ظهر تاريك در جزيرة واق واق
(از مجموعة قصة پرواز ماهي كوچك)
با يكديگر در قهوهخانة كوچك كنار ميدانچه آشنا شدند. مرشد، با توبرهاي
سنگين، تازه از گرد راه رسيد و با همان نگاه اول تمام مشتريان قهوهخانه را ديد
زد. پسرك روي تختي، كنار در ورودي، خوابش برده بود. بقچة رنگ و وارنگش زير دست چپش
بود. چند مگس در سيني غذاي روبهرويش جولان ميدادند. آبگوشت را تا ته خورده بود.
خوردههاي نان و يكي دو استخوان، بيرون كاسه و توي سيني بودند. مرشد او را نشناخت.
جواب سلام قهوهچي آن قدر بلند بود كه، پسرك چشمهايش را باز و ناگهان خود را جمع
كرد. مرشد رفت كنار دستش روي صندلي نشست. توبرهاش را زير ميز چوبي گذاشت و «يا
الله»ي گفت. شاگرد قهوهچي بلافاصله ليوان چاي داغ و پر رنگ را جلويش گذاشت و با
خنده گفت: «چطوري مرشد؟ حتما براي فردا آمدهاي!». مرشد نيمتنة گشادش را در آورد.
آن را روي صندلي گذاشت و خنديد. شاگرد قهوهچي از رو نرفت و دوباره پرسيد: «چيز
تازهاي داري؟». مرشد گفت: «اگر خدا بخواهد». خوش نداشت در اين باره چيزي بگويد.
براي اين كه حرف را عوض كند پرسيد: «چه خبر؟». شاگرد قهوهچي جواب داد: «همه منتظر
فردا هستند». پسرك بهخودش تكاني داد. سيني را پس زد و بهبيرون نگاه كرد. بعد با
تعجب بهمرشد خيره شد. مرشد لبخندي زد. آدمش را ميشناخت. توي دل گفت: «خودش است».
ليوان چاي را تعارفش كرد. پسرك غريبي ميكرد. پايش را كنار كشيد و سعي كرد با
احترام بگويد «صرف شده است». مرشد پرسيد: «اصلاً چاي خور نيستي يا الان نميخوري؟».
بعد معطل نماند و ادامه داد: «غريبي؟». پسرك جواب داد: «آره، الان چند ساعتي است
آمده ام اينجا». مرشد طوري چانهاش را تكان داد كه گويي همه چيز را ميداند. گفت:
«دنبال كاري؟». پسرك خوشش آمد. گفت: «اِي». مرشد رو بهشاگرد قهوهچي كرد و پرسيد:
اين هفته كه آنها نيستند؟». پسرك نفهميد مقصود از«آنها» كيست. بهشاگرد قهوهچي
چشم دوخت. شاگرد قهوهچي گفت: «نه، هفتة پيشترش هم نبودند». مرشد جوابش را گرفته
بود. خوشحال بود كه اين جمعه بدون «سرِخر» بساطش را پهن ميكند. برگشت بهپسرك
گفت: «ولي معلوم نيست، خدا را چه ديدهاي؟ شانس ما ميزند و اين هفته ميآيند».
پسرك داشت بيشتر گيج ميشد. اما هيچي نميگفت. هنوز غريبي ميكرد. مرشد ليوان چاي
را سركشيد. نشست و بهبيرون خيره شد.
ميدانچه در واقع يك ميدان كامل نبود. نيمدايرهاي بود كه چند كوچه
بهآن سرريز ميشد. مغازههاي اطرافش اغلب قديمي و كهنه بودند. و وسط آن ، باغچة
كوچكي بود كه وسط آن درخت خشكشدهاي، مثل دست پير مردي فلج بهآسمان سرك ميكشيد.
مرشد اطراف ميدانچه را بهدقت نگاه كرد. خلوت بود. مغازههاي حاشية آن تك و توك
باز بودند. زني با چادر مشكي از كوچة روبهرو بيرون آمد. دختر بچهاي را بهدنبال
خودش ميكشيد. دختر روسري سورمهاي بلندي بهسر داشت. كيف مدرسهاش برايش سنگين
بود. پايش بهسنگفرش زمخت ميدانچه گير كرد و بهزمين غلتيد. نالهاش بهآسمان رفت.
مادر عصباني شد و همانطور كه دختر بچه روي زمين كشيده ميشد برگشت و محكم زد توي
سرش. مرشد دستي بهريش كم پشت كوتاهش كشيد و بهپسرك گفت : «فردا اين جا جاي سوزن
انداختن نيست». پسرك نميدانست چه بگويد. الكي سر تكان داد و بهبيرون نگاه كرد.
مرشد ادامه داد: «كاري، چيزي هم بلدي؟». پسرك خوشحال شد كه ميتواند جوابي بدهد:
«كار كه بله، اما هر چي باشد حاضرم». بعد دستپاچه شد و با صدايي كه رنگي از التماس
داشت ادامه داد: «اگر هم بلد نباشم ياد ميگيرم». مرشد پرسيد: «شب جايي داري
بخوابي؟». پسرك گفت: «هر جا باشد مهم نيست». مرشد خنديد. بهشاگرد قهوهچي اشارهاي
كرد و بلند گفت: «ما را بدون چاي نگذار». پسرك هم خنديد. دلگرمي ناشناختهاي پيدا
كرده بود. چاي كه جلويش گذاشته شد بيدرنگ آن را برداشت. مرشد گفت: «حاضر باشي
فردا با هم كار ميكنيم، اگر از هم راضي بوديم هفتههاي بعد هم ادامه ميدهيم».
مرشد گفته بود همين درخت جاي خوبي است. بچه مرشد نگاهي بهشاخة شكستة
آن كرد و دو قدم فاصله گرفت. از توبرة مرشد پردة سفيد بينقشي را بيرون آورد. رفت
روي چارپايه كوچك. يك سر پرده را بهشاخه آويزان كرد. چند قدم آن طرفتر تير چراغ
برقي بود. از چارپايه پايين آمد و سر ديگر پرده را بهميخي كه روي تير كوبيده شده
بود آويخت. مواظب بود پرده از دستش نيفتد. مرشد گفته بود نبايد پرده اصلي را زودتر
از اين كه جمعيت بيايد روي پردة سفيد بزند. بچه مرشد با هشياري سعي داشت حرفهاي
مرشد را مو بهمو اجرا كند. ديشب، بر روي نيمكت قهوهخانه، مرشد خيلي چيزها گفته
بود. چيزهايي كه او از خيليهايش سر در نميآورد. اما از وقتي كه پذيرفت بچه مرشد
صدايش كنند، ديگر دل توي دلش نبود كه حتي يكي از سفارشهاي مرشد را فراموش كند. سه
چهارتا بچه روبهروي پردة بينقش ايستاده بودند و بهآن نگاه ميكردند. بچه مرشد
محلشان نگذاشت. دو سر ديگر پرده را بهزمين كوبيد و آن را سفت كرد. يكي از بچهها
جلو آمد و گفت: «اين هفته مرشد حكايت دارد؟». بچه مرشد با كم محلي گفت: «آره!» و
بهكارش ادامه داد. دومي هم نزديك شد و پرسيد: «پس خودش كو؟». بچه مرشد جوابي
نداد. توي دلش گفت معلوم است از آن بچه پرروها هستند. رفت پشت پرده و آن را
برانداز كرد. فاصلهاش با ديوار بهاندازهاي بود كه فقط خود او و چارپايهاش رد
شوند. بچه مرشد راضي بود. چارپايه را گذاشت و رفت روي آن. پرده تا كمرش بود. برگشت
بهجلو پرده. بچه پرروي دومي گفت: «برويم وقتي خودش آمد برگرديم». بچه مرشد نفسي كشيد
و بهميدان كه در حال پر شدن از جمعيت بود خيره شد. كنار دستشان جواني كه شال سبز
بهكمر بسته بود چند قفس را رديف كرده بود. مردي بهقفسها نزديك شد. در هر قفس چند
كبوتر بود كه بغوبغو ميكردند. مرد گفت: «سيد! اين هفته چهار تا باخت دادم». و با
دلواپسي ادامه داد: «بهتور تو نخوردهاند؟». سيد سيگاري آتش زد و دودش را بههوا
فرستاد. با بيخيالي جواب داد: «ميتواني ببيني، ما حرام خور نيستيم». بعد در
كاسة دانه مشت زد و بهيكي از قفسها نزديك شد. مرد دنبالش راه افتاد. پرسيد: «خبر
هم نداري؟». سيد دانه ها را در كاسة قفس ريخت و گفت: «نه». بعد براي اين كه چيزي
گفته باشد ادامه داد: «چي بودند؟». مرد گفت: «دو تا كلهدار، يك طوقي، يكي هم گردن
برنجي». دلش طاقت نياورد و اضافه كرد: «همهشان يك طرف، گردنبرنجيه يك طرف». سيد
گفت: «غصه نخور! پس ميآيد». مرد دردمندانه گفت: «اگر نيايد دق ميكنم». سيد گفت:
«همة عشقبازان همين را ميگويند». بعد زد زير خنده و بچهمرشد دندان كرم خوردهاش
را ديد. مرد ناگهان بهكبوتري در كنج قفس چرت ميزد خيره شد و گفت: «سيد!آن زاغ
دم سفيده سفيدك گرفته». سيد مثل ترقه از جا پريد و بيمحابا فحش را كشيد بهجان
عشقباز. عشقباز انتظار نداشت سيد آن قدر عصباني بشود. قسم خورد كه قصدي نداشته.
وقتي يك كفتر مريض ببيند اختيارش را از دست ميدهد. اما سيد ول كن نبود و هوار ميزد
كه اگر او چهار تا كفتر باخت داده بهاو چه مربوط است كه ميآيد ميزند توي سر
كفتر يكي ديگر. وقتي آنها دست بهيقه شدند دستي خورد روي شانة بچه مرشد. با اين كه
دلش نميخواست، برگشت ببيند كي بود؟ چشمش بهمرشد افتاد كه كنار پرده ايستاده و
منتظر او بود. مرشد گفت: «بچه، كجايي؟». بچه مرشد گفت: «جايي نبودم مرشد، منتظر
شما بودم». پرده را نشان داد و اضافه كرد: «پرده را كوبيدم». مرشد نگاهي بهپردة
سفيد انداخت و گفت: «حالا برو قهوهخانه توبرة من را بردار بيار، امروز جمعيت خوب
آمده». بچه مرشد از جا پريد و در يك چشم بههم زدن ميان جمعيت گم شد.
ولولة جمعيت بهقدري زيادي بود كه نزديك بود زير دست و پا له شود.
ميدانچه بركهاي بود كه داشت باد ميكرد. در كنج يكي از كوچهها كه بهميدانچه ميريخت
زني با سربندي ريش ريش روي تشكچهاش نشسته بود و فال ميگرفت. مردي با درماندگي
چهار زانو روي زمين چمباتمه زده و دستش را بهزن داده بود. بچه مرشد از كنارشان كه
گذشت مرد را شناخت. عشقبازي بود كه با سيد دعوايش شده بود. زن كف دست عشقباز را رو
بهآفتاب گرفته بود و فشار ميداد. بچه مرشد شنيد كه ميگفت: «واي! واي! واي! در
زندگيت جوان سه تا زن منتظرت هستند». عشقباز با بغض گفت: «دده ليلا گور پدر هرچي
زن است. من عشقبازم، بگو ببينم گردن برنجيام پس ميآيد يا نه؟». دده ليلا بهحرفش
گوش نكرد و حرف خودش را ادامه داد: «اما از ميان آنها يكيشان هست كه با آنهاي ديگر
فرق دارد». عشقباز گفت: «ميآيد يا نه؟». دده ليلا گفت: «ولي دل تو پيش دومي گير
است. هر كسي در جستجوي كسي است». عشقباز خواست چيزي بگويد كه پيرمردي از روبهروي
آنها داد زد: «دده ليلا جلو اين دخترت را بگيرها!». بچه مرشد برگشت بهسمت آنها.
پير مرد دست دختر ده دوازده سالهيي را گرفته بود و با خود ميكشيد. دختر سياه
سوخته و لاغر بود و روسري بلند و ريش ريشي بهسر داشت. با دست ديگرش چشمش را گرفته
بود و فرياد ميزد: «ولم كن!». پير مرد دستش را آن قدر كشيد كه درست جلو دده ليلا
قرار گرفت. بعد با ضرب دست دختر را جلوتر هل داد و گفت: «از تخم مرغ دزدي است كه
آدم بهشتر دزدي ميرسد». دده ليلا دست عشقباز را ول كرد و فرياد زد: «ولش كن دست
بچه را! براي من روضه نخوان!». پيرمرد بيشتر عصباني شد. دست در جيب عقب شلوارش برد
و گفت: «دست كرده بود توي جيبم. امروز بهش هيچي نگويي فردا نميتواني جلوش را
بگيري كار ميدهد دست خودش، شكمش بالا ميآيد». دده ليلا جيغ كشيد: «بهتو مربوط
نيست، تو راست ميگويي برو جلو دختر خودت را بگير». بعد با نگاه مشكوك بهاطراف
سعي كرد بفهماند نميخواهد هر چه را ميداند بگويد: «نگذار دهانم باز شود ها!».
دختر دستش را بهزحمت از دست پير مرد بيرون آورد و ميان جمعيت گم شد. بچه مرشد
يادش آمد مرشد الان منتظر اوست.
* * *
مرشد با دلواپسي گفت: «كجا بودي؟ چرا اين قدر دير كردي؟». بچه مرشد
جواب را از قبل آماده كرده بود: «توي جمعيت گم شدم». مرشد معطل نكرد. توبره را از
دست او قاپيد و پردة پر نقشي را كه بهدقت تا زده بود بيرون آورد. يك سرش را بهبچه
مرشد داد و سر ديگرش را خودش كشيد و بهميخ تير برق آويخت. بعد بهطرف بچه مرشد
رفت، سري را كه دست او بود گرفت و گًل شاخة خشك درخت انداخت. جمعيت آهسته آهسته
دوربساط مرشد حلقه ميزد. مرشد بدون توجه بهآنها نگذاشت پرده نقش دار آويزان شود.
آن را گرفت و بهپشت پردة سفيد انداخت. بچه مرشد در ميان جمعيت سه چهار بچهپررويي
را كه سراغ حكايت اين هفتة مرشد را ميگرفتند شناخت. بقيه، جوان و پير، با اشتياق
بهبساط مرشد خيره شده بودند. مرشد دمي گرفت و قدمي زد. چند بار بهاين طرف و آن
طرف پرده رفت و با صدايي كه حالا دورگه شده بود بهبچه مرشد گفت : «خب بچه مرشد
اين بار برايمان چه داري؟». بچه مرشد بايد جواب ميداد: «ما هر چه داريم از شما
داريم جناب مرشد!». مرشد گفت: « به! به! عجب ادبي پيدا كردهاي بچه مرشد!». بچه
مرشد گفت: «ادب را از بيادبان ياد گرفتهام!». چند نفر با قهقهه زدند زير خنده.
مرشد آستين دست چپش را بالا زد. دور بچه مرشد، كه همان وسط بساط روي خاكها نشسته
بود، چرخيد و گفت: «بچه مرشد بيادب كيه؟ اين جا قدرتي خدا همه ادب دارند». بچه
مرشد گفت: «براي همين هم من از اين آقايان و خانمها ادب ياد نگرفتهام، ادب را آن
جا كه بودم ياد گرفتم». مرشد پرسيد: «مگر تو كجا بودي؟». بچه مرشد بايد مي گفت:
«توي جزيره ...». بقيهاش را فراموش كرده بود. ياد چيزهاي ديگر افتاد. گفت: «كنار
سعلة سيد». مرشد جا خورد. اما بهروي خودش نياورد و گفت: «به!به! به!به! سعلة
سيد چه جور جايي ست؟». بچه مرشد نگاهي بهجمعيت انداخت و گفت: «يك جايي ست كه نگو
و نپرس». مرشد گفت: خب آن جا چه ميكردي؟». بچه مرشد گفت: «هر كسي دنبال يك كسي
است. من هم دنبال يك نفر بودم». مرشد داشت حوصلهاش سر ميرفت. هر كاري ميكرد بچه
مرشد بهراه نميآمد. همان حرفهاي ديشبش را تكرار ميكرد. داشت پشيمان ميشد كه او
را بهبساط آورده. با وجود اين، باز هم پرسيد: « دنبال كي بودي؟». بچه مرشد گفت:
«دنبال ننهام». جمعيت يكباره زد زير خنده. هر كس با صدايي. بچه مرشد داشت زمين را
نگاه ميكرد؛ اما صداي خندة سه چهار بچه را از توي آن همه صداهاي جورآجور تشخيص ميداد.
مرشد از خندة جمعيت دلگرم شد. جلو بچه مرشد زانو بهخاك زد و گفت: « مگر ننهات گم
شده؟». بچه مرشد گفت: «نه». مرشد گفت: «پس چي». بچه مرشد گفت: «ننهام سرزا رفته».
مرشد انتظار نداشت جمعيت بهاين زودي گرم شود. اما خندههايي كه همراه با مزههايي
كه از اطراف بساط بهگوش ميرسيد نشان ميداد كه جمعيت گرم گرم است. دست و پايش را
گم كرد. جلو بچه مرشد روي خاك نشست و گفت : «عجب! خوب ميرفتي سراغ بابايت». بچه
مرشد گفت: «آخر بابام سه سال است رفته زير آوار». جمعيت يكبار ديگر از خنده منفجر
شد. يكي داد زد: «خوب ميرفتي يك باباي ديگر ميخريدي». پوست تخمههاي چند نفر بهوسط
بساط پرتاب ميشد. بچه مرشد گفت: «هيچ كس حاضر نشد بشود بابايم». مردي قهقهه زد .
پير مردي كنارش نشسته بود كه آب دهانش آويزان بود و پشت سر هم خميازه ميكشيد.
چشمهايش را بهسختي باز كرد، دستش را بالا برد و زد روي زانوي مرد. صداي خنده دو
تايشان از صداي همة جمعيت بلندتر بود. چند نفر خوششان نيامد و با اخم بهآنها نگاه
كردند. مرشد ترسيد و خودش را جمع و جور كرد. ترسيد نتواند جمعيت را مهار كند. آن
وقت هر كسي چيزي ميگفت و هميشه اين طور موقعها بساط بههم ميخورد. يكي از بچه
پرروها فرياد زد: «مرشد حكايت اين هفته را شروع كن». مرشد حرف را روي هوا زد. بلند
شد و با گامهاي بلند اين طرف و آن طرف رفت و شروع بهخواندن كرد: « يك دقيقه دندان
روي جگر بگذار، الان شروع ميكنم. اين هفته نه يكي، كه دو تا حكايت دارم». بچه
پررو با قلدري اصرار كرد: «پس چرا شروع نميكني؟». مرشد گفت: «بارك الله! تو كه
اين قدر فهم و شعور داري و معلوم است بچة با ادبي هستي، بيا جلو تا شروع كنم». بچه
پررو اول ترسيد. ولي دوستانش با خنده او را هل دادند جلو. پسر بهت زده شده بود. بهوسط
بساط پرتاب شد. بچه مرشد خودش را كنار كشيد و مرشد دست بچه پررو را گرفت و گفت :
«مگر حكايت نميخواستي؟ نترس بچه جان يك حكايتي برايت بگويم كه حظ كني». بچه پررو
خواست چيزي بگويد. اما مرشد مهلتش نداد و پرسيد: « تو كه اين قدر درس خواندهاي و
عقل و فهم داري بگو ببينم تا بهحال سفر هم رفتهاي؟». بچه پررو گفت: «نه! يك دفعه
با داييم رفتم امامزاده كوه». بچه مرشد رفت گوشة كنار پرده روي زمين نشست و بهمرشد
خيره شد. مرشد گفت: «احسن!حالا من ميخواهم در حضور همة اين آقايانها و خانمها
ببرمت مسافرت». بهسرعت برگشت و پرده را پايين انداخت. جمعيت ساكت شد و مرشد دانست
ميخ را كوبيده است. بهنقشهاي درهم و برهم پرده اشاره كرد و گفت: «ميداني اين جا
كجاست؟». بچه پررو گفت: «نه». مرشد گفت: «اين جا را كه ميبيني جابلقا ست، جابلقا
ميداني كجاست؟...». جمعيت بهقدري محو تماشاي نقشهاي پرده شده بودند كه هيچ كس جز
مرشد متوجه رفتن بچه مرشد نشد.
* * *
بچه مرشد خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد و روي لبة سنگي باغچة وسط
ميدان نشست. چند قدم آن طرفتر دختر روي سنگها نشسته بود و داشت پوست هندوانهاي را
گاز ميزد. لحظهاي بهاو خيره شد و تا خواست نفسي تازه كند دختر هم او را ديد.
خنديد و با شيطنت گفت : «شيرين است». بچه مرشد چيزي نگفت. دختر ادامه داد: « ميخواهي؟».
بعد يك تكه پوست ديگر را از كنار دستش برداشت و بهسمت او دراز كرد. بچه مرشد
پرسيد: «تو همان دختر دده ليلا هستي؟». بعد بلافاصله احساس كرد زور ليلا از زور سه
چهار پسر بچه پررويي كه در بساط مرشد بودند بيشتر است. ميلي غريزي داشت تا با او
زورآزمايي كند. ليلا گفت: «از كجا ددة من را ميشناسي؟». بچه مرشد رفت كنارش نشست
و گفت: «وقتي براي عشقباز فال ميگرفت ديدمش...». بعد حرفش را خورد. مخصوصاً نگفت
ليلا را هم همان جا ديده است. ليلا گفت: «هفتة اولت است كه ميآيي اين جا؟». بچه
مرشد با سر گفت «آره». ليلا گفت: «آمدهاي تماشا؟». بچه مرشد باز هم با سر گفت
«نه». ليلا ول كن نبود: «پس آمدهاي كاسبي؟». بعد با خندهاي معني دار بهجيب مردي
كه از كنارشان رد شد اشاره كرد. بچه مرشد گفت: «نه». ليلا گفت: «پس براي چي آمدهاي؟».
بچه مرشد گفت: «هر كسي دنبال كسي است». ليلا با صداي بلندي خنديد. صدايش بهقدري
باز بود كه چند نفر برگشتند و بهآنها نگاه كردند. اما ليلا بيخيال ادامه داد:
«پس تو هم بهفال دده ليلاي من گوش كردهاي!». بچهمرشد براي اولين بار خنديد.
پوست هندوانه را برداشت و گاز زد. حس كرد هر دو نفرشان ميفهمند چه ميگويند. ليلا
گفت: «از وقتي بابايم رفت و برنگشت ددهام اين را به هر كسي كه فالش را ميگيرد
ميگويد». بچه مرشد پرسيد: «اهل اين جا هستيد؟». ليلا بهالنگوهاي پلاستيكي و
رنگارنگ دستش اشاره كرد و گفت: «نه، ما كولي هستيم. تا وقتي بابايم بود مي رفتيم
اين ور و آن ور، ولي از وقتي گم شد ددهام زمينگير شده، همين جا ماندهايم».
النگوها براي بچه مرشد چيز جذابي نداشت. بدون اين كه بهآنها نگاه كند، گفت: «تو
دنبال بابايت نيستي؟». ليلا براي اولين بار پريشان شد و دست از شيطنت برداشت و با
اندوه گفت: «نه ديگر». بچه مرشد فهميد دارد پيروز ميشود. پرسيد: «يعني ديگر خسته
شدهاي؟». ليلا پوست هندوانه را كنار گذاشت. دست برد و دستة چركمردة روسريش را
گرفت. سرش را پايين انداخت. خواست چيزي بگويد. پشيمان شد و فقط گفت: «هييي». بعد
فهميد دارد مغلوب ميشود. يك دفعه از جا بلند شد و گفت: «ميخواهي برويم يك چيز
خندهدار نشانت بدهم؟»
* * *
ليلا مردي را كه پشت قفس ايستاده بود نشان داد و گفت: «آن را كه ميبيني
اسمش خولي است». بچه مرشد سعي كرد قيافه مرد را درست تماشا كند. اما ميلههاي قفس
نميگذاشتند تمام چهرة او ديده شود. فقط لباس فرم يك پارچه سورمهايش ديده ميشد و
سبيلهاي چخماقي آويزانش. در دستش يك ميلة دراز آهني با دستة چوبي بود كه با آن
بازي ميكرد. گاهي كه ازكنار قفس بهاين طرف و آن طرف ميرفت آن را ميزد زير
بغلش. بچه مرشد گفت: « خولي هم شد اسم؟». ليلا گفت: «اسمش كه خولي نيست...». بعد
خودش را كشيد كنار تا زني كه تمام صورتش را با روبنده پوشانده بود بگذرد. خواست
ادامة حرفش را بگيرد كه ديد او دنبال زن راه افتاده است و دارد ميرود. چند قدم
دنبالش دويد و با صدايي كه بيشتر شبيه فرياد بود دستش را گرفت و داد زد: «داشتم با
تو حرف ميزدم ها!». بچه مرشد راست راستي حواسش نبود. همان طور كه دنبال زن ميرفت
بهليلا اشاره كرد كه او هم بيايد. ليلا چند قدم رفت و بعد پشيمان شد. بهخودش
نهيب زد: «مگر او كيست؟». دستش را ول كرد و رفت كنار قفس خولي ايستاد. خولي داشت
براي مردي كه كلاه قزاقي بزرگي بهسر داشت تعريف ميكرد كه حيوان درون قفس را
چگونه شكار كرده است. ليلا متوجه شد تا آن موقع حيوان را نديده بوده است. از سگ
بزرگتر بود. رنگش خاكستري و دندانهايي درندهتر داشت. خولي ميگفت: «جناب سرهنگ من
تا بهحال گرگي بهاين يك دندگي نديده بودم». سرهنگ سبيلهايش را نوازش كرد و
پوستينش را بالا كشيد و سر تكان داد. ليلا بهچشمهاي گرگ نگاه كرد. براق و تيز
بودند حالتي از خشم درآنها موج ميزد كه دل را ميلرزاند. خولي نزديك قفس شد. ميلة
آهني را ازلاي ميلههاي قفس بهداخل قفس رد كرد و در بدن گرگ فرو كرد. نالة گرگ
بلند شد. پريد و بهميلههاي قفس چنگ انداخت. خولي خنديد و گفت: «گفتم كه نبايد
گولش را خورد. بي صاحب پيرم را درآورد تا بهتله افتاد». گرگ در جا بهزمين خورد.
ساق پاي راست جلوييش زخمي و خونين بود. بلافاصله ازجا برخاست و خشمگينانه زوزه
كشيد. دوباره بهزمين خورد. خولي بهدر قفس كه از آن ريسماني كوتا ه آويزان بود،
نزديك شد. حلقة آهني آن را گرفت و بهميلهها كوبيد. صداي جرينگ جرينگي برخاست و
نالة گرگ را بلعيد. چند نفر دور قفس حلقه زده بودند. خولي با خشونت و بياعتنايي
آنها را بهعقب راند و رفت ور دست سرهنگ ايستاد و گفت: «اين جوريش را نبايد ديد.
خدا نكند در قفس باز شود. آن وقت مي بيني هيچ كس حريفش نميشود». ليلا رفت نزديك
آنها ايستاد. سرهنگ گفت: «همة گرگها همين طورند. تا موقعي كه توي قفس هستند يك
جورند، بيرون قفس يك جور». خولي خواست چيزي بگويد. مردي جوان كه گويا سابقة آشنايي
با سرهنگ داشت ميان حرفشان پريد و گفت: «جناب سرهنگ آني كه شما ميگوييد روباه
است، نه گرگ». چند جوان از دور خنديدند. يكيشان با لحن آهنگيني گفت: «اعليحضرتا!
قدر قدرتا!». يكي ديگر شست دست راستش را تا بند اول كرد توي دهان خودش، چهار انگشت
ديگر را بست و پك محكمي بهشست زد و جوابش را داد: «آهاي زكي!». سرهنگ خوشش نيامد.
خودش را از تك و تا نينداخت و پوستين پارهپوره و درازش را بالا كشيد و چشم غرهاي
رفت. خولي گفت: «حالا خدا رحم كرده چهل و هشت ساعت است هيچي بهش ندادهام، والّا
مگر توي قفس آرام ميماند؟». ليلا رفت جلو خولي ايستاد و پرسيد: «اگر از توي قفس
در برود ميتواني دوباره بگيريدش؟». خولي محلش نگذاشت. سرهنگ دستي بهسبيلهايش
كشيد و گفت: «مگر اين جور چيزها خريدار هم دارند كه رفتهاي دنبالشان». خولي خندة
سنگيني كرد. تمام شانههايش ميلرزيد. دوباره با غيظ رفت كنار قفس. ميلة آهني را
رد كرد داخل و بهبدن گرگ فرو كرد. بعد با نالة گرگ خندة بلندتري كرد و گفت: «جناب
سرهنگ صيد اين جور چيزها بيشتر از پول كيف دارد». بعد برگشت پيش سرهنگ و با فروتني
ادامه داد: «هر كس توي اين ميدان دل بهيك چيزي داده، كوچك شما هم بهاين جور
چيزها». نالة گرگ ادامه داشت و جمعيت زيادي دور قفس جمع شده بودند. خولي با ميلة
آهنيش خطي دور قفس كشيد و بهمردم نهيب زد كه از آن جلوتر نروند. پسر بچة باميه
فروشي كه باميههايش را در سيني كوچك و لب پارهاي گذاشته بود براثر فشار جمعيت بهجلو
پرتاب شد و با سر زمين خورد. سيني باميههايش هم يكي دو قدم آن طرفتر و نزديك قفس
افتاد روي زمين. پسرك در حالي كه گريه ميكرد طوري بهطرف سينياش خيز برداشت كه
گويي ميخواهد بهگرگ پناه ببرد. خولي سرهنگ را ول كرد و از جا پريد. با ميلة آهني
گذاشت وسط كمر پسرك و فرياد زد: «تخم بيج اگر يك زخمي روي دستت بيفتد هزار تا بابا
ننه پيدا ميكني!». هوار پسرك در ميان هلهلة جمعيت بهگوش نميرسيد. گرگ با چشمان
هراسان و وحشي بهميلهها حمله كرد. زوزه كشيد و دندان بهميلهها ساييد. خولي بهگرگ
حمله كرد و ميلة آهني را در گردن او فرو كرد. خون از گلوي او فواره زد و زوزة
گوشخراشتري كشيد. زني كه ميان جمعيت بود غش كرد و دو پسرش زير بغل او را گرفتند
تا از معركه نجاتش دهند. يكي دو نفر از توي جمعيت شروع كردند بهداد و بيداد. يكي
قيه كشيد و گفت: «خدا خودش بهفرياد برسد! امير حرس آمد.
* * *
ليلا گفت : «آخر تا يك چيزي ميشود تو گم ميشوي!». بچه مرشد خودش را
خورد و گفت: «گم نشدم كه...». ليلا دلخورتر از آن بود كه بهسادگي ول كند. با قهر
گفت: «پس كجا بودي؟». بچه مرشد گفت: «رفته بودم دم سعلة سيد». ليلا فقط نگاهش كرد.
ميدانست دروغ ميگويد. بچه مرشد دستپاچه شد و هولكي ادامه داد: «دو تا ديگر از
كفترهاش سفيدك گرفته بودند و داشتند چرت ميزدند». بازهم ليلا چيزي نگفت. بچه مرشد
فهميد نميتواند حرف اصلي را نزند. در چشمهاي ليلا نيرويي بود كه او را بهحرف ميآورد.
وقتي دروغ ميگفت خودش هم ميفهميد ليلا ميفهمد. با اين كه برايش افت داشت ولي زد
بهسيم آخر و با من و من گفت: «رفتم دنبال زنه، گفتم نكند ننهام باشد». ليلا گفت:
«هركي كه روبنده داشته باشد مگر ننة تو است؟». بچه مرشد گفت: «نه، ولي هر زني را
كه ميبينم كه روبنده دارد ميخواهم صورتش را ببينم دلم قرص شود كه ننهام نيست».
ليلا خنديد. گفت: «حالا كه اين قدر دلت ننهات را ميخواهد، ميخواهي بهددهام
بگويم بشود ننهات؟». بچه مرشد داشت شاخ در ميآورد. گفت: «ددة خودت را ميگويي؟».
ليلا با سادگي گفت: «آره!»
چند مرد كه لباسهاي آلاپلنگي پوشيده بودند با سرعت جمعيت را ميشكافتند
و بهسمتي ميرفتند. دست هركدامشان يك شوشكة خونآلود بود. يكيشان پاي بچه مرشد را
لگد كرد و بيتوجه رد شد. پوتين كه روي قوزك پا نشسته بود نالة بچهمرشد را
درآورد. ليلا با زيركي خنديد و گفت: «خاننايب بود، نوچة امير حرس است». وقتي تعجب
بچه مرشد را ديد پرسيد: «تو تا بهحال امير حرسنايب را نديدهاي؟». بچه مرشد پايش
را در دست گرفته بود و فشار ميداد. گفت: «نه امير حرس ديگر كيه؟». ليلا دست بچه
مرشد را گرفت و بهسمتي كشيد و گفت: «بيا برويم تا بهات نشان بدهم، معركه بههم
ميزنند». بچه مرشد گفت: «پس تكليف ددهات چه ميشود؟». ليلا باز هم خنديد و دست
بچه مرشد را با شدت بيشتري كشيد و گفت: «ددهام كه جايي نميرود، بيا تا امير حرس
را نشانت بدهم». بچه مرشد خوشش نميآمد برود، ولي كشيده ميشد. از كنار بساط مرشد
كه رد شدند گفت: «بيا قبل از امير حرس ببينيم مرشد چكار ميكند؟». ليلا گفت: «حتما
دارد باز هم حكايت قصاب جوانمرد را ميگويد». بچه مرشد گفت: «نه، اين هفته قرار
بود حكايت جزيرة واق واق را بگويد». قهقهة ليلا باز هم بلند شد و چند زن را متوجه
آنها كرد. يكيشان جلو آمد. روبندهاش را زد كنار و گفت : «دختر خوب نيست اين طور
بلند بخندد». بعد وقتي فرياد ليلا را شنيد «واي، واي» كنان راهش را كشيد و رفت.
بچه مرشد گفت : «چرا ترسيدي؟». ليلا رنگش پريده بود. گفت: «ننة تو كه ريش نداشت؟».
بچه مرشد جا خورد. گفت: «نه، چطور مگر؟». ليلا گفت: «آخر اين زنه كه روبنده داشت
ريش داشت، گفتم نكند ننة تو باشد». اين بار بچه مرشد خنديد. باد بهگلو انداخت و
گفت: «اين قدر دل و جرأت داري كه اين قدر هم كركري ميخواني؟». ليلا نميخواست
چيزي را پنهان كند. گفت: «اول برويم دم بساط مرشد.
بهحلقة بساط كه رسيدند جمعيت را شكافت تا جلو بروند. اما بچه مرشد
جلوتر نرفت. ليلا با دست اشاره كرد برود. بچه مرشد علامت داد كه جايش خوب است.
مرشد كلاه در دست دور ميزد و ميگفت: «ده جوانمرد، مثل همين قصاب جوانمرد كه دو
دستش را تقديم آقايش اميرالمؤمنين كرد، توي اين جمعيت، ميان اين همه آقايانها و
خانمها پيدا نميشود چراغ مرشد را روشن كنند تا من بروم سر حكايت اين هفته؟». دوري
زد و كلاه را چرخاند. نميخواست با چشم جمعيت را نگاه كند. بهكسي نگاه نمي كرد.
ولي در همان دور اول بچه مرشد را، پشت سر مردي هيكلدار ديد. بهروي خودش نياورد.
برگشت و كلاه را روي زمين گذاشت. كف دستي بهزمين كوبيد و با همان صداي دو رگه
گفت: «جوانمرد قصاب بهآقايش اميرالمؤمنين گفت آقا دست چيه؟ كاش هزار جان داشتم تا
تقديمت خاك پايت ميكردمت. توي اين دور و زمانه ده تا جوانمرد مثل او پيدا نميشود
كه حاضر بشوند نذر آقا، علي، چراغ ما را روشن كنند؟». از چند طرف سكههايي بهزمين
بساط مرشد پرتاب شد. مرشد اصلاً توجه نكرد. با تأسف چند بار گفت: «هي هي!». كلاه
را دوباره برداشت و چرخ زد. كلاه را جلو جمعيت ميگرفت و چيزي مي خواند كه زياد
مفهوم نبود. بهليلا كه رسيد دختر دست كرد جيبش و چيزي را توي كلاه مرشد انداخت.
مرشد جا خورد. عقب كشيد و گفت: «مرحبا بهكرمت دختر خانم». بعد دست كرد چيزي را كه
ليلا در كلاه گذاشته بود برداشت و بهجمعيت نشان داد. تعدادي نفهميدند چيست. ولي
چند نفر فهميدند و زدند زير خنده. يكيشان گفت: «حقة وافور است». درويش احساس كرد
خيط شده است. دلخور شد اما باز هم بهروي خودش نياورد. آن را جلو ليلا برد و گفت :
«باركالله بهتو دخترخانم با عقل و معرفت. اين چيه بابا گذاشتي كف دست مرشد؟».
ليلا بهجايي كه بچه مرشد ايستاده بود نگاهي انداخت و گفت: «نميدانم، هر چي داشتم
را دادم». مرشد با مهرباني ادامه داد: «احسنت!اين دختر خانم هر چي كه داشت را در
راه آقايش، علي، داد. باركالله ميتواني بهاين آقايانها و خانمها بگويي آن را از
كجا آوردهاي!». مرشد با اين سؤال فكر ميكرد دختر را گير انداخته. اما ليلا خودش
را نباخت. شانههايش را بالا انداخت و گفت: «توي آن باغچه پيدايش كردم». بچه مرشد
داشت خون خونش را ميخورد. هر چه فكر ميكرد ليلا چرا اين كار را كرده نميفهميد.
اما رويش نشد برود پيش مرشد. احساس ميكرد با اين كه مرشد آدم بدي نيست اما او بهش
نارو زده و وسط كار ولش كرده است. يكي گفت: «حقة وافور جناب سرهنگ است». يكي ديگر
مهلتش نداد و ليلا را نشان داد و اضافه كرد: «حتماًاين از جيبش زده، من اين وروجك
را ميشناسم دختر دده ليلاست». بعد با تأكيد بيشتري اضافه كرد: «كارش اين است».
بچه مرشد توي دلش گفت ديگر كار تمام است. اما ليلا اصلاً بهروي خودش نياورد. راست
راست نگاه كرد توي چشمان طرف و گفت: «من ندزديدم، برو از خودش بپرس». بعد رو كرد
بهمرشد و گفت: «وقتي امير حرس آمد و معركة خولي را بههم زد سرهنگ فلنگ را بست.
اولين كاري هم كه كرد اين بود كه حقة وافورش را انداخت توي باغچة وسط ميدان».
موقعش بود كه مرشد گل حرفها را بچيند. ميان خنده و متلك بلند جمعيت راهي براي ليلا
باز كرد و او را وسط بساط كشيد و گفت: «باركالله، باركالله! من ميدانستم با چه
دختر فهميدهاي روبهرو هستم. خوب دختر خانم بگو ببينم تو كه اين قدر دلت پاك است
و نخواستي مرشد چراغش خاموش بماند حاضري چند دقيقه اين آقايانها و خانمها را
ميهمان كني با من بيايي يك سفري، تا آن جا مرادت را بدهم و ثابت بشود حرف تو درست
است!». ليلا بهجمعيت نگاه كرد. دنبال بچه مرشد بود. او را پيدا نكرد. توي دلش
گفت: «حتماًبازهم رفته دنبالش ننهاش».مرشد گفت: «خيالت راحت باشد. جاي دوري
نيست. همين الان جلو اين آقايانها و خانمها با هم ميرويم يك سفري، آن جا يك نفر
هست كه هر مرادي داشته باشي را جواب ميدهد، تو ميتواني ازش هر سؤالي بكني، يا از
او شهادت بخواهي كه حرف تو درست است يا حرف اين آقا! حاضري؟». ليلا باز هم نگاهي
بهجمعيت كرد. اين بار بچه مرشد را ديد. خنديد. او هم خنديد. ليلا روبهروي مرشد
ايستاد. يك دفعه قيافهاي مثل خود مرشد گرفت و گفت: «بعله كه حاضرم مرشد». جمعيت
زد زير خنده. مرشد فهميد موقعش است. شروع بهقدم زدن كرد. چند قدم دور شد و ناگهان
برگشت و با كف دست زد روي زمين و گفت: «يا آقا، علي، من را كمك كن اين دختر خانم
را كه ميبرم مسافرت خجالت مادرش نمانم و سالم برش گردانم». ليلا هم بهتقليد از
مرشد چند قدم دور شد و ناگهان برگشت و كف دستش را زد زمين و با صداي كودكانهاي كه
ميخواست دو رگه شود گفت: «يا آقا، علي، من هم كه با اين مرشد ميروم سفر، اين روز
جمعه اي كمك كن مرشد ما خجالت زن و بچهاش نماند». كار ليلا بهحدي ناگهاني بود كه
حتي مرشد هم جا خورد. چي دارد ميگويد؟ ياد بچه مرشد افتاد كه در رفته بود. بعد از
آن هم پدر آن بچه پررو و ترسو آمد و صدايش كرد. داشت اين هفته حسابي بز ميآورد.
حالا يك دختري بهاين سن و سال بهتورش خورده كه دارد بساطش را گرم ميكند. اين را
از خندة جمعيت و صداي بهبه و چهچه آنها فهميد. نبايد فرصت را از دست بدهد. تا
تنور گرم است بايد نان را بچسابند. با اندكي دستپاچگي ليلا را بهسمت پرده برد
وگفت : «خب دختر خانم براي اين كه برويم سفر، همين طوري نمي شود. بايد آماده باشي،
هستي؟». ليلا گفت: «هستم». مرشد چهارپايه را برداشت گذاشت كنار پرده. در حالي كه
مي رفت بهطرف توبرهاش گفت: «خب براي اين كه زود برسي بهآن جايي كه قراره برويم
بايد كلاه غيبي بگذاري سرت، همين طوري كه راهت نميدهند». بعد شبكلاه سياهي را كه
بهدقت تا زده بود از توبره درآورد و بهدست ليلا داد. ليلا آن را گرفت ولي نميدانست
چكارش كند. مرشد دورش چرخيد و خنديد. بعد گفت: «چرا اين جوري نگاهش ميكني؟ هر جا
كه بخواهي بروي مگر بليط نميخواهد؟ اين هم بليط مسافرت ماست، بگذار سرت تا
بتوانيم زودتر برويم بهآن جا كه بايد برويم». ليلا شبكلاه تا شده را باز كرد و با
كنجكاوي نگاهش كرد. مرشد باز هم خنديد و گفت: «چرا منتظري؟ بگذار سرت تا راه
بيفتيم». ليلا شبكلاه را با احتياط بهسرش گذاشت. مرشد دستش را گرفت و رو بهپرده
روي چهارپايه نشاند. بعد رفت طرف جمعيت و گفت: «حالا سفر اين هفتهمان را با اين
دختر خانم شروع ميكنيم، مرشد براي اين كه اين دختر خانم فهميده را سالم برگرداند
بهمحبت شما احتياج دارد. نه فكر كني محبت كار سختي باشدها! نه، همان طور كه آن
قصاب دستش را بهآقايش، علي، تقديم كرد محبت خيلي سادهتر است از آن چيزي ست كه من
و شما فكر ميكنيم. اما فكر نكن مرشد از شما چيز سختي ميخواهد، نه، مرشد از شما
فقط سه تا صلوات بلند براي سلامتي اين دختر خانم ميخواهد». صداي صلوات بلند جمعيت
صداي خندههاي تك و توك را بلعيد. ليلا همان طور كه نشسته بود و بهجمعيت نگاه ميكرد
دنبال بچه مرشد بود. او را نديد. نگران شد. صداي مرشد حواسش را پرت كرد. مرشد رفت
طرف ليلا. دورش چرخي زد و گفت: «خب حالا راه ميافتيم، خوب نگاه كن، حواست را جمع
كن، اين كلاه تو را از مكر هرچي عفريت و نسناس و جن است ايمن ميكند، اما اگر سر
راهت هر كس جلويت را گرفت بدان از طايفة انس نيست. حواست باشد گولش را نخوري، بگو
من را آقايم، علي، نظر كرده، بگو فرستادة يك كسي هستم كه نوكر مولاست. آنها اسم
مولا را بشنوند در ميروند. هوش و حواست هست يا ترسيدهاي؟». ليلا گفت: «نه
نترسيدهام، ولي دلم شور ميزند». مرشد گفت : «پس چرا اين قدر اين ور و آن ور نگاه
ميكني؟ حواست بهاين پرده باشد». بعد نقشهاي اجغ وجغ كنار پرده را نشان داد و گفت
«دختر خانم بگو ببينم ميداني اين جا كجاست؟». ليلا با حالت مضحكهاي نقشها را
نگاه كرد و گفت: «نه جناب مرشد!نميدانم، ولي فكر كنم يك جاي دوري باشد». مرشد
گفت: «به! به!آفرين بههوشت دختر خانم. اين جا را كه مي بيني جزيرة واق واق است».
از ترس اين كه مبادا قضيه كش پيدا كند بلافاصله اضافه كرد: «جزيرة واق واق آن طور
كه در آثارالبلاد آمده يك جزيرهاي است آن طرف درياي چين». ليلا بهابروهايش چين
انداخت و پرسيد: «درياي چين؟ درياي چين كجاست جناب مرشد؟». مرشد همين را ميخواست.
آب دهانش را قورت داد. بهجمعيت نگاهي كرد و با گامهاي بلند، قدمي زد و رفت آن طرف
نقشها ايستاد و با عصايش زد روي يكي از آنها. گفت: «اما درياي چين كجاست؟ عجله نكن
دخترجان الان بهات ميگويم. درياي چين آن طرف جزاير زانج است كه بهدلالت ستارهها
بهآن جا ميروند. ما كه نرفتهايم ولي آنها كه رفتهاند نقل كرده اند كه هزار و
ششصد جزيره است. خوب گوش ميكني؟ هزار و ششصد و جزيره. حالا اگر گفتي چرا بهآن جا
ميگويند جزيرة واق واق؟». براي ليلا هم جالب شده بود. گفت: «نه، چه ميدانم؟».
مرشد خندة پيروزمند كوتاهي كرد و چند قدم اين طرف و آن طرف زد و گفت: «خيلي خوب
الان اين را هم بهات ميگويم تا هم تو، هم همة اين آقايانها و خانمها بدانند».
بعد نقشي را نشان داد. درختي بود كه از شاخههايش كساني آويزان بودند. مرشد گفت:
«اينها را كه ميبيني ميوههاي اين درختها هستند، خب، خوب نگاه كن ببين چي ميبيني؟».
ليلا با دقت نگاه كرد. مقداري سرش را كج و راست كرد و گفت: «مثل اين كه آدمند».
مرشد از خوشحالي در پوست نميگنجيد. رفت عقب، جلو آمد و يكي از ميوهها را نشان
داد و با نوك عصا زد روي آن و گفت: «آفرين دختر خانم، اينها درختهاي جزيرة واق واق
هستند، از شاخة هركدامشان كه ميبيني يك زني آويزان شده، يكي از گيسش، يكي از
پايش، اين يكي را ميبيني؟ از زبانش آويزان شده، كسي است كه بهشوهرش زبان درازي
كرده، آن يكي كه شاخة درخت از توي شكمش بيرون آمده حرام خوري كرده و بهمال شوهرش
خيانت كرده، آن يكي بهشوهري كه پدرش برايش انتخاب كرده نه گفته، اين يكي براي پسر
همسايهاش وسمه كشيده، آن يكي پول شوهرش را خرج آرايش براي مرد نامحرم كرده و درد
مخاض گرفته. البته نه فكر كني اين جا مردمش گدا و گشنه هستند ها! نه، اتفاقا همان
طور كه اين طرف ميبيني خاك اين جا همهاش از زر ناب است. بهاين ميمون و اين سگ
نگاه كن! قلادهشان هم از طلاست، اما اين زنها از درخت آويزان شدهاند چون زن
هستند. يك كارهايي را نبايد بكنند كه كردهاند. يك كارهايي را هم بايد بكنند كه
نكردهاند. براي همين هم بهغضب گرفتار شدهاند». چشمهاي ليلا سياهي رفت. مرشد فكر
كرد الان است كه از روي چهارپايه بيفتد زمين. شانهاش را گرفت و گفت: «چي شد دختر
جان؟ نترسي ها! هنوز حكايت مرشد ادامه دارد. هر وقت سرت گيج رفت بگو ياعلي، اسم
آقا، علي، را كه بياوري قوت مي گيري، حالا بگو ببنيم تو كه آن جا هستي چي مي
بيني؟». ليلا بهدور دستهاي پرده خيره شده بود. گفت: «ددهام را آويزان بهيك شاخه
ميبينم». صداي خندة چند نفر بلند شد. اما سكوت جمعيت بهزودي آن را قطع كرد. دو
نفري كه بلندتر خنديدند از سكوت و نگاه ديگران ترسيدند و خندههايشان را خوردند.
درويش گفت: «باركالله، باركالله، ديگر چه ميبيني؟». انگار چيزي چشم ليلا را كور
كرد. ديگر چيزي نميديد. دهانش خشك شده بود. هر كاري كرد نتوانست آن را باز كند.
مرشد خواست كمكش كند: «درست نگاه كن ببين آن ته مه ها چيزي پيدا نيست؟ روي آن شاخة
بلند چي ميبيني؟». ليلا گفت: «يك زني كه سرزا رفته». مرشد گفت: «خودش است، خودش
است، ولش نكن، مرادت را از همان بخواه، هر چه ميخواهي ازش بپرس!». ليلا ديگر بهپرده
نگاه نميكرد. جمعيت را جستجو ميكرد. از بچه مرشد خبري نبود. مرشد ديد ليلا مات و
مبهوت شده است. براي اين كه چيزي گفته باشد، گفت: «بگو ببينيم آن جا چه ساعتي است؟
اين جا الان ظهر است، آفتاب را ببين. صلاة ظهر است و آفتاب توي آسمان دارد مثل يك
گلوله آتش ميدرخشد». ليلا برگشت بهپرده نگاه كرد و با دلواپسي گفت: «ولي اين جا
تاريك است». مرشد گفت: «يعني ظهر نيست؟». ليلا گفت: «ظهر تاريك است. همه چيز تاريك
است. من هيچ چيز نميبينم. ددهام را نميبينم. حتي آن زني را هم كه سرزا رفته
بود، نميبينم. همان جا بهدرخت آويزان بودند. اما حالا نيستند». بعد بلند شد و با
دلشوره ادامه داد: «بايد بروم». چند نفر شروع بهسوت زدن كردند. چند نفر اعتراض
داشتند. و چند نفر از ميان جمعيت راهشان كشيدند و آهسته در رفتند. بساط مرشد باز
هم داشت بههم ميخورد. مرشد بهدست و پا افتاد. سعي كرد خودش را نبازد. گفت: «بهبخت
خودت لگد زدي، چرا مرادت را از آن كه گفتم نخواستي؟». ليلا گفت: «هيچ چيز نميبينم.
بايد بروم». مرشد خودش را بهنشنيدن زد. گفت: «كسي كه بهجزيرة واق واق وارد ميشود
تا مرداش را نگيرد نبايد برگردد. سر راهش هزار جن و عفريت و نسناس نشسته». ليلا
خواست شبكلاه را از سرش بردارد. همين كه دست برد بهطرفش خاننايب از توي جمعيت
شوشكهاش را در هوا چرخ داد و فرياد زد: «صبر كن ببينم!». سه چهار نفر ديگر، با
همان لباس و شوشكة خونآلود، از چپ و راست ريختند وسط بساط مرشد و بهطرف ليلا
حمله كردند
بچه مرشد روي زمين، در ميانة صف رو بهروي ملاي كور و سمت راست قفس
گرگ چندك زده بود. ملا روي چهارپايه نشسته بود. ريشي سفيد و يكدست داشت و شالي سبز
بهكمر بسته بود. با آرامش شگفتانگيز هميشگياش نگاهش را بهزمين دوخته بود.همان
آرامشي كه تنها براي دوستانش شگفتانگيز نبود. تمام كساني كه او را گاه بر بالاي
منبر و گاه تكيه زده بر مخدهاش ديده بودند اين واقعيت را بهخوبي ميدانستند كه
فقط نوسانات بيماري قلبي ناشناختة او است كه مقداري بهاو تحرك اجباري ميدهد و
آرامش و خونسرديش را بههم ميزند. با وجود اين ملا راحت بود و بسياري از تمايلات
و حتي دستورات خود را با حركات كند و نوساني دستانش نشان ميداد و يا ابلاغ ميكرد.
كنار دست ملا، اميرحرس ايستاده بود و اطراف را زير نظر داشت.جثهاي
كوچك اما پرتحرك داشت و حركات را با زورمندي و قدرت انجام ميداد. صورت استخواني،
گونههاي برجسته و دماغ عقابي او در ميان ريشي كوتاه و يك دست سياه از او كسي را
ساخته بود كه معروف بود كه بيش از چند ثانيه نميتوان بهچهرهاش نگاه كرد. تنها
سالها بعد، هنگامي كه مردهشوي در روي تخت مردهشويخانه براي كندن دندان طلايش بر
صورتش فشار آورد چشم چپش از حدقه بيرون زد و مردهشوي در كمال ناباوري يك قطعه
شيشة سياه، يادگار باقيمانده از يكي از جنگهاي اميرحرس، را ديد. شگفت انگيز اين
بود كه تا آن موقع اين راز را هيچ كس نميدانست. همة مردم چشمهاي او را كه بهتيزي
چشمهاي همة جغدهاي عالم بود ديده بودند و ميدانستند آنها در مواقع عادي هم چگونه
ميدرخشند و برقي را ا ز خود ساطع ميكنند كه هيچ كس ياراي خيره شدن در آن را
ندارد. هيچ كس تصور نميكرد كه يكي از آن چشمهاي مهيب و پرجذبه شيشهاي باشد. آن
هم شيشهاي بهتاريكي قير.
سمت راست حلقهاي كه بهدور ملا و اميرحرس زده شده بود، دستة نوحهخوانان
قرار داشت. صداي خواندن نوحه و سينه زدن آنها وقتي كه اوج ميگرفت آن چنان بود كه
هيچ صداي ديگري شنيده نميشد. دو قدم جلوتر از آنها و رو بهجمعيت ساكت، در سمت
چپ، خاننايب با چشماني نيمه باز و خمار با شوشكة اش بازي ميكرد. كنار دست او چند
نفري را بهزنجير كشيده، با پيراهنهايي دريده شده و صورتهايي مجروح و كبود روي
زمين نشانده بودند. از ميان همين جماعت بود كه خاننايب، ليلا را بهپشت پاي
اميرحرس هل داد. ليلا كه زمين خورد ملا داشت با مردي كه سر و صورتش خونين بود حرف
ميزد. بيشتر مردم داشتند متوجه او نشدند. ليلا خواست بلند شود. اميرحرس با تعليمي
سياهش بهسر او زد و با حركت دست نشان داد كه همان جا بنشيند. بچه مرشد تا ليلا را
ديد از جا پريد. سيد در برابر چهارپايه ملا ايستاده بود و داشت شهادت ميداد. سر و
صداي زياد مانع از اين بود كه حرفش بهگوش همه برسد. اما كساني كه در رديف جلو
شنيدند كه سيد مردي با سر و صورت خونين را نشان ميداد و ميگفت: «از اول صبح
معلوم بود. اين هفته چهارتا كفترش را باخت داده از همان اول بنا اول براي كفترهاي
من خيز برداشته بود». بعد با دست سعلة خودش را نشان داد كه در ميانش كبوتراني
رنگارنگ مشغول چرت زدن بودند. مردي كه سر و صورتش را با پيراهن خونينش بسته بود يك
دفعه شروع كرد بهسر و صورت خودش كوبيدن. فرياد ميكرد: «بههركه ميپرستيد من
حرامي نيستم، عشقبازم، دنبال گردن برنجي خودم هستم كه باخت رفته». دو نفر از نوچههاي
خان نايب بر سرش ريختند و با مشت و لگد بهجانش افتادند. عشقباز در زير دست و پاي
آنها حرف خودش را ميزد. جماعت نوحهخوان شروع بهخواندن نوحه كرد. يكي از ميانشان
بلند شد و شعار غرايي داد. در يك لحظه نوحه خواندن قطع شد و با مشتهاي گره شروع
كردند بهتكرار شعار. هيجان بهقدري بالا رفت كه امير حرس هم ترسيد. بهخان نايب
اشاره كرد مواظب باشد و با تكان دادن تعليمي، جماعت را بهآرامش دعوت كرد.
درخواستي بيهوده كه در ميان هياهوي جماعت گم شد. ليلا خودش را كنار كشيد و آهسته
آهسته رفت طرف بچه مرشد. دستش خونين بود. بچه مرشد گفت: «چيزيت شده؟». ليلا نشنيد
اما با اوقات تلخي گفت: «پس كجا رفتي؟». بچه مرشد گفت: «تو كجا رفتي؟». ليلا گفت:
«رفته بودم جزيرة واق واق». بچه مرشد گفت: «تا آن جايش را ديدم كه مرشد بردت، ولي
چرا بهحرف او گوش كردي؟». ليلا گفت: «رفتم دنبال ننة تو». بچه مرشد همان طور كه
روي زمين نشسته بود يك قدم خودش را جلو كشيد و تكرار كرد: «دنبال ننة من؟». ليلا
گفت : «آره او را پيدا كردم…». بچه مرشد نيمخيز شده بود. با چشماني كه ميخواست
از حدقه درآيد گفت: «پيدايش كردي؟ كجا بود؟». ليلا با تأسف گفت: «اما يك لحظه بعد
گمش كردم. كنار دست ددة خودم بهشاخه درخت آويزانش كرده بودند»
ملا تنها كسي بود كه هيجان و سر و صداي جمعيت هيچ تأثيري رويش
نگذاشته بود. با همان آرامش جاودانة حسرتانگيز بهچهارپايهاش تكيه زده بود و
اجازه ميداد تا هر كس هر چه ميخواهد بگويد و يا شعار دهد. وقتي جماعت آن قدر
شعار دادند و فرياد كشيدند كه خسته شدند ملا زمزمة نامفهومي كرد كه فقط يك نفر
شنيد. او عمامهاي سرخ برسر داشت و حكمهاي ملا را با صداي بلند براي جماعت ميخواند.
حكم عشقباز بهجرم حراميگري قطع شدن چهار انگشت دست بود. در وهلة اول تمام جماعت
را سكوت گرفت. نيمي با بهت بهيكديگر نگاه ميكردند و نيمي ديگر، خسته و عرقريزان،
همين كه حكم را شنيدند شروع بهدادن شعار كردند. نوچههاي خان نايب عشقباز را
گرفتند و او در حالي كه دست و پا ميزد در كنار قفس گرگ بهزمين خوابانده شد. مردي
كه حكم را ميخواند همه را بهسكوت دعوت كرد و ادامة حكم را خواند. حكمي كه عدالت
را در اين معركة بيسرانجام بهسرانجام ميرساند. كبوتران سيد هم بايد سر بريده
شوند. اين جا ديگر سيد هم شروع كرد بهسر و صورت خود كوبيدن. در چشم بههم زدني
نوچههاي خان نايب بهميان سعله رفتند و هر كدام چند كبوتري را دستگير كرده و زير
بغل زدند و آوردند بيرون. زني از ميان جمعيت ساكت حكم را درست نشنيده بود. با
فرياد پرسيد: «كبوتران چه گناهي كرده اند؟». مردي كه حكم را ميخواند چيزي گفت.
اما صداي شعار جماعت اجازه نداد كه پاسخ او بهگوش كسي برسد. زن شروع كرد بهسر و
صورت خودش كوبيدن و چند نفر ديگر، هم بهپيروي از او سر و صورتشان را خونين كردند.
وقتي صداهاي كر كننده بهآسمان رسيد و دو دسته با رگهاي برآمدة گردن در برابر هم
قرار گرفتند ملا با خونسردي تاري از ريشش را گرفته بود و ميكشيد. سرهاي بريده
كبوتران يكي يكي جلو قفس گرگ بهزمين ميافتاد و كبوتران پس از بال و پر زدني
كوتاه بيحركت ميشدند. يكي از نوچههاي خان نايب در حالي كه از ميان انگشتانش خون
ميچكيد تنة بيسر يكي از كبوترها را بهميان قفس پرتاب كرد. گرگ خشمگينتر از آن
بود كه بهجسد كبوتر نگاه كند. پوزهاش را از لاي ميلههاي قفس بيرون داده بود و
زوزه ميكشيد و دندانهايش را نشان ميداد. جماعت نزديك بود درگير بشوند كه صداي
فرود آمدن شوشكهاي بر زمين آنها را ساكت كرد. شوشكه آن چنان با ضرب بر انگشتان
عشقباز فرود آمد كه علاوه بر قطع آنها زمين سنگي را هم شكافت. چيزي كه تعجب همه را
برانگيخته بود اين بود كه عشقباز با وجود همة عربدههاي اوليه اش ديگر نه گريه و
زاري ميكرد و نه فريادي ميكشيد. خان نايب رفت بالاي سرش و با پوتين بهپهلويش
كوبيد. اما عشقباز هم چنان بيحركت روي زمين دراز كشيده بود و از دست بيانگشتش
خون جاري بود. خان نايب با اوقات تلخي گفت: «بهدرك!». بعد اشارهاي كرد به چند
نفر از نوچههايش. آنها از دو پاي عشقباز گرفتند و او را كشان كشان بهبيرون
بردند. وقتي جماعت با هم درگير شدند ليلا پير مردي را ديد كه در رديف دستگيرشدگان بود
و از فرصت استفاده كرد و بهآهستگي خود را بيرون كشيد و ميان جمعيت گم شد. بهبچه
مرشد گفت: «بيا ما هم در برويم». بچه مرشد بهخوني كه روي زمين كشيده شده بود نگاه
كرد و گفت: «كجا برويم؟». ليلا گفت: «بعد از اين نوبت من و توست، بيا در برويم».
بچه مرشد گفت: «نه!فرار ديگر فايده ندارد». ليلا فكر كرد او بايد خيلي ديوانه
باشد. گفت: «تو رفته اي روبندة يك زن را بالا زدهاي كه ببيني ننهات هست يا نه،
اگر پيش ملا ببرندت حتماً ميگويد چشمهايت در آورند، حالا باز هم نميآيي؟». بچه
مرشد بهعقب سرش نگاه كرد. جماعت درگير بودند و امير حرس هم داشت بهخان نايب
دستوراتي ميداد. نوچههاي خان نايب داشتند ازجماعت دستگير ميكردند. بچه مرشد بهآسمان
نگاهي كرد. يك لكة بزرگ سياه روي خورشيد را گرفته بود. احساس كرد نفسش در نميآيد.
دستي بهصورتش كشيد. عرقش را پاك كرد و گفت: «بايد معركه را بههم زد!». ليلا گفت:
«تو ديوانهاي، ديوانه شدهاي، اينها هر هفته كارشان همين است. چه جوري ميخواهي
معركه را بههم بزني؟». بچه مرشد چيزي نگفت. اما وقتي بهقفس گرگ نگاه كرد ليلا
همه چيز را فهميد. بچه مرشد ديگر معطل نماند. از ميان چند نفر كه با هم درگير شده
بودند راه را باز كرد وخودش را بهقفس گرگ رساند. امير حرس تنها كسي بود كه او را
ديد. از جا پريد و بهطرف او دويد. ليلا معطل نكرد و همان طور كه روي زمين نشسته
بود ساق پايش را گرفت و خود را بهآن چسباند. امير حرس با سر زمين خورد و خان نايب
بهليلا حمله كرد. نوچههاي خان نايب جماعت را ول كردند و بر سر ليلا ريختند. اما
هر چه او را ميزدند او پاي امير حرس را ول نميكرد. بچه مرشد در كنار قفس ايستاد.
طناب در قفس را گرفت و در يك چشم بههم زدن آن را پايين كشيد. در قفس پايين افتاد
و گرگ بي محابا بهبيرون جهيد. چشمهايش چنان ميدرخشيد كه حتي ملا هم برقشان را حس
كرد.
ارديبهشت79
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر