شيطان گمشده
(قصه)
شيطان را گم كردهام. به همه مشكوك هستم و همه را شيطان
ميبينم. ولي ميدانم كه شيطان، يعني آن كه بايد باهاش بجنگم، نيستند. گاهي شك كردهام
كه اصلا شيطاني وجود دارد؟ يا همه چيز ساخته خيالات من است؟ گاهي هم يواشكي به همه
نگاه كردهام و همه را شيطان ديدهام. به همة آدمهاي كلاه به سر مشكوكم كه زير
كلاهشان دو شاخ شيطان باشد و به همة كساني كه پالتو و يا كت بلند ميپوشند بدبين
هستم كه نكند دمشان را زير آنها مخفي كردهاند.
عصرها وقتي از مدرسه برميگردم ميروم روي نيمكت وسط
حياطمان مينشينم شايد كه شيطان بيايد و با او دعوا كنم. مادرم صدايم ميكند تا
براي خوردن شام بروم و من از همان توي حياط جواب ميدهم كه اشتها ندارم. برادرم از
توي پنجره اتاق يواشكي ميآيد و من را ديد ميزند. جرأت نميكند به من چيزي بگويد
ولي من از چشمهايش ميفهمم حرفهاي زيادي دارد كه بزند.
چند روزي كلافه شدم. دل و دماغ نداشتم با كسي حرف بزنم.
خسته شده بودم. بعد از مدرسه، در اولين فرصت ميخوابيدم. بدون اين كه حتي با
برادرم هم حرفي بزنم. مادرم با كنجكاوي و دلخوري زير چشمي به من نگاه ميكرد.
ديروز شنيدم كه در آشپزخانه به برادرم ميگفت نبايد سر به سرم بگذارد تا دورهاش
بگذرد. منظورش از «دورهاش» روشن بود. فكر ميكرد بيمار شدهام و بايد مدتي بگذرد
تا بعد خود به خود خوب شوم.
يك روز معلممان دربارة جن صحبت كرد. من حواسم پرت بود.
آخر سر پرسيدم آيا جن همان شيطان است؟ همة شاگردان خنديدند. معني خندهشان اين بود
كه اصلا به حرفهاي معلم گوش نكردهام. جا خوردم و فكر كردم معلممان الان عصباني ميشود.
ولي او سؤال را جدي گرفت. گفت هرجني شيطان نيست. اما در بين اجنه شيطان هم هست. به
همكلاسيهايم نگاه كردم و با ترس سؤال كردم اگر يك نفر را ببينيم از كجا بفهميم كه
او جن است؟ معلم گفت: فرق انسانها با اجنه اين است كه آنها سم دارند. گفتم: مثل
شيطان كه دم دارد؟ معلم خنديد. بقيه بچه ها هم خنديدند. ولي سؤال من جدي بود.
دلخور بودم كه چرا به من ميخندند؟ يكي از شاگردان از ته كلاس گفت: هر شيطاني كه
دم ندارد. بدون اين كه برگردم و نگاهش كنم او را شناختم. پسر ديلاق و گردن كلفتي
بود كه همة بچه ها را كتك ميزد. من هم از او ميترسيدم. براي همين هم در فكرم بود
كه يك روز يك بلايي سرش بياورم. معلم با صبر هميشگياش گفت: دعوايتان نشود! بعد
قدم زد و از اين طرف كلاس به آن طرف رفت و ادامه داد: هر دو شما درست ميگوييد!
بعد توضيح داد كه شيطان انواع مختلفي دارد. ممكن است دم داشته باشد، يا سم داشته
باشد، يا شاخ داشته باشد. ممكن هم هست كه هيچ يك را نداشته باشد. اما جن در واقع
همان انسان است. مثل خود ما ميخورند، ميپوشند، عروسي ميكنند، و حتي در عروسي
هايشان ساز و ضرب هم راه مياندازند. منتها به خاطر حكمتي كه خداوند تشخيص داده،
به جاي انگشت پا، به آنها سم داده است. با اين كه تمام هوش و حواسم به سم داشتن
اجنه جلب شده بود، توي دلم گفتم من با اجنه كاري ندارم. اما هرجا شيطان باشد با آن
در ميافتم. معلم از اين كه توانسته بود من را قانع كند خوشحال به نظر ميرسيد. ميخواست
توضيح بيشتري بدهد كه زنگ كلاس خورد و او بالاجبار به دفتر رفت.
ساعت بعدي ساعت ورزش بود كه بايد با معلم ورزش به زمين
فوتيال پشت مدرسه ميرفتيم. معلم ورزش همكلاسي ديلاق ما را به عنوان كاپيتان تيم
معرفي كرده بود و او وظيفه داشت تا همة ما را جمع كرده، و به صف، به زمين فوتبال
ببرد. بعد خودش در حالي كه يك توپ را روي پيشانياش كاشته بود و يك توپ را هم با
پا هل ميداد و ميآورد به زمين ميرسيد.
در صف كه ايستاده بوديم همكلاسي ديلاق گفت تا همگي به
رختكن برويم و لباسهاي ورزشي خودمان را بپوشيم. خودش جلو افتاد و صف ما هم به
دنبال او راه افتاديم. بعد با يك سوت كشيده دستور داد تا به رختكن برويم و لباسهايمان
را عوض كنيم. در رختكن وقتي كفشم را عوض كردم يواشكي به پنجههاي خودم نگاه كردم
كه ببينم سم دارم يا نه؟ بعد راه افتادم و تمام رختكنها را نگاه كردم. شانس
آورده بودم كه هر رختكن دري داشت كه نيم متر پائينش خالي بود و در نتيجه ميشد
پنجة پاهاي افراد را تا ساق پايشان ديد. پاهاي تك به تك بچه ها را نگاه كردم. به
غير يك رخت كن كه معلوم بود نفرش پشت به در ايستاده و من نتوانستم پنجة پاهايش را
ببينم بقيه را ديدم. هيچ كدام سم نداشتند. اما مطمئن شدن از اين كه دم هم ندارند
امكان نداشت.
شب، وقتي كه در رختخواب دراز كشيديم، قضيه را به برادرم
گفتم. او در جواب من هيچ نگفت. ميدانستم كه اين جور مواقع حرفهاي خيلي زيادي دارد
كه نميخواهد بگويد. چيزي نگفتم و خودم را به خواب زدم. هركاري كردم خوابم نبرد.
از توي رختخواب بلند شدم و رفتم كنار پنجره و به كوچه خلوت و ساكتمان چشم دوختم. سوت
و كور بود. روشنايي چند تير چراغ توي كوچه طوري نبود كه كوچه را كاملا روشن كند.
با وجود اين شبح يك نفر را كه از ته كوچه ميآمد تشخيص دادم. پيرمردي بود كه در
انتهاي ديگر كوچه كلبهاي در خرابه محل داشت و با هيچ كس حرف نميزد. آيا او هم سم
دارد يا نه؟ دلم ميخواست بروم بيرون و همانجا كفشهايش را از پايش بيرون بكشم و
پنجه هايش را ببينم. اما پيرمرد را به قدري دوست داشتم كه بلافاصله از او خجالت
كشيدم. بعد نميدانم چه شد كه يكباره به ذهنم زد اين قدر كنجكاو شدن روي سم داشتن
افراد كلك شيطان است. در واقع شيطان ميخواست فكر و ذهن من منحرف شود. يعني به جاي
فكر در مورد دم داشتن افراد روي سم داشتنشان متمركز شوم. به شيطان لعنت كردم.
برگشتم كه به خوابم. برادرم در رختخواب كناري من دچار بد خوابي شده بود. لحافش را
كنار زده بود و پاهايش معلوم بود. باز هم دچار وسوسه شدم. رفتم بالاي سرش و به
پنجههايش خيره شدم. پاهايش كوچك بودند اما سم نداشتند. خيالم راحت شد و رفتم
گرفتم خوابيدم.
صبح شاد و سرحال از خواب بيدار شدم. برادرم قبل از من
بيدار شده و تقريبا آماده براي رفتن به مدرسه بود. با تعجب به من، كه معمولا اخمآلود
از خواب بيدار ميشوم، نگاهي انداخت و پرسيد: مدرسه ميآيي؟ گفتم: حتما! بيشتر
تعجب كرد ولي هيچ نگفت و من دانستم هزار سؤال در ذهنش هست. چيزي نگفتم. با عجله
صبحانه خوردم و راه افتادم. وقتي كفشم را به راحتي پيدا كردم مادرم داشت شاخ در ميآورد.
احتمالا فكر ميكرد براي من اتفاقي افتاده است. اما هيچ نگفت. در انتهاي كوچه،
كلبة پيرمردي كه با كسي حرف نميزد قرار داشت. بايد از كنارش رد ميشديم. برادرم ميترسيد
سر صحبت را با من باز كند. با اشاره به در بستة كلبه گفتم: هنوز خواب است!
برادرم گفت: شبهايي كه دير ميآيد دير هم بلند ميشود.
هنوز ميترسيد به حرف بيايد.
گفتم: اين طور در را ميبندد خفه نشود!
گفت: نه، يك پنجره در ديوار كلبه كه روبه ديوار است
دارد.
از اين كه اطلاعاتش بيشتر از من است تعجب كردم. گفتم:
از كجا ميداني؟
گفت در خرابه گل كوچك بازي ميكردهاند و توپ يك بار
افتاده بالاي كلبه پيرمرد. رفتهاند قلاب گرفتهاند توپ را بردارند. به قسمت رو به
ديوار كه رفتهاند پنجره را ديدهاند. با اين كه مسأله برايم خيلي جالب بود ولي نميخواستم
صحبت با برادرم را دربارة پيرمرد ادامه دهم.
گفتم: خيلي خوشحالم!
زير چشمي نگاهم كرد و پرسيد: چرا؟
گفتم: براي اين كه ديشب از شر يك شيطان خلاص شدم!
سكوت كرد. من ادامه دادم: چند روزي بود كه شيطان گولم
زده بود.
گفت: شيطان؟
گفتم: آره حواسم عوض اين كه برود دنبال شيطان همهاش
دنبال اين بودم كه ببينم كي سم دارد!
گفت: كي سم دارد؟
گفتم: آره سم مال اجنه است. من كه با آنها كاري ندارم.
پيروزمندانه لبخند زدم. مشتم را گره كردم و نشانش دادم
و گفتم: من دشمن شيطان هستم!
گفت: يعني چكار بايد بكني؟
گفتم: نوبت شيطاني است كه ميخواهم ببينم دم دارد يا
نه؟
ترسيد. مي دانست منظورم چه كسي است. ميدانست زورم به
او نميرسد. و ميدانست اگر دعوايي بشود حتما او من را خواهد زد.
به مدرسه كه رسيديم از هم جدا شديم. من يك راست رفتم
طرف همكلاسي ديلاقم. تا من را ديد گفت دنبال من بوده است. از خدا خواسته كتابهايم
را در كشو ميز گذاشتم و با او به بيرون مدرسه رفتيم.
خوبي او اين بود كه نميتوانست زياد نقش بازي كند.
گفت: در كوچه شما پير مردي زندگي ميكند...
شصتم خبر دار شد كه برايم نقشهاي دارد. حواسم را جمع
كردم و گفتم: همان كه با كسي حرف نميزند؟
گفت: آره! ولي هيچ وقت از خودت سؤال كردهاي چرا؟
ميدانستم حرف اصلي او چيز ديگري است. گفتم: نه!
همين طور كه قدم ميزديم آمد جلو من ايستاد و به من
خيره شد. مجبور بودم براي ديدن چهرهاش قدري چانهام را بالا بگيرم. بدون اين كه
بترسم همين كار را كردم. تا به حال او را به دقت نگاه نكرده بودم. چشمان زاغ او
برق ميزد. نميدانم كجا شنيده بودم كه چشمهاي زاغ يكي از علائم شيطان است. مخصوصا
كه موهايش بور و تيغ تيغ هم بود.دماغ پخي داشت و صورتش عرق كرده بود. دانههاي عرق
يكي يكي از شقيقههايش به پائين ميچكيد. بار ديگر احساس كردم از او نميترسم. ميدانستم
از من قويتر است و اگر دعوايي رخ بدهد حتما من را خواهد زد. اما نميترسيدم.
آمد جلو من ايستاد و دستم را گرفت و گفت: بايد برويم
خانه او را ببينيم!
اينجا واقعا ترسيدم. يعني برويم كلبه او را كه هميشه
قفل است ببينيم؟ كه چه بشود؟ براي چه اين كار را بكنيم. همكلاسي ديلاقم گفت: براي
اين كه او اجازه نداده تا به حال كسي وارد كلبهاش بشود. گفتم: خوب به ما چه؟
گفت: حتما چيزهاي مخفي در آن كلبه هست.
من هم تا آن موقع فكر نكرده بودم كه در كلبة پير مرد چه
چيزهايي ممكن است وجود داشته باشد. اما به قدري او را دوست داشتم كه برايم مهم هم
نبود. ولي حالا يك نفر داشت من را وسوسه ميكرد تا به اين چيزها فكر كنم. دستش را
گرفتم و فشار دادم.
گفتم: راستش الان ايمان آوردم كه تو شيطاني!
از اين كه او را شيطان ناميده بودم بدش نيامد. حتي
احساس كردم خوشش آمد و با تحسين به من نگاه كرد. اين تحسين را در برق چشمهاي زاغش
ديدم. به اطراف نگاه كرد. دور و برمان خلوت بود. از مدرسه دور شده بوديم.
گفتم: الان زنگ ميخورد و بايد برويم سر كلاس.
خنديد. گفت: ولش كن اين ساعت نميرويم!
گفتم: آخر به معلممان چه بگوييم؟
گفت: آن با من!
از اين كه اين قدر راحت قبول كرده بود تا دروغ بگويد و
من را از شر كلاس نجات بدهد از او خوشم آمد.
گفتم: ولي نميدانم چكار بايد بكنيم.
گفت: تو با من بيا كاري نداشته باش.
لحن حرف زدنش جسورانه بود و خوشم ميآمد. اما يك دفعه
به خودم آمدم. يعني برويم كلبه كسي را به هم بزنيم كه بيآزارترين آدمي است كه تا
كنون شناختهام؟ مگر او دم دارد؟ نكند همكلاسي قلدرم دم داشته باشد. احساس كردم
خودم هم دم دارم. از خودم بدم آمد. گذشته از هرچيز اصلا توان چنين كاري را در خودم
نميديدم. به او خيره شدم. از نگاهم فهميد جا زدهام. گفت: ميترسي؟ جوابي ندادم.
زبانم خشك شده بود. ادامه داد: نترس! تا با من هستي نترس! دستم را گرفت و راه
افتاد. بدون اين كه ارادهاي داشته باشم با او كشيده شدم.
از چند كوچه رد شديم و به كوچه خودمان رسيديم. جايي كه
كلبة پير مرد در انتهاي آن قرار داشت. كوچه خلوت بود و هر از گاه عابري از آن عبور
ميكرد. با اين كه فاصلهمان با كلبه زياد نبود اما نميتوانستم به آن نگاه كنم.
همكلاسي قلدرم ميدانست من چه حالي دارم. براي همين دستم را رها نكرد.
به خرابهاي رسيديم كه كلبة پيرمرد در سمت راست آن قرار
داشت. خرابه تا اندازه زيادي جمع و جور بود و هنوز پاره سنگهايي كه به عنوان گل
كوچك گذاشته بودند سر جايش ديده ميشد. روي سكوي هميشگي در كنارش چند ظرف خالي غذا
و يك سبد نايلوني بود. روي در كلبه قفل نقرهاي بزرگي خورده بود. همكلاسي قلدرم
براي آخرين بار به اين طرف و آن طرف نگاه كرد و من را به سمت انتهايي كلبه كشيد.
ديوار پشتي كلبه به صورت كامل به ديوار خانة بغلي نچسبيده بود. كلبه و ديوار فاصلهاي
داشتند كه يكنفر به راحتي از آن عبور ميكرد. روي زمين مقدار زيادي خرت و پرت و
چوب و ميله ريخته بودند. وقتي رفتيم توي شكاف ديوار و كلبه مقداري احساس آرامش
كردم. اطمينان پيدا كردم كه كسي ما را نميبيند. همكلاسي قلدرم دستم را ول كرد و
جلو رفت. در مقابل پنجرة كلبه ايستاد و به من اشاره كردم بروم جلوتر. پنجره اندكي
از قامت من بلندتر بود. همكلاسيام توضيح داد كه پنجره دو جداره است. با دست روي
چوب بيروني پنجره كوبيد و گفت آن يك كشويي است كه مثل يك كركره روبه بالا كشيده ميشود.
بعد خود پنجره هست كه از داخل بسته شده. با چشماني كه ميخواستند از حدقه به در
آيند داشتم به آنچه كه ميديدم نگاه ميكردم. همكلاسي قلدرم كشويي بيروني پنجره را
تكان داد و با اندكي زور آن را به بالا هل داد. كشويي سنگين بود و پائين افتاد.
همكلاسي قلدرم برگشت و بعد از نگاهي كه به مجموعه خرت و پرتهاي پشت ديوار چوب پهني
را پيدا كرد. آن را برداشت و به دست من داد. چوبي بود به عرض چندين سانتيمتر و قطر
كمتر. يكي دو متر هم درازا داشت.
گفت: من كشويي را بالا ميدهم و تو با اين چوب زيرش را
نگه دار.
بي معطلي مشغول شد. كشويي را بالا كشيد و به من اشاره
كرد. چوب را زير لبة پائيني كشويي قرار دادم و به بالا فشار داد. كشويي تا آخر
بالا رفت. همكلاسي قلدرم نگاهي به من كرد و لبخندي زد. هنوز نميدانستم چكار ميكنم.
ولي راه بازگشتي نداشتم. به پنجرهاي كه پشت كشويي قرار داشت اشاره كرد. پنجرهاي
معمولي بود. قابي كوچك با چهار شيشه كه در دو رديف چيده شده بودند. چوب پنجره ترك
ترك شده بود و رنگ آبي لاجوردي آن مقداري ريخته بود. از پشت شيشه داخل كلبه تاريك
بود و هيچ چيز را نميشد ديد. دستم خسته شده بود. صورتم عرق كرده بود و به داخل
چشمانم ميريخت. چشمهايم مي سوخت.چوب را دست به دست كردم. اما بيشتر از سنگيني
كشويي چيز ديگري اذيتم ميكرد. حتما همين طور بود كه همكلاسي قلدرم برگشت يك جعبه
كه در كنارمان بود را برداشت، نزديك پايم گذاشت و گفت پايم را روي آن بگذارم. بعد
هم اضافه كرد كه چوب را روي زانويم قرار دهم. اين كار را كه كردم ديگر سنگيني
كشويي را احساس نميكردم. ولي عرق ريزان قطع نميشد. چشمم بيشتر از قبل ميسوخت. همكلاسي
قلدرم تكاني به پنجره داد. از داخل بسته بود. دستمالش را از جيب درآورد و به دستش
پيچيد و به شيشه كوبيد. با دومين ضربه شيشه شكست. بي اختيار به اطراف نگاه كردم تا
ببينم كسي از همسايه ها صداي شكستن شيشه را شنيده است؟ صداي ضربان قلبم را در سينهام
ميشنيدم. اگر گير بيفتيم چه خواهد شد؟ اين زياد مهم نبود. بالاخره يك طوري مي شد.
ولي اگر پيرمرد را ببينيم به او چه خواهيم گفت؟ ترجيح مي دادم بميرم و چشمم به او
نيفتد. با دستي كه آزاد بود عرق صورتم را پاك كردم. با چند ضربة كوتاه ديگر سوراخي
درست شد كه دست همكلاسي قلدرم به راحتي به آن طرف شيشه ميرفت. جستجوي دستش براي
پيدا كردن چفت و لولا زياد طول نكشيد. صداي چرخش ميلة آن را ميشنيدم. مقداري گير
كرد ولي به زودي به طرفي چرخيد و پنجره باز شد. همكلاسي قلدرم به من نگاه كرد و
چشمك زد. حالا ميتوانستيم وارد كلبه شويم. دلم شور ميزد. دلم نميخواست بدانم
داخل كلبه چه چيزهايي هست. ميفهميدم دارم بزرگترين گناه را انجام ميدهم. به نظرم
رسيد كشويي را ول كنم و در بروم. همكلاسي قلدرم پنجره را باز كرد و با سر رفت توي
پنجره. از كمر به پايين بيرون بود. چشمم به جاي دمش افتاد. برجستگي خاصي در زير
شلوار نداشت. شايد هم داشت و به چشم من نميآمد. به قدري عرق در چشمانم ميريخت كه
نميتوانستم به چيزي خيره شوم. سرش را بيرون آورد و گفت چيزي پيدا نيست. در دل
خوشحال شدم. فكر كردم كارمان تمام شده و الان او ميگويد برگرديم. اما چنين نگفت.
گفت بايد حواسم را جمع كنم تا او به داخل كلبه برود و چراغ را روشن كند. دلم ريخت.
به چهرة همكلاسي قلدرم نگاه كردم و از او بدم آمد. ولي جرأت نه گفتن را نداشتم. او
برگشت و دوباره با سر به داخل كلبه رفت. پيراهنش بالا رفته بود و من از اين طرف ميتوانستم
كمر او را ببينم. او در جستجوي دستگيرهاي بود تا تمام قد برود داخل كلبه و من
چشمم به پائين كمر او بود كه ببينم دم دارد يا نه؟ در يك لحظه چوب از دستم در رفت.
كشويي افتاد پائين و روي كمر همكلاسي قلدرم قرار گرفت. حالا او در تله افتاده بود.
نه راه پس داشت و نه پيش. از حركت تند پاهايش فهميدم ترسيده است. داشت داد و فرياد
ميكرد تا كشويي را بالا ببرم. ميدانستم كه چه حال و روزي دارد. عرقم خشك شده
بود. ديگر صداي قلبم را نميشنيدم. برايم هم مهم نبود كه همسايهاي ما را نگاه ميكند
يا نه. خودم را بالا كشيدم و دست بردم به طرف شلوار او. با تمام قوتي كه داشتم آن
را پائين كشيدم. داشت لگد ميپراند و فحش ميداد. گوش ندادم و به رانها و لمبرهاي
لختش نگاه كردم. دمي وجود نداشت. ولي مطمئن بودم كه همكلاسي قلدرم شيطان است. با
خشم زير لب گفتم: لعنتي تو بدتر از شيطاني! برگشتم و چوبي را كه كشويي را با آن
نگه داشته بودم برداشتم و بالا بردم. هنوز داشت فحش ميداد و تهديد ميكرد. چوب را
با ضرب هرچه قويتر به كپلش زدم. دادش به هوا بلند شد. ضربه دوم و سوم را كه زدم
ديگر فحش نميداد. داشت التماس ميكرد. ول كن نبودم. چند ضربه ديگر زدم و او به
گريه افتاد.
بدون اين كه كشويي را بالا بزنم او را رها كردم و به
خانه رفتم. مادرم از پنجره من را كه ديد خودش را كنار كشيد. برادرم از مدرسه آمده
و در اتاق خودمان منتظر و نگران بود. لبخندي به او زدم. منتظر بودم سؤالي كند. اما
هيچ نپرسيد. بعد از مدتها به او گفتم: شام نميخوري؟...
5بهمن93
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر