۲/۱۵/۱۳۹۵

صد باد صبا اينجا( پيش در آمدي بر گراميداشت شهيدان)



يادآوري:
اين مقاله را سالها قبل نوشته و چندين بار در سايتها و كتاب «از سلسلة شقاوتها»منتشر كرده ام. اخيرا نوشته ها و اظهار نظرهايي ، از سوي برخي خائنان و مطرودان ، دربارة شهيدان ديده ام برايم دردناك و غير قابل باور بود. براي هزارمين بار از خود پرسيدم كه يك انسان در ادامة انحطاط و ويراني شخصيت خود تا به كجا مي تواند سقوط كند؟ تا اسفل السافلين. هرچند مي دانم اين مقوله يك مقولة ايدئولوژيك و قانونمند است اما به راستي متأسفم! من از انحطاط چنيني انسان به هيچ وجه خوشحال نبوده و نيستم. اما دنياي قانونمند خارج از ذهن ما تابع «تأسف» و يا «خوشحالي» من و ما عمل نمي كند. اين جماعت سوته دل جوركش غول بيابان شده اند زيرا كه خود انتخاب كرده اند تا در خدمت شيطان به نفي ارزشهاي انساني برخيزند. پس بهتر است از آنان بگذريم. يك بار ديگر مست از عطر نام و رسم شهيدان با آنان پيمان ببنديم و راهشان را ادامه دهيم.

صد باد صبا اينجا...
(پيش درآمدي برگراميداشت شهيدان)

صدباد صبا اينجا با سلسله مي‌رقصند
اين است حريف اي دل، تا باد نپيمايي
«حافظ»

مرگ توقف انسان است در شطّ زمان. ركودي ابدي با سرشتي از گم گشتگي و فراموشي. به‌خودي خود نشانة پيروزي زوال بر جاودانگي. غمِ انسان زنده از مرگِ انسان ديگر. اندوهي است از اين پيروزي. با هرمرگ آينه‌اي تاريك در برابر انسان افراشته مي‌شود . در اين آينه زوال است كه برجاودانگي پيروز شده. جاودانگي، ادامة انسان است تا به‌ابد. همان «خلود» دست نيافتني كه «آدم» به‌سودايش آلوده شد و در وسوسه‌اش «روضة رضوان» را به‌دو گندم فروخت و همان چشمه‌اي كه خضر در جستجويش به‌ظلمات فرو رفت.

به‌نظر مي‌رسد كه در اين نبرد، انسان سرنوشت غم انگيزي دارد. شكستي جبري بيهيچ گريزگاهي. پسبه‌ناچار آن چه كه اندكي تلخي اين شرنگ را قابل تحمل مي‌كند «حال» است. «نقد»ي هرچند بي‌بقا اما موجود كه بايد دريابيدش. بر«ديروز» رفته جز دريغي نيست و بر«فردا» و «فردا»هاي ديگر هم تكيهاي نتوان زد. در اين ميان، آن چه مقدور است نحوة برخورد با اين شكست اجتناب ناپذير است و بس. تفاوتها در شكلهايي است كه براي پذيرش مرگ برمي‌گزينيم. از تسليم بهاين ديو مست وسرمست گريزي نيست. مي‌آيد و با قدرتي قاهر همه چيز و همه كس را مي‌بلعد. بي‌رحم، خشن و مهيب. نه جوان مي‌شناسد و نه پير، نه زن نه مرد، و نه هيچ چيز ديگر. انسان ضعيف‌تر از آن است كه در برابر مرگ ياراي مفاومت داشته باشد. مقهور است و مجبور. و اندوه قضيه در همين نكته نهفته است. مرگ تحقير جاودانگي است. تحقير آرزوي جاودانگي است. تحقير آرزو است. تحقير انسان است.
و حيات شناوري انسان در زمان است. حضور در لحظه لحظههاي آن. تعبير عارفانهاش مي‌شود همان آيه معروف «تسبيح». در هربرهة آن چهرة پيروزمند انسان را مي‌شود ديد. وقتي بيماري از چنگال مرگ، ولو به‌صورت موقت، رهايي مي‌يابد انسان احساس پيروزي مي‌كند. و از همين رو «پزشكان» سيمايي «پيامبرانه» داشته و دارند، و پيامبران سيمايي طبيبانه. وقتي كه از درد به‌خود مي‌پيچيم و تمامي‌دريچه‌هاي اميد را برروي خود بسته مي‌بينيم و گاه، حتي به‌استقبال مرگ مي‌شتابيم و آرزوي ديدارش را داريم طبيب به‌بالين شتافته با خونسردي دارويي مي‌دهد و ما پيروز مي‌شويم. مرگ مجبور به‌عقب نشيني مي‌شود. گامي از زوال دور شده‌ايم و گامي به‌جاودانگي نزديك. لبخند كسانِ بيمارِ بهبود يافته لبخند پيروزي انسان است برسرنوشتي كه ناگزير مي‌نمود. و چهرة طبيبي بيمار مرده، سيماي سرداري است درهمشكسته كه در نبرد با سپاه مرگ ياري و سربازي از اردوي خود را از دست داده است.
تقابل مرگ و زندگي محتواي نبرد هميشگي انسان است. و به‌راستي چگونه ممكن است كه در نهاني‌ترين زواياي روان و ژرف‌ترين لايه‌هاي ادارك، خود را محكومي بي‌گريزگاه نبينيم؟ و يا كه تفالهاي از سوخت و ساز جهاني بي‌ابتدا و بي‌انتها. و چگونه مي‌شود «زندگي» را توقفي كوتاه ميان برههاي از اين سوخت و ساز پيچيده و عظيم ندانيم؟ عقل بازاري وسوسة غريبي دارد. يك دم از فريب باز نمي‌ماند كه از هرسو بدويم و بشتابيم در تارهاي مرئي و نامرئي عنكبوتي مخوف اسيريم. عنكبوتي كه با تنيدن تار، نه تنها شاهان و قهرمانان و سرداران و بي‌نامان و گمنامان كه حتي رسولان را هم در مي‌ربايد و زماني كه دهان باز مي‌كند هيچ قدرتي جلودارش نتواند بود. ما اما همگي با رنگهاي گونهگون، كه در نهايت سرابي فريبنده بيش نيستند، بايد، همچون سيزيف، سنگ رنجهاي خود را بردوش كشيده و به‌بالاي كوهي ببريم و همين كه رسيديم سنگ فرو مي‌غلتد و روز از نو. بي‌هيچ ضمانتي كه روزي از نو باشد و يا نباشد.
اما يك چيز، چيزي كه زياد هم تعريف شدني نيست، هست كه انسان را از اين دايره خارج مي‌كند. انسان مي‌تواند عقيده و ارزش و آرماني را برگزيند. و در اين انتخاب قدرتي است كه زنجير اجبارات را مي‌گسلد و گامي به‌سوي آزادي برداشته مي‌شود. كافي است كه اين قدرت نهفته و گم را شناخت و فعال كرد. و چگونه؟
پاسخ نهايي و يا گوياي تقابل مرگ و زندگي در خود تقابل آن دو يافت نمي‌شود. بايد اين معادله به‌هم بخورد. زيرا كه در اين معادله انسان هرچه باشد و هرچه بكند و هرچه كوشش كند و هرچه پاسخ بدهد محكوم است و مرگ پيروز. و زماني انسان به‌جاودانگي در مي‌رسد كه آرمانش را در وراي زندگي و مرگ بجويد. به‌مرگ تسخر زند و به‌زندگي نه بگويد. «آري» انسان نه به‌اين است و نه بدان. جاودانگي در آن سويي قرار دارد كه ناممكن مي‌نمايد. هرچند كه تمامي شرايط، گواهان برباد رفتن انسان است. حتي غريزه‌اي حيواني حكم به‌بقا نفس و نسل مي‌كند. اما انساني يافت مي‌شود كه عليه اين غريزه مي‌شورد. به‌چيز ديگري گواهي مي‌دهد. به‌اصالتي ديگر و قطعيتي ديگر. و در اين مسير حكم بر فداي نفس مي‌كند و اين جاست كه تمامي صحنه‌آراييهاي نبرد تغيير مي‌يابد. انسان آرمانگرا به‌بهاي پشت كردن به‌نفس، جاودانه مي‌شود.
مرور آخرين لحظات دو تن از جاودانگان نام آور قرن گذشته كه هريك آموزگاري در مسير طريقت خود بوده‌اند درسآموز است.

مردي كه خود بود و «خود» نبود!

شهيد اول بزرگمردي است شجاع. پاكباز و پيشتاز. آن چنان بزرگ كه پس از مرگش حتي دشمنان سوگند خورده‌اش نيز نتوانستند به‌تهمتي بيالايندش. پس فريبكارانه زبان به‌مدحش گشودند و دربارة او گفتند و نوشتند و حتي فيلمها ساختند. خودش را فروتنانه «فرمانده كوچك» مي‌ناميد. اما همه مي‌دانستند كه نه تنها فرمانده‌اي بزرگ كه انساني بزرگتر است. زيرا كه خود سالها قبل از شهادتش نوشته بود: «من ديگر خود نيستم».
دكتر ارنستو چه گوارا دلا سرنا در پيروزي انقلاب كوبا نقش اساسي داشت. پس از پيروزي، مسئوليتهاي حساس و گوناگوني را عهده‌دار شد. تا آن جا كه اسكناس‌هاي كوبا با امضا «چه» چاپ مي‌شد. اما از تكيه برسكوي بالاترين مقامات رسمي چشم پوشيد. در سال 1966 در آخرين نامة به‌جا مانده از خود نوشت: «من يک ماجراجو هستم، اما نه از آنهايي که براي اثبات شجاعتشان زندگي را به‌بازي مي‌گيرند. من به‌دنبال مرگ نمي‌گردم، اما احتمال رويارويي با آن وجود دارد»، سپس راهي دياري ديگر شد تا صداي مظلومان خاموش نماند.
اما همچنان كه افتد و داني شرايط سياسي و اجتماعي بوليوي با شرايط كوباي قبل از انقلاب تفاوتها داشت. و «چه» با ياران اندكش مورد حملات متعددي قرار گرفتند. بسياري از ياران به‌خاك افتادند. او در آخرين نبردش همراه با چهار زخمي و پنج بيمار بود، بدون غذا و دارو. پس از ستيزي جانانه مجروح و دستگير شد.
اكنون، در روستاي كوچك هيگوئرا در عمق جنگلي انبوه و در خيل سربازان و افسران تا بن دندان مسلحي كه چيزي جز كشتار و ويرانگري نمي‌شناسند دلاوري بي‌باك، در نبردي نابرابر مجروح و اسير، به‌خاك افتاده است. او همان كسي است كه نامش لرزه به‌تن دشمنانش مي‌انداخت. شادي دستگيركنندگان قابل حدس است. اما اين «فرمانده كوچك» اكنون به‌قدري بزرگ است كه دشمن از اسارتش بيشتر از زماني كه در جنگلها شليك مي‌كرد به‌وحشت مي‌افتد. او «ديگر خود نبود» تا چنگال مرگ گلويش را بفشارد و به‌حقارت دراندازدش. او رسته از «خود» نوشته بود: «کساني که سازش نمي‌کنند، مي‌ميرند، اما مرگشان عين حيات و زندگي ست» و حالا فرمانده فداكار ما به‌وسعت يك آرمان گسترده شده. دربارة صحنة آخر زندگي چه‌گوارا ، كه در واقع رويارويي دو آرمان است. گزارشهاي مختلفي منتشر شده است. در برخي آمده كه چشم در چشم اسيركنندگان خطاب به‌يكي از آنها كه با سلاح بربالينش لبخند پيروزي سرداده است گفته است: «مي‌خواهم به‌شما ياد بدهم كه يك مرد چگونه مي‌ميرد!» و بعد خود فرمان آتش را داده : «شليك كن!» در روايت ديگري، ماريو تران، افسري كه به‌او شليك آخرين را كرده است نوشته: «وقتي من وارد سلول شدم چه‌گوارا روي نيمكت نشسته بود، پشتش به‌ديوار بود و مشتهايش به‌هم گره شده. با ديدن من گفت: شما آمده‌ايد مرا بكشيد؟ من نميتوانستم شليك كنم. او گفت: خونسرد باشيد، شما فقط يک نفر را مي‌كشيد. يك گام به‌عقب برداشتم و چشمانم را بستم و نخستين تير را شكليك كردم.”چه” به‌زمين افتاد ... من تير دوم را شليك كردم. چشمان چه‌گوارا اما همچنان باز ماند».
دشمنانش نيك‌تر مي‌دانند كه مرگ او مرگ به‌معناي زوال نيست. مرگ با جوهرة جاودانگي است. از اين رو شهادت است. انتخاب مرگ عليه مرگ. او همچنين در معادلة «مرگ- زندگي» به‌زندگي «نه» گفت. مرگ را برگزيد. به‌زندگي نيز «نه» گفت تا عليه تخدير شبانه روزي آگاهيها و اعتياد به‌روزمرگي بشورد. و از طريق اين انتخاب بود كه مرگ را براي هميشه شكست داد. شهادتش، كه در واقع پژواك آخرين فريادش عليه سلطة مرگ بود، جهاني را تكان داد. بعد از او راه گشوده شد و صداي مظلومان از لولة سلاح هزاران دلاور ديگر شعله كشيد. (گابريل گارسيا) ماركز در شعري به‌نام «و مرد افتاده بود» كه ما ترجمهاش را از زنده ياد احمد شاملو در دست داريم به‌همين نكته اشاره مي‌كند و نوشته است:

يکي آواز داد: دلاور برخيز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.

دو تن آواز دادند: دلاور برخيز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.

ده‌ها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.

هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.

تمامي‌ آن سرزمينيان گرد آمده اشک‌ريزان خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد به‌پاي برخاست
نخستين کس را بوسه‌اي داد
و گام در راه نهاد».

«چه» با شهادت خود، يعني با وارد كردن عنصر آرمان در معادلة مرگ و زندگي جاودانه شد.
نرودا در سوكش سروده است:«پس از شب او در بوليوي سحر نمي‌شود». ما مي‌توانيم اضافه كنيم كه سحر خواهد شد به‌شرطي كه به‌سؤال نرودا در همين باره پاسخ بدهيم:
«آيا قلب مقتولش
پي قاتلان مي‌گردد؟»

راهگشايي در جستجوي ارزش غائي كلمات

او
آن ستارة منفجر
منتشر در همهْ آفاق پنهان
با دل پاره پارة پاره
از همة ابرهاي بغض كرده مي‌پرسيد
چه كسي برادر گرسنگان مرده‌اي است
كه تن به‌فحشاي كلام نداده‌اند؟
و چه كسي ـ جز رسولاني كه با كلام سربي سخن گفته‌اندـ
فروتنان را مي‌نوازد؟

نوشتن دربارة مردي كه با بنيانگذاري سازمان مجاهدين خلق بزرگترين رجل ايدئولوژيك سياسي تاريخ معاصر ميهنش شد كاري است دشوار. نه تنها دشوار كه تا حدي غير ممكن. هرچند كه بررسي كار سترگ او دستور اين نوشتار نيست اما واقعيت اين است كه بدون توجه به‌كاري كه حنيف‌نژاد كرد ارزش شهادت او نيز مكتوم و پنهان خواهد ماند. زيرا كه تفاوتي بسيار مهم او را از بسياري شهيدان ديگر ممتاز مي‌كند. تمايزي كه البته دروهلة اول به‌نظر نمي‌رسد اما دقيق و تعيين كننده است.
چه‌گوارا در بنياد، ارزشي را نمايندگي مي‌كرد كه بسياري از انقلابيون و متفكران و روشنفكران تاريخ دو قرن گذشته رويش كار كرده و آن را تبديل به‌كارآترين سلاح فكري انقلابيون عليه استثمار كرده بودند. آرمان آن عزيزان بسياري از مجامع علمي و فرهنگي را اشغال كرده بود و آن چنان گسترده و مورد اقبال بود كه يكي از اردوهاي موجود جهاني را تشكيل مي‌داد و يا در حاكميت بسياري دولتها نقش داشت. در حالي كه حنيف‌نژاد در اين مورد يك انقلابي به‌راستي «آغازگر» بود. و هر آغازگري را بايد در ابتداي سفرش با «تنها»ييش شناخت. او به‌راستي تنها بود. «تنها» و «تنها». محاصره در ميان انبوهي از «ناممكن»ها. در نخستين نگاه، فقط و فقط دل سوختگي اين بزرگمرد جلب نظر مي‌كند. گويي كه ابوسعيد ابوالخير براي او گفته است:
«مرد بايد كه جگر سوخته چندان بودا
نه همانا كه چنين مرد فراوان بودا»
او راهگشايي بود برخاسته از عمق يك جريان ارتجاع مذهبي. ارتجاعي به‌دلايل مشخص تاريخي سركوب شده با نيرويي مهيب. اين جريان هولناك به‌جاي پالايش و تصفيه به‌اعماق فرهنگ و رفتار مردم خزيده و جا كرده بود و در نتيجه روز به‌روز و سال به‌سال و قرن به‌قرن مدهش‌تر و خطرناك‌تر و البته هار‌تر و موذي‌تر مي‌شد.
از سوي ديگر، حنيف‌نژاد بنا به‌شرايط زماني درگير با يك برداشت رفرميستي و بورژوايي از مذهب بود. برداشتي متفاوت با كاري كه حنيف‌نژاد بدان كمر همت بسته بود و خود داستاني جداگانه دارد. كار از هرسو غيرممكن مي‌نمود. انقلابي بسا بزرگتر از «تطبيق خلاق ايدئولوژي با شرايط متحول جهاني» لازم بود. حنيف‌نژاد بايستي در ابتدا ايمان مي‌آورد كه تا آن زمان هرچه به‌نام اسلام و مذهب ارائه شده چيزي جز تخدير نبوده است. كشف حيرت‌انگيز او، كه هنوز هم بعد از نزديك به‌40سال براي همة ما هستة اصلي راهگشايي‌ها و نوآوري‌هاست، حنيف‌نژاد را ممتاز از انقلابيوني نظير چه‌گوارا قرار مي‌دهد. او بايستي جوهرة ايدئولوژي و اعتقادي را نشان مي‌داد كه طي قرون متمادي مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود و محتواي اصلي‌اش به‌يغما رفته و تبديل به‌سلاحي مخرب براي تحميق توده‌هاي مردم شده است. از اين نظر حنيف‌نژاد بايستي براي اولين بار در تاريخ فرهنگ و ايدئولوژي‌ها كاري دوگانه مي‌كرد. نه خود مدعي عرضة ايدئولوژي جديدي بود و نه ياور و پشتوانة تاريخي مدوني داشت. هرچه بود تحريف بود و ابتذال. ارتجاع بود و انحراف
خدا،
خلطي خونين بر چهرة انسان
وقتي كه از ذلت بندگان خود
احساس خدايي مي‌يافت
و احتشام كاهنان كهنه را
با برق شمشير آختة شاهزادگان اخته مهر مي‌كرد.
تعبير او از تكرار طوطي‌وار مبالغي كليات ترجمه شده نه ايدئولوژي، كه ‌«سوار شدن اسب زين كرده» بود. و اين البته، به‌دور از هربرداشت سطحي، سخني است بسيار دقيق و نكته‌اي است بسيار ظريف‌تر. اما حتي فراتر از اين، كار حنيف تنها «تطبيق خلاق ايدئولوژي» با شرايط متحول جهان مدرن نبود.
حال. با اين تفاسير بايد سرانجام مردي را ديد كه بعد از 6سال كار مداوم و سخت تشكيلاتي ايدئولوژيك در آستانة تولد اجتماعي سازمانش قرار دارد و يكباره ضربة خيانت، چون بهمني مهيب برسرش فرو مي‌ريزد. در يك روز 75درصد كادرها و اعضاء سازمان دستگير مي‌شوند. آيا مي‌شود اندوه و «تنهايي» مردي چون او را تصور كرد؟ اما مردان بزرگ تاريخ ساز تنها كساني نيستند كه پيروزي‌هاي بزرگ را خلق كرده‌اند. بلكه بزرگتر از آنان، مرداني قرار دارندكه از دلِ شكست‌هاي بزرگ، پيروزي‌هاي بزرگ را آفريده‌اند، و حنيف‌نژاد از اين نوع مردان است. به‌يك نمونه از برخوردهايش پس از آن ضربة مهلك كه توسط يكي از مجاهدين نقل شده توجه كنيم: «محمدآقا تك و تنها، با همان روحية مصمم هميشگي سرقرار آمد. درحالي كه تمامي ارگانهاي امنيتي و نظامي رژيم دنبال او بودند. ... با وجود اين كه تمامي فشار ضربه‌روي او سرشكن شده بود، خيلي سرزنده و شاداب بود. با همان لهجة شيرينش گفت "75درصد كادرهاي سازمان دستگير شده‌اند. تجارب اين ضربه براي ما و انقلاب آن‌قدر زياد و پربركت است كه نمي‌توان آن را در كتاب قطوري سرجمع كرد. اگر بتوانيم آن را جمع‌بندي كنيم و در پراتيك به‌كار گيريم و آن‌گاه وارد عمل نظامي شويم، حتماً پيروز خواهيم شد».
چند روز بعد حنيف‌نژاد دستگير مي‌شود. مجاهدي كه همراه او بوده مي‌گويد: «ساواكي‌ها به‌داخل اتاق ريختند و محمد‌آقا را دستگير كردند. از همان لحظة اول دست و پايش را بستند و كتك زدن و شكنجه شروع شد». مسعود(رجوي) كه خود از جملة 75درصدي‌هاست ادامة اين دستگيري را چنين تعريف كرده است: «...صبح زود كه در سلول اوين نشسته بوديم، خيلي شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد... اما مثل روزهاي معمول اين تحركات با شلاق و شكنجه همراه نبود. ساواكي‌ها خيلي خوشحال بودند. در اين فكر بوديم كه چه اتفاقي افتاده؟ دقايقي بعد مركزيت دستگيرشدة مجاهدين را از سلولهاي مختلف بيرون كشيدند و گفتند لباس بپوشيد و زود باشيد. بعد رفتيم با چشمهاي بسته به‌قسمت بازجويي و در آن‌جا براي هر كدام از ما يك نگهبان گذاشته بودند تا كسي سرش را بلند نكند. من يواشكي نگاه كردم ديدم يك آمبولانس ايستاد و پشت آن‌هم يك ماشين ديگر و چند نفر را كه طناب‌پيچ كرده‌بودند، به‌صورت افقي از آن خارج كردند و به‌اتاق ديگري بردند. ساواكي‌ها خيلي بدو بدو مي‌كردند و پشت‌سرهم مي‌گفتند: گرفتيم! گرفتيم! گرفتيم! محمدآقا را دستگير كرده بودند. بعد از نيم‌ساعت ما را ... به‌نزد او بردند. گويي جلسة مركزيت سازمان بود و تمام اعضاي مركزيت كه در تهران بودند...محمد‌آقا را كت‌بسته نشاندند. تنها تفاوت اين جلسه با جلسات ديگر مركزيت اين بود كه منوچهري، سربازجويي كه مجاهدين را دستگير مي‌كرد و اسم واقعيش ازغندي بود، در اين جلسه حضور داشت. كنار ميز ايستاده و تكيه داده بود و خيلي فاتحانه پا روي پايش انداخته بود و مي‌گفت: ديگر تمام شديد!محمد‌آقا آن‌طرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بوديم...ياللعجب! چه آرزوها داشتيم... ناگهان ديديم كه قطره اشكي از گوشة چشم محمد‌آقا سرازير شد، هرچند بلافاصله خودش را كنترل كرد. عجب صحنه‌اي بود...روزهاي بعد هم از سوراخ در سلول مي‌ديديم كه تمام سروصورت محمد‌آقا ورم‌كرده و سياه و كبودشده و بيني‌اش هم شكسته بود...».
شكنجه‌هاي وحشيانه ادامه مي‌يابد. اما مردجگرسوختة ما مرد پافشاري براميدهايي است كه برباد رفته مي‌نمايد. همة كساني كه او را در همان شرايط ديده‌اند نقل مي‌كنند چنان روحيهاي از خود نشان داده است كه «گويي اصلاً دستگير نشده، يا انگار نه‌انگار كه زير شكنجه است، درست مثل اين كه در بيرون است، عجيب بود كه خودش را در آزادي عمل مي‌ديد و محدوديت زندان و فشار شكنجه‌ها بر انجام مسئوليتش تأثيري نگذاشته بود و او كارهاي سازمان را دنبال مي‌كرد. از خط دادن براي برخورد در زندان؛ تا حل‌و‌فصل اين مسأله كه هركس در دادگاه چه دفاعي بكند و پيغام دادن به‌خارج زندان كه بچه‌هاي بيرون خودشان را چگونه حفظ كنند، چگونه عمليات كنند...». و يا: ‌«با دستگيري او فضاي زندان به‌طور كامل تغيير كرد. با وجود اين كه او را به‌سلول عمومي نزد بقيه بچه‌ها نياوردند، ولي هر طور بود، نظراتش را به‌صورت جمعبندي كرده به‌بچه مي‌رساند».
اين مقاومتها تأثير خود را نه تنها بر همرزمان كه حتي دژخيمان نيز مي‌گذارد. آنان را در هم مي‌شكند و تحقير مي‌كند. شكنجهگر كاركشتة ساواك كه مدعي «تمام شدن» حنيف‌نژاد بود سالهاي بعد اعتراف مي‌كند: «حنيف‌نژاد مرد بزرگي بود. شخصيتش طوري بود كه هيچ‌كس نمي‌توانست در مقابل او تاب بياورد. در بازجويي‌ها و در اتاق شكنجه ظاهراً ما بايد دست بالا را مي‌داشتيم اما همة ما مجبور بوديم به‌او احترام بگذاريم و اين موضوع براي ما خيلي آزاردهنده است. چون ما فرق خودمان را با او خوب مي‌فهميديم. چون او عقيده و حرف مشخصي داشت، پاي آن هم جدي ‌ايستاده بود و از شكنجه هم خم به‌ابرو نمي‌آورد. اما ما كه به‌زور شكنجه مي‌خواستيم او را بشكنيم ، آخر كار خودمان درهم شكسته مي‌شديم و احساس حقارت مي‌كرديم.... او نه تنها كوتاه نمي‌آمد بلكه اصرار داشت تا اعدام شود. و اين براي ما خيلي اعجاب‌آور بود. چون بالاخره هيچ‌كس دوست ندارد بميرد. ترس از مرگ در انسان طبيعي است. اما او به‌اندازه سرسوزني از مرگ نمي‌ترسيد و اين خصوصيات ناخودآگاه روي ما تأثيرمي‌گذاشت. من در مقابل حنيف‌نژاد احساس مي‌كردم نوكرش هستم. چون حداكثر كاري كه مي‌توانستم با او بكنم اين بود كه او را بكشم و اين براي او حداقل چيزي بود كه مي‌داد».
عاقبت دشمن درهم شكسته دست به‌توطئة جديدي مي‌زند. بايد به‌فريب روي آورد. پيشنهادات مذاكره و «مفاهمه» شروع مي‌شود. اگر بگويي اسلام و ماركسيسم تضاد دارند اعدامت نمي‌كنيم. اگر بگويي مبارزة مسلحانه درست نيست اعدامت نمي‌كنيم. اگر بگويي از عراق پول گرفته‌ايد عفوت مي‌كنيم! و دريغا از مردي كه انتخاب خود را كرده است و در معادلة مرگ و زندگي آرمان خود را مقدم مي‌شمارد. تصميم نهايي براي اعدام او گرفته مي‌شود. آخرين تير از كمان وقاحت و دريدگي وقتي پرتاب مي‌شود كه در دادگاه اول محكوم به‌ابدش مي‌كنند. تا شايد مزة زندگياي را در زير دندان حس كند كه در آستانة از دست رفتن است و اگر نكرد بذر ترديدي در دل ساده دلدان باقي مانده خواهد ماند كه چرا؟ و مگر او چه گفته و كرده بود؟ اما استواري او ريشهدارتر از اين حرفهاست. تاريخي باليده است تا كه سرو بلندبالايي چون او، با خون خود آيندة يك آرمان را تضمين كند. به‌همين دليل در آخرين ديدار با خانواده در واپسين شب حيات تأكيد مي‌كند: «اين راه بي‌رهرو نمي‌ماند. سرتان را بالا بگيريد. افتخار ما و شما در همين است. افتخار كنيد به‌اين مصائب. اين افتخاري است كه نصيب هر كس نمي‌شود، خوشوقت باشيد كه نصيب ما شده».
او خود را در يك قدمي جاودانگي مي‌بيند و با سربلندي پيام مي‌دهد: «دل‌قوي داريد كه باز هم خدا با ماست. همان نيروي عظيمي كه ما را به‌اين حد رسانده، قادر است ما را حفظ كند و در كنف حمايت خود گيرد و از هيچ فيضي ما را محروم ندارد و به‌اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اينها برساند. ليكن ادامة راه خدا هشياري مي‌خواهد، صداقت و احساس مسئوليت مي‌خواهد».
صبح جاودانگي فرامي‌رسد. بوسه‌هاي داغ وداع در سحرگاه 4خرداد 1351 فراموش ناشدني هستند. به‌سراغ مردي مي‌روند كه به‌قول عراقي دلش مايل به‌عشق بود. بي‌خبران از عشق به‌سلول او مي‌روند تا آخرين برگ جنايت خود را با خون عاشقي پايدار و آموزگاري بزرگ بنويسند:
هردلي كو به‌عشق مايل نيست
حجرة ديو خوان، كه آن دل نيست
زاغ گو، بي‌خبر بمير از عشق
كه زگل عندليب غافل نيست
صحنة ورود قاتلان به‌سلول حنيف‌نژاد را از زبان يكي از معروفترين شكنجه گران ساواك به‌نام ساقي بخوانيم وقتي كه شگفتزده از آن چه ديده براي زنداني ديگري گفته و آن زنداني براي نويسنده‌اي و نويسنده در كتاب خود نقل كرده است: ‌«صبح روز 4خرداد1351 گروهبان ساقي به‌سلول من آمد. رنگ‌پريده و عصبي مي‌نمود. احوالش را پرسيدم. گفت: امروز شاهد منظره‌اي بودم كه تا عمر دارم فراموش نمي‌كنم. حدود ساعت4 صبح قرار بود حكم اعدام دربارة حنيف‌نژاد و دوستانش اجرا شود. من هم ناظر واقعه بودم، هنگامي كه به‌اتفاق يكي ديگر از مأمورين زندان به‌سلول او رفتيم تا او را براي اجراي مراسم اعدام به‌ميدان تير چيتگر ببريم، حنيف‌نژاد بيدار بود. همين كه ما را ديد گفت: مي‌دانم براي چه آمده‌ايد. آن‌گاه رو به‌قبله ايستاد و با تلاوت آياتي از قرآن، دستها را بالا برد و گفت: خدايا، شاكرم به‌درگاهت. اين توفيق را نصيبم كردي كه در راه آرمانم شهيد شوم... سپس همراه ما به‌راه افتاد. پس‌از انجام مراسم مذهبي، در حضور قاضي‌عسگر، او را به‌طرف ميدان تير حركت داديم. در طول راه تكبيرگويان، شكرگزاري مي‌كرد و تا لحظة تيرباران بدين كار ادامه داد، گويي به‌عروسي مي‌رفت!...».
البته بسيار روشن است انساني كه تا ميدان تير چند گام فاصله دارد «تكبيرگويان، شكرگزاري» نمي‌كند. اين فرياد، پيروزي آرماني است كه از ناي حنيف برمي‌خيزد و او را به‌جاودانگي مي‌رساند. تعريف ناقص شكنجهگر ساواك از صحنة آخر را سرباز ديگري كه خود شاهد مستقيم صحنه بوده تكميل كرده است: ‌«پاييز سال 1351، زماني كه خدمت سربازي را در پادگان عباس‌آباد تهران مي‌گذراندم، قرار شد براي تمرين تيراندازي به‌ميدان تير چيتگر برويم. وقتي به‌ميدان تير رسيديم، نفرات گروهان پس از گرفتن مهمات در محل تعيين‌شده در خط آتش مستقر شدند. من اسلحه‌دار گروهان بودم. بعد از توزيع مهمات وقتي به‌طرف محل استقرار خود مي‌رفتم در بين راه متوجه چند‌جفت كفش شدم كه در گوشه‌اي افتاده بودند. نمي‌دانم ‌چرا، ولي احساس خاصي داشتم. مي‌خواستم بدانم چرا اين كفش‌ها دراين بيابان رها شده‌اند. به‌طرف آنها رفتم. سرباز وظيفه‌اي كه مراقب بود كسي ازخط آتش عبور نكند، جلويم را گرفت و گفت سركار دنبال كفشها هستي؟ گفتم آره. انگار دنبال كسي بود كه برايش حرف بزند. با چهره‌اي درهم كشيده، گفت:‌‌5نفر بودند. بعد بدون اين كه منتظر عكس‌العملي از طرف من باشد، ادامه داد:‌همين چند‌ماه ‌پيش بود. صبح زود آوردنشان اين‌جا. جوان بودند. نمي‌دانم چقدر شكنجه شده بودند. حرفهاي او و حالتش بيشتر كنجكاوم كرد. او از چه كساني حرف مي‌زد؟ گويي كه صحنه‌ها دوباره جلو چشمانش مجسم شده باشند، با خودش حرف مي‌زد: دل شير داشتند. شعار مرگ بر شاه مي‌دادند. مرتب فرياد مي‌كشيدند: الله‌اكبر. الله‌اكبر. تا به‌حال كسي را به‌شجاعت آنها نديده‌بودم. هيچ باكشان نبود. انگار نه انگار كه مي‌خواهند تيربارانشان كنند. چشم‌هايش پر از اشك شده بود. با بغض گفت:‌ يك‌سري ازسربازان را آورده بودند كه آنها را اعدام كنند. اما هيچ‌كس توي خط آتش نرفت. هيچ سربازي حاضر نشد به‌آنها شليك كند، صداي قرآن خواندن و شعارهاي آنها قطع نمي‌شد. حتي اجازه ندادند چشمهايشان را ببندند. افسر آتش كه اين صحنه را ديد ناچار شد برود يك سري ديگر از نفرات كادر و درجه‌دار را بياورد. آنها را درخط آتش نشاند و مجبورشان كرد كه شليك كنند. اين كفش‌ها متعلق به‌آنها بود.
اعدام شدگان همان بنيانگذاران سازمان، حنيف‌نژاد و سعيد محسن و اصغر بديع‌زادگان، و مجاهدين پيشتاز رسول مشكين‌فام و محمود عسگري زاده بودند.
به‌اين ترتيب دفتر زندگي مردي كه «نه فراوان بودا» بسته مي‌شود. اما در سحرگاه 4خرداد1351 او «تمام نشد». آغاز شد. در راهش و در نسلي كه خود آموزگارش بود جاودانه شد. حق با مسعود(رجوي) بود آنجا كه در اوين به‌محمدآقا گفت: «نسل تو پايدار خواهد بود». اين «مرگ» آغاز، شكوفايي نسلي است شجاع و فداكار كه ريشه‌هايش در خاكهاي بارآور و پرطراوت، و شاخسارهاي بلندش رقصان در آبي آسمانها است. به‌قول حافظ: «صد باد صبا» است كه: «با سلسله مي‌رقصند».
يك كهكشان گل سرخ را درنَوَرديديم
تا به‌خورشيد رسيديم
و آنجا بود كه طلوع زمين را
ديديم
از پس غروب مرداني با سينه‌هاي خورشيدي.


نسلي بيگانه با معماري عقيم آب و هندسة نزول

سرِ صخره
با پيشاني موج مي‌شكند.
جنگاور كوچك نابرابر!
هستي خونين دريا ارمغان توست.

«مرگ»ي كه ضد زوال است و نابودي، قابلة تولد نسل جديدي از مجاهدين است. نسلي كه با پايداري خود دودمان خبيثة سلطنت را بركند و بعد از آن هم در نبرد با اهريمن ارتجاع مذهبي تا بدانجا پيش رفت كه يكصد و بيست هزارش فدا شد اما با ادامة بي دريغ راه برسوگند پايداري خود پاي فشرد. نسلي كه در جريان قتل‌عام سال67 يكباره 30هزارش را به‌دار آويختند اما تمام نشد. بازهم شكفت. و بازهم دوباره آغاز شد. در قلبها و حافظه‌هاي خونين جاي گرفت. پرچم شد و براي هميشه به‌اهتزار درآمد.
نسلي كه هفت سال تمام زندان كشيد و نام اصلي اش كه مصطفي كاشاني بود را به‌دژخيمان نگفت و زماني كه به‌دار آويخته شد نام خود را «علي صادقي» اعلام كرد. مي‌خواهيد او را بشناسيد؟ گزارش آخرين صحنة جاودانگياش را زبان همسلولياش بخوانيم: «ناگهان لحظه‌اي كه هيچ‌كس نمي‌خواست، فرا‌رسيد و درحالي‌كه علي مشغول صحبت در نشست بود، در سلول را كوبيدند و پاسداري صدا كرد: علي صادقي علي به‌سرعت از جايش بلند شد و گفت: منم. دژخيم گفت: آماده‌شو بايد بروي!علي با عجله لباس‌هايش را عوض كرد، لباس نوتر و تميزتري پوشيد، ساعتش را به‌يكي از بچه‌ها داد و با تك‌تك بچه‌ها روبوسي و خداحافظي كرد. با شوق و ذوق، چنان‌كه گويي به‌سفري زيبا و پرجاذبه‌مي‌رود، همه را در آغوش مي‌گرفت. به‌محض اين‌كه علي بيرون ‌رفت، سكوت سنگيني سلول را فرا‌گرفت. شايد همه به‌اين جملة علي فكر مي‌كردند كه:اين تازه اول كار است، دژخيم ازاين اعدامها زيان خواهد كرد”».

چگونه فراموش كنم او را ؟
او را كه در دستهايش
باغهاي سبز پاكيزگي روييده بود
و با هرگامش
هيبت كاخي فرو مي‌ريخت.
و آن لحظه كه پيراهنش پرا ز مهتابها شد
لبخندش قدحي بود
پر از گل سوري.

اين نسل نامهاي گوناگوني دارد. اما همة آنها تا بن استخوان به‌حرف حنيف معتقدند كه  «اين راه بي‌رهرو نمي‌ماندو همهشان به‌توصية او هنگام كه مي‌خواهند برتيرك دار بوسه زنند به‌ديگران توصيه مي‌كنند: «سرتان را بالا بگيريد».
نام او را مي‌خواهيد؟در فراز و نشيب هاي زمانه، هيچ كس همة نامهاي او را نمي‌داند. اما از برخي ردهايي داريم. محمدرضا شهيرافتخار يكي از آنها است كه درست در ساعت سه و نيم بعداز ظهر 12مرداد67 وقتي كه براي به‌دار آويختن صدايش مي‌كنند مي‌گويد: «"خوب، انقلاب خون مي‌خواهد، پس خونش با ما"». او همچون خواهر مجاهدش اعظم طاقدره از يك نسل و يك بنياد است. مگر اعظم هم وقتي در جريان قتل‌عام سال67 قرار گرفت نگفت: «تصفية زندانيان است، همه را مي‌كشند. پايداري مجاهدين در‌برابر آخوندهاي غدار به‌بهاي خون ميسر است و ما بايد با خون خود اين بها را بپردازيم» اين نسل اهل «بها» است. و اگر اعظم در اول شهريور همان سال به‌دار آويخته شد فرق چنداني با معصومه برازنده ندارد كه وقتي او را براي به‌دار آويختن به‌ميدان عمومي شهر گچساران مي‌برند: «ديگر هيچ‌جاي بدنش سالم نمانده بود. پشت و كمرش سراسر از آثار ضربات كابل مجروح بود. ديگر قادر نبود روي پاهايش راه برود و با كمك دستهايش خود را اين‌سو و آن‌سو مي‌كشاند». اگر معصومه در گچساران چنين وضعي داشت، برادر مجاهدش بهمن شاكري نيز در اروميه، پس از دو سال زندان اضافي كشيدن، اين چنين به‌او مي‌پيوندد: «بهمن را با عدة كثيري از زندانيان به‌تپه‌هاي پادگان مالك اشتر سپاه نزديك درياچة اروميه برده و با چوب و چماق و سيخ به‌جانشان افتادند. به‌قدري آنها را وحشيانه زده بودند كه روستاييان اطراف صداي فريادهايشان را شنيده و به‌سر تپه‌هاي اطراف آمده بودند». راستي او با محمدحسين رمضاني چه فرقي دارد؟ دانشآموز 17سالة اسلامآبادي بعد از عمليات فروغ جاويدان دستگير مي‌شود. پس از دو ماه به‌خانواده‌اش خبر اعدام او را مي‌دهند. از آنها مي‌خواهند تا بروند و جسد را تحويل بگيرند. بي‌آن كه اجازة برگزاري مجلس يادبودي برايش را داشته باشند. اما...«اما هنگام دفن، وقتي روي جسد را باز كردند، متوجه شدند پاسداران صورت محمدحسين را با رگبار گلوله آن‌چنان متلاشي كرده‌اند كه چهره‌اش قابل تشخيص نيست». البته از نظر پاسداران مهم نيست كه پدر و مادر داغديدة او قبول نمي‌كنند كه جسد مزبور جسد فرزند آنهاست. قاتلان سوگند مي‌خورند كه: «ما خودمان او را اعدام كرده‌ايم» و اين تنها موردي است كه بايستي سوگند پاسداران را قبول كرد. اما در ضمن قاتلان هم بايد بدانند اين نسل نه در نبرد كه در وهلة اول در انتخابش آن چنان مصمم است كه مرگ را به‌سخره مي‌گيرد. و مانند جسومه حيدري در ايلام چند دقيقه قبل از شهادت فرزند خردسالش را شير مي‌دهد و با سرِ افراشته به‌ميدان تيرباران مي‌شتابد. زن گوركني كه او را شسته و مثلاً براي دفن آماده كرده آثار اين شير را برروي پيراهن جسومه ديده است. باورتان مي‌شود؟ اين همه شقاوت را نمي‌گويم، استواري در انتخاب و آرمان را مي‌گويم. اما نام ديگر جسومه همان زهرا فلاحتي است. شرح وداع او از زبان يكي از يارانش خواندني است: «5‌مرداد‌67 ساعت12 شب زهرا در كتابخانة بند با يكي از خواهران مشغول صحبت بود. بلندگوي بند به‌صدا درآمد و اسم او را خواند. سه‌بار پشت‌سر هم: زهرا فلاحتي جهت بازجويي با چشم‌بند به‌دفتر مراجعه كند. همه به‌هم خيره شدند. عده‌اي به‌سمت اتاق زهرا رفتند. او با آرامش مانتويش را پوشيد. لبخند بر‌لب چادرش را به‌سر كرد و راه افتاد. بچه‌ها همه جمع شده بودند و سعي مي‌كردند با زهرا خداحافظي كنند. .... دل همة بچه‌ها مي‌لرزيد. بغض كرده بودند و نمي‌خواستند باور كنند كه ديگر زهرا را نخواهند ديد. از پشت بلندگو مجدداً او را صدا كردند. ولي بچه‌ها گوش نمي‌دادند. دختر كوچك يكي از خواهران با ما در بند بود كه به‌زهرا خيلي علاقه داشت. از زير دست و پاي بچه‌ها خودش را به‌زهرا رساند و معصومانه گفت: خاله‌جون كجا ميري؟. طفل معصوم ترسيده بود و به‌شدت گريه مي‌كرد. زهرا با محبت او را در آغوش كشيد، بوسيد و از او خواست كه دختر خوبي باشد و مادرش را اذيت نكند. بعد هم قول داد كه به‌زودي بازگردد. يكي از زنان پاسدار بدون اين كه جرأت كند به‌داخل بند بيايد، از پشت در دوباره او را صدا كرد. زهرا را تا دم در بند بدرقه كرديم. دم در زهرا ايستاد. لحظه‌اي همة بچه‌ها را نگاه كرد و با استواري يك‌كوه رفت. چند‌دقيقه بعد صداي بلندگو بلند شد: «سهيلا محمدرحيمي، هما رادمنش…».
زهرا، يا سهيلا، يا هما. فرقي نمي‌كند. شما مي‌توانيد اين بار او را كس ديگري بناميد. او زني است از دو پا فلج كه به‌سختي راه مي‌رود. اما از همان سال 61 كه دستگير شده است انتخابي بدون اما و اگر داشته است. نامش را طيبه‌خسروآبادي نوشته‌اند. همان كسي كه در قتل‌عام گفت: «من انتخابم را كرده‌ام. غير از جايي كه مجاهدين باشند برايم جهنم است». و يا شيري است به‌نام زهرا خسروي كه در آخرين تماسش با مورس به‌سلولهاي ديگر خبر مي‌دهد: ««بچه‌ها بيست‌دقيقه براي نوشتن وصيتنامه به‌من وقت داده‌اند، مي‌خواهند اعدامم كنند. سلام مرا به‌مسعود و مريم برسانيد».
او نسرين رجبي است يا فرح اسلامي يا مرضيه رحمتي يا حكيمه ريزوندي. فرقي نمي‌كند. رد اجساد آنها را برروي تپه‌اي خارج از صالح آباد ايلام مي‌دهند. و عليرضا اسلامي برادر فرح كه در سالهاي بعد به‌فرح پيوست مي‌نويسد: «براساس گفتة آنها قبر شماره6 متعلق به‌فرح بود. همراه پدرم با دو‌نفر ديگر به‌آن‌جا رفتيم. در گودالي به‌طول 10‌متر اجساد چندين نفر را روي هم ريخته بودند. به‌طوري كه پاي يك‌شهيد روي سر شهيد ديگر قرار داشت. در اين گودال مجاهدين شهيد حكيمه ريز‌وندي، نسرين رجبي، فرح اسلامي، مرضيه رحمتي، جسومه حيدري‌زاده، نبي مروتي و نصراله بختياري دفن شده بودند». همگي را بعد از تجاوز به‌رگبار بسته‌اند. و اين همان چيزي است كه معادلة زندگي و مرگ را تغيير مي‌دهد. انسان را از سردرگمي، و عمري به‌عبث دنبال اين دويدن يا از آن يكي فرار كردن، رها مي‌كند. و رهايي، شجاعت مي‌آفريند. بنابراين تلاش براي ترسانيدن نسلي كه مرگ را به‌سخره گرفته بلاهت است. انساني كه هيولاي مرگ را كه با شقاوت تمام در يك قدمي‌اش به‌كمين نشسته به‌تمسخر مي‌گيرد از «كميسيون مرگ» خميني هم نمي‌ترسد. و مثل زهرا بيژنيار بعد از بازگشت از نزد آنان شكلكشان را در مي‌آورد و تا آخرين روز زندگي ترانه مي‌خواند. زهرا را برادراني بسيار بود، همچون خودش شاد و شاداب و شجاع. يكي از آنها محسن محمد باقر نام داشت محسن از دو پا فلج بود و با عصا راه مي‌رفت. او در يكي از همان روزهاي قتل‌عام مي‌گويد: «من حساب همه‌چيز را كرده‌ام. اگر خواستند مرا ‌دار بزنند اول يك‌بار پشتك مي‌زنم و بعد با عصايم مي‌كوبم توي سر جواد شش‌انگشتي (پاسدار شقي زندان) بعد مي‌روم بالاي دار...». حسين فيضآبادي برخوردي تكان دهندهتر دارد. آخرين همسلولش نوشته است: «حسين را قبل از اعدام به‌سلول ما آوردند. مدتها در سلول انفرادي بود و ريشش حسابي بلند شده بود. از ماجراي قتل‌عام و اعدام‌ها بي‌خبر بود و وقتي به‌او گفتيم كه فردا مي‌خواهند اعدامت كنند. خنديد و گفت: بايد فكري براي ريشم بكنم. اگر اعدام شوم با اين ريش توي آن دنيا چه جوابي بدهم؟ تا بتوانم ثابت كنم كه آخوند نبوده‌ام مي‌برندم به‌قعر جهنم. آن‌وقت با اصرار از ما خواست كه به‌ترتيبي ريشش را بزنيم. بالاخره خودش پيشنهاد كرد كه با ناخنگير ريشش را بزنيم، اما نگذاشت سبيلش را بزنيم و گفت مي‌خواهد مثل موسي سبيل داشته باشد. صبح روز بعد كه ناصريان (آخوند مغيثه‌اي، رئيس زندان گوهردشت) براي بردن او آمد وقتي قيافة حسين را ديد از شدت تعجب و عصبانيت فرياد كشيد و او را برد».

دراين طول وعرض بي‌ارتفاع، اين ساحل باراني
اي فرو افتادة بلند
ماسه‌هاي زير پا
حافظة صخره و موج‌اند.

به‌اين ترتيب هرشهيد نه تنها در ديروز كه امروز و فردا شناور است. زمان را در مي‌نوردد و بر آن جاودانه پيروز مي‌شود. بي‌شك شهيدان را نبايد در رديف مردگان پنداشت، پس حضور هرشهيد دائمي است و حيطه و زمان ممنوعي براي خود نمي‌شناسد. با شهيد مي‌توانيد به‌پارك برويد. سيگاري چاق كنيد و گپي بزنيد. با شهيد مي‌توانيد ساعتها در سكوت و تنهايي قدم بزنيد. با شهيد مي‌توانيد در ميدان نبرد حاضر شويد و اطمينان داشته باشيد كه خنجر خيانتي شما را از پشت هدف قرار نمي‌دهد. مي‌توانيد روي نيروي جنگندگي شهيد حساب كنيد مي‌توانيد روي نيروي برتر اخلاقي او حساب كنيد. مي‌توانيد روي «فرهنگي» كه ساخته است حساب كنيد و مي‌توانيد روي تماميت راهي كه رفته‌ايد حساب كنيد. او گواهي مي‌دهد. با يادش، با خاكش و مزارش. با پيراهن به‌يادگاري مانده‌اش. با تك به‌تك اعضايش. بي جهت نيست كه دشمن حتي تحمل برپايي يك مراسم را براي او ندارد. بي دليل نيست كه سنگ مزارش را حتي پس از سالهاي سال با پتك مي‌شكند. به‌راستي كه او زنده است. زنده‌اي كه ديگر دشمن نمي‌تواند شكنجه‌اش كند. نمي‌تواند اعدامش  كند. نمي‌تواند زندانش كند. او رها شده و به‌جاودانگي رسيده است. نه به‌اين دليل كه موجودي آسماني و بي عيب و نقص بوده است. درست برعكس. به‌اين دليل كه با وجود همة اين ضعف‌هاي بشري توانسته است در لحظة موعود انتخابش را بكند. به‌تعبير ديگر اين ضعف‌ها نتوانسته‌اند او را درهم بشكنند. او بوده كه با انتخاب «مرگ» به‌توانايي انسان براي پاره كردن زنجيرهاي اسارت گواهي داده است
بنابراين شما، يعني ما، در هركجا كه ايستاده‌ايم مي‌توانيم از شهيد كمك بگيريم. همراه ماست. با ماست و تضمين راه ما است. با خاطراتي كه از او داريم. با عكس هايي كه از داريم و در آلبوم خود مخفي كرده‌ايم. با بگو و مگوهايي كه با او داشته‌ايم. او حتي با ضعفهايش گواهي مي‌دهد. گواهي مي‌دهد تا ما يادمان بماند و عليه فراموشي برخيزيم. عليه زوال، عليه گم گشتگي و منجمد شدن در يخبنداني به‌وسعت تاريخ. عليه مسخ واژه و «ارزش غايي كلمات». كسي كه در آرمان خود زنده شود به‌جاودانگي رسيده است. نه مهابت مرگ او را مقهور كرده و نه كشش‌هاي اعتيادي ابلهانه كه روزمره تكرار مي‌شود و ما فقط قربانيان آن هستيم. شهيد قوس نفوذناپذير«دائره‌السوء» را در هم شكسته و در ابديتي بي‌منتها به‌پرواز درآمده است. طائر قدسي است يا مرغ باغ ملكوت؟ هرچه هست پرندة آسمانهاي دور است. آسمانهاي بي‌سقف.

چراغ براي تاريكي ست.
آنجا كه ايستاده‌اي
روز است.

بي‌نياز
از چراغ،
تو را مي‌بينم.

تشويش حباب
براي كندن از جزيرة كف.

هیچ نظری موجود نیست: