۴/۲۷/۱۳۹۳

من از همة كهكشانها پيمان گرفته‌ام



من از همة كهكشانها پيمان گرفته‌ام
با ياد حبيب آزاده
كه هميشه لبخند را به ما مي آموخت
اسبي از ابر
در بادي رنگين شده با مهتاب سرخ مي تازد
و برادة ستاره ها
گم مي شوند در لحظه هاي دور نور.

بر اين سكو
كه تصنيف پرنده، خاموشي است.
من با اندوه همة حنجره ها
رؤياهايم را با يادهاي تو
به تاراج نسيم مي دهم
و نشسته ام به انتظار
تا در لحظة ديدار و موسم ترانه
با بيدها و رودها برقصم.

بتاز اي اسب مهتابي رؤيا!
بتاز اي ابر تابستاني عصيان!
و با شيهه هاي رنگارگ ات
بيدار كن حس بودن را در آفاق «آه»
من از همة كهكشانها پيمان گرفته ام
تا هر نفسم
در ستاره اي گمشده دفن شود.

هیچ نظری موجود نیست: