بهزاد ، برادرم برفراز مسند
خورشيد
(يادي از مجاهد شهيد بهزاد
ميرشاهي)
بدون اين كه قراردادي را امضا كرده باشيم برادري
همديگر را مشتركا پذيرفته بوديم. آن هم از همان لحظه كه در چهارزبر او را سوار
ماشيني كردم و با خود به حسن آباد بازگشتيم.
جوان بود و در تيپ ما (تيپ خواهر فائزه) در قسمت
امداد كار ميكرد. تازه از ايران آمده بود. بعد از بيست و هفت سال هنوز صحنة اولين
ديدارم با او را فراموش نكردهام. وقتي به چهارزبر رفتيم از دو يال به ما شليك شد.
آن هم چه شليكي! در همان لحظات اول ماشين هايي كه در ابتداي ستون بودند خوردند و
آتش گرفتند و راه بند آمد. بناچار پياده شديم. در ميان دودي كه همة تنگه را
پوشانده بود، بدون اين كه جايي را به درستي تشخيص دهيم، شروع به شليك كرديم. عدهاي
به سمت بالاي يالها رفتند و من و صمد(محسن اسكندري معاون تيپ خواهر فائزه) در كنار
هم شروع به شليك به بالاي يالها كرديم. صمد عقب كشيد و من هم با او عقب آمدم. صمد
تيري خورد و من ديگر او را نديدم. در ادامه به ورودي تنگه رسيده بودم و بعد از
ماجراهايي توانستم تا ماشيني گير بياورم كه به حسن آباد بازگرديم. درست در همين
نقطه بود كه بهزاد را ديدم. ماشين شان خورده بود ولي خودش سالم بود. . سوارش كرديم
و از همان لحظه يكديگر را يافتيم. او پذيرفت كه برادر جوان من باشد و من پذيرفتم ،
در سن و سال، برادر بزرگترش باشم. طي سالهاي بعد هميشه اين پيوند تقويت شد. خوشحال
بودم كه برادري خود را در صحنة نبرد، آن هم نبرد به شكوه فروغ جاويدان، يافتهايم.
بعد از فروغ، بهزاد در لشگر محمود قائمشهر فقيد بود كه من هم آنجا بودم. هرروز كه او را ميديدم لذت ميبردم. روز به روز «مجاهد»تر ميشد. براي من او يكي از شاخص هاي رويندگي مجاهدين بود. او از خانوادهاي دراويش، اسماعيليه، بود. مسئول بود و جدي و قابل اتكا. تن واحد بهروز(ثابت) بود. درست مثل او. شاد و سرزنده و رشديابنده. ميآمدند و گاهي گپي ميزديم. با اين تفاوت كه بهزاد بزرگ شدة تهران بود و زبلي ها و شيطنت هاي خودش را داشت. گاه سر به سر اين و آن ميگذاشت. يك روز در يك شام جمعي بچه هاي يگانهاي ديگر گفتند شاعري جديد به جمعشان وارد شده و ميخواهد من را ببيند. با بهزاد به ديدنش رفتيم. و بهزاد قبل از اين كه من حرفي بزنم خودش را به جاي من معرفي كرد. شاعر بينوا با چه شوري شروع كرد دربارة ادبيات و شعر گفتن. بهزاد مقداري جلو رفت اما به زودي درماند! با شيطنت به من چشمك زد و خود را كنار كشيد و من چقدر خجالت زدة شاعر شدم تا بتوانم مسأله را جمع و جور كنم. ميدانست من قصه مينويسم. چندي بعد آمد و دفتري را به من داد كه اين قصه را يكي از بچه ها نوشته ولي رويش نميشود به تو دهد. تو بخوان و نظرت را بده. خواندم ديدم بيش از حد معمول پرت و پلا بود. گفتم من هم رويم نميشود نظرم را به نويسنده بگويم. گفت من خودم ميگويم. دفتر را برد و مدتي بعد نويسنده را شناختم. خود بهزاد بود! هم خندهام گرفته بود و هم از «سياه» شدن خودم عصباني بودم. رفتم كلي با او دعوا كردم. خنديد و قول داد ديگر اين جور اذيتم نكند. اما مگر دست بردار بود؟ به خوبي ميدانستم كه او از چه موضعي دست به اين شيطنت ها ميزند و خود او بهتر از من ميدانست كه چگونه و چرا با ديگران اين چنين راحت و سرشار و يگانه است. و در هرصورت ما به طور غير رسمي برادري همديگر را پذيرفته بوديم. مهم اين بود و اين نوع برادري نابترين پيوند انساني است. كما اين كه الان اگر كسي از من بپرسد مادرت كيست بدون ترديد پاسخ خواهم داد «فاطمه عباسي». و خواهرم را با سربلندي «نيره ربيعي» مي نامم. و نه فقط بهزاد و فاطمه و نيرة رفته، كه همتبار همة آنهايي هستيم كه در كانون پرتپش انقلاب ايستاده اند. در واقع من، و ما، برادران و خواهران و مادران خود را در ليبرتي، اين كانون اصلي نبرد عليه ارتجاع پليد آخوندي، يافتهايم. و به راستي كه چه شكوهي دارد انسان! و چه شكوهي دارد اين انتخاب! ارتقاء پيوندهاي «خوني» به يك خويشاوندي آگاهانة انقلابي، آن هم در زمانة افول ارزشهاي انقلابي. خلق ارزشي به غايت انساني كه نه زن مي شناسد و نه مرد، نه عرب و نه عجم و ترك و بلوچ.
قصة نسل من و تو
چنين بود كه رفت
كودكاني،
خواهراني
و يكي چند
برادراني...
برادراني دارم
شجاع تر از رعد
و كريمتر از ابر وقتي كه ميبارد
و نجيبتر از همه نيلوفران
سحرگاهي
وقتي خونشان را از پاي دار به
مرداب بردهاند
برادراني كه پر ميكنند راهها و
ميدانها را
از لاله هاي سرخ
در صبحگاه
تيرباران.
(از شعر
خانوادة ما ـ مجموعة خطابة سنگ و پيشاني و فرياد)
هربار كه ميديدمش افراشته تر و رويان تر بود. و من
احساس ميكردم به درختي جوان و پربار تبديل شده است. آخرين بار، در سال1387 همراه
هيأت ايتاليايي وقتي به اشرف رفتم او را به صورت اتفاقي ديدم.
در سوگندنامة «هيهات من الذله» خود شعري از حافظ را
نوشته بود كه برايم تمام زندگي برادر جوانم بود.
از آن زمان كه براين آستان نهادم سر
فراز مسند خورشيد تكيه گاه من است
وقتي عكس به خون تپيدهاش را ديدم او را به راستي بر
«فراز مسند خورشيد»يافتم. با او زمزمه كردم كه برادري مان را در صحنة نبرد يافتيم
و من تو را در ادامة نبردت از دست دادم. براي هميشه بر اين پيمان هستم و برايم دعا
كن تا از صحنة نبرد به ديدارت بيايم. برايش، البته با بغض، خواندم:
زپادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاك در دوست پادشاه من است
روزها ادامه يافت. روزهايي كه حتي ساعتي از نبردي
نابرابر خالي نبود. هربار كه خبري از حمله به اشرف ميرسيد دنبال اسم او بودم. تا
اين كه درارديبهشت سال90 بهروز ثابت، تن واحد هميشگي اش، با تير مزدوران به خاك
افتاد و به شهادت رسيد. دلم لرزيد و بلافاصله ياد بهزاد افتادم. به ياد بهروز شعري
نوشتم به نام «اين فانوس بريده بند با يادهاي تو» بر پيشاني شعر نوشته بودم: « به ياد بهروز ثابت كه رفت و بهزاد كه آن سو است» كه در
مجموعة «هزارة آوارگي ماهي» آمده است.
بعد از آن يك روز هم از يادش غافل نبودم. از هركس كه ميديدم
حالش را ميپرسيدم و ميدانستم كه سالم است و همين برايم كفايت ميكرد. تا اين در
حملة اخير به ليبرتي كه در واقع خامنهاي با هرچه كه در توان داشت ليبرتي را شخم
زد. اين بار نام بهزاد را ديدم. در كنار بيست و يك برادر ديگرش. از كاظم و جاسم و
اكبر گرفته تا رجب و حميد و بقيه... چه ميتوانستم بكنم؟ رفتم شعري را كه براي
بهروز گفته بودم دوباره خواندم. اين بار براي بهروز و بهزاد...
اين فانوس بريده بند با يادهاي تو...
اين دل چه تنگ است!
و در سكوتي تلخ تر از زهر اين عصر دلگير
چه حكايتها دارد با ترانه ها،
زمزمه ها و يادها ي تو.
اين دل چه نجواها دارد با خود
وقتي كه ياد تو
بالا ميرود از ديوارهايِ هاي هاي و
خيال و خاطره.
اين دل
با ابرهايي كه در خود دارد
با هق هق
بي امان شبانهاش
چه بي قرار است!
و با
يادهاي تو چه قرارها دارد.
در اين بهار خونين
اين فانوس بريده بند
مست است ميان بادهاي شبانه
در آسماني كه پاياني ندارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر