۴/۲۲/۱۳۹۵

برسنگفرشي تا به ابد(سفرنامة من و خالد)

برسنگفرشي تا به ابد
(سفرنامة من و خالد)

به ياد خالد عيسي
 انقلابي مجاهد پاكباز سوري در حلب
و با آرزوي اتحاد خلق هاي قهرمان ايران و سوريه

سنگفرشي تا به ابد
بي هيچ پهنا
با ارتفاعي كه هيچ سري نسوده اش.

چشم من سو ندارد تا آن سو را ببيند.
و نمي بينم آن چه را كه در پس كوه است
و نمي دانم در آن جنگل دور
چند آهوي هراسان رميده است.

سفر در ناپيداي ذات رويندة گندم
آنجا كه ابديت، آدمي را
لال مي كند تا پرنده بخواند...
و شاعري درسوك پسري بسرايد
كه او را هرگز نديده بود.


مي دانم!
بهتر از هر كوچنده اي مي دانم
در پايان روزگار مشرقي ها با سندبادهاي حادثه هايشان
اين زمستان به وسعت زمستان است
و اگر كه مي خواهم گرماي نفس آزرمگين بذري را حس كنم
بايد كه بروم بي محابا
و بي خوف از صليبها و تصليبها
بي واهمه از شلاق روزهاي دوزخ
بي رصد ستارگان شمال
همچون جاشويي
كه در جستجوي ساحل نيست.

خالد پسرم!
آرامش تو كه غرقه به خون بر تخت آرميده بودي
كبريتي در زير پوستم شعله ور كرد
و بي آن كه پسري داشته باشم
داغ همة پدران را نوشيدم.
خالد! ناديده پسرم!
پيش از تو حنيف و رحمان و زهير را
ـ و ديگران برادرانت و پسرانم و برادرانم ـ
داده بودم
اين كاروان
از كربلا تا دمشق ادامة تو است.
خالد! انكيدوي من!
من نيز چون گيل گمش از خستگي ها شاد مي شوم
و بر جنازه تو مي خوانم:
اينك پلنگ دشت اينجا خفته كه از هيچ چيز دريغ نكرد.

با ريشه اي تلخ، در زميني سخت،
و دستي از تمنا
تبعيدي قاره اي ناشناخته ام
در سلسلة تجربة اندك عمري كه بي پايان نيست.

صداي خود را مي شنوم
اين پژواك من است كه مي پرسم
از همراه خود در سفري كه نبايد تنها بود.
هاي پسرم!
انكيدوي جوانم!
همسفرم! صداي من را مي شنوي؟

نه برهوت را شناخته ام
و نه سكوت ديوانه كنندة غارهاي متروك را
سازي ناساز بوده ام
در شبي پر اندوه
با ني لبكي از حسرت.

از ريشه ام كسي روئيد.
از من،
از بطن سنگ،
از اعماق خروارهاي خاك،
برادري يافتم
همسن پسر ناداشته ام.
با ريشه اي در زمين تدمر
و دستي از تمناي زنوبيا
و برومندتر از نخل هاي صبور.

خالد
برايت خوشه اي رطب آورده ام
از خرما بني كه همسايه ات بود.
باند پانسمان روي چشمت را اندكي بالا بده!
خون ريخته شده از شقيقه به دهانت را تف كن!
و خرمايي از من بپذير
كام من شيرين خواهد شد!

اين باهو را ببين!
اين شعر من است
در سنگلاخي كه پيش رو است
و مزماري برسر آن كس كه نمي بيند تو را.

زائر بي نام قلمرو پيامبران در هم شكسته گريان،
اين عاشقان سرخورده شكسته دل، نبوده ام.
بيزار قديساني ام
اطراق كرده در گرداگرد رسولان
با كفرهايي ناگفته
مبلغان معجزه هاي سنگي بيداري
و گره زن چشم زخمهايي بر درختهاي سترون.

من از امت عاصياني هستم
كه «محمد» و «عيسي» دوست شان دارند.
شرح  داده ام نفرت را
و شرحه شرحه شده ام
شرح داده ام دارها و خوابهايي را كه ديده ام
شرح داده ام منجنيق هاي آتش افكن
و طنابهاي آويزان از جراثقالهايي در چهارراه شهر
شرح داده ام آن چه را شنيده ام
و نبايد مي شنيدم
شرح داده ام همة آن چيزهاي ناديده را
و اكنون اي همسفر
در جغرافياي بودن داستانهاي يك سفرنامه
به اين تن شرحه شرحه بنگر!
تو تقواي مني!
كه خانه ات را با بمب هاي بشكه اي ويران كرده اند
و مادرت را با هواپيماهاي پوتين كشته اند
و وقتي تو برادرت را تنها نگذاشتي
من آموختم چرا بايد تقوا داشته باشم.

مرا بپذير!
و سهمي به من بده از مرواريد صحرا
تا بتوانم در ضيافت دوشيزگان هميشه سپيدپوش دماوند
عاقبت زندان ضحاك را نشانت بدهم.
مرا در ارثيه كودكانت سهيم كن!
من هميشه عاشق ترم وقتي كه ساعتم را
با تيك تاكي از تو كوك مي كنم.

همسفرم! شايد اين سفر
جنگي نابرابر باشد براي شاعري عاصي
كه نمي خواهد
تفاله اش كودي باشد براي عبرت شاعران
و در تقويم زايش كرگدن خوانده است
اسپارتاكوس را
بر دروازه رم آويختند
 تا عبرت حلاج در كنارة دجله باشد
من شاعري با لبهاي دوخته ام
و بيزارم از بودن گياهي
در كنار مداحان ميان تهي تر از دنبك مطربان!
من شاعرم
و مي شناسم واژه را.

براي دلقك با همان شلوار سرخ و كلاه بوقي اش
فرقي نمي كند
دست جلادي را ببوسد
يا برجنازه قرباني به دار آويخته اي ادرار كند
و من مي دانم
سفرة خائنان
خونين تر از كنده و ساطور جلاد است.

من نمي توانم ببينم
چشم دريدة كودكي را با گلوله پاسداري
من نمي توانم بشنوم
ضجه مادري را گمشده در ويرانه ها
من نمي توانم خالد را ببينم
با رخساري سرخ
و باندهايي كه چشمهايش را بسته
بر تختي كه در انتظار خالد بعدي است.

بگذار شاعراني كه كناسان واژه هاي معطر هستند
به من بخندند
بگذار نگاه بي تفاوت روشنفكراني كه
در قهوه خانه بحث از آزادي مي كنند
من را مسخره كند
بگذار! آه بگذار!
خائنان مرا به صليبي ديگر بياويزند
اما به من بگوييد!
شما كه من را مي شناسيد بگوييد!
چگونه كسي را فراموش كنم؟
كسي را كه پيامي از زنوبيا برايم داشت.

خالد طنز زمانه را ديدي؟
حتي سياست بازان بازار نفت و انسان متحيرند.
از زير عمامة شعبده
جغدي پركشيد
و داعش وبال ما شد
و حالا ما بايد فراموش كنيم
بربريت عمامه را
در رنگ و وارنگهاي گوناگون.
بوي عفونت ريا تمام خيابانهاي ويران شده حلب را پركرده است
و آقاي اوباما، كه هيچگاه با ما نبوده است
از ما مي خواهد تا دلخوش مبارزه با تروريسم باشيم
ابوداعش درس داعش به ما مي دهد
و تلخ تر شاعران كور ما كه از ترس جنگيدن
از ترس بي پاسخي به كلماتشان
در برابر ابوي زنازاده داعش
بر پرچمي سياه زانو مي زنند
و در شب به حجله رفتن شرف شان
قدمگاه پاسداران را بوسه باران مي كنند.
و خالد تو و برادرانت در حما و حلب
بايد تاوان لبخند رضايت خامنه اي را
به «مسيو آدونيس» بدهيد
تلخ تر از اين زهر را من هرگز
در ديوان هيچ شاعري نيافته ام.
اما! آه اما! من با آدونيس چه كنم كه شاعر است؟

آدونيس!
سخت ترين كار دوست نداشتن شاعران است
و من چقدر بيزارم از تو
بيزارم ازتو كه از ياد برده اي كودكان مجروح حلب را
دختر خردسال زير آوار مانده حما را نديده اي؟
تفو برآن كلمات كه سرهاي بريده را نبيند
و در خون ننشيند در سوك زنداني قتل عام شده حمايي!
آه! كه نگاه كودكان گرسنه مرا به كفر مي رساند
و لبخند آنان خدا را به من نشان مي دهد.
و من چقدر بيزارم از شاعري كه كور است
از شاعري كه قلبش را با سربهاي بشار اسفالت كرده
و نمي لرزد
از بمبهاي بشكه اي پوتين
بر ويرانه هاي وطنش.
من چقدر خشمگينم
از شاعري كه نمي بيند سنگ سنگين و خونين
چگونه قفسة سينة دخترك شش ساله را شكافته بود
و چگونه پسر ده ساله بر جنازه تكه تكه شده پدر ضجه مي زد.

تو نرفتي
آن تير بر شقيقه و قلبت نشست
اما من اكنون تو را مي بينم
در درزهاي نهفتة سنگهاي سنگفرشي تا به ابد
در لابه لاي برگهايي از جنگل پردرخت
در آواز «فيروز»
وقتي كه از زنوبيا مي خواند
تو تعريف جديد من از تنهايي هستي
تنهايي يعني تو را خواهم ديد.

من فرزند خيابانهاي «اشرف» ربوده شده هستم
من بغداد را ديده ام
و هربار كه از هر جسر آن عبور كرده ام
حلاج را مي ديدم شعله ور،
بر چليپايي آويزان.

من تهران را زيسته ام
بغداد را ديده ام
اما دوست ندارم باغهاي دمشق را
تنها مي خواهم شعرم را
در برابر زندان اوين و حما بخوانم.

من تنها ناتوانم
تنها نمي توانم بروم راهي را كه نمي شناسم
سفري را كه مقصدش گم شده در مه و ابر و صخره
شايد در انتهاي راه
ستاره اي را ببينيم
كه كوه نور است
و بزرگترين الماس دنيا را به ما خواهد داد.

بيا برويم در سايه سنگي
عرقي خشك كنيم
از قمقمه اي خنك لبي تر كنيم
و نفسي بگيريم
و ادامه دهيم سفر را
در فصل رگبارهاي بي امان.
ناقوس، صبح را مي  نوازد
و فوج گنجشكان با آواز قديم خود
ما را مي خوانند.


10تير95

هیچ نظری موجود نیست: