه از ميان دندانهاي بهفشردهاش سرريز ميشد، بهصورتي نيمه مفهوم ميگفت:«آن هم آن طور كه هر انساني ببيند حالش بههم ميخورد». من از آقاي مدني پرسيدم مشتري مورد اعتماد او، كه از مطلعين شهر بوده و با پليس شهرباني و كميته و سپاه هم رفت و آمد دارد، دربارهٌ قتل جديد چه گفتهاست؟ آقاي مدني سيگارش را آتش زد. دودش را بلعيد و سپس با تندي از دو سوراخ دماغش بيرون داد و گفت همان كه گفته است.
مثل ساير قتلها، مثل بيست و چهار تاي بقيه. دختر پنج ساله و نيمهاي در هفته گذشته ربوده شده و پس از چند روز، جسد شكنجه شدهاش را در كنار ديوار كوچهشان پيدا كردهاند. بعد از قتل بيستم، سپاه و كميته بهجان شهرباني افتادهاند كه شما كار نميكنيد و چطور و بهمان. و از آن بهبعد تحقيقات را خودشان در دست گرفتهاند. آقاي مرادي حرف آقاي مدني را قطع و گفت حالا خودشان چه گلي بر سر مردم زدهاند؟ قاتل كه هم چنان بهكار خود ادامه ميدهد و هر چند روز يك بار دختري را ميربايد و پس از شكنجه و تجاوز بهقتل ميرساند. آقاي مدني داشت توضيح ميداد كه تحقيقات سپاه و كميته تا اينجاي قضيه را روشن كرده است كه قاتل از اهالي شهر نيست و احتماًلا ديوانهاي ست كه از يكي از تيمارستانهاي شهرهاي ديگر فرار كرده و بهاين جا آمده است. آقاي مرداي خواست اعتراض كند. آقاي مدني متوجه شد و بلافاصله ادامه داد كه البته خود برادر ستاري، فرمانده سپاه معتقد است كار، كار يكي از ضد انقلابيون است. و اين همه قتل فجيع كه باعث شده حتي روزنامههاي بزرگ هم دربارهٌ آن چيزهايي بنويسند و بازرساني از مركز براي پيگيري مسأله اعزام شوند مطمئناً جنبهسياسي دارد. و فيالواقع اين وزارت اطلاعات است كه بايد با تمام قوا بسيج شود تا تحت نظر سپاه قاتل را دستگير كنند. آقاي مرادي پوزخند زد و با بياعتنايي نگاهي بهجمعمان انداخت و گفت كه در اين هير و وير سگها بهجان هم افتادهاند. آقاي مدني حسابي ترسيد و دست و پايش را جمع كرد و با ترس اطرافش را ديد زد. اما آقاي مرادي هم چنان بياحتياطي كرد و با همان صداي بلندش ادامه داد كه «وسط دعوا نرخ طي ميكنند». آقاي مدني اين پا و آن پا كرد و سعي كرد خودش را با من مشغول كند. اما آقاي مردي كه حسابي جوش آورده بود گفت تمام شهر بهريخته، توي شهري بهاين كوچكي، در عرض كمتر از ماه بيست و پنج قتل،آن هم قتلهايي كه مقتولينش فقط دختران چهار پنج ساله هستند، اتفاق افتاده، همهٌ مردم از آن حرف ميزنند، هيچ كس امنيت ندارد، هر كس از خودش ميپرسد حالا نوبت چه كسي ست؟ حالا آقايان افتادهاند بهجان هم و ميخواهند ميخ خود را بكوبند. آقاي مدني گفت نبايد اين قدر هم بدبين بود. يكي ديگر از مشتريان مورد اعتمادش كه با امام جمعه شهر رابطه دارد گفته است كه خود حاج آقا طالبي هم فرمانده سپاه را خواسته و دستورات مؤكدي مبني بر ضرورت رسيدگي فوري بهمسأله را بهاو داده است. من ميخواستم چيزي بپرسم كه آقاي مدني مهلت نداد و اضافه كرد از بيت حاج آقا طالبي خبر موثق دارد كه خود حاج آقا از اين بابت بسيار نگران و خشمگين بودهاند و تهديد كردهاند كه اگر تا چند روز ديگر قاتل دستگير نشود و در ملأ عام بهاشد مجازات نرسد ساكت نخواهد ماند. و علاوه بر آن كه براي بيت امام شخصا نامه خواهند نوشت، در خطبههاي نماز جمعههاي شهر هم عليه مسئولين كه نسبت بهعواقب چنين جناياتي بيتفاوت و بيمسئوليت هستند دست بهافشاگري خواهد زد. حتي بهيكي ديگر از نزديكان خود صراحتاً گفتهاند چه بسا دست بههجرت زده و راهي قم شود. آقاي مدني وقتي آقاي مرادي را ساكت ديد حيفش آمد كه حرفهايش را ناتمام باقي بگذارد. با جرأت بيشتري ادامه داد كه وقتي يك حيوان درنده، گرك يا گراز يا هر چيز ديگر، بهميان كشت و كار مردم ميافتد چارهاي جز قاطعيت نيست. همه بايد دست بهدست هم بدهند تا ازشرّ آن خلاص شوند. حالا اينجا كه پاي ناموس هم در ميان است. بعد در حالي كه بهشدت متأثر شده بود سيگارش را در جوي آب انداخت و اضافه كرد خود او هر شب وقتي خواب چهرهٌ معصوم دختر بچههاي شكنجه و تجاوز شده را، در حالي كه گلويشان بريده شده، ميبيند از خواب ميپرد و تا صبح، ديگر نميتواند بخوابد. باز هم آقاي مرادي با مشت بهديوار كوبيد و خواست چيزي بگويد. آقاي مدني اضافه كرد كه ميداند، ميداند. او تنها نيست و الان تمام اهالي شهر چنين وضعيتي را دارند. بههمين دليل است كه تمام مسئولين شهر هم بهدست و پا افتادهاند تا قاتل شقي را پيدا كنند وبهسزاي جناياتش برسانند. درست در همين جا بود كه چهرهٌ شاد آقاي مهذبي از دور پيدا شد. در حالي كه ميخنديد با دست خانهاش را، در انتهاي كوچه، بهدخترش نشان داد و بهاو سفارش كرد كه يك راست بهخانه برود و مواظب باشد كه زمين نخورد. بعد بهطرف ما آمد و هنوز بهما نرسيده بود كه مژده را داد. قاتل شقي دستگير شده است. قاتل جواني لاغر و قد بلند بود كه هر چند از سنش بيست و پنج سال نميگذشت، و بيشتر اهالي شهر اين را ميدانستند، ده سالي شكستهتر نشان ميداد. ته ريش تُنُكي در صورت رنگپريده و استخوانيش ديده ميشد و معلوم بود كه درخلال چند روز دستگيريش اصلاًح نكرده است. موهاي مشكي بلندش، كه طي ساليان دراز توجه بسياري از مردم را جلب كرده بود و از پشت بهروي شانههايش ريخته ميشد، اين بار پيچ خورده و بر روي صورتش ريخته شده بود. كساني كه او را از نزديك ديدند گفتند كه چند گُله ازموهاي وسط سرش كنده شده است. آستين راست كاپشن قهوهايش جر خورده بود، اما همچنان در تنش باقي بود. من او را وقتي با ماشين آمبولانس سپاه بهميدان شهر آوردند ديدم. آمبولانس با كمك چند پاسدار مسلح جمعيت را شكافت و راه را براي خود باز كرد. و وقتي پاي چوبهٌدار، جايي كه همهٌ مسئولين كميته و سپاه و شهرباني ايستاده بودند، رسيد دو پاسدار از داخل آمبولانس در عقب آن را باز كردند و سپس با كمك بقيه او را بهبيرون كشيدند. جوان قادر نبود روي پايش بايستد. هر چند لحظه يكبار زانوانش تا ميشد و ميخواست بهزمين درغلتد، كه پاسداران محكمتر زير بغلش را ميگرفتند و بلندش ميكردند. هلهله و سر و صداي جمعيت، كه بهسوي قاتل هجوم ميبردند و سعي ميكردند با بالا رفتن از سر و كول يكديگر او را ببينند، مانع از اين ميشد كه فريادهاي پاسداران بهگوش كسي برسد. حتي شليك چند تير پياپي هوايي پاسداران نيز كار از پيش نبرد و آقاي مدني، كه در فاصلهٌ چند ده متري آمبولانس، ميان جمعيت وول ميخورد آن را نشنيد. آقاي مهذبي هم كه بر اثر فشار جمعيت بهشدت عرق كرده بود شيشهٌ گلابي را كه بهدست داشت در هوا ميچرخاند. اما ديگر قوت آن را نداشت تا ماند ساعات اوليه با شور و شوق بهسر و روي جمعيت گلاب بپاشد. من كنار دست آقاي مرادي بودم و سعي ميكردم با كنار زدن مرد قوي هيكلي كه در جلو من ايستاده بود چهرهٌ قاتل را بهدرستي ببينم. آقاي مرادي خونسرد بود و برايم توضيح داد كه قاتل يكي از معتادان معروف شهر است كه سالهاي سال بهعلت اعتياد از خانهٌ پدري رانده شده است و همهٌ مردم او را بهبدنامي و فساد ميشناسند. هر چند كه من با نام قاتل آشنا بودم ولي تا آن موقع او را نديده بودم و نميدانستم كسي كه آن همه قتل فجيع را انجام داده است چگونه آدمي ست. آقاي مرادي ميگفت هر چند از چنين آدم فاسدي چنين جناياتي بعيد نيست اما او دليل بازگرداندن جسد مقتولين و گذاشتن آنها در نزديكي خانههايشان رانميفهمد. از آقاي مرادي پرسيدم از اين مسأله چه نتيجهاي ميخواهد بگيرد؟ اما او جوابم را نداد. فقط يادآوري كرد كه قاتل بالاي سر آخرين مقتولش در يك مخروبهدستگير شده است. مرد قوي هيكل از جلو من بهكناري رفت و من براي چند لحظه توانستم چهرهٌ قاتل راببينم. موهاي بلندش روي صورتش پخش شده بود. فاصلهما آن قدر نزديك بود كه چهرهٌ خونآلود او را از زير موهايش ميتوانستم ببينم. چشم چپش آن قدر كبود و ورم كرده بود كه وقتي بهآن نگاه كردم چندشم شد. با دست, پير مردي را بهآقاي مرادي نشان دادم كه از زير دست و پاي پاسداران فرار كرد و خود را بهقاتل رسانيد. و تا آنها متوجه شوند با لگد محكمي كه بهشكم قاتل زد او را نقش بر زمين كرد. پاسداران با سرعت پير مرد را گرفتند و با زور از قاتل جدا كردند. پاسداري سعي كرد با بوسيدن پيرمرد عطش كينهٌ او را مهار كند و بالاخره هم همان پاسدار بود كه توانست پير مرد را بهميان جمعيت خشمگين بازگرداند. آقاي مرادي چشمهايش را بست و گفت احساس ميكند قاتل تعمدي داشته است تا بههمهٌ اهالي شهر بفهماند با مقتولينش چه ميكرده است. من گفتم اين ديگر يك بيماري حاد رواني است! آقاي مرداي جواني را كه باسنگيني پا روي پايش گذاشته بود بهكناري زد و گفت «نميداند». جمعيت شروع بهسوت زدن و هورا كشيدن كرد. ما بياختيار بهجايگاه ويژهٌ دار زدن قاتل، كه اندكي از سطح زمين بلندتر بود، چشم دوختيم. طناب دار، سيم بكسل جرثقيلي بود كه در فضا ، سرد و بيحركت، معلق مانده بود. رديف پاسداران مسلح، جايگاه را محاصره كرده بود. در سمت راست جايگاه, برادر ستاري، رئيس كميته، بههمراه رئيس شهرباني ايستاده بودند و بهكارها نظارت ميكردند. دو پاسداري كه زير بغل قاتل را گرفته بودند او را كشان كشان بهوسط جايگاه آوردند. سر قاتل روي شانههايش افتاد بود. و موهاي ريش ريش سياهش با باد ملايم بهاين سو و آن سو ميرفت. عدهاي از پشت سر جايگاه شروع بهدادن شعار كردند. ميخواستم سرك بكشم كه سقلمهٌ آقاي مدني مانعم شد. نگاهش كه كردم با آقاي مرادي خوش و بش ميكرد. از خوشحالي در پوست نميگنجيد و سعي ميكرد خوشبيني گذشتهاش را نسبت بهتوانايي مسئولين شهر بهرخ آقاي مرادي بكشد. آقاي مرادي روترش كرده بود و سنگين جواب ميداد. اما آقاي مدني با صداي بلند، طوري كه آقاي مرادي هم بشنود، برايم تعريف كرد كه بحمدالله تأكيدات حاجآقا طالبي كار خودش را كرده و برادر ستاري خيلي زودتر از آن چه تصور ميشد قاتل شقي را بهدام انداخته است. آقاي مرادي با دلخوري پرسيد بالاخره كار وزارت اطلاعات بوده است يا خود سپاه؟ آقاي مدني قسم خورد كه از يكي از مشتريهاي مورد اعتمادش خبر موثق دارد كه كار بهبالاتر از سپاه نكشيده است و خود برادر ستاري، قبل از آن كه از وزارت اطلاعات كمكي بگيرد، بهغائله خاتمه داده است. آقاي مرادي با لبخند پرمعناي هميشگياش گفت چنين مسألهاي را بعيد ميداند. و آقاي مدني كه بحث را بيفايده ميديد گفت چه فرقي ميكند؟ بحمدالله آن حيوان درندهاي كه مانند گرگ بهميان اهالي شهر افتاده و جنايات غيرقابل باوري را مرتكب شده دستگير شده است. و اكنون در جلو چشم همهٌ مردم بهسزاي اعمالش ميرسد. و بعد قاتل را نشانمان داد. يكي از پاسداران با دست بهرانندهٌ جرثقيل اشاره كرد. سيم بكسل معلق در هوا شل شد و با سنگيني پايين آمد. دو پاسدار كه زير بغل قاتل را گرفته بودند سعي كردند او را بلند كنند. اما قاتل سنگينتر از آن بود كه كار با دو نفر انجام پذيرد. بهناچار پاسدار سوم بهكمك آمد و با چهارپايهاي كه زير پايش گذاشت با يك دست حلقهٌ دار را گرفت و با دست ديگر چنگ در موهاي قاتل زد و سعي كرد آن دو را بهيكديگر نزديك كند. جمعيت در زير آفتاب يكريز موج برميداشت و تماشاچيان با هر لپر موجي بهسويي ميرفتند. سعي كردم آقاي مدني و آقاي مرادي را گم نكنم. ولي موج بيقراري ميانمان فاصله انداخت و تا آمدم بهخودم بجنبم ديدم چند متري از آنها دور شدهام. صداي شعار و صلوات و هلهله لحظهاي قطع نميشد. فشار جمعيت عرق همه را در آورده بود. عدهاي هم زار زار ميگريستند. فقط ميتوانستم نفس بكشم. اما هر بار كه سعي كردم عرق پيشانيام را خشك كنم آرنجي بهپهلويم خورد ويا پايي پايم را لگد كرد. فشار جمعيت بهنفس نفس زدنم انداخته بود. هر كاري كردم از ميان موج حركت جمعيت خود را كنار بكشم نتوانستم. و پس از لپر يكي از موجها بود كه خود را كنار آقاي مهذبي يافتم. تا من را ديد قهقهاي زد. و وقتي عرق صورتم، كه حالا قطره قطره از چانهام فرو ميچكيد، را ديد شيشهٌ گلابش را بهسمتم نشانه رفت و آن را چند بار روي صورتم تكاند. قطرات خنك گلاب مانند ساچمههاي ريز و سوزاني بهسر وصورتم خوردند وبهزودي در ميان عرقم گم شدند. آقاي مهذبي با همان شادي هميشگياش پرسيده چگونهام؟ و من مردي را كه روي سينهام افتاده بود بهسختي كنار زدم و نتوانستم چيزي بگويم. آقاي مهذبي نزديكتر آمد و با اشاره بهقاتل، كه اكنون نيمي ازسرش در حلقهٌ دار قرار گرفته بود، گفت:«مادر سگ بيهمه چيز خودش رابهموشمردگي ميزند». همين كه بهقاتل نگاه كردم آستين راست جر خوردهاش ازدست پاسدار در رفت و قاتل با سنگيني تمام بهزمين افتاد. پاسداري هم كه روي چهارپايه ايستاده بود تعادلش را از دست داد و بهزمين خورد. صداي جمعيت بهآسمان برخاست. عدهاي شروع بهسينه زدن كردند و عدهٌ ديگري صلوات فرستادند. صداي شعارها و فريادها درهم ميآميخت و من حرفهاي آقاي مهذبي را نميشنيدم. آقاي مرادي معتقد بود كه قاتل قبل از اين كه بهدار آويخته شود مرده بوده است چون بعد از آن همه بالا و پايين شدن اصلاً حركتي نكرده بود. اما آقاي مهذبي همان حرف سابقش را تكرار ميكرد و معتقد بود كه قاتل خود را بهموش مردگي زده بود. آقاي مدني از كنار دست آقاي مهذبي در سمت راست پيادهرو بهطرف آقاي مرادي، در سمت چپ، رفت و سيگارش را در جوي آب انداخت. بعد دستي بهزير چانهٌ پر چين و چروكش كشيد و گفت هر چند معتقد است كه قاتل شقي را نبايد بيرحمانه مورد ضرب و شتم قرار ميدادند، اما مجازات بهدار آويختن, كمترين سزاي او بوده است. بهويژه آن كه جنايات متعدد و بيرحمانهٌ او امنيت اجتماعي شهر را مختل كرده بود و همهٌ خانوادهها در يك بياعتمادي نسبت بهسرنوشت فرزندانشان بهسر ميبردند. بههمين دليل هم كه شده او از اقدامات برادر ستاري حمايت كامل ميكند حتي تصميم دارد براي عرض تبريك در يك فرصت مناسب قصيدهاي بسرايد و از زحمات ايشان و ساير مسئولين شهر قدرداني كند. آقاي مرادي نگاه پر معناي هميشگياش را بهآقاي مدني ندوخت. اما در عو ض رو بهمن كرد و گفت اگر قاتل واقعا قبل از بهدارآويخته شدن مرده باشد يك جرم محرز قضايي اتفاق افتاده است كه هيچ كس با هيچ توضيحي نميتواند آن را توضيح دهد. بعد هم با تلخي خنديد و اضافه كرد: « يا در واقع ماستمالي كند». آقاي مهذبي ديگر نتوانست در مقابل اين همه «غربزدگي و حرفهاي روشنفكرانه» آقاي مرادي ساكت بماند. باصدايي كه بيشتر بهفرياد شباهت داشت گفت كه آقاي مرادي گويا اصلاً درجامعه زندگي نميكند. و از اصول علمالاجتماع خبر ندارد. در واقع بسياري امور هستند كه بايستي خود جامعه، كه مركب از همان انبوه جمعيت حاضر در صحنه و همين من و شما و شما و شما ميباشد، آن را تأييد كند. بعد براي روشن شدن بيشتر، آقاي مهذبي، توضيح داد كه صورت مسأله بسيار ساده است و همهٌ ما از آن اطلاع داريم. يك قاتل شقي در شهري مثل شهر كوچك ما پيدا شده و دست بهآن جنايات، كه هركدامش مو بر بدن هرانسان با شرف و با غيرت سيخ ميكند، زده است. بهاين وسيله امنيت جامعه مخدوش شده. از همه بدتر ناموس اجتماعي لكهدار شده است. اين جاكه آقاي مرداي حتماً با ديگران هم عقيده است؟ اما .... اما نكته مهم اين است كه با اين مسأله چه برخوردي بايد بشود. حتماً آقاي مرادي هم موافق هستند كه ما همه مردم شهر ازكوچك و بزرگ و زن و مرد و پير وجوان، نه تنها در قبال خودمان كه در برابر نسل آينده هم مسئوليم. بنابراين بايد در برخورد با اين قبيل جنايات طوري عمل شود كه راه براي تكرار آنها چه در زمان حال و چه در آينده بسته شود. آقاي مهذبي در اين جا توافق آقاي مرادي، و آقاي مدني را هم گرفت. بعد يك قدم ازصف ما جلوتر رفت و روبهرويمان ايستاد. ما نيز ناگزير ايستاديم. آقاي مهذبي مانند سخنرانيهايش در انجمن شهر دستهايش را در هوا تكان داد و سعي كرد با همان بيان ساده و جذابش بهما بفهماند كه مسئوليت اصلي ما در برابر نسل آينده است. هم اكنون شايد باورمان نشود ولي آقاي مهذبي نمونهٌ مشخص دارد. حتي كودكان نيز از اين جنايت هولناك خبردار شدهاند و در گفتگوها و بازيها و حتي خوابهايشان از آن سخن ميگويند. حالا ما بايد در نظر بگيريم كه فردا، فردايي كه چندان هم دور نيست، وقتي اين كودكان بزرگ شوند چه آسيبهاي روانياي خوردهاند. وتا چه حد بياعتماد، ترسو و وحشتزده خواهند بود. بههمين دليل وظيفهٌ همهٌ اهالي شهر است كه با قاطعيت هر چه تمامتر و با بسيج همهٌ امكانات در دسترس با اين مسأله حاد و اساسي برخورد نمايند. مسئولين ميبايست قاتل را دستگير كنند، ميبايس بهاشد مجازات برسانند و ميبايست اميد واعتماد از دست رفتهٌ مردم را بهآنها بازگردانند. اما همان طور كه آقاي مهذبي اضافه كرد همهٌ ما در اين مسأله ذيسهم هستيم و بايد بهوظايفمان عمل نماييم. مثلا آقاي مرادي بهعنوان يك معلم كه نقش بسيار با اهميتي در تربيت حداقل چهل پنجاه دانش آموز دارد بايستي دربارهٌ اين موضوع براي شاگردانش توضيح دهد. و بهآنها آموزش بدهد كه دربرخورد با اين قبيل مسائل تلخ چگونه بايستي برخورد كنند. آقاي مهذبي اصلاً معتقد نبود كه مسائل را بايستي از كودكان مخفي نگهداشت. بلكه بهنظر او لازم است كه بهكودكان واقعيات ر اگفت و بعد آموزششان هم داد. آقاي مدني موافقت خودش را با خطابهغرا و پرشور آقاي مهذبي با سر تكان دادن اعلام كرد. اما آقاي مرادي زير بار نرفت و گفت كه معلم چنين وظيفهاي ندارد. بهخصوص كه وارد اين معقولات شدن برخلاف ضوابط كلاس و مدرسه و وزارت آموزش وپرورش است. آقاي مهذبي خواست چيزي بگويد كه آقاي مرادي دهانش را دوخت و گفت اگر آقاي مهذبي يك روز از كانديدا شدن مجلس قطع اميد كردند و هوس معلمي بهسرشان زد ميتوانند خود در سر كلاس بهچنين مسائلي بپردازند. و «آسيبهاي رواني دانشآموزان» خود را التيام بخشند. آقاي مرادي ديگر منتظر جواب آقاي مهذبي باقي نماند و پس از اين كه آخرين جملهاش را بر زبان آورد با عصبانيت از ما جدا شد و راه خود را از سمت ديگر خيابان ادامه داد. آقاي مهذبي بهجان عزيز ما قسم خورد كه اگر او دست خودش بود و خانمش موافقت ميكرد، محض آموزش مهناز، دختر پنج سالهاش، هم كه شده او را بهديدن مراسم ميآورد. اما متأسفانه براي رعايت بيماري قلبي عيال و اين كه هفتماهه حامله و در رختخواب افتاده مجبور شده است حرف او را گوش كند. بعد هم با اطمينان بهما قول داد كه همين امشب براي مهناز قصهٌ قاتلي آدمخوار را خواهد گفت كه با زيركي و هشياري مسئولين مربوطه بهدام افتاده و بهمجازات رسيده است. درست در همين جا بود كه بهسر كوچهمان رسيده بوديم و بعد از خدا حافظي با يكديگر هر يك بهخانهمان رفتيم. اما هنوز من لباسم را عوض نكرده بودم كه آقاي مهذبي وحشتزده و هراسان زنگ در خانهمان را را بهصدا درآورد. مهناز، دختر پنج سالهاش ازظهر كه ما بهديدن مراسم رفته بوديم گم شده بود.
مثل ساير قتلها، مثل بيست و چهار تاي بقيه. دختر پنج ساله و نيمهاي در هفته گذشته ربوده شده و پس از چند روز، جسد شكنجه شدهاش را در كنار ديوار كوچهشان پيدا كردهاند. بعد از قتل بيستم، سپاه و كميته بهجان شهرباني افتادهاند كه شما كار نميكنيد و چطور و بهمان. و از آن بهبعد تحقيقات را خودشان در دست گرفتهاند. آقاي مرادي حرف آقاي مدني را قطع و گفت حالا خودشان چه گلي بر سر مردم زدهاند؟ قاتل كه هم چنان بهكار خود ادامه ميدهد و هر چند روز يك بار دختري را ميربايد و پس از شكنجه و تجاوز بهقتل ميرساند. آقاي مدني داشت توضيح ميداد كه تحقيقات سپاه و كميته تا اينجاي قضيه را روشن كرده است كه قاتل از اهالي شهر نيست و احتماًلا ديوانهاي ست كه از يكي از تيمارستانهاي شهرهاي ديگر فرار كرده و بهاين جا آمده است. آقاي مرداي خواست اعتراض كند. آقاي مدني متوجه شد و بلافاصله ادامه داد كه البته خود برادر ستاري، فرمانده سپاه معتقد است كار، كار يكي از ضد انقلابيون است. و اين همه قتل فجيع كه باعث شده حتي روزنامههاي بزرگ هم دربارهٌ آن چيزهايي بنويسند و بازرساني از مركز براي پيگيري مسأله اعزام شوند مطمئناً جنبهسياسي دارد. و فيالواقع اين وزارت اطلاعات است كه بايد با تمام قوا بسيج شود تا تحت نظر سپاه قاتل را دستگير كنند. آقاي مرادي پوزخند زد و با بياعتنايي نگاهي بهجمعمان انداخت و گفت كه در اين هير و وير سگها بهجان هم افتادهاند. آقاي مدني حسابي ترسيد و دست و پايش را جمع كرد و با ترس اطرافش را ديد زد. اما آقاي مرادي هم چنان بياحتياطي كرد و با همان صداي بلندش ادامه داد كه «وسط دعوا نرخ طي ميكنند». آقاي مدني اين پا و آن پا كرد و سعي كرد خودش را با من مشغول كند. اما آقاي مردي كه حسابي جوش آورده بود گفت تمام شهر بهريخته، توي شهري بهاين كوچكي، در عرض كمتر از ماه بيست و پنج قتل،آن هم قتلهايي كه مقتولينش فقط دختران چهار پنج ساله هستند، اتفاق افتاده، همهٌ مردم از آن حرف ميزنند، هيچ كس امنيت ندارد، هر كس از خودش ميپرسد حالا نوبت چه كسي ست؟ حالا آقايان افتادهاند بهجان هم و ميخواهند ميخ خود را بكوبند. آقاي مدني گفت نبايد اين قدر هم بدبين بود. يكي ديگر از مشتريان مورد اعتمادش كه با امام جمعه شهر رابطه دارد گفته است كه خود حاج آقا طالبي هم فرمانده سپاه را خواسته و دستورات مؤكدي مبني بر ضرورت رسيدگي فوري بهمسأله را بهاو داده است. من ميخواستم چيزي بپرسم كه آقاي مدني مهلت نداد و اضافه كرد از بيت حاج آقا طالبي خبر موثق دارد كه خود حاج آقا از اين بابت بسيار نگران و خشمگين بودهاند و تهديد كردهاند كه اگر تا چند روز ديگر قاتل دستگير نشود و در ملأ عام بهاشد مجازات نرسد ساكت نخواهد ماند. و علاوه بر آن كه براي بيت امام شخصا نامه خواهند نوشت، در خطبههاي نماز جمعههاي شهر هم عليه مسئولين كه نسبت بهعواقب چنين جناياتي بيتفاوت و بيمسئوليت هستند دست بهافشاگري خواهد زد. حتي بهيكي ديگر از نزديكان خود صراحتاً گفتهاند چه بسا دست بههجرت زده و راهي قم شود. آقاي مدني وقتي آقاي مرادي را ساكت ديد حيفش آمد كه حرفهايش را ناتمام باقي بگذارد. با جرأت بيشتري ادامه داد كه وقتي يك حيوان درنده، گرك يا گراز يا هر چيز ديگر، بهميان كشت و كار مردم ميافتد چارهاي جز قاطعيت نيست. همه بايد دست بهدست هم بدهند تا ازشرّ آن خلاص شوند. حالا اينجا كه پاي ناموس هم در ميان است. بعد در حالي كه بهشدت متأثر شده بود سيگارش را در جوي آب انداخت و اضافه كرد خود او هر شب وقتي خواب چهرهٌ معصوم دختر بچههاي شكنجه و تجاوز شده را، در حالي كه گلويشان بريده شده، ميبيند از خواب ميپرد و تا صبح، ديگر نميتواند بخوابد. باز هم آقاي مرادي با مشت بهديوار كوبيد و خواست چيزي بگويد. آقاي مدني اضافه كرد كه ميداند، ميداند. او تنها نيست و الان تمام اهالي شهر چنين وضعيتي را دارند. بههمين دليل است كه تمام مسئولين شهر هم بهدست و پا افتادهاند تا قاتل شقي را پيدا كنند وبهسزاي جناياتش برسانند. درست در همين جا بود كه چهرهٌ شاد آقاي مهذبي از دور پيدا شد. در حالي كه ميخنديد با دست خانهاش را، در انتهاي كوچه، بهدخترش نشان داد و بهاو سفارش كرد كه يك راست بهخانه برود و مواظب باشد كه زمين نخورد. بعد بهطرف ما آمد و هنوز بهما نرسيده بود كه مژده را داد. قاتل شقي دستگير شده است. قاتل جواني لاغر و قد بلند بود كه هر چند از سنش بيست و پنج سال نميگذشت، و بيشتر اهالي شهر اين را ميدانستند، ده سالي شكستهتر نشان ميداد. ته ريش تُنُكي در صورت رنگپريده و استخوانيش ديده ميشد و معلوم بود كه درخلال چند روز دستگيريش اصلاًح نكرده است. موهاي مشكي بلندش، كه طي ساليان دراز توجه بسياري از مردم را جلب كرده بود و از پشت بهروي شانههايش ريخته ميشد، اين بار پيچ خورده و بر روي صورتش ريخته شده بود. كساني كه او را از نزديك ديدند گفتند كه چند گُله ازموهاي وسط سرش كنده شده است. آستين راست كاپشن قهوهايش جر خورده بود، اما همچنان در تنش باقي بود. من او را وقتي با ماشين آمبولانس سپاه بهميدان شهر آوردند ديدم. آمبولانس با كمك چند پاسدار مسلح جمعيت را شكافت و راه را براي خود باز كرد. و وقتي پاي چوبهٌدار، جايي كه همهٌ مسئولين كميته و سپاه و شهرباني ايستاده بودند، رسيد دو پاسدار از داخل آمبولانس در عقب آن را باز كردند و سپس با كمك بقيه او را بهبيرون كشيدند. جوان قادر نبود روي پايش بايستد. هر چند لحظه يكبار زانوانش تا ميشد و ميخواست بهزمين درغلتد، كه پاسداران محكمتر زير بغلش را ميگرفتند و بلندش ميكردند. هلهله و سر و صداي جمعيت، كه بهسوي قاتل هجوم ميبردند و سعي ميكردند با بالا رفتن از سر و كول يكديگر او را ببينند، مانع از اين ميشد كه فريادهاي پاسداران بهگوش كسي برسد. حتي شليك چند تير پياپي هوايي پاسداران نيز كار از پيش نبرد و آقاي مدني، كه در فاصلهٌ چند ده متري آمبولانس، ميان جمعيت وول ميخورد آن را نشنيد. آقاي مهذبي هم كه بر اثر فشار جمعيت بهشدت عرق كرده بود شيشهٌ گلابي را كه بهدست داشت در هوا ميچرخاند. اما ديگر قوت آن را نداشت تا ماند ساعات اوليه با شور و شوق بهسر و روي جمعيت گلاب بپاشد. من كنار دست آقاي مرادي بودم و سعي ميكردم با كنار زدن مرد قوي هيكلي كه در جلو من ايستاده بود چهرهٌ قاتل را بهدرستي ببينم. آقاي مرادي خونسرد بود و برايم توضيح داد كه قاتل يكي از معتادان معروف شهر است كه سالهاي سال بهعلت اعتياد از خانهٌ پدري رانده شده است و همهٌ مردم او را بهبدنامي و فساد ميشناسند. هر چند كه من با نام قاتل آشنا بودم ولي تا آن موقع او را نديده بودم و نميدانستم كسي كه آن همه قتل فجيع را انجام داده است چگونه آدمي ست. آقاي مرادي ميگفت هر چند از چنين آدم فاسدي چنين جناياتي بعيد نيست اما او دليل بازگرداندن جسد مقتولين و گذاشتن آنها در نزديكي خانههايشان رانميفهمد. از آقاي مرادي پرسيدم از اين مسأله چه نتيجهاي ميخواهد بگيرد؟ اما او جوابم را نداد. فقط يادآوري كرد كه قاتل بالاي سر آخرين مقتولش در يك مخروبهدستگير شده است. مرد قوي هيكل از جلو من بهكناري رفت و من براي چند لحظه توانستم چهرهٌ قاتل راببينم. موهاي بلندش روي صورتش پخش شده بود. فاصلهما آن قدر نزديك بود كه چهرهٌ خونآلود او را از زير موهايش ميتوانستم ببينم. چشم چپش آن قدر كبود و ورم كرده بود كه وقتي بهآن نگاه كردم چندشم شد. با دست, پير مردي را بهآقاي مرادي نشان دادم كه از زير دست و پاي پاسداران فرار كرد و خود را بهقاتل رسانيد. و تا آنها متوجه شوند با لگد محكمي كه بهشكم قاتل زد او را نقش بر زمين كرد. پاسداران با سرعت پير مرد را گرفتند و با زور از قاتل جدا كردند. پاسداري سعي كرد با بوسيدن پيرمرد عطش كينهٌ او را مهار كند و بالاخره هم همان پاسدار بود كه توانست پير مرد را بهميان جمعيت خشمگين بازگرداند. آقاي مرادي چشمهايش را بست و گفت احساس ميكند قاتل تعمدي داشته است تا بههمهٌ اهالي شهر بفهماند با مقتولينش چه ميكرده است. من گفتم اين ديگر يك بيماري حاد رواني است! آقاي مرداي جواني را كه باسنگيني پا روي پايش گذاشته بود بهكناري زد و گفت «نميداند». جمعيت شروع بهسوت زدن و هورا كشيدن كرد. ما بياختيار بهجايگاه ويژهٌ دار زدن قاتل، كه اندكي از سطح زمين بلندتر بود، چشم دوختيم. طناب دار، سيم بكسل جرثقيلي بود كه در فضا ، سرد و بيحركت، معلق مانده بود. رديف پاسداران مسلح، جايگاه را محاصره كرده بود. در سمت راست جايگاه, برادر ستاري، رئيس كميته، بههمراه رئيس شهرباني ايستاده بودند و بهكارها نظارت ميكردند. دو پاسداري كه زير بغل قاتل را گرفته بودند او را كشان كشان بهوسط جايگاه آوردند. سر قاتل روي شانههايش افتاد بود. و موهاي ريش ريش سياهش با باد ملايم بهاين سو و آن سو ميرفت. عدهاي از پشت سر جايگاه شروع بهدادن شعار كردند. ميخواستم سرك بكشم كه سقلمهٌ آقاي مدني مانعم شد. نگاهش كه كردم با آقاي مرادي خوش و بش ميكرد. از خوشحالي در پوست نميگنجيد و سعي ميكرد خوشبيني گذشتهاش را نسبت بهتوانايي مسئولين شهر بهرخ آقاي مرادي بكشد. آقاي مرادي روترش كرده بود و سنگين جواب ميداد. اما آقاي مدني با صداي بلند، طوري كه آقاي مرادي هم بشنود، برايم تعريف كرد كه بحمدالله تأكيدات حاجآقا طالبي كار خودش را كرده و برادر ستاري خيلي زودتر از آن چه تصور ميشد قاتل شقي را بهدام انداخته است. آقاي مرادي با دلخوري پرسيد بالاخره كار وزارت اطلاعات بوده است يا خود سپاه؟ آقاي مدني قسم خورد كه از يكي از مشتريهاي مورد اعتمادش خبر موثق دارد كه كار بهبالاتر از سپاه نكشيده است و خود برادر ستاري، قبل از آن كه از وزارت اطلاعات كمكي بگيرد، بهغائله خاتمه داده است. آقاي مرادي با لبخند پرمعناي هميشگياش گفت چنين مسألهاي را بعيد ميداند. و آقاي مدني كه بحث را بيفايده ميديد گفت چه فرقي ميكند؟ بحمدالله آن حيوان درندهاي كه مانند گرگ بهميان اهالي شهر افتاده و جنايات غيرقابل باوري را مرتكب شده دستگير شده است. و اكنون در جلو چشم همهٌ مردم بهسزاي اعمالش ميرسد. و بعد قاتل را نشانمان داد. يكي از پاسداران با دست بهرانندهٌ جرثقيل اشاره كرد. سيم بكسل معلق در هوا شل شد و با سنگيني پايين آمد. دو پاسدار كه زير بغل قاتل را گرفته بودند سعي كردند او را بلند كنند. اما قاتل سنگينتر از آن بود كه كار با دو نفر انجام پذيرد. بهناچار پاسدار سوم بهكمك آمد و با چهارپايهاي كه زير پايش گذاشت با يك دست حلقهٌ دار را گرفت و با دست ديگر چنگ در موهاي قاتل زد و سعي كرد آن دو را بهيكديگر نزديك كند. جمعيت در زير آفتاب يكريز موج برميداشت و تماشاچيان با هر لپر موجي بهسويي ميرفتند. سعي كردم آقاي مدني و آقاي مرادي را گم نكنم. ولي موج بيقراري ميانمان فاصله انداخت و تا آمدم بهخودم بجنبم ديدم چند متري از آنها دور شدهام. صداي شعار و صلوات و هلهله لحظهاي قطع نميشد. فشار جمعيت عرق همه را در آورده بود. عدهاي هم زار زار ميگريستند. فقط ميتوانستم نفس بكشم. اما هر بار كه سعي كردم عرق پيشانيام را خشك كنم آرنجي بهپهلويم خورد ويا پايي پايم را لگد كرد. فشار جمعيت بهنفس نفس زدنم انداخته بود. هر كاري كردم از ميان موج حركت جمعيت خود را كنار بكشم نتوانستم. و پس از لپر يكي از موجها بود كه خود را كنار آقاي مهذبي يافتم. تا من را ديد قهقهاي زد. و وقتي عرق صورتم، كه حالا قطره قطره از چانهام فرو ميچكيد، را ديد شيشهٌ گلابش را بهسمتم نشانه رفت و آن را چند بار روي صورتم تكاند. قطرات خنك گلاب مانند ساچمههاي ريز و سوزاني بهسر وصورتم خوردند وبهزودي در ميان عرقم گم شدند. آقاي مهذبي با همان شادي هميشگياش پرسيده چگونهام؟ و من مردي را كه روي سينهام افتاده بود بهسختي كنار زدم و نتوانستم چيزي بگويم. آقاي مهذبي نزديكتر آمد و با اشاره بهقاتل، كه اكنون نيمي ازسرش در حلقهٌ دار قرار گرفته بود، گفت:«مادر سگ بيهمه چيز خودش رابهموشمردگي ميزند». همين كه بهقاتل نگاه كردم آستين راست جر خوردهاش ازدست پاسدار در رفت و قاتل با سنگيني تمام بهزمين افتاد. پاسداري هم كه روي چهارپايه ايستاده بود تعادلش را از دست داد و بهزمين خورد. صداي جمعيت بهآسمان برخاست. عدهاي شروع بهسينه زدن كردند و عدهٌ ديگري صلوات فرستادند. صداي شعارها و فريادها درهم ميآميخت و من حرفهاي آقاي مهذبي را نميشنيدم. آقاي مرادي معتقد بود كه قاتل قبل از اين كه بهدار آويخته شود مرده بوده است چون بعد از آن همه بالا و پايين شدن اصلاً حركتي نكرده بود. اما آقاي مهذبي همان حرف سابقش را تكرار ميكرد و معتقد بود كه قاتل خود را بهموش مردگي زده بود. آقاي مدني از كنار دست آقاي مهذبي در سمت راست پيادهرو بهطرف آقاي مرادي، در سمت چپ، رفت و سيگارش را در جوي آب انداخت. بعد دستي بهزير چانهٌ پر چين و چروكش كشيد و گفت هر چند معتقد است كه قاتل شقي را نبايد بيرحمانه مورد ضرب و شتم قرار ميدادند، اما مجازات بهدار آويختن, كمترين سزاي او بوده است. بهويژه آن كه جنايات متعدد و بيرحمانهٌ او امنيت اجتماعي شهر را مختل كرده بود و همهٌ خانوادهها در يك بياعتمادي نسبت بهسرنوشت فرزندانشان بهسر ميبردند. بههمين دليل هم كه شده او از اقدامات برادر ستاري حمايت كامل ميكند حتي تصميم دارد براي عرض تبريك در يك فرصت مناسب قصيدهاي بسرايد و از زحمات ايشان و ساير مسئولين شهر قدرداني كند. آقاي مرادي نگاه پر معناي هميشگياش را بهآقاي مدني ندوخت. اما در عو ض رو بهمن كرد و گفت اگر قاتل واقعا قبل از بهدارآويخته شدن مرده باشد يك جرم محرز قضايي اتفاق افتاده است كه هيچ كس با هيچ توضيحي نميتواند آن را توضيح دهد. بعد هم با تلخي خنديد و اضافه كرد: « يا در واقع ماستمالي كند». آقاي مهذبي ديگر نتوانست در مقابل اين همه «غربزدگي و حرفهاي روشنفكرانه» آقاي مرادي ساكت بماند. باصدايي كه بيشتر بهفرياد شباهت داشت گفت كه آقاي مرادي گويا اصلاً درجامعه زندگي نميكند. و از اصول علمالاجتماع خبر ندارد. در واقع بسياري امور هستند كه بايستي خود جامعه، كه مركب از همان انبوه جمعيت حاضر در صحنه و همين من و شما و شما و شما ميباشد، آن را تأييد كند. بعد براي روشن شدن بيشتر، آقاي مهذبي، توضيح داد كه صورت مسأله بسيار ساده است و همهٌ ما از آن اطلاع داريم. يك قاتل شقي در شهري مثل شهر كوچك ما پيدا شده و دست بهآن جنايات، كه هركدامش مو بر بدن هرانسان با شرف و با غيرت سيخ ميكند، زده است. بهاين وسيله امنيت جامعه مخدوش شده. از همه بدتر ناموس اجتماعي لكهدار شده است. اين جاكه آقاي مرداي حتماً با ديگران هم عقيده است؟ اما .... اما نكته مهم اين است كه با اين مسأله چه برخوردي بايد بشود. حتماً آقاي مرادي هم موافق هستند كه ما همه مردم شهر ازكوچك و بزرگ و زن و مرد و پير وجوان، نه تنها در قبال خودمان كه در برابر نسل آينده هم مسئوليم. بنابراين بايد در برخورد با اين قبيل جنايات طوري عمل شود كه راه براي تكرار آنها چه در زمان حال و چه در آينده بسته شود. آقاي مهذبي در اين جا توافق آقاي مرادي، و آقاي مدني را هم گرفت. بعد يك قدم ازصف ما جلوتر رفت و روبهرويمان ايستاد. ما نيز ناگزير ايستاديم. آقاي مهذبي مانند سخنرانيهايش در انجمن شهر دستهايش را در هوا تكان داد و سعي كرد با همان بيان ساده و جذابش بهما بفهماند كه مسئوليت اصلي ما در برابر نسل آينده است. هم اكنون شايد باورمان نشود ولي آقاي مهذبي نمونهٌ مشخص دارد. حتي كودكان نيز از اين جنايت هولناك خبردار شدهاند و در گفتگوها و بازيها و حتي خوابهايشان از آن سخن ميگويند. حالا ما بايد در نظر بگيريم كه فردا، فردايي كه چندان هم دور نيست، وقتي اين كودكان بزرگ شوند چه آسيبهاي روانياي خوردهاند. وتا چه حد بياعتماد، ترسو و وحشتزده خواهند بود. بههمين دليل وظيفهٌ همهٌ اهالي شهر است كه با قاطعيت هر چه تمامتر و با بسيج همهٌ امكانات در دسترس با اين مسأله حاد و اساسي برخورد نمايند. مسئولين ميبايست قاتل را دستگير كنند، ميبايس بهاشد مجازات برسانند و ميبايست اميد واعتماد از دست رفتهٌ مردم را بهآنها بازگردانند. اما همان طور كه آقاي مهذبي اضافه كرد همهٌ ما در اين مسأله ذيسهم هستيم و بايد بهوظايفمان عمل نماييم. مثلا آقاي مرادي بهعنوان يك معلم كه نقش بسيار با اهميتي در تربيت حداقل چهل پنجاه دانش آموز دارد بايستي دربارهٌ اين موضوع براي شاگردانش توضيح دهد. و بهآنها آموزش بدهد كه دربرخورد با اين قبيل مسائل تلخ چگونه بايستي برخورد كنند. آقاي مهذبي اصلاً معتقد نبود كه مسائل را بايستي از كودكان مخفي نگهداشت. بلكه بهنظر او لازم است كه بهكودكان واقعيات ر اگفت و بعد آموزششان هم داد. آقاي مدني موافقت خودش را با خطابهغرا و پرشور آقاي مهذبي با سر تكان دادن اعلام كرد. اما آقاي مرادي زير بار نرفت و گفت كه معلم چنين وظيفهاي ندارد. بهخصوص كه وارد اين معقولات شدن برخلاف ضوابط كلاس و مدرسه و وزارت آموزش وپرورش است. آقاي مهذبي خواست چيزي بگويد كه آقاي مرادي دهانش را دوخت و گفت اگر آقاي مهذبي يك روز از كانديدا شدن مجلس قطع اميد كردند و هوس معلمي بهسرشان زد ميتوانند خود در سر كلاس بهچنين مسائلي بپردازند. و «آسيبهاي رواني دانشآموزان» خود را التيام بخشند. آقاي مرادي ديگر منتظر جواب آقاي مهذبي باقي نماند و پس از اين كه آخرين جملهاش را بر زبان آورد با عصبانيت از ما جدا شد و راه خود را از سمت ديگر خيابان ادامه داد. آقاي مهذبي بهجان عزيز ما قسم خورد كه اگر او دست خودش بود و خانمش موافقت ميكرد، محض آموزش مهناز، دختر پنج سالهاش، هم كه شده او را بهديدن مراسم ميآورد. اما متأسفانه براي رعايت بيماري قلبي عيال و اين كه هفتماهه حامله و در رختخواب افتاده مجبور شده است حرف او را گوش كند. بعد هم با اطمينان بهما قول داد كه همين امشب براي مهناز قصهٌ قاتلي آدمخوار را خواهد گفت كه با زيركي و هشياري مسئولين مربوطه بهدام افتاده و بهمجازات رسيده است. درست در همين جا بود كه بهسر كوچهمان رسيده بوديم و بعد از خدا حافظي با يكديگر هر يك بهخانهمان رفتيم. اما هنوز من لباسم را عوض نكرده بودم كه آقاي مهذبي وحشتزده و هراسان زنگ در خانهمان را را بهصدا درآورد. مهناز، دختر پنج سالهاش ازظهر كه ما بهديدن مراسم رفته بوديم گم شده بود.
2بهمن1366
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر