۵/۲۲/۱۳۹۴

رودي از پلنگان بي‌نام (1)

رودي از پلنگان بي‌نام (1)
(فصلي از يك رمان)

به اين عكسها نگاه كن! به خودم مي‌گويم. چه جادويي در آنها نهفته است كه ول كن آدمي نيستند. همين جا كه در بالكن خانه نشسته‌ام. شب از نيمه گذشته. خوابم نمي برد. سيگارم را آتش زده‌ام. و براي هزارمين بار به عكسها نگاه مي‌كنم. بالا و پا‌ئين شان مي‌كنم. دلم مي‌خواهد خاكي را كه در آن گوشه ريخته شده زير و رو كنم. دلم مي‌خواهد آن سنگ را ببوسم. دلم مي‌خواهد يك آب پاش پر آب بريزم و آن يكي سنگ را بشويم. بدون اين كه اشكي بريزم مي‌خوانم:
اينجا كسي است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس كشيده، پيشان من گرفته


گويد ز گريه بگذر، زان سوي گريه بنگر
عشاق روح گشته، ريحان من گرفته

يكبار عكسي از يكي از قتل عامهاي هيتلري در يكي از ارودگاههاي مرگ را ديدم. انبوه جسدهاي تلنبار شده روي هم بود. با دهانهايي نيمه باز و چشماني وغ زده. لخت و عريان. با دنده‌ها بيرون زده از قفسه سينه، و بازواني استخواني. هركاري كردم نتوانستم به خودم بقبولانم كه اين همه آدم قتل عام شده‌اند. بي نام و بي نشان. بي آن كه كسي بداند آنها چقدر به يكديگر عشق داشتند. چقدر آرزو داشتند كه ديگران را خوشبخت كنند. هركدام آنها مي‌توانستند زنده بمانند و دوست داشته باشند. تاريخ واقعا عاجز است كه اين همه برباد رفتن ثروت انساني را نشان دهد. شايد هم اصلا كار تاريخ نباشد. به اين جا كه مي‌رسم مي‌فهمم قصه از جايي شروع مي‌شود كه تاريخ به پايان مي‌رسد. اين كار كيست كه تپش هاي قلب يك دختر، هنگامي كه در زندان باز مي‌شود و پدر از آن سوي ديوار به بيرون مي‌آيد، را ثبت كند. كار كيست كه سوز اشكهاي يك دختر را بنويسد وقتي خبر به دار آويختن پدرش را مي شنود؟ تاريخ با اين چيزها اصلا كاري ندارد. در وادي ديگري است. من همين طور كه به آن عكس كشتار جمعي خيره بودم ديدم در زير آن همه جسد چيزي مخفي شده است. گويي يكي از آنها با من حرف مي زد. يكي از آنها با دهاني خشك و دنداني شكسته و گلويي دريده با من حرف مي زد. صدايش را نمي شنيدم. مثل صداي ريزش موجهاي متلاطم روي هم بود. مهيب و مبهم و ترس آور. تمام بدنم شروع كرد به لرزيدن. همه شان داشتند با من حرف مي زدند. شروع كردم به خودم نهيب زدن. آنها اغلب انسانهايي عادي بودند. نه داعيه اي داشتند و نه دشمن كسي بودند. مي‌خواستند به زندگي شان ادامه دهند و همين هم از آنها دريغ شد. به چه بهانه و دستاويزي؟ يهودي بودن. مسخره است. روشن است كه آنها را كشتند تا يك چيز ديگر زنده بماند. حاكميت هيتلر. يهودي ها بهانه بودند. ولي هميشه همين طور است. سلطان محمود به هند لشگر كشيد و چندين صد هزار قرباني لشگركشي هايش شدند. براي چه؟ و يا به چه بهانه اي. مردك مدعي «جهاد» بود. و بيچاره مردم كه هميشه قربانيان معصوم و مظلوم حاكميتها بوده‌اند.
آيا من مرگ را دوست دارم؟ آيا براساس يك فرهنگ ارتجاعي عقب مانده دشمن زندگي هستم؟ ديدم در دور دست موجهايي روي مي ريزند و در گوشم صدا مي‌كنند. نمي‌توانستم تحمل كنم. بلند شدم. به عكس جواني كه بر روي سنگ گوري بود خيره شدم. لبخند محوي داشت. به او لبخند زدم و گفتم مي‌دانم! تو هم از كساني هستي كه در يك لحظه فرياد زدي: زنده باد مرگ!
مي‌گويد: يك جايي بايد گفت مرگ بر زندگي! يك جايي بايد بر طناب دار بوسه زد، و يك جايي بايد انتخاب كرد كه برويم تا ديگراني بمانند.
برمي‌گردم پاكت را از روي ميز برمي دارم. امروز چندمين بار است كه عكسها را از توي پاكت در مي آورم. به دقت روي ميز مي چينم و سعي مي‌كنم رابطه اي نامكشوف را بين آنها كشف كنم. در عكس ديده مي شود كه چند سنگ گوره شكسته است. چند عكس ديگر از پشت يك كارخانه بزرگ با ديوارهايي طولاني گرفته شده است. دو رديف سه تايي و يك رديف چهارتايي هست. كپه اي خاك بي هيچ نام و نشاني. فقط آدم مي‌فهمد كه چيزي در زير آنها دفن است.
عكسها را در كنار عكسهاي قبلي كه داشتم روي ميز مي چينم. ميز كوچك است. روي رف آشپزخانه مي چينم. رف ها هم پر مي‌شوند. پاكتي در دستم مي ماند. كناري مي‌گذارم. توي يك پوشة ديگر. ديروز يك قفسه از ليوانها را خالي كردم. پوشة عكسها را گذاشتم آنجا. ولي هنوز جا نياز دارم. برمي‌گردم و به عكس دست خط دختر جواني خيره مي‌شوم. ساعتي پيش از اعدامش آن را نوشته است. كنار آن سنگ مزارش ديده مي‌شود. رويش نوشته: «13مرداد67. دستخط را مي‌خوانم: «من مليحه اقوامي ساعت 3بعد از ظهر دادگاه رفته و حكم اعدام به‌من ابلاغ شد. الان ساعت 7بعد از ظهر است كه براي اعدام مي‌روم.
حديث مرد مؤمن با تو گويم
كه چون مرگش رسد خندان بميرد»

زمزمه مي‌كنم كه همة اينها را قصه خواهيم كرد. همه را خواهيم نوشت.
مليحه مي خندد. مي‌گويد: مگر مي‌تواني؟
برانگيخته شده‌ام و با تمام وجودم مي‌گويم: بله كه مي‌توانم. تازه من هم نتوانستم كساني پيدا مي‌شوند كه بتوانند.
مليحه مي‌گويد: از كجا مي‌دانند كه چه اتفاقي افتاده است؟ جنايتي در دوزخ. خيلي جاهايش حتي يك شاهد زنده نمانده تا دست قصه نويسها را پر كنند.
عكسي را نشانم مي‌دهد. گورهاي جمعي در اهواز. پشت يك كارخانه صنعتي. تاريك و بي صدا. بي سنگي و بي نامي. نامها همه در حافظه‌هاست. كساني كه مي‌دانند و مي‌ترسند تا به ديگران بگويند. كپه خاكي است با نشاني و رمزي كه فقط يك يا دو نفر مي‌دانند.
مي‌خوانم:

ماه را در محاق كشتند
شما را در بادهاي وبايي فراموشي.
شايد كه كتيبه‌هاي خونين
در رودهاي غبار گم شوند...

عكس ديگري برمي دارم و پشتش را مي‌خوانم. گورستان تازه آباد رشت در خيابان لاهيجان است. قطعة سمت راست در ورودي. چهار رديف گور ديده مي‌شود. 80متري مي‌شود. نوشته را مي‌خوانم: «نزديك به 300نفر در زندان رشت بوديم. بيش از 80درصد قتل عام شدند» حساب مي‌كنم. مي‌شوند 240نفر. سهم هركدامشان از اين دنيا، شده است 30سانتيمتر. فرستنده نوشته است: «شهيدان شبانه در گودالها دفن شده‌اند. پدران و مادراني كه به‌دنبال فرزندان خود بوده‌اند خبر را قبل از اين كه توسط جوخه‌هاي اعدام و پاسداران جلاد اعلام شود از مرده شويهاي قبرستان گرفته‌اند. اجساد با كاميون به اينجا آورده شده و با بيل هاي مكانيكي گودالها را كنده‌اند و آنها را روي هم ريخته‌اند همين جا»...از مرده شويي كه از هراس به اين طرف و آن طرف نگاه كرد پرسيدم تو خودت ديدي؟ و او نمي‌توانست لرزش چانه اش را نگه دارد گفت «بعضي هايشان هنوز زنده بودند...من خودم ديدم يكي شان داشت نفس مي كشيد...» مرده شوي وحشتش مي گيرد. با صداي بلند داد مي‌زند آقا كجا مي روي؟ مثل اين كه حالتان خوب نيست. مواظب باشيد توي خيابان ماشين به شما نزند. مي‌خوانم:

در حلقه‌هاي طناب
 تاريخ قتل‌عام آهوان رنگ گرفت
و از گلوها با گردنبند كبودشان
خطابه‌هاي دار جاري شد.

با سطرهايي از صداي تنهايي شقايق
چشمهايشان را به‌عقابي سپيد سپردند
تا در ادامة ابرها و آسمان‌ها
در مغز سرخ ستاره خانه كنند.

به مليحه مي‌گويم حق داري! ادبيات پايان تاريخ است. و پايان ادبيات، 30سانتيمتر خاك است كه به هركدام اينها رسيد. در پايان هرقصه، فراموشي يك انسان كمين كرده. و من طاقت ندارم. احساس بي پناهي مطلق مي‌كنم. به كجا مي‌توانم بروم؟ اين فراموشي بسيار دردناكتر است از خود مرگ. به اينها نگاه كن! مليحه را مي‌گويم. من هرگز او را نديده‌ام. او را نمي شناسم. ولي همين خاك كه الان زير پايم اشك آلود شده با من از زبان او حرف مي‌زند. مليحه! من صدايت را مي شنوم. بگو! حرف بزن و بگو كه فراموش شده نيستي. يك قدم آن سوتر. مليحه اسمش مانده است. به اين گورها نگاه كن! چند نفر بي نام و نشان به زير اين خاكها خوابيده‌اند؟ قدم به قدم دارم به عمق جهنم مي روم. مي‌خواهم به طبقة هفتم جهنم بروم. آنجا كه هيچ اسمي از قتل عام شده اي نيست. سهمش از كل هستي همين 30سانتيمتر خاك هم نبوده است. و حالا كه رفته... فراموشي مطلق. مطلق فراموشي. انگار نه انگار كه بوده اي، نيستي و آمده اي و رفته اي، و ذره اي هستي گم شده در كهكشاني بي انتها. نه، نه، نه. اين كهكشان نيست. مطلق دوزخ است. انتهايي ترين طبقه آن. هاويه است. در آخرين طبقة اين جهنم هستم. آنجا كه به قول دانته حاكميت مطلق شيطان است. شيطان يعني فراموشي انسان. هاي ويرژيل! كجايي؟ من در اين ظلمات همه چيز را از ياد برده‌ام. هيچ كس را نمي شناسم. نمي بينم. هيچ انساني را نمي بينم. خواهري داشتم. برادري داشتم. دختري داشتم. همه را فراموش كرده‌ام. از آنها هيچ به يادم نمانده است. ويرژيل تو كمك كن تا انساني را به ياد بياورم. كسي را كه مي شناختم. يا نمي شناختم. ولي الان همه چيزش را از ياد برده‌ام. تو در سفر به دوزخ تا عمق آن رفتي. خواهرم را نديدي؟ دخترم را نديدي؟ پسرم را نديدي؟ همسايه‌ام را نديدي؟ ويرژيل اين طور نگاهم نكن! حرفي بزن در اين زمهرير هيچ كسي نيست؟ ويرژيل برايم مي‌خواند:

در كهكشان‌هاي سفر
جاي شما خالي نيست
اي جمله‌هاي هميشه آبي دريا!
همة اشك‌هايم از آن شما!

تا اين خاك، اين خاك خوني، خونين است
قطره در دريا گم نخواهد بود
و ما در جستجوي شما
فراموش نخواهيم كرد چهره‌هاي قاتلان را.

مي‌گويم: ويرژيل من هم شاعر بوده‌ام. شاعري كوچك. اما قلب يك شاعر را نمي‌شود فريب داد. مي‌فهمي چه مي‌گويم؟ قلب يك شاعر را نمي‌شود فريب داد. باور كن نمي‌شود فقط يك چيز مي‌تواند قلب يك شاعر را فريب بدهد. ويرژيل سعي نكن من را فريب بدهي. تو شاعري و تنها سلاحي كه يك شاعر را به زمين مي‌زند شعر است. برايم شعر نخوان! از گمشده‌ام بگو!
ويرژيل از عمق دوزخ برايم مي‌خواند:

گم كرده جانان من!
آوازهايتان گذشت از ديوارهاي سيماني
وقتي كه از سكوي غربت و غرور
جان را در قطره‌اي خلاصه كرديد.

با دهاني از عطر و ميخك سرخ
با گلويي از پرندگان شهيد
خوانديد آخرين ترانه‌هايتان را
در برگ برگ خاطرات كودكان خياباني.

صدايش شاد است. اما من دلم شاد نمي‌شود. مواظب فريب شعر هستم. خشمگين فرياد مي‌زنم. مشت بر ديوارها مي كوبم و عكسي را از روي رف برمي دارم و به بالكن مي روم. شهر دارد آهسته آهسته تاريك مي‌شود. چراغهاي پارك روبه روي خانه‌ام روشن هستند. ولي شاخ و برگهاي درختان به قدري زيادند كه جلو آنها را گرفته‌اند. عكس را مي گيرم رو به باد ملايمي كه از روبه رو مي وزد. مي‌گويم ببين اين عكس را از تبريز برايم فرستاده‌اند. اين يكي از مشهد است و آن يكي از گورستان بي بي سكينه كرج. نگاه كن ويرژيل! سعي نكن با شعري من را فريب بدهي. من از شيراز و مشهد و همدان خبر ندارم. چند انسان فراموش شده‌اند؟ در شيراز و كرمانشاه، يزد و كرمان و بندرعباس چند نفر را مي شناسي كه در اين دوزخ تو گم شده‌اند. هيچ نامي از آنها نيست. اثري باقي نمانده. اين عكسها را مي بيني؟ اينجا جنگل گرگان است. دوازه نفر را در ساري اعدام كرده‌اند و جسدهايشان را آورده‌اند اينجا، يعني صد كيلومتر اين ور تر، خاك كرده‌اند. اسمشان را نمي‌دانم. ولي چند نفر را مي شناسي كه حتي اين رد هم از آنها باقي نمانده است؟ ويرژيل در عمق دوزخ اين آدمها گمشده‌اند. تو كدامشان را مي شناسي؟ ردي بده، نامي بده تا در اين دفتر بنويسم. ثبت كه شدند دوام پيدا مي‌كنند. گم نمي‌شوند. بعد مي‌شود رفت با خودشان حرف زد. آنها نيازي به زبان ندارند. با دستشان و با چشمشان حرف مي‌زنند. نگاه كن! فقط آنها گمشده‌اند. هيچ اثري از آنها نيست. و من به اين وادي مي‌گويم قعر دوزخ. بي جا مي‌گويم؟ ويرژيل در اين قعر در اين زمهرير من يك نفر را مي بينم. او كيست؟ او كيست كه در اينجا خانه كرده؟ ويرژيل چرا اين قدر مي‌ترسد؟ از چه هراس داري اي مرد؟ هاي ژنده پوش لرزان از چه فرار مي‌كني؟ اين جا انتهاي جهان است. هيچ جاي ديگري نيست كه بتواني بگريزي. نامت را به من بگو! من به دنبال خواهرم هستم. به دنبال برادرم و همسايه‌ام. تو از آنها خبر نداري؟
ژنده پوش مي گريزد. در ظلمات گم مي‌شود. ويرژيل به من لبخند مي‌زند و مي‌گويد: اين جا تنها كسي كه خانه دارد يهودا است.
به اتاق برمي‌گردم. عكسها را با عجله جمع مي‌كنم. يادداشتهايم را به كناري مي‌گذارم. دفتر شعرم را برمي دارم و به بالكن برمي‌گردم. حالا سپيده دارد آرام آرام برمي‌گردد. مي‌گويم تنها چيزي كه به يك شاعر دروغ نمي‌گويد شعر است. ويرژيل مي خندد. مي‌خوانم:

تا اين مهتاب ارغواني است
خونتان زلال است
و مي‌جوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگ‌هاي آسمان.

سپيداران صبر
در دشت هاي برف ديدند
خورشيدهاي دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پيشاني آسمان.


هیچ نظری موجود نیست: