۱/۳۱/۱۳۸۸

رقص در باد (غزل ـ قصه‌اي براي قتل عام شدگان67)



در گزارشهاي مربوط به قتل عام67 آمده بود ناصر منصوري
يك بار دست به خودكشي زد و يا به قصد فرار خودش را طبقه سوم
ساختمان زندان به زمين انداخت. بعد از آن از گردن به پايين فلج شد
و بقيه سالهاي بندش را روي ويلچر گذراند. مادر ناصر خانه‌اش را فروخت
و در نزديكي زندان خانه‌اي خريد؛ تا كه بتواند بيشتر به ناصر سر بزند.
«رقص در باد»، قصه است و نه تاريخ نگاري مو به موي واقعيت.
بغضي است ناگشوده. ترجيح مي دهم آن را غزل‌ـ قصه بنامم.
به ياد ناصر و ناصرها...و مادرش و مادرها...

آنها را مي آورند. دسته دسته. در گوشه حياط بزرگ كنار ديوار رديف روبه آفتاب مي نشانند. چشمهايشان را بسته اند. سربازها هم روبه رويشان قراول رفته ايستاده اند. بعد فرمانده مي آيد و چيزي را مي خواند. از هردسته يكي را جدا مي كنند و سربازها همان را مي برند. من صدايشان را نمي شنوم. فرمانده كاغذش را مي گذارد توي جيبش و راه مي افتد. سربازها كساني را كه انتخاب كرده اند از در پشت حياط بزرگ رد مي كنند. بعد در آهني با صداي سنگيني بسته مي شود.
تقريباً حفظ شده ام كه چه مي شود. ديگر نگاه نمي كنم. اصلاً ديگر نيازي به ديدن نيست. صداي مبهم چند فرمان نظامي و بعد چند رگبار مقطع. صداي رگبار. نمي دانم چه كساني را زده اند. البته قابل پيش بيني است. اما من خودم نديده ام.



كانال تلويزيون را عوض مي كنم. دلم مي خواهد اين چيزها را نبينم. دلم مي خواهد يك فيلم آرام پخش شود. يا يك فيلم فضايي. كه ببرد در كهكشان لايتناهي. توي يك ستاره گمشده. با سرنشينان عجيب و غريب. بعد حتماً جنگهاي فضايي شروع مي شود. با شليكهاي سرسام آور توسط سلاحهاي عجيب تر. حوصله چاخانهاي كارگردانهاي آمريكايي را ندارم. ولي اين يكي فيلم نيست. گزارش سخنراني يك مقام دولتي است. براي يك عده كه در سالني نشسته اند سخنراني مي كند. درباره چي؟ نمي دانم. حوصله اش را ندارم. چشمم هي به طرف پنجره دزديده مي شود. ته دلم يك نفر مي گويد برو توي بالكن. يا بروم بالا پشت بام. چه مي بينم؟ اگر بروم بالا پشت بام چه مي بينم؟ حتماً در آن حياط يك ماشين يخچالدار سفيد و آبي و يك كاميون سياه. هر دو ماشين روشن هستند. از پشت به يك در بزرگ چسبانده شده اند. جلو در گرفته شده و نمي توانم همه چيز را ببينم. ولي از اين طرف پشت بام كساني را مي شود ديد كه رفت و آمد مي كنند.
هردو نفر، كيسه اي را به دوش مي كشند. مي روند مي اندازند داخل كاميون و برمي گردند داخل ساختمان. چندين نفر هستند. يكي از نگهبانها بالاي سرشان پست مي دهد. آنها خسته شده اند. ولي كاميون هنوز پر نشده است. دو نفر كه گردن كلفت تر هم هستند مي روند بالا. روي كيسه مي ايستند. دست به دست مي كنند. بقيه كيسه مي آورند و آنها، كه آستينهايشان را بالا زده اند، كيسه ها مي گيرند و مي اندازند ته كاميون. با اين كه قوي و فرز هستند ولي بعد از مدتي خسته مي شوند. نفر سمت راستي كمرش را مي گيرد و مي ايستد تا نفسي بكشد. كيسه به دوشها سر مي رسند. نگهبان پائيني نهيب مي زند. مردي كه روي كيسه ها ايستاده است عرقش را پاك مي كند. نگهبان چيزي مي گويد. كاميون راه مي افتد. بدون اين كه پشتش را ببندند. دو نفري كه بالاي كيسه ها ايستاده اند لپر مي خورند و خودشان مي افتادند روي كيسه ها. بقيه كه پايين ايستاده اند شروع مي كنند به قاه قاه خنديدن. نگهبان بيشتر عصباني مي شود. كاميون ديگري سر مي رسد و دوباره كارشان را شروع مي كنند.
كانال را عوض مي كنم. گزارش يك ترافيك سنگين خياباني است. ماشينها رديف به رديف و رج به رج ايستاده اند. اصلاً نمي توانند حركت كنند. صداي يك آژير از دور به گوش مي رسد. ولي جايي باقي نيست تا ماشينها خودشان را كنار بكشند. راهبندان است. سعي مي كنم ماشينها را بشمارم. نمي شود. از دستم در مي رود. يك كاميون آن وسط ديده مي شود كه نمي گذارد ماشينهاي ديگر را ببينم. مي روم جلو. همان كاميوني است كه كيسه ها را تويش مي انداختند. دو نفري كه بالاي كاميون بودند حالا روي برزنتي كه روي كيسه ها كشيده اند نشسته و سيگار مي كشند. يكي از آنها دارد عرقش را پاك مي كند و خودش را باد مي زند. صداي گوينده به گوش مي رسد ولي نمي فهمم چه مي گويد. مثل اين كه راه باز شده است. كاميون تكاني مي خورد و جلو مي رود. بعد دوربين طوري مي چرخد كه فقط كاميون ديده مي شود. به كيسه ها زل مي زنم. درست مي بينم؟ يك كيسه پاره شده است. از همانجا يك پا، پاي بدون كفش يك آدم بيرون زده است. از نوك انگشتان پا دارد خون مي چكد. بعد يك كاميون ديگر، درست مثل همان كاميون اولي، پيدايش مي شود. شانه به شانه كاميون اول مي ايستد. بالكل راه را بند آورده اند. ديگر هيچ ماشيني پيدايش نيست. كاميونها ريزتر مي شوند. بعد دو تا كاميون ديگر كنارشان سبز مي شود. بعد دو تاي ديگر و بعد چهارتاي ديگر. خيابان پر از كاميون است. صفحه تلويزيون چيزي جز كاميونها ندارد. هركدامشان هم پر از كيسه هستند. يك كيسه پاره هم از پشت هر كاميون ديده مي شود. يك پا از هركيسه بيرون زده كه از نوك انگشتش خون مي چكد. خونها مي ريزند توي خيابان. تمام صفحه تلويزيون را پر مي كنند. هيچ چيز ديگري ديده نمي شود. ميان خونها دست و پا مي زنم. كم مانده خفه شوم. عرق كرده ام. ولي نمي توانم از جايم بلند شوم. خيس عرق شده ام. قطره هاي داغ عرق از پيشاني ام مي روند توي چشمم. چشمم شروع به سوزش مي كند. دست مي برم چشمهايم را مالش مي دهم. ولي وقتي به دستم نگاه مي كنم خونين است. بي اختيار گازش مي گيرم. مقداري خون به حلقم فرو مي رود. عق مي زنم و به طرف بالكن مي دوم. نرسيده به آنجا بالا مي آورم. از همانجا عق مي زنم روي كاميوني كه زير بالكن ايستاده. از واحد بغلي خانم همسايه ام تا مرا مي بيند مي ترسد. جيغ مي زند. دختر جواني است. حق دارد بترسد. مادرش روي ويلچر است و مي آيد كنارش مي ايستد. مي بيند من چه وضعيتي دارم. ولي تكان نمي خورد. همين طوري زل زده است به من. يادم نمي آيد از كي اين طوري شده. قبلا اين قدر بي روح نبود. هرچند تازه آمده اند اين جا. ولي روز اول خيلي خوشحال بود. روزهاي بعد هم كه او را مي ديدم خوشحال بود. هرروز كارش اين بود كه مي رفت توي حياط بزرگ مي ايستاد. درست پشت همان در بزرگ آهني. نگهبانها عوض مي شدند و او همانطور مي ماند. يك روز از او پرسيدم چكار دارد كه مي رود آن جا. چيزي نگفت. فقط كف دستش را نشانم داد. يك غضروف كلفت بدريخت توي كف دستش، درست زير انگشتها، سبز شده بود. خودش چيزي نگفت. بغض كرد و رفت داخل خانه. بدون اين كه در را ببندد. من هم صبر نكردم و خودم را انداختم توي راهرو. دخترش برايم گفت ديروز برادرش را ديده اند. رفته بودند ملاقات. مثل هميشه روي ويلچر بوده است. نمي توانم ادامه دهم. عذرخواهي مي كنم. مي گويم تلويزيونم روشن است و من منتظر ديدن برنامه اي هستم. دختر از بي ادبي من تعجب مي كند. به اتاقم مي روم. دلم مي خواهد گريه كنم. اما نمي توانم. هركاري مي كنم نمي توانم گريه كنم. بيرون مي زنم. خياباني كه پشت مجموعه ساختماني ماست خلوت است و دراز. از انتهايش كه نگاه مي كنم آن سرش ناپيدا است. در ختاني دارد پر از شاخه و برگ. من نمي خواهم به هيچكدام آنها نگاه كنم. اصلاً نمي خواهم هيچ چيز را ببينم. فقط مي خواهم كسي را ببينم كه از ته خيابان روي ويلچر دارد مي رود. به كجا؟ نمي دانم. هرچه مي روم او هم مي رود. تند مي كنم يا كند مي كنم او هم همان كار را مي كند. مي دوم. ولي به او نمي رسم. مي ايستم. سرم را مي گذارم روي ساقة يك درخت قطع شده. روي كنده درخت گريه مي كنم. سر كه بالا مي كنم مادر است. دارد از انتهاي خيابان مي آيد. در دستش يك ساك است. لبخند ماتي دارد. مي دوم تا به او برسم. وقتي مي رسم مادر گنگ است. به من نگاه مي كند. ولي معلوم است هيچ چيز را نمي بيند. به دورها خيره است. به افقي كه پشت سر ما است. ولي فكر نمي كنم آن جا هم چيزي را ببيند. همين طوري كه جلو مي رويم من هي سؤال مي كنم. ولي مادر جواب نمي دهد. ساك را از دستش مي گيرم. باز مي كنم. دو سه تا پيراهن نيمدار است و يك ساعت مچي. روي ساعت 3بعد ازظهر خاموش شده است. پيراهنها را تميز و با سليقه تا زده اند. آنها را به پشت سرم پرتاب مي كنم و به سمت انتهاي خيابان مي دوم. به سمتي كه آمده بودم. خيابان ساكت است و صداي فريادهاي من به گوش خودم هم نمي رسد. دم در ورودي ساختمان، آن جا كه مي خواهم خودم را بيندازم داخل آسانسور، دختر جوان مرا مي بيند. به طرفم مي آيد. مي گويد ديروز به ملاقات برادرش رفته. با مادر بوده. كاغذي را نشانم مي دهد. مي گويد شناسنامه برادرش است. گفته اند شناسنامه را ببرند تا شماره قبر را بدهند. امضا گرفته اند ختم گرفته نشود. با وحشت نگاهش مي كنم. يك دفعه چشمش مي افتد به پيراهني كه دستم هست. با تعجب آن را مي گيرد و مي بويد. گريه مي كند و مي پرسد آن را از كجا پيدا كرده ام؟ نمي توانم حرف بزنم. اصلاً مثل اين كه زبان ندارم. پيراهن را به او مي دهم. دختر همين طور كه گريه مي كند مي گويد پيراهن برادرش است. همان پيراهني كه آخرين بار به او دادند. مادر شسته و اتو كرده بود. آسانسور مي رسد و من بدون اين كه چيزي بگويم مي روم توي آسانسور. همين كه در بسته مي شود احساس خفگي مي كنم. به آينه داخل آسانسور نگاه مي كنم. ته آينه مردي را به دار آويخته اند. تنه سنگيني دارد. فقط سرش تكان مي خورد. از گردن به بالا زنده است. دست و پايش مثل يك تكه چوب خشك هستند. با سر مي روم توي آينه. به اتاق نرسيده كانال تلويزيون را عوض مي كنم.
مجري با يك نفر تماس تلفني دارد. مردي است كه صحبت مي كند. چهره اش ديده نمي شود. عكس يك تلفن موبايل است ، در ميان امواج زيادي روي صفحه تلويزيون. صداي مرد شنيده مي شود: «يك روز صبح زود متوجه سر صدا در بيرون سلول شدم. وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم تعدادي از زندانيان بند بغل از پنجره به پايين نگاه مي كنند. چيزهاي مبهمي با همديگر نجوا مي كردند. به پايين كه نگاه كردم ديدم يك نفر روي مسير سيماني پايين ساختمان زندان افتاده. از زيركمرش شلاله باريك خوني شتك زده بود. چند بار نگهبانها آمدند بالاي سرش. با لگد به او زدند و پرسيدند با كي مي خواسته فرار كند. اما او كه تكان نمي خورد...». صدا قطع مي شود. مجري جا مي خورد. سرفه مي كند. بعد از عذر خواهي مي خواهد برنامه را تمام كند. يك نفر زنگ مي زند. مجري مي گويد وقت تمام شده. ولي او روي صفحه تلويزيون ظاهر مي شود. مادر است. مي گويد: «به ما گفتند قصد فرار داشته. نمي دانم. دوستانش گفتند در سلول ميله ها را بريده بوده. نمي دانم. از آن جا خودش را انداخته پايين. مي خواسته فرار كند يا خودكشي؟ نمي دانم...» بعد يك تشك برقي را نشان مي دهد. ادامه مي دهد: «رفتم اين را برايش خريدم كه مقداري آسوده باشد. از گردن به پايين فلج شده بود. نمي توانست خودش را جمع و جور كند. دوستانش جمع و جورش مي كردند...» بعد يك نفر ديگر را نشان مي دهد. كنار دست مادر دارد گريه مي كند. سرش پايين است. بعد سرش را بالا مي گيرد. خودم هستم. با همين پيراهن كه الان تنم هست. با همين پيراهن كه از او گرفته ام. مي گويم: «ما فكر مي كرديم براي بيمارستان مي برندش. ولي بردند دارش زدند...». ديگر مادر در كنارم نيست. خودم تنهايي تمام صفحه تلويزيون را پر كرده ام. مي ايستم روبه روي تماشاچيان و تف مي كنم به صورتشان. از اين طرف خودم تف را از روي صورتم پاك مي كنم. مي آيم روي بالكن و رو به حياط بزرگ مي ايستم. صفهاي جديد را آورده اند. رديف دارها سرتاسر حياط بزرگ را پوشانده اند. كاميونها آن طرف ايستاده‌اند. راننده ها پشت فرمان منتظرند. صف نگبهانها در طرف ديگر هستند. باد كه مي آيد جسدهاي آويزان شروع به رقصيدن مي كنند. همه از گردن به پايين بي حركت هستند. مثل يك تكه چوب خشك. ولي سرها لبخند برلب اند. به لبها نگاه مي كنم. به صورتها خيره مي شوم. خودم هستم، بردار.

24فروردين88


هیچ نظری موجود نیست: