واحد تحقیق
شهیدان، گنجینه عظیم و بیبدیل ملی، در کوره دوران
(گفتگو با خواهر
مجاهد فرشته اخلاقی)
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
«مولوی»
پیش درآمد:
در سال2003 بعد از اینکه
برخی دولتهای مماشاتگر «غربی» همرزمان شهید تئودور راکیس را در ردیف نازیها قرار دادند،
او بر این ستم شورید و با خشم نوشت: «امروز متأسفانه وادار شدهام که بیشتر
به نام مردگان حرف بزنم تا زندگان» و بر سر آنان که حقانیت و مشروعیت نبرد آزادیخواهان
را مسخ میکنند فریاد برآورد: «شرمتان باد».
ترفندی که با همرزمان آن مرد بزرگ بهکار
گرفته شده است برای ما نیز چندان بیگانه نیست. با شهیدان ما، و ادامه دهندگان رسم و
طریقت آنان، همان رفته که بر تمامی شهیدان راه آزادی روا شده است. و این نامردمی شیوه
همه دیکتاتورها، و اراذل قلمی و تبلیغی شان، و وادادگان و خائنان است. آنان شهیدان
را نه رزمندگان سرفراز آزادی که فریب خوردگان دستگاهی از پی قدرت میدانند. در نتیجه
حداکثر خونخواهیشان را باید از کسانی کرد که راه را هنوز هم ادامه میدهند. یعنی که
با یک چشمبندی فریبکارانه ابتدا سهمی متساوی به هر یک از «طرفین خشونت» میدهند و
در قدم بعد عملاً «جای قربانی و جلاد» را عوض میکنند. در این دستگاه فاسد با شارلاتانیسمی
صریح، خمینی و آخوندهای من التبع نیستند که کشتهاند و فرمان قتل و کشتار دادهاند،
بلکه «مسعود رجوی» هم به همان اندازه مقصر است زیرا که با «ارزیابی غلط از تعادل قوا»
فرمان مقاومت داده است. و چه ستم سترگ و تلخی است که بر شهیدان و ما روا میشود.
از اینرو ما نیز بر این ستم میشوریم و همزبان با خالق آهنگهای
پرشور زوربا فریاد میزنیم: «شرمتان باد». ما نیز همچون رومن رولان که از کسانی که
وقتی نامه تیرباران شدهای را میخوانند چشمانشان از اشک لبریز نمیشود «بیزاریم»
. ما سرفراز به گفته کسی هستیم که به حق «سرور شهیدان» نام گرفته و با یقینی روشنتر
از همه خورشیدها گفته است: «هر زندهای راه مرا خواهد رفت» یعنی که وادادگان و خائنان
را نه زندگان، که مردگانی لعنت شده بیش نمیدانیم. یاوههای خائنان مطرود و منفور را
با هر مارک و اسمی که باشد به هیچ میگیریم و به یاد میآوریم که داستایوسکی در این
مسیر به ما در مقابله با همه «مسئولان دفتر مبارزه با نفاق» و طراحان ریز و درشت «نابودی
مجاهدین» رهنمودی عمیق داده است. ما رهنمود او را در مقابله با «گاو و گوساله های»
نشخوار کن یاوهها بهخاطر میآوریم که نوشت: «اگر به عزم رسیدن به مقصد راه افتادهای،
اگر در ضمن راه بایستی و به هرسگی که به تو پارس کند سنگی بیندازی هرگز به مقصد نمیرسی»
از اینرو تأسفی از بابت سخن گفتن «به نام شهیدان» مان نداریم.
زیرا در ادامه راهی هستیم که آنها سرفرازانه، و به دور از ذلت تسلیم، پیمودهاند. و
ما عهد بستهایم ادامه مسیر را تا تحقق آرمان آنان با شوقی عاصیانه بپیمائیم. از اینرو
«واحد تحقیق شهیدان» مجموعهای است زنده و پویا که از زبان سرخ شهیدان سخن میگوید
و حقانیت و مشروعیت آنان را عرضه میکند.
اما فراز و نشیبهای سالهای بعد از جنگ 2003 بسیار بوده است...
قرار بر این بود که «واحد تحقیق شهیدان» از یادمانهایی حفاظت کند که به گفته رومن رولان
از زمره داراییهایی هستند که حتی دشمن پیروز هم نمیتواند از انقلابیون برباید. و قرار
بود که واحد تحقیق اسناد و مدارک مربوط به شهیدان را گردآورد، و حافظ یادگار آنان باشد.
و قرار بود یاد کسانی را زنده بدارد که راه را تا به آخر رفتهاند و ادامهاش را به
ما سپردهاند... اما قضا را که سیب سرخ سرنوشت در هوای زمانه چنان چرخهایی زد که خود
واحد نیز تبدیل به یک «شهید» شد. آن چه بر این مجموعه، که به راستی یک گنجینه عظیم
است، در سالهای بعد از جنگ2003، رفته است باور ناکردنی است. همچون ستمی که بر خود
شهیدان رفته است. داستانهایی که باید شنید و نوشت و عبرت دانست شان.
و کسی راوی دردمند این داستانها است که خود برای «زنده» نگهداشتن
هر سند به اندازه خونخواهی یک شهید زحمت کشیده است. کسی که سالها حافظ و نگهبان هزاران
سند و مدرک و یادگار شهیدان بوده است. خواهر مجاهدم فرشته اخلاقی کسی است که مسئولیتش
در سالهای قبل از جنگ همین بود، و بعد از آن نیز با دلسوزی و دقت و به تعبیر خودش
«امانت» بیمانندی این کار پر مشقت را به عهده داشت. هرسند و یادگار را، باز هم به
گفته خودش، همچون یکی از فرزندانش عزیز و گرامی میداشت و حفاظت از آن را یک نبرد
با رژیم پلید آخوندی میدانست.
در آلبانی پای صحبت او مینشینم تا او برایم از آن چه بر
«واحد تحقیق شهیدان» رفته است بگوید. بارها و بارها در نوشتهها و گفتههایم، خود را
«سرباز کوچک واحد تحقیق» معرفی کردهام. و اکنون خوشحالم که در برابر کسی نشستهام
که بار سنگین مسئولیتی بزرگ را بردوش داشته و با سرفرازی آن را دنبال کرده است.
كاظم مصطفوی
حمید: خواهر فرشته
میدانم و میدانیم که شما، مثل سایر مجاهدان مستقر در اشرف و لیبرتی، بار سنگینی را
روی دوش خود داشتید. کم و بیش در جریان نقل و انتقالهای اجباری تک به تک شما بودهایم.
هر چند هر کدام آنها را میتوان بازخوانی کرد، اما در رابطه با خود شما فکر میکنم
شما سنگینی بار دیگری را هم روی دوش داشتید. آن هم بار سنگین حفاظت و نگهداری اسناد
و مدارک مربوط به «واحد تحقیق» شهدا و موزه مقاومت. ما بسیار کم میدانیم که شما با
آن همه اسناد و مدارک چه کردهاید؟ آیا ممکن است مقداری در این باره برایمان بگویید؟
فرشته اخلاقی: بله، همانطور
که خودتان گفتید تا آنجا که «ممکن است» . درست است. با شروع جنگ آمریکا و عراق ما وارد
مرحله جدیدی از زندگی مبارزاتی خود شدیم. هر چند این جنگ به ما مربوط نبود و ما مطلقاً
از آن استقبال نمیکردیم ولی در هرصورت خیلی چیزها دست ما نیست. از جمله همین جنگ.
لذا ما باید با دینامیسمی که از خودمان نشان میدادیم در همه زمینهها خود را با شرایط
جدید منطبق میکردیم. یکی از زمینهها هم مربوط به واحد تحقیق شهیدان و موزه مقاومت
بود. ما دیگر نمیتوانستیم مثل گذشته محل ثابتی برای خود میداشتیم. لاجرم باید آماده
میبودیم تا هر لحظه با الزامی جدید تغییر مکان میدادیم. این الزام کار ما برای انطباق
با شرایط جدید بود.
به هرحال در آستانه وقوع جنگ ما در یکی از مراکز سازمان مستقر
بودیم. یکی دو روز مانده به عید سال 82، و شروع جنگ، گفته شد که باید «واحد تحقیق»
را از آنجا که هستیم تخلیه و به مرکز دیگری منتقل کنیم. من بنا بر تجربه سالیان قبل
اصلاً خاطره خوشی از این انتقالها نداشتم. می دانستم که در هر انتقال ما چیزی از اموال
و اسناد شهیدان را از دست میدهیم. اما این بار شرایط فرق میکرد. شرایط جنگی بود و
بوی خوبی از اوضاع به مشام نمیرسید. لذا بدون درنگ در مرکز جدید محلی را خالی کردیم
و با کمک بچهها تمام جنسهای «واحد تحقیق» و موزه شهیدان را به آنجا بردیم. من گفتم
هنوز اوضاع نا بهسامان است لذا ترجیح دادم آنها را فقط در حد حفظ و حراست مرتب بچینیم.
دیگر به الفبایی چیدن و اندیکس کردن و این چیزها نپرداختیم.
بهزودی سلسله انتقالها و از این مکان به مکان دیگر رفتن
همچنان ادامه پیدا کرد. بهطوری که در سال 82 و اواسط سال 83، یعنی درعرض کمتر از
2سال، بهخاطر شرایطی که پیش میآمد، کل «واحد تحقیق» و جنسهای موزه در خود اشرف 8
بار جابهجا شد. بعد از چندین ماه که در آن مرکز بودیم، قرار شد به مرکز دیگری برویم.
در خود همان مرکز سه بار ناچار به جابهجایی شدیم. بعد از چند ماه گفته شد به محلی
نزدیک دندانپزشکی در قلعه 500، برویم. بعد باز به محلی روبه روی دانشکده فروغ و...
. در خلال این انتقالها راهاندازی خود موزه را هم، در راستای پروژه لیست شهدا به زبان
انگلیسی داشتیم.
مدتی بعد باید موزه را به ساختمان جدیدی در گوشه سمت راست
سالن اجتماعات منتقل میکردیم. چون تعدادی مهمان خارجی داشتیم که میخواستند از موزه
بازدید کنند. ساعت 7بعدازظهر این کار به ما ابلاغ شد و گفته شد که قرار است ظهر روز
بعد از موزه بازدید شود. فرصت فی الواقع کم بود و اگر همت و برایی مسئولان بالای ما
نبود مطلقاً قادر به انجام این پروژه نبودیم. ولی با کمک بیدریغ خواهران و برادران
این انتقال هم انجام شد.
به هرحال، طی این چند سال، چندین بار گسترش خود موزه را،
چه در اشرف و چه در لیبرتی، هم داشتیم. پروژههایی که هر کدامش حداقل یک ماه وقت میگرفت.
زیرا که کلی جنس تحویل میدادیم و تحویل میگرفتیم. و بعد از هر پروژه باز هم باید
روی اجناس اتیکت میزدیم و لیستها را به روز میکردیم.
حمید: من همیشه،
در آن سالها، وقتی به «واحد تحقیق» می آمدم، یا به موزه مقاومت سر میزدم، گذشته از
ارزش کیفی اسناد و مدارکی که گرد آمده بود از کمیت آنها هم به واقع متحیر میشدم. فکر
میکنم این حیرت منحصر به من تنها نبود. هرکس آن همه سند و مدرک را میدیدید وضعیتی
مشابه من میداشت. ولی کسانی که از نزدیک این حجم از اسناد و مدارک را ندیدهاند نمیتوانند
تصوری واقعی از آنها داشته باشند. آیا ممکن است توضیحی در این مورد بدهید؟
فرشته اخلاقی: انبار موزه
شامل چهار اتاق و یک هال بود. تمام انبار ما پر از جنس و یادگاریهای شهدا بود. این
یادگاریها را خانوادهها و یا دوستانشان، با هزار زحمت و خطر، و گاه حتی بهای دادن
جان، به سازمان رسانده بودند. اجناس شهیدان بالغ بر هزاران قطعه جنس و جواهر، 43 کمد
دو در بود. به اضافه 8 ویترین شیشهای با همان ابعاد. این مجموعه در 2 اتاق بزرگ و
در تعداد زیادی کارتنهای بزرگ کیپ در کیپ و روی هم تا سقف چیده شده بود. در «واحد تحقیق»
هم 43 عدد فایل چهار کشویی داشتیم که اسناد و پروندههای مربوط به شهدا داخل آنها بود.
این فایلها در 2 اتاق بزرگ جا داشتند. همینطور در 2 اتاق بزرگ، که بزرگی هرکدامشان
به اندازه سالنی بود، 37 یا 38 کمد دو در چهار و پنج طبقه داشتیم. داخل آنها مجموعه
آلبومهای عکسهای پرسنلی، یادگاری، عکسهای جمعی در سازمان و مناسبتها، عملیات نظامی،
و آلبومهای خانوادگی و... بود، که همه درکلاسورهای یکدست مرتب و اندیکس شده بودند.
کلاسورها و آلبومهای شامل خاطرات شهدا، خاطرات زندانیان سیاسی،
مصاحبهها و خاطرات زندانیان از بند رسته بودند. این اسناد چند سال بعد زمینهساز کتابهایی
شدند که چاپ شدند و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفتند.
همین طور مجموعه کتابهای دستنویس خاطرات زندان، حماسههای
مجاهد خلق، حماسههای جنگل، حماسههای کردستان، خاطراتی از مجاهدین در خانههای تیمی
زمان فاز نظامی در تهران و شهرستانها و... و... و... را داشتیم که بسیار ارزشمند بودند.
خواهران و برادرانمان آنها را در دهه 1360 وقتی از کشور خارج میشدند، قبل از اعزامشان
به اروپا یا منطقه، مینوشتند. برخی از نویسندگان همین خاطرات در سالهای بعد خود بهشهادت
رسیدند و به همین دلیل این کتابها به راستی غیرقابل بازنویسی هستند. تعداد این کتابها
چیزی حدود 150جلد کتاب شده بود که از هر جلدش سه نسخه داشتیم.
حمید: حتماً هر نقل
و انتقالی هم برای شما مقدار زیادی کار تولید میکرد
فرشته اخلاقی : بله، علاوه
بر میزان زیادی که باید انرژی میگذاشتیم، هر نقل و انتقال برای ما مستلزم هزینه بسیار
سنگینی هم بود.
مثلاً درست به یاد دارم که چندماه قبل از جنگ، برای نو کردن
پروندههای شهدا و بسته بندیهای اجناس شهدا چند میلیون دینار فقط پاکت مرغوب خریده
بودیم. و همه پروندهها را نو کرده بودیم. همه اتیکتها نو و به روز شده و خطاطی شده
بودند! فکر میکردم باقیات و صالحاتی خوبی خواهد ماند.
در هر جابهجایی خیلی تلاش داشتیم که ماکزیمم صندوق و کارتن
و.. گیر بیاوریم که جابهجایی درست صورت بگیرد و حتی الامکان جنسها ترتیب شان به هم
نخورد. ولی واقعیت این است که موفق نمیشدیم و ناگزیر مقادیری را در ملافه و پارچه
و... می پیچیدیم. اما باز هم ترتیبشان به هم میخورد و بدون اغراق تا چیدن و لیست برداری
و تایپ و چاپ مجدد حداقل یک ماه از وقتمان را میبرد.
به هرحال در واقع اسناد موجود در «واحد تحقیق» و موزه شهدا
گنجینه عظیم و بیهمتایی بود که فی الواقع فکر نمیکنم در هیچکجای دنیا مانندش وجود
میداشت. البته هم من، و هم شما، و هم همه میدانند که گرد آوردن چنین گنجینهای حاصل
توجه و همت خود ”برادر مسعود ”، از همان روزهای اولیه مقاومت، بود. حتماً سخنرانی برادر
مسعود را در سالهای قبل از 1360 در خانه شهید ناصر صادق، در بزرگداشت شهیدان 30 فروردین،
به یاد دارید. یادتان باشد در همان سخنرانی برادر مسعود گفت در تماس با مقامات حکومتی
درخواست کردهاند تا پروندهها، بهخصوص دفاعیات شهید بنیانگذار محمد حنیفنژاد، را
باز پس بگیرند. ولی خمینی و اذنابش هیچگاه به این خواسته مشروع مجاهدین تن ندادند.
زیرا که خوب میدانستند هر کدام این اسناد چقدر ارزش تاریخی و مبارزاتی دارد. هرسند،
نفی مشروعیت تاریخی این رژیم ضدبشری و متقابلاً گویاترین گواه مشروعیت و مظلومیت مقاومت
مجاهدین است.
در همین جا لازم میدانم از زحمات اولین مسئول «واحد تحقیق
شهیدان» و موزه مقاومت، خواهر مجاهدم سهیلا صادق، یاد کنم. برای ما که هر یک به شکلی
دستاندرکار این قضیه بودهایم نقش این خواهر مسئول والامقام همیشه برجسته و آموزنده
بوده است. بعد از خواهر سهیلا بود که من این افتخار را پیدا کردم تا مسئولیت نگهداری
و رسیدگی به اسناد و مدارک شهیدان را به عهده بگیرم. افتخاری که همیشه احساس کردهام
تا دنیا دنیا است مرهون این منت بوده و خواهم بود.
حمید:
بعد از اشغال عراق و آمدن آمریکاییها مشکلی برای شما به وجود نیامد؟
فرشته اخلاقی : اجازه بدهید
خاطرهای را برایتان نقل کنم که به راستی برایم تلخ بود و هرگز فراموشش نخواهم کرد.
این را هم اضافه کنم که هرسند یا مدرک یا یادگاری از شهیدان برای من عزیزترین چیزها
است. به قدری که حتی خوف از دست دادن یکی از آنها برایم یک کابوس است. به هرحال بعد
از جریان تراژیک خلعسلاح مجاهدین از سوی آمریکاییها قرار شد ما اگر درموزه اگر چیزی
داریم که باعث سوءتفاهم میشود را بدهیم. یکی از این یادگاریها که برایم بسیار عزیز
بود تک تیر قناسه مجاهد شهیدی بود که در سالهای قبل او همراه خودش به ارتش آزادیبخش
آورده و به موزه ما تقدیم کرده بود این قناسه، که مطلقاً کارآیی نظامی نداشت، یادگار
آن شهید برای ما بود. به همین دلیل من دلبستگی ویژهای به آن داشتم و هر هفته به آن
رسیدگی خاصی میکردم. تا اینکه در فروردین1382 قرار شد سلاح هایمان را تحویل دهیم.
نیمه شبی بود که به من ابلاغ شد باید همین سلاح را تحویل
بدهم. راستش را بخواهید بهشدت منقلب و به هم ریخته بودم. بهطوری که همهاش به دنیای
کثیف و پلیدی فکر میکردم که باید عزیزانمان را بدهیم و حتی یادگاری از آنها را نتوانیم
برای خود نگهداریم. بعدها که برادر مسعود در مورد خلعسلاح کل ارتش آزادیبخش گفت در
تضاد بین سلاح و صاحب سلاح باید انتخاب میکرد و او صاحب سلاح را برگزیده من خیلی بهتر
قضیه را درک کردم.
حمید: آیا هیچ وقت
آمریکاییها در زمانی که حفاظت اشرف را برعهده داشتند آنها برای بازدید از موزه به شما
مراجعه کردند؟
فرشته اخلاقی : یک بار در
ابتدا یکی دو روز از دیدار و ملاقات اولیه خواهر مژگان پارسایی با ژنرال اودیرنو نگذشته
بود که بعدازظهری در نشستی که داشتیم یک یادداشت بمن دادند. یادداشت حاکی از این بود
که به بیرون بروم. بیرون در خواهری منتظرم بود. او گفت باید به موزه برویم چون آمریکاییها
میخواهند آنجا را بازدید کنند. ما رفتیم کلید را برداشتیم و خودمان را رساندیم که
دیدم آنها به آنجا آمدهاند و گفتند ما میخواستیم موزه را ببینیم سؤال کردند که من
گفتم تمام جنسهای این محل یادگار شهدایمان است. آنها را راهنمایی کردم و وسایل و یادگاریهایی
از شهدا را نشانشان دادم. آنها که فکر نمیکردند داخل این سوله این وسایل باشد بهشدت
تحت تأثیر قرار گرفته بودند و حرفی جز تشکر و عذرخواهی نداشتند.
حمید: گذشته از این
مشکلاتی که داشتید، در محتوا هم حتماً با مشکلات زیادی مواجه بودید
فرشته اخلاقی : بله، مشکلات
ما در محتوای کار عمدتاً ناشی از این بود که ما اصل را بر دقت و صداقت گرفته بودیم.
تمام سفارشها از خود خواهر مریم تا کلیه مسئولان ما این بود که سعی کنیم در کار خود
امین باشیم. اگر چیزی را نمیدانیم حتماً قید کنیم: «نمیدانیم». تمام کوشش ما این
بود و هست تا منبعی موثق و قابل اتکا برای سازمان و مردممان باشیم. ما میدانستیم
که کارمان در ارتباط با حساسترین ارگانهای سازمان قرار میگیرد و مهمتر از همه لغزش
ما ضربه به اعتماد مردم خواهد بود. درست به همین دلیل سعی میکردیم که با وسواسی بیش
از حد معمول کار کنیم. طبعاً این میزان دقت مقداری کار را سخت میکرد. بهخصوص اینکه
ما اطلاعات خود را در شرایط حاکمیت آخوندها به دست میآوریم. لذا هر عکس، سند، وصیتنامه،
و هر گونه اطلاعات مربوط به یک شهید برای ما بهمعنای یک مبارزه جدی با رژیم است. من
همیشه احساس کردهام وقتی که نامی یا سندی از شهیدی را پیدا میکنم در یک جنگ رودررو
با رژیم پیروز شدهام. به هرحال ما در سختترین شرایط هم دست از پروژههای خودمان برنداشتیم.
مثلاً من از یکسال و هشت ماه قبل از جنگ پیشنهاد کار و بررسی مجدد روی پرونده شهدا
را کرده بودم. طرحم این بود که تا جایی که امکان دارد نکات تکمیلی و تصحیحاتی رسیده
را وارد کنیم. می دانستم که طی سالیان برخی از این موارد را فرصت وارد کردن نداشتهایم.
و برخی موارد نیز، به علت مشابهتهای اسمی و یا ناوارد بودن نفرات کمکی اشتباها در
پروندههای دیگر گذاشته شدهاند. این کار، کار آینده خود من را، برای اجرای پروژههای
بعدی، هم آسودهتر میکرد.
ضرورت انجام این پروژه بعد از کار روی پرونده شهیدی به نام
«حسین خادمی» به نظر ما رسیده بود. این شهید 60ـ50 صفحه سند و مدرک داشت. حین خواندن
و بررسی آنها متوجه شدم که اطلاعات موجود در برگهها با یکدیگر خوانایی ندارند. مثلاً
یکجا نوشته بود که او دانش آموزی متولد بندر ماهشهر است که در اهواز بهشهادت رسیده.
در یک برگه آمده بود که وی متولد گلپایگان، 47ساله و لیسانس بوده که در سال61 در تهران
اعدام شده است. حسین خادمی متولد اهواز، 27ساله و دانشجوی مهندسی بود. در نوشته دیگری
آمده بود حسین خادمی متولد شهر گلپایگان بوده، اما سنش 26ساله، و دانشجوی پزشکی بوده.
حسین خادمی دیگر متولد اراک که همان سال60 هم در اراک اعدام شده بود. جالبتر اینکه
دو شهید داشتیم به نام حسین خادمی که در سال 67 از شهدای قتلعام بودند. اما یکی متولد
اصفهان بود و در کرمان شهید شده بود، و دیگری اردبیلی بود و در کرمانشاه بهشهادت رسیده
بود و... بعد از مقابله و تدقیق یک به یک برگهها و اطلاعاتشان، معلوم شد که نه تنها
یک شهید، بلکه 8 شهید هستند که بهخاطر تشابه اسم و فامیلی همه در یک پرونده جاگذاری
شدهاند!
خلاصه بعد از برخورد تصادفی و کار روی این پرونده، به ضرورت
کار کردن مجدد روی کل پروندهها اعم از شهدای فاز نظامی گرفته تا شهدای آفتاب، چلچراغ
و فروغ جاویدان و شهدای ترور و تهاجمات تروریستی رژیم و شهدای سوانح و در حین مأموریت
و... و... رسیدیم.
این پروژه شامل چک و بازنگری و بررسی و تدقیق و لیست برداری
از اسامی و مشخصات تکتک شهدا میشد و کار اصلی ما طی یکسال و هشت ماه بود. بدون اغراق
روزی 14 تا 16ساعت به آن کار مشغول بودیم. و فقط تایپ چهار حرف آخر لیست باقی مانده
بود که خورد به جنگ و شروع سال 82.
حمید: در
سالهای پس از جنگ انتشار لیست بیست هزار نفره شهیدان به زبان انگلیسی خیلی مهم بود
چگونه این پروژه را پیش بردید؟
فرشته اخلاقی : اتفاقاً همین
پروژه هم درگیر و دار همین جابهجاییها که اشاره کردم انجام شد. روزانه حدود 25 نفر
برای این پروژه به «واحد تحقیق» می آمدند. بالاترین مسئولان سازمان دستاندرکاران واقعی
این پروژه بودند. کار من هم فقط دادن پرونده و اسناد و مدارک به نفرات و گرفتن از آنها
بود. خواهران بهطور ثابت ساعت شش صبح میآمدند و کار را شروع میکردیم تا 12شب ادامه
میدادیم. البته آنها که میرفتند مقادیری جمعوجور کار طول میکشید. در نتیجه کمتر
شبی بود که زودتر از ساعت 1 و 2 نیمهشب استراحت کنیم.
در شروع کار برای ترجمه، از فارسی به انگلیسی، حدود بیست
نفر به این کار اختصاص داده شد. زیرا که عجله داشتیم و میخواستیم کار زودتر تمام شود.
یک دور اسامی و مشخصات شهیدان تقریباً تا آخرهایش ترجمه شد. منتهی بعد معلوم شد که
در نویسش انگلیسی اسامی تفاوتهایی هست و اسامی و... بهصورت متفاوتی تایپ شدهاند که
با هم نمیخوانند. قرار شد برای یکدست شدن کار، ترجمه اسامی و مشخصات از نو انجام شود.
درست در بحبوحه این پروژه بودیم، که بچههای مستقر در اروپا
از ما درخواست تعدادی از اجناس شهیدان را کردند تا برایشان ارسال کنیم. از آنجا که
کسی اشراف لازم به اجناس و مدارک را نداشت متأسفانه بعد از هر جابهجایی مقداری به
هم ریختگی به وجود میآمد. از طرفی هم مطلقاً نمی شد از کار پروژه کتاب شهدا زد. ناگزیر
شبها دیر وقت، بعد از رفتن خواهرانمان در ساعت 12شب، تا دو ساعتی اجناسی را که مناسبتر
و انگیزانندهتر بود، را از روی لیستها، مشخص میکردم و شبرنگ میکشیدم. بقیه کار را
به خواهران دیگرم میسپردم که البته آنها هم بسیار دقیق و منظم کار کردند. با دقت بسته
بندی کرده و اتیکت زدند و من قبل از تحویل آنها به پرسنلی چکی کردم و خوشبختانه هیچ
ضایعهای به وجود نیامده بود.
خود پروژه کتاب انگلیسی دقیقاً بهخاطرم نیست که چقدر طول
کشید؟ شاید تابستان 84 بود که تهاش بسته شد. فقط یادم هست چهل روز آخرش که باید تدقیق
نهایی انجام میشد، لیستهای دستنویس و کامپیوتر را چک، مقابله و تدقیق میکردیم.
نهایتا در یکی از شبهای زمستان 84 بود که یکی از مسئولان
مرا برای شام دعوت کرد. وقتی رفتم دیدم تعداد دیگری از خواهران و برادران مسئول هم
هستند. تعدادی از خواهرانی که در پروژه کتاب با ما کار کرده بودند حضور داشتند. من
در ابتدا جا خوردم که چه خبر است؟ به شمعها و گلها و قرآنی که روی میز چیده شده بود
نگاه میکردم و از خود میپرسیدم به چه مناسبتی ما را دعوت کردهاند؟ ناگهان چشمم به
دو کتابی افتاد که جلدی قرمز داشتند. وقتی آنها را دیدم فهمیدم همان لیست بیست هزار
نفره است. از شادی نمیتوانستم در پوست خود بگنجم. بالاخره بعد از یک دوره سخت و نبرد
لحظه به لحظه ما موفق شده بودیم بخشی از شهیدانمان را به ثبت برسانیم. و چه موفقیتی
با ارزشتر از این؟ وقتی این شادی به اوج خودش رسید که از طرف خواهر مریم به ما، پنج
نفر از دستاندرکاران پروژه، مدالی دادند که رویش حک شده بود: «مسئولیتپذیری تمامعیار
سال84». من به واقع شرمنده شده بودم. هم شرمنده بودم و هم خوشحال. زیرا که سهمی در
این پروژه داشتم که دست خواهر مریم را در افشای جنایات رژیم پر کرده است. هنوز هم،
بهرغم گذشت سالها از آن پروژه، هربار که میبینم خواهر مریم جایی از آن کتاب بهعنوان
یک سلاح استفاده میکند احساس خیلی خوبی دارم. این خوشحالی زمانی به نهایت خودش رسید
که دو جلد از همان کتاب را برایمان هدیه آوردند.
حمید: این طور که
از حرفهای شما استنباط میکنم بهرغم همه محدودیتها و مشکلاتی که داشتهاید کار خودتان
را تعطیل نکرده و پروژههای درازمدت «واحد تحقیق» را هم پیگیری کردهاید.
فرشته اخلاقی: بله، تا آخرین
لحظات ترک لیبرتی هنوز هم کارها و پروژههای زیاد و نکردههای فراوانی بود که انجام
میدادیم.
در اشرف، یک پروژه هم کتاب شهدای زیر 18سال بود که بعد از
کتاب انگلیسی خیلی انگیزه پیدا کرده بودم انجامش دهم. این پیشنهاد را به خواهر مسئولم
گفتم و او خیلی استقبال کرد. انجام این پروژه ماهها وقت گرفت. و بعد از پایان کار ما
قرار شد آن را به دو تن از برادران تحویل بدهم. ابتدا دستنویس کتاب و بعد هم کل تایپ
شدهاش را به آنها دادم. نزدیک به 500 اسم و مشخصات و 170 ـ180 قطعه عکس شهیدانی بود
که فقط در سال 1361ـ 1360هنگام تیرباران کمتر از 18سال سن داشتند. شاید لازم به یادآوری
نباشد که این تعداد را ما اسم و مشخصات داشتیم. و شامل همه شهیدانی که رژیم اعدام کرده،
و یا در درگیریها همراه با پدر و مادرهایشان شهید شده بودند نمیشد.
تهیه این کتاب یکی از سنگینترین کارهایی بود که من انجام
داده بودم. دلیلش هم روشن بود. هر یک از این شهیدان مانند فرزندان خودم بودند و من
هربار با خواندن گزارشی از آنها خودم را جای مادرشان میگذاشتم و اشکهایم جاری میشد.
خیلی وقتها نمیتوانستم تصور و باور کنم که رژیم تا این حد سفاک و ددمنش باشد که از
بچه یازده، دوازده ساله هم نگذرد و آنها را در برابر جوخه تیرباران بگذارد. بهطور
مثال یاد مجاهد نوجوان شهید مهدی عبداالوهاب، 17ساله، میافتم که او را بهخاطر برادر
و همسر برادرش، که از مجاهدین بودند، در راه مدرسه ربوده بودند. از او آدرس آنها را
میخواستند. او از اول گفته بود میدانم، ولی نمیگویم. بهشدت مورد ضرب و شتم قرار
گرفته بود اما باز هم چیزی نگفته بود. حتی بارها برایش اعدام مصنوعی برقرار کرده بودند.
ولی فایدهای نکرده و او باز هم سر حرفش ایستاده بود. تا اینکه بالاخره از دستش به
تنگ آمده و تیربارانش کرده بودند. آن چه که در بررسی این شهدای زیر 18سال برای خودم
تکاندهنده بود این بود که رژیم فقط یک دختر سیزده ساله به نام «فاطمه مصباح» را اعدام
نکرده است. بلکه ابعاد فاجعه بسا بیشتر است. متأسفانه هنوز اسناد مربوطه را در دست
ندارم ولی بر اساس اطلاعاتی، که محدود هم بوده، و به دست ما رسیده 8نفر 13ساله، چند
نفر 12ساله و حتی چند نفر کودک 11ساله را آخوندها اعدام کردهاند.
حمید: وقتی قرار
شد از اشرف به لیبرتی بیایید حتماً مشکلات مضاعفی داشتید که یکی از آنها نحوه نقل و
انتقال آن همه سند و مدرک بود. با این معضل چه کردید؟
فرشته اخلاقی: در انتقال
به لیبرتی بهدلیل محدودیتها و مشکلاتی که نیروهای مالکی ایجاد میکردند، قرار شد تا
جایی که میتوانیم جنسها را سبک کنیم. یعنی از هر شهید دو سه جنس ماندنیاش، مثل ساعت
و عینک و... ، را نگهداریم و بقیهاش را تصفیه کنیم. کاری که فی الواقع برای خودم خیلی
خیلی سخت بود. اما در آن شرایط نفسگیر نمیشد با تمایلات و احساسات، هر چند مقدس،
روبهرو شد. شرایط آن روزها را خودتان خوب میدانید. وحوش مالکی به راستی هیچ حد و
مرزی در سفاکی و رذالت را رعایت نمیکردند. بنابراین همین قدر هم که تصمیم گرفتیم کلی
ریسک برایمان داشت. به هر حال مجاز بودیم از هر شهید در حد یک پاکت A4 نگه بداریم و از بقیهاش بگذریم!
به این ضابطه وفادار بودیم مگر اینکه از شهیدی فقط یک یادگاری میداشتیم که هر چه
بود آن را حتماً نگه میداشتیم. همچنین اگر شهیدی، خواهر، برادر، پدر، مادر، و کلاً
اقوام نزدیک و یا دوست نزدیکی داشت مجموعه جنسهای اضافی و عکسها و وصیتنامه و دستنوشتههایشان
را برای آنها میفرستادیم. در غیراین صورت ناچار بودیم آنها را از بین ببریم تا دست
مزدوران جانی نیفتند.
حمید: با وجود این
آیا موفق شدید که همان یک پاکت را هم به لیبرتی برسانید؟
فرشته اخلاقی: اجازه بدهید
اول از نحوه انتقالشان از اشرف به لیبرتی برایتان بگویم. یادم هست سر ناهار بودیم که
برایم یک پیام صریح و روشن آمد: اگر جنسها و اسناد «واحد تحقیق» تا ساعت یک ونیم تحویل
داده شود، به لیبرتی برده میشود. وگرنه از خیرش بگذرید! حالا ساعت چند بود؟ درست دوازده
ونیم! یعنی فقط یکساعت برای جمعآوری آن همه جنس مهلت داده شده بود! طبیعی بود که به
تنهایی نمیشد کاری کرد. حسب المعمول مجاهدین با کمکی گرفتن و یک بسیج جمعی باید کار
را به سرانجام میرساندیم. با همکاری ارشدترین فرمانده و تمام خواهران قسمتمان که بسیج
شدند دست بهکار شدیم. از خیر یک انتقال منظم و بیدردسر گذشتیم. هر کمد و ویترین چهار
پنج طبقه را به یک تیم چهار نفری سپردیم. هر چه لباس مراسم خاص خواهران بود را آوردیم
تا اجناس را در آنها بپیچیم. و نمیدانید چه صحنه شاد و خندهداری شده بود. یکی آستین
لباسها را جدا میکرد، یکی دامنها را قیچی و چند تکه میکرد و تندتند به نفرات میرساند.
یک دسته از بچهها هم سرکمدها و فایلها، یکی اتیکت پاکتها را بر میداشت، دیگری آن
را در پاکت میگذاشت و سومی در لیست وارد میکرد. تعدادی هم در دسترس بقیه بودند تا
اگر کسانی مشکل و تضادی داشتند سریع منتقل کنند. تعدادی آدرس طبقات و شماره کمدها را
مینوشتند. بعد یکبهیک را در تور و یا روسری و یا و یا آستینی فرو میکردند و...
و خلاصه اوضاعی بود! خود من هم فقط از این اتاق به آن اتاق میرفتم و کنترل میکردم
که حتی المقدور هیچ ضایعهای نداشته باشیم و چیزی از دست در نرود. خوشبختانه بهتازگی
فایلهای «واحد تحقیق» نو و از اسناد خالی شده بود و ما توانستیم برای گذاشتن جنسها
از آنها استفاده کنیم. برای سرعت کار دو طرف خیابان «واحد تحقیق» را بستیم. کل فایلها
را بدون کشوهایش به خیابان بردیم و به ترتیب روی موکت چیدیم. هر فایل را به اسم خواهری
که سری اول به لیبرتی رفته بودند نوشتیم، طرحمان این شد که بگوییم اینها جنسهای فردی
و شخصی خواهرانی است که به لیبرتی رفتهاند. خلاصه اینکه کار ساعت چهار و نیم بعدازظهر
با کمک 70ـ80 خواهر، عمدتاً جوان و سالم، تمام شد. برادران هم دو کانتینر آوردند وخودشان
هم همه فایلها را بار زدند. بعدها برایمان خبر آمد که کانتینرها حرکت و سالم به لیبرتی
رسیدهاند.
حمید: در لیبرتی
هم که قرار و آرام نداشتید، با موشکبارانها چه کردید؟ آیا در چهار موشکبارانی که شد
شما هم دچار خسارت یا ضایعاتی شدید؟
فرشته اخلاقی: در دی ماه
92 قرار بود محل موزه در لیبرتی جابهجا شد. یک روز قبل از شام گفتند که باید همین
امشب جنسهای موزه و انبارش، که در اتاق بزرگی کنار موزه بود، تخلیه شود. چون که از
فردا قرار است اینجا کتابخانه راهاندازی شود. مطلقاً جایی برای چانه زدن و به تعویق
انداختن نبود. پرسیدم کجا ببریم؟ گفتند ببرید در بنگال یکی از قسمتها بگذارید. بر اساس
تجربیات نباید جنسها را در بنگالی میگذاشتیم. بهتر میبود که اجناس را در کانتینری
میگذاشتیم. برای همین گفتم حاضرم اجناس را در خیابان بگذارم ولی در بنگال خیر! قبول
شد که به کانتینری برویم. با کمک خواهران و برادران آن همه جنس را به یک کانتینر منتقل
کردیم. رفتیم محل نهایی موزه را هم دیدم که بسیار مناسب بود. موقعی که برای استراحت
میرفتیم به توصیه یکی از برادران برق کانتینر را هم قطع کردیم. آن شب چهارشنبه بود
و فردایش رژیم موقع شام بود که موشک زد. همه ما به سنگر رفتیم و من از لای در سنگر
نگاه میکردم و میدیدم که موشکها همه به طرف منطقهای که موزه قرار داشت شلیک میشدند.
دل توی دلم نبود که آیا سالن موزه ما هم خورده یا نه؟
فردای آن شب با اصرار ماشینی گرفتم و نفر همراهی جور کردم
و به موزه رفتم. دیدم موزه درب و دادغان شده. هیچ چیز نمانده. با وجودی که اطرافش دیوارهای
بلند حفاظتی بود، اما ساختمان آن تماماً سوخته بود. موشک درست وسط آنجا اصابت کرده
بود و همه ساختمان و... همه و همه از بین رفته و سیاه رفته بودند. درست جلوی یکی از
بنگالها یک چاله بزرگ و عمیق به وجود آمده بود. از دور دیدم بالای کانتینر ما هم سوراخ
سوراخ است. گفتم دیگر تمام است. با ناامیدی جلو رفته و قفلش را باز کردم. مهتابیهایش
از سقفش کنده شده و آویزان بود کشوهای فایلها همه چپه شده و جنسهایش روی زمین ریخته
شده بود. یک عکس بزرگ امام حسین داشتیم که شیشهاش شکسته شده بود. قالیچهای داشتیم
که رویش تصویر دکتر مصدق بافته شده بود. سوراخ سوراخ شده بود. اما عجیب این بود که
دو سه هزار قلم جنسی که داشتیم همه سالم باقی مانده بودند. خود کانتینر از 7ـ8 جا خورده
و سوراخ شده بود. اما ترکش موشکها از فایلهای ما بالاتر خورده بود. اگر ما به توصیه
آن برادر گوش نکرده بودیم و شب قبل برق را قطع نکرده بودیم حتماً دچار آتشسوزی میشد
و همه اجناس و اسناد ما از بین رفته بود. اما بخش زیادی از یادگارهایی که در اتاق فرمان
گذاشته بودیم از بین رفت. تا مدتها بعد برادران با دیلم و چوب، از زیر خاکها و تل آوارها
قطعات عینک و قرآنهای سوخته و ساعت شکسته و این قبیل چیزها را در میآوردند. از جمله
چیزهایی که سوخت و از بین رفت قرآن خطاطی شده بسیار زیبایی بود که یکی از هواداران
برای خواهر مریم فرستاده بود و همه آیات قرآن را به شعر در آورده بود. چندین قرآن دیگر
هم از بین رفت.
حمید: با وجود این
همه مشکلات و با توجه به اینکه هیچ تأمینی در آنجا نداشتید آیا هیچ به ذهنتان زد
که این یادگارها را به خارج بفرستید؟
فرشته اخلاقی: چرا، خیلی
به ذهنمان زد. چند بار در بالاترین سطح مطرح و دربارهاش تصمیمگیری شد. اما یک مشکل
«کوچک» داشتیم و آن این بود که در محاصره بودیم. یعنی فرستادن به خارج که برایمان مقدور
نبود. حتی اجازه نمیدادند داروهای ضروری بیماران وارد شود. خروج جنسی از لیبرتی هم
امکان نداشت. با وجود این دو رک مربوط به «واحد تحقیق» که شامل کل لیستها، پروندهها،
مجموعه عکسها و همه نوع اسناد و کتابهای مربوط به شهدا بود را اسکن کردیم و به خارج
فرستادیم. که خوشبختانه سالم رسیدهاند. مقداری هم یادگارهای ذیقیمت را توانستیم خارج
کنیم.
حمید: حتماً یکی
از آنها قرآنی است که شهید بینانگذار محمد حنیفنژاد استفاده میکرده و در حاشیهاش
یادداشتهایی هم کرده است.
فرشته اخلاقی: بله، اما آن
را هنگامی که در اشرف بودیم همراه با یادگارهای شهید اشرف رجوی و سردار خیابانی به
خارج فرستادیم.
حمید: بله من در
خارج آن را دیدم. دستتان درد نکند. بسیار انگیزاننده و جالب بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر