عمو عباس، شير شبانكاره
«شادينامة يك پيام»
كاظم مصطفوي
تصوير
كشتار 30هزار زنداني سياسي، كه اغلبشان هم در دستههاي 10ـ 12تايي بهدار آويخته
شدند، در همان قدم اول آدمي را بر سر يك دوراهي قرار ميدهد. دوراهي تراژدي و
حماسه. گردنهيي كه ناگزير بايد با پاسخي از آن عبور كرد. اين شهيدان، هريك، يك
تراژدي بودهاند يا حماسه؟ در ادامة اين پاسخ است كه ميتوان از گردنههاي ديگر
عبور كرد.
نيچه
گفته است: «آنچه انساني را والا ميسازد نه شدت احساسهاي والا، كه مدت آنهاست».
براين اساس آشنايي با هر شهيد، آشنايي با انساني والا است. انساني كه تا نفس آخر
بر آنچه كه گفت ايستاد و از دشنه و دار و داغ ميرغضب نهراسيد و در لحظة لحظهها
انتخابش را كرد. بنابراين هريك از اين شهيدان آدم را با خود ميبرند. بهاين سوي
زمين و آنسوي زمان. بهديروز و امروز و فردا. بهسلول و بند و اتاق تعزير. بهلحظة
«آري» و «نه»گفتنها. بههر جا كه ذهن بتواند كمانه كند.
مجاهد
شهيد عباس بازيارپور يكي از اين شهيدان است. من را در دوراهي تراژدي و حماسه تنها
ميگذارد. سردرگم ميشوم. گيج ميشوم. دلم بهفرياد ميآيد و هي با شعر خواجوي
كرماني بهخود نهيب ميزنم كه:
مردان اين قدم را، بايد كه سر نباشد
مرغان اين چمن را، بايد كه پر نباشد
اما باز هم دلم آرام نگرفته است. و
در بيتابي دل، در سختترين نبردهاي با خود، از زبان باباطاهر خواندهام كه:
مگر شير و پلنگي اي دل اي دل؟
بهمو دايم بجنگي اي دل اي دل؟
آنان كه
رفتند تراژدي نبودهاند. چرا كه در تراژدي داستان با مرگ كسي كه حس ترس، رقت يا
همدردي ما را برميانگيزد، خاتمه مييابد و ما بايد ادامة آن را در پهنة ديگري از
زندگي جستجو كنيم. تراژدي بههر حال سوگنامة شكست پيام است. ولو اينكه اين پيام
اصيل و حق باشد. و اين شهيدان شادينامة يك پيامند. آنان رفتهاند تا پيامشان را جاودانه
كنند. خون هريك از آنان نهتنها نشانة مظلوميتشان، كه سند انكارناپذير شكست دشمن
است. در صحبت با زندانيان از بندرسته بسيار شنيدهام كه گفتهاند بسا بارها صداي
درهم شكستن استخوان شقيترين شكنجهگران را، وقتي كه اسيري را شكنجه كرده يا بهدار
آويختهاند، شنيدهاند. يك بازجوي ساواك گفته بود من در مقابل حنيفنژاد احساس ميكردم
«نوكر»ش هستم. چون حداكثر كاري كه ميتوانستم با او بكنم اين بود كه او را بكشم و
اين براي او حداقل چيزي بود كه ميداد. گوهر عموعباس هم از همين سنخ گوهرهاست. كسي
كه بارهاي بار لاجوردي و حاج داوود رحماني و ساير شكنجهگران را شكست داد و عاقبت
در جريان قتلعامهاي سياه سال67 بهدارآويخته شد. با وجود اين «شير و پلنگي» كه
دايم با «مو بجنگه» آرام ندارد. ميدانم يك حلقة مفقوده در اين ميان كم است.
بگذريم و بهعموعباس بپردازيم. هر ابهامي هم باشد در اين ترديد نيست كه آشنايي با
او آشنايي با آدمي است كه بهتعبير حكيمانة شمس تبريزي «بههفت اقليم ميارزد».
مجاهد
شهيد عباس بازيارپور، متولد1317 در دهكهنه است. روستايي در 35كيلومتري برازجان،
بهسمت گناوه، با 6ـ5هزار جمعيت كه نميدانم چندنفر از 60ميليون جمعيت ايران نامش
را هم شنيده باشند. دهكهنه مركز شبانكاره است. در شمال دشستان و تنگستان كه با
رئيسعلي دلواريها و خالو حسين برخونيها و زارممدهاي تنگسيريش، با ياغيهاي سركش،
فايزخوانيهاي پرسوز، دشتهاي ارژن و قرقاولها و درناهاي رنگارنگ، و مردم سياهسوخته
و زحمتكششان بيشتر شناخته شدهاند. منطقهيي را كه دهكهنه در آن قرار دارد بهخاطر
خان ده، شاهمنصورخان شبانكاره، شبانكاره ناميدهاند. اكبر، كه از همان منطقه آمده
و الان رزمندة ارتش آزاديبخش است برايم نوشته است: «دهكهنه تا سال55 فقط يك
دبستان داشت و دانشآموزان اغلب ترك تحصيل ميكردند، يا ميرفتند آبپخش يا
برازجان. از زمان شاه تعداد زيادي از اهالي بهعلت فقر بهكشورهاي حاشيهيي خليج
فارس براي كار ميرفتند».
حيدر،
رزمندة ديگري از همولايتيهاي عموعباس ميگويد: «بيشتر مردم كشاورزي ميكردند و
دامداري. در عوض شاهمنصورخان براي خودش دم و دستگاهي داشت. در قلعهيي بزرگ و
قديمي زندگي ميكرد و با يك عده مفتخور خونريز بهاسم نوكر و مباشر و… بهترين
زمينهاي منطقه را در اختيار داشتند. بيشترين محصول منطقه هم مال آنها بود. بههمين
دليل درگيريهاي ضدفئودالي يك عنصر ثابت زندگي مردم بود. گاه اين درگيريها بهتير و
تيركشي هم كشيده ميشد».
بههر
حال انقلاب ضدسلطنتي انبوه انرژي مردم بهجان آمده را آزاد ميكند. حيدر نوشته
است: «بهعلت اختناقي كه شاهمنصورخانها در منطقه بهوجود آورده بودند مردم در
انقلاب ضدسلطنتي ميترسيدند بهميدان بيايند. ولي برادر كوچك عموعباس، مجاهد شهيد
محمد بازيارپور، معلم مبارزي كه از قبل با سازمان آشنا بود، جرقه را زد. او اولين
هواداري بود كه در منطقه تظاهرات راه انداخت و بهزودي شاهد پيوستن مردم بوديم.
بعد از انقلاب ادارة منطقه كلاً دست كساني بود كه هوادار سازمان بودند. بعد كميته
و سپاه راه افتاد. بچهها آنجا را ول كردند و بهسازمان پيوستند». حيدر در جاي
ديگري از گزارشش نوشته است: «با سرنگوني شاه و باز شدن جنبش ملي مجاهدين در بوشهر
عموعباس يكي از چهرههاي ثابت و شناختهشدة آنجا بود. در هرحمله و هجومي بهدفاتر
سازمان عموعباس در صف مقدم ديده ميشد». اكبر با بهيادآوردن آن دوران با غيظ ميگويد:
«اينبار صفبنديها اينطور شد كه ما آمديم طرف سازمان و هرچه مفتخور و لات و
نوكر خان بود رفت پاسدار شد. مردم كه اغلب همان كشاورزان بيچيز منطقه بودند بههواداري
از سازمان پرداختند و اطرافيان شاهمنصورخانها بهكميتهها رفتند و لباس پاسداري
پوشيدند. انتقامجوييها شروع شد». اينبار كشاورز ساده، بيسواد و زحمتكش ما با
4بچة قدونيمقد چيزي را يافته كه بهزندگيش رنگي ديگر داده است. خانة او در كنار
محمد بهيك دژ تبديل شده است. از زبان يكي ديگر از همشهريهايش بخوانيم: «با
اوجگيري فعاليتهاي سازمان، عباس و محمد توانستند بر روي مردم تأثير زيادي بگذارند.
خانة عباس شده بود پايگاه بچهها. با فعاليتهاي محمد و عباس جّو هواداري از سازمان
بهقدري در مردم نفوذ كرده بود كه بيش از نيمي از مردم، كه اغلب كارگران فصلي و
كشاورزان تهيدست و بيسواد بودند هوادار شدند. هروقت بهخانة آنها ميرفتي يك يا
چند كشاورز و كارگر ساده را ميديدي كه با عموعباس مشغول گپزدن دربارة سياست و
آخوندها و سخنراني برادر مسعود بودند. چندبار بهحرفهاي او گوش دادم. هيچ حرف
عجيبي نميزد. خيلي ساده و رك بهخميني اشاره ميكرد و ميگفت: "اين پير سگ
حق برادر مسعود را خورده است. هرچه مسعود بگويد بايد انجام دهيم"». بههرحال
عموعباس اكنون در هيأت يك مبلغ پرشور و دردمند با دل آمده است و با جان كار ميكند.
سواد ندارد اما درجريان تمام موضعگيريهاي سازمان هست. در هر فرصت يكي را گير ميآورد
تا سخنرانيهاي برادر مسعود و اعلاميههاي سازمان و مقالات نشرية مجاهد را برايش
بخواند. نقص سواد را با حافظة قويش جبران ميكند. تسلط و اشراف او بهبحثها طوري
است كه اگر كسي او را نشناسد باورش نميشود با يك آدم بيسواد روبهرو است. حيدر
ميگويد: «عموعباس روزها تا ساعت 4بعدازظهر عملگي ميكرد و بعد ازآن بهفروش نشريه
در منطقهاش ميپرداخت. با وجود اين هميشه ناراضي بود. يكبار گفت: "در
روستاي ما هفتگي 100نشريه بهفروش ميرسد. و اين بهنسبت جمعيت چند هزار نفرة دهكهنه
خيلي كم است". من كه ميدانستم فروش 100مجاهد در روستايي مثل دهكهنه يعني
چه، خواستم اهميت كارش را بهاو يادآوري كنم. اما او با قاطعيت گفت: "بايد
حداقل روزي يك نشريه بهتعداد فروشم اضافه كنم". يك بار بهاو گفتم: "تا
ساعت4 كار كردهاي، خسته نيستي؟". خنديد و گفت: "هيچ كاري مثل اين كار
خستگيم را برطرف نميكند"». شگفتا از اين همه ريشهداري و پاكبازي. بهراستي
چه اتفاقي افتاده است كه پيام مجاهدين بهاين سرعت و ژرفا در دل زحمتكشترين اقشار
و محرومترين طبقات اينچنين جا باز كرده است؟ در اين نكته رازي نمييابيد؟ رازي كه
در ادامة منطقيش ما را از گردنة پرسش اولمان عبور دهد؟ حيدر ادامه ميدهد:
«فعاليتهاي او منحصر بهساعات آزاد غير كاريش نبود. او حتي موقع كار عملگي هم بهفعاليت
تبليغي خودش ادامه ميداد و دست بهابتكارهاي جالبي ميزد. مثلاً با يك بناي
هوادار يك تيم تشكيل داده بودند و كارگرهاي ديگر را جذب ميكردند. جمع آنها در آخر
هر روز حقوق روزانهشان را روي هم ميريختند. اول مقداري از مجموعة درآمدشان را
براي كمك مالي بهسازمان برميداشتند و بعد هرچه را كه باقي ميماند بهنسبت تعداد
فرزندانشان تقسيم ميكردند. بسياري از كارگران سادة ساختماني منطقه از اين طريق با
مجاهدين آشنا شدند و بههواداري از سازمان پرداختند».
اين چهره
از عموعباس ما را بهيك حماسه نزديك ميكند. حماسهيي نوين، نه از آن گونه حماسهها
كه پهلوانان و نيمه خدايان و ابرمردان رقمش زدهاند. حماسهيي كه انسانهايي زميني،
مثل عموعباسها، خلقش ميكنند. از اين نظر شايد در قالب «حماسه»، با برداشتي كه ما
بهصورت متعارف داريم، نيز نگنجند. بهليست شهيدان قتلعام شدة سال67، يا 120هزار
شهيد اين نسل، يا مجموعة زندگان و حتي رهبري اين نسل نگاهي بيندازيم تا قضيه بيشتر
روشن شود. هيچكدام آنان از آسمان نيامدهاند. درگير همان مسائلي هستند كه ما
هستيم و مشكلاتشان همان مشكلات عام همة ماست. تنها چيزي كه آنان را متمايز ميكند
پاسخشان بهمسائل، يعني تصميمشان بهشوريدن بر جبر كور يك زندگي مصرفي و روزمرّگي
يك زندگي كسالتبار و تكراري است. بنابراين اگر منظور از تقديس اين عزيزان يادآوري
دلاوري و شجاعتشان، آنچنان كه در معناي لغوي حماسه آمده است، ميباشد، آري هريك
از آنان يك حماسه و فراتر از حماسهاند. اما فراموش نكنيم كه در اين نوع «حماسهسازي»
اغلب ترفندي نهفته است. بسياري آنان را آنچنان در فراز ابرها و دور از دسترس هر
بنيبشري قرار ميدهند كه ناگزير مسئوليت ادامة راه از گردن آدمهايي نظير خودشان،
كه انسانهايي خاكي هستند، ساقط ميشود. بهاين اعتبار عموعباس يك حماسه نيست.
نيازي هم بهحماسهشدن ندارد. ادامة زندگي عموعباس مسأله را بيشتر روشن ميكند.
عموي ما از فرداي ربودهشدن رهبري انقلاب توسط خميني با زبان تودهها از دردها و
خيانتي تاريخي كه در حقشان روا شده است، سخن ميگويد. و بهزودي تبديل بهچهرهيي
محبوب و مورد اعتماد مردم ميشود. اما در رژيمي كه همان «شاهمنصورخان» و قدارهبندهايش
حالا ريش گذاشته، لباس كميته و پاسداري پوشيدهاند اين كار جرمي نابخشودني و ذنب
لايغفري است. چندين بار
سپاه در خيابانها اقدام بهدستگيري او مي كنند ولي با دخالت مردم موفق به دستگيري
او نمي شوند. در 30خرداد1360 نيز در دهكهنه تظاهراتي مي شود. باورم نميشود.
تظاهرات؟ در روستايي مثل دهكهنه آن هم در 30خرداد؟ نوشته اند كه 400ـ500نفري ميشدند.
اين واقعيت است يا معجزه؟ مردمي كه در تظاهرات ضدشاه محتاط و بياعتماد وارد
كارزار شدهاند در كمتر از سهسال اين گونه بيباك و جسور شده باشند؟ اكبر نمونة
قابل تأمل ديگري را مثال ميزند: «براثر فعاليتهاي عموعباس جّو ضد رژيم در منطقه
آنقدر بالا رفت كه هيچكس بهجنگ نميرفت. بهطوري كه تا سال65 ما حتي يك كشته
جنگي نداشتيم. درحاليكه حداقل 12ـ13نفر از هواداران كه تعداديشان مثل اللهكرم
نيكو 15سال داشتند، اعدام شده بودند». بههرحال آنچه نبايد، يا بايد، كه اتفاق
بيفتد افتاده است. خميني، بخواهد يا نخواهد، سركوب كند يا نكند، فتواي حليت جان و
مال و ناموس مجاهدين را بدهد يا ندهد، از همان فرداي 22بهمن تاوان حقخوري بزرگ
تاريخيش را بايد بدهد. پيام مجاهدين بهاقصي نقاط ايران رسيده است. و يك پيام تا
وقتي كه بهتودهها نرسيده باشد، فقط يك پيام است. پرندهيياست پربسته كه ميتوان
سرش را بريد. اما وقتي لاية روشنفكران پيشتاز را درنورديد و بهميان تودهها رفت
ديگر پرندهيي است در آسمان. در چنان اوجي كه هيچ تير جانشكافي هم نميتواند بر
بال و پرش بنشيند. همچنان كه جرقة خردي كه توسط يك معلم بيدار، بهمنطقهيي دور و
گمنام برده شد در گام اول بهدل برادرش گرفت و ريشه در زمين كرد. و همين ريشهداري
است كه عموي ما را آماده براي تحمل شرايط سختتر آينده ميكند. از فرداي 30خرداد
دستگيريها شروع مي شود. عمو عباس از خانه آواره مي شود.. سپاه بهخانهاش مي ريزد.
همة كتابها و نوارها و وسائل متعلق بهسازمان، مثل دستگاه تكثير و كاغذ سفيد و… را
به غارت مي برند. روز 6تير بهبهانة مراسم شب هفت چمران تمام فالانژها و كميتهچيها
و پاسداران منطقه را بسيج مي كنند. عمو عباس بهخانه باز مي گردد. پاسداران براي
دستگيريش مي آيند. عمو از روي ديوار به خانة همسايهها مي رود. ولي چون منطقه
محاصره است نمي تواند فرار كند و دستگير مي شود.. عمو عباس بعدها براي دوستانش
تعريف كرده است كه او را روزي سه وعده مفصل كتك ميزدند. بعد با چند نفر ديگر بهزندان
اوين در تهران و پس از مدتي بهزندان قزلحصار منتقل ميشود. دوران سخت بازجويي و
دادگاه آغاز ميشود. عمو در عين صراحت و قاطعيت هوشياري زيادي دربرابر بازجويان
نشان ميدهد. ميداند كجا بايد بايستد و دفاع كند و كجا در جلد يك كشاورز ساده و
بياطلاع از همه چيز، فرو رود و بازجو را بفريبد: «در تهران عمو را زياد نميشناختند.
عمو هم از فرصت استفاده كرد و گفت ما كشاورز بودهايم و بهخاطر زمين دستگيرمان
كردهاند. براي اينكه بهحساب ما برسند اتهام سياسي زدهاند». گفتگويي از او با
يكي از بازجويان آمده است كه خواندني است:
ـ آيا شما عضو سازمان بودهايد؟
ـ بله آقا من عضو سازمان بودم
ـ سازمان از شما چه ميخواست؟
ـ سر هر ماه ميآمدند از ما پول ميگرفتند
ـ چقدر؟
ـ بستگي داشت آقا، بسته بهاين كه
چقدر آب و برق مصرف ميكرديم از ما پول ميگرفتند؟
ـ چه ربطي دارد؟
ـ خوب آقا ما عضو سازمان آب و برق
بوديم ديگر، بايد سهميهمان را ميداديم».
در نهايت
بهسهسال زندان محكوم و بهقزلحصار منتقل ميشود. و اين درحالي است كه فرزندان
عمو، نزد مادر بزرگشان بهسر ميبرند. اما عمو شيري نيست كه با اين چيزها جا بزند.
هرروز غرانتر و شادابتر از روز قبل، هرروز اميدوارتر و استوارتر. حيدر نوشته
است: «يكبار مجاهد شهيد ابراهيم كلهر، كه بعدها شهيد شد، در زندان با عموعباس
دربارة وضعيت خانوادگي خودش صحبت كرده بود. عمو بهاو گفته بود «من قبلاً يك وسيله
بودم كه نياز آنها را تأمين ميكردم. آنها خودشان خدا دارند و خدايشان هم كريم
است. تازه من الان مسئوليت بزرگتري دارم كه از مسئوليت زن و بچههايم مهمتر است».
در مهر61 عمو در روزنامهها خبري را ميخواند كه قلبش را مجروحتر از هرزمان ديگر
ميكند. محمد، برادرش، كه از سال58 بهعنوان يك كادر كارآمد و حرفهيي بهشيراز
منتقل شده بود در 29مهرماه اعدام ميشود. همسرش، مجاهد شهيد معصومه زاهدي، هم در
زندان ميماند تا چند سال بعد، در جريان قتلعام سال67 اعدام شود. ياسر و ميثم، دو
پسرشان نيز مانند هزاران كودك ديگر بهنزد مادر بزرگ داغدار برميگردند. عمو در
ملاقات ميغرد: «برويد سر قبر محمد بهاو بگوييد تا آخر دنبالش هستم و هيچكس و
هيچ چيز نميتواند جلوم را بگيرد». و اينچنين است كه عموعباس با آگاهي تمام ماهيت
پليد دشمن را لمس ميكند و فريب هيچ «ناكس»ي را نميخورد. در گزارشها آمده است
يكبار يك خائن با گوشه چشمي بهعمو ميگويد: «جمهوري اسلامي ضدامپرياليست است».
يك دفعه عموعباس مثل شير ميغرد و با غيظ فرياد ميزند: «كسي كه موسي بكشد
ضدامپرياليست است؟ از اين بهبعد اينجا از اين غلطها نكنيها!». رضا، رزمندة
ديگري كه در بند با عمو بوده، نوشته است: «حرفهايش بوي مصلحت و احتياط نداشت.
كلامش روشن، ساده و واضح فقط در مورد ضرورت مبارزة مسلحانه با رژيم خميني، حقانيت
راه مجاهدين و عشق سرشار بهمسعود بود. ميگفت: "از وقتي صحبتهاي مسعود را
شنيدهام جوان شدهام و ديگر پير نخواهم شد". فشارهاي مستمر حاجداوود رحماني
را بههيچ ميگرفت و از مواضعش كوتاه نميآمد. وقتي اين فشارها بهاوج خود ميرسيد
عمو ميغريد كه: "پاسخ شما فقط از دهان لولة سلاح مجاهدين درميآيد".
براي زندانبان هم عجيب بود كه چطور يك كشاورز بيسواد اين اندازه اصولي و استوار
است. از اين بابت حاجداوود رحماني هر كاري توانست كرد تا عمو را بهزانو درآورد.
اما هميشه زير نگاه نافذ او ميبريد و قافيه را ميباخت". يكبار بهاوگفت:
"تو برو كشاورزيت را بكن و نگذار مجاهدين شستشوي مغزيت بدهند". عمو مثل
هميشه خنديد وگفت: "بيچاره نميداند مجاهدين فقط دل را شستشو ميدهند".
ميگفت:"ما مجاهديم جسممان اسير خميني است نبايد بگذاريم زندان روي دلمان كه
مال مجاهدين است سايه بيندازد». بهخاطر همين اعتقاد بود كه در سختترين شرايط
نگاه و خندهاش ماية قوتقلب بچهها بود». مجيد در قسمت ديگري از گزارشش نوشته
است: «بارها بعد از كتكها يا بيدارخوابيهاي جمعي درحاليكه هنوز بدن همهمان كبود
و خونآلود بود، ميآمديم تا با مالش و احياناً اگر روغن زيتوني داشتيم بدن را از
كوفتگي درآوريم. اما ناگهان اين عموعباس بود كه با عضلاتي ورزيده و چغر از پشت،
گردن يكي از بچهها را ميگرفت و كشتي شروع ميشد و چند دقيقه بعد كتكها فراموش
شده فضاي شوخي و خنده بند را فرا ميگرفت». در ادامة همين گزارش مجيد خاطرة تكاندهندهيي
را نقل كرده است: «اوايل مرداد62 يكبار لاجوردي بهقزلحصار آمد. همة بچههاي بند
را بهحياط برد و گفت : «از اين بهبعد شرايط زندان عوض شده است. بايد همين الان
خودتان را تعيينتكليف كنيد. اين طرف كارگاه كچويي است و اين طرف بند. يا بهكارگاه
ميرويد و شرايط زندان را ميپذيريد يا چنان بلايي بهسرتان ميآورم كه بهدوران
زير بازجوييتان حسرت بخوريد». معناي حرف او مشخص بود. هيچكس هيچ ابهامي نداشت.
او بهصراحت از تمام ما ميخواست توبهكنيم. لحظة حساسي بود. همه ميدانستند كه چه
چيزي در پيشرو است؟ مهم اولين نفري بود كه بلند شود و جّو را بشكند. اولين نفر
بايد اتهام خطدهندگي و مقاومت تمام بند را بهجان ميخريد. چيزي كه عواقب بسيار
سختي داشت. يك دفعه عموعباس مثل شير بلند شد. پشتسر عموعباس گروه برازجانيها بلند
شدند و بعد بقيه بچهها. عموعباس بهعمد راهش را طوري انتخاب كرد كه از جلو
لاجوردي عبور كند. من پشتسر او بودم. وقتي از كنار لاجوردي رد شديم عموعباس براي
چند لحظه توقف كرد. با آنچنان كينه و خشمي بهلاجوردي نگاه كرد كه رنگ از روي او
پريد. من با چشم خودم ديدم كه وقتي بهعموعباس و صف مصمم پشتسر او نگاه كرد چگونه
درهم شكست و فرو ريخت و روي پلة كنار دستش نشست. بعد از آن فشارهاي وحشيانة سال
62ـ63 آغاز شد. اما در تمام اين دوران عموعباس يكبار هم خم بهابرو نياورد».
بهاين
ترتيب عموعباس در دلهاي تك تك مجاهدين اسير آنچنان توفاني از احترام و محبت برميانگيزد
كه آنان را بهكاري برخلاف سنتشان ميكشاند: «در سالروز تولدش فكر كرديم بهاو
هديهيي بدهيم. يادمان آمد در يك فيلم فلسطيني بهنام "سنعود" (بهزودي
بازميگرديم) يك گروه رزمندگان فلسطيني راهي انجام عملياتي بودند. پيرمردي بهنام
عباس كه بهرزمندگان كمكهاي زيادي كرد و رزمندگان بهپاس خدماتش بهاو لقب ابوعباس
دادند. بهپيشنهاد مجاهدشهيد محمدرضا عضدي ما هم در سالروز تولدش بهاو گفتيم ما
از اين بهبعد بهتو ميگوييم "عمو عباس". آن روز عمو از شوق گريست».
البته اين محبت و احترام نه يك مردمگرايي مبتذل و بيمحتواست و نه دلخوشكنكي
عوامفريبانه. مجاهدين در بند، كه معناي حرفهايشان را بهصورتي مادي و لحظه بهلحظه
ميفهمند، بهخوبي ميدانند چنين ارزشي قبل از هرچيز يك ارزش ايدئولوژيك مجاهدي
است. هم از اينرو تهي از هرگونه جاهطلبي و كبري او را بهاعتبار خلوص و رابطة
عميقش با سرچشمة فضائل مجاهدين بر خود ارجح ميدانند. گزارش مجيد در اين مورد بهراستي
پندآموز است: «در بندي 400ـ500نفره زنداني بوديم. اولين كاري كه كرديم بهراهانداختن
تشكيلات بند بود. شورايي 6ـ7 نفره تشكيل داديم. در رأس اين شورا، كه بعدها تشكيلات
زندان ناميده شد، مجاهد شهيد محمدرضا عضدي قرار داشت. و مجاهدين شهيدي چون اكبر
لطيف كه هريك از قهرمانان مقاومت بودند در آن عضويت داشتند. در اولين نشستي كه
داشتيم، محمدرضا پرسيد: «ميداني بالاترين فرد ما بهلحاظ ايدئولوژيك كيست؟» من
فكر ميكردم خود محمدرضا است و همين را گفتم. اما محمدرضا كه ميدانست با سرنوشت
مجاهدين اسير، آن هم در زير داغ و درفش لحظه بهلحظة لاجوردي و حاجداوود نميشود
شوخي كرد، در كمال جديت و فروتني گفت: "نه ! عموعباس است". و از آن پس
عموعباس در تمام تصميمگيريها نقش داشت». بهراستي چه رازي است در اين همه بالندگي
و شكوفايي؟ چگونه است كه يك كشاورز بيسواد دهكهنه، در ميان آن همه مجاهد اسير،
كه اغلب «روشنفكر» هستند، اين چنين گل ميكند و حتي خود آنها را بهتحير ميكشاند؟
پيشاپيش روشن است كه مجاهدين اهل معامله و مجامله، آنهم بر سر خطيرترين مسائل يك
مقاومت، نبودهاند، كه اگر اين چنين بود قبل از همه بايد با شعارهاي مستضعفپناهانه،
يا ژستهاي قضاقورتكي دجال بهزير عبايش ميخزيدند. پس نكته در جاي ديگري است.
حلقة مفقودهيي هم كه در ابتدا اشاره كردم بايد در همينجا جستجو كرد. حيدر مورد
روشنگري را اشاره كرده است: «يكبار دادستان برازجان كه از شكنجه و تهديد نتيجهيي
نگرفته بود هوس "بحث آزاد" با عموعباس را ميكند و از او ميپرسد
"مگر تو از سازمان چه ديدي كه اينقدر از آن دفاع ميكني؟" عمو ميگويد
"مگر با هم كار كردن و حقوق خود را مساوي تقسيم كردن بد است؟ هركسي اين كار
را بكند من از آن طرفداري ميكنم". دادستان ميگويد : "اين نشان ميدهد
كه شما آدمهاي صادقي هستيد ولي رهبران شما اينطور نيستند". عموعباس ميگويد:
"چشمه وقتي از كوهسار جاري ميشود پاكتر است يا وقتي بهدشت ميرسد؟"
دادستان متوجة مقصود عموعباس نميشود و ميگويد "معلوم است سرچشمه پاكتر
است" و عموعباس ميگويد: "وقتي بهقول خودت ما آدمهاي پاك و صادقي باشيم
حسابكن رهبريمان چقدر بايد پاك باشد". دادستان عصباني ميشود و او را با لگد
از اتاق بيرون مياندازد و دستور ميدهد او را بهانفرادي ببرند». مجيد مورد ديگري
را نوشته است: «عشق بهمسعود از تمام حركات و حرفهاي عموعباس ميباريد. هروقت از
مسعود حرف ميزد چشمهايش پر از اشك ميشد. آياتي را كه از حفظ بود ميخواند و با
تسلط و اعتمادبهنفس عجيبي تفسير ميكرد. يكبار بهشوخي بهاو گفتم عمو تفسير
كار سختي است! خنديد و گفت نه اصلاً كار سختي نيست. من فقط يك كار ميكنم. هرجا
نوشته شيطان بهجايش ميگذارم "خميني" و هرجا نوشته مؤمن، موسي، عيسي
و… ميگذارم "مسعود" خود بهخود تفسيرش درست در ميآيد».
اين
رابطة زلال و عميق است كه بهعموعباس قوت و توان ميدهد. نيرو و جسارت ميبخشد. و
بهصورتي كاملاً مادي از او مسأله حل ميكند و زلال و زلالترش ميكند. او با مسعود
چشم بهدنياي سياست و مبارزه باز كرده و بههيچوجه هم حاضر نيست اين رابطة احياكننده
را از دست بدهد. در اين زمينه وقتي با همولايتيها يا همبنديهايش صحبت ميكردم يا
گزارششان را ميخواندم براي دقايق متمادي مبهوت ميشدم. از اين همه عشق بيكران و
بيچشمداشت. عشقي كه غباري از تجارت و بده و بستان درش ديده نميشود. يكسويه ميپردازد.
يكسويه نثار و ايثار ميكند و تنها بهيك اميد زنده است. اينكه «مسعود» ي هست. و
بهراستي مگر نه اين كه «هرآن كس عاشق است از جان نترسد» و مگر نه اين است كه:
«دل عاشق بود گرگ گرسنه
كه گرگ از هيهي چوپان نترسد».
پس عمو
از چه بترسد؟ و بيم كدام زندان و شكنجه و دوري كدام خانواده و داغ كدام برادر او
را از پاي بيندازد؟ نه! درست است كه جانكاهي هركدام از اين رنجها بسياري از مدعيان
گردنفراز را بهزانو در آورده است، اما عموعباس، و همة كساني كه چون او با يك نام
بر طناب دار بوسه زدند، يك تفاوت كيفي با ديگران دارند. اين نسل، نسل «قرباني» و «سربريده»
نيست. «سر» اين نسل هنوز هست. هنوز ميغرد. هنوز براي شهيدان دعا ميخواند. راهشان
را ادامه ميدهد. و هنوز بر سوگندها و پيمانهايي كه با آنها داشته استوار است. پس
درست بههمين دليل داستان عموعباس و همة آن 30هزار شهيد قتلعام شدة سال67 و همة
آن 120هزار شهيد ديگر يك تراژدي نيست. اين همان حلقة مفقودهيي است كه در آغاز بهآن
اشاره كردم. اين نسل بهاعتبار وصل بهسرچشمهيي كه اعتبار يك پيام را بر دوش
دارد، نسلي است رويان، جوشان و هميشه زنده. بالندگيش را ميتوان در هر گوشه و
كناري ديد. ببينيم اوج اوجهاي اين بالندگي را عموعباس يارانش چگونه ديده اند: «روز
بعد از شهادت موسي در حياط بند نشسته بوديم. ضربهمهيب و شكننده بود. بهرژيم هم
هيچ اعتمادي نداشتيم .آرزويمان را بيان كرديم و گفتيم دروغ است. ولي عموعباس گفت:
"نه! موسي شهيد شده است". بعد برايمان سورة كوثر را خواند و تفسير كرد و
آخر سر گفت: "وقتي كه مسعود هست هيچ غمي نيست. كسي كه توانست موسي و اشرف را
تربيت كند دهها موسي و اشرف ديگر هم تربيت خواهد كرد". 5سال از اين قضيه
گذشت. زمستان سال65 آمديم پاكستان. در يكي از پايگاههاي سازمان عموعباس را ديدم.
در مراسم صبحگاه با هم ايستاده بوديم. گفت "آن روز يادت هست؟" اشارهاش
بهروز 19بهمن60 بود. بعد بهعكس خواهر مريم اشاره كرد و گفت "يادت هست چي
گفتم؟"». بههرحال سالهاي زندان و اسارت سپري ميشود و عموعباس در شهريور63
آزاد ميشود. در گزارشها چيزي نيامده، اما نميدانم چرا ترديد ندارم كه وقتي
عموعباس، بعد از سهسال دوري چشمش به دشتهاي شبانكاره و دشستان افتاده با خودش بهفايزخواني
پرداخته است. و بهشيوة مرسوم آنجا اول براي بيداري دلش با خودش زمزمه كرده: «اي
دل سي تو ميگم خو نباشي» (اي دل براي تو ميگويم تا خواب نباشي)، و بعد خوانده
است:
بهقرآني كه آيهاش بيشماره
بهآن شاهي كه تيغش ذوالفقاره
سر از بالين عشقت برندارم
كه تا دين محمد برقراره
دربارة اولين
شب آزادي عموعباس نوشته اند: «از همان شب اول دربارة نحوة وصلشدن بهسازمان سؤال
ميكرد». از فردا تلاشهاي مستمر براي وصل آغاز ميشود چرا كه ميداند: «شب تاريك
است و گرگان ميبرند ميش». تا اين كه جمشيد يكي از زندانيان آزاد شده را مييابد.
جمشيد نوشته است: «بعد از آزادي برايم مشكل امنيتي پيش آمد. مخفي شدم. بهسراغ
عموعباس رفتم. بهاو گفتم تا پيدا كردن امكاني براي خروج از كشور ميخواهم در خانة
آنها باشم. با جان و دل استقبال كرد و گفت هر كمكي بخواهم برايم انجام ميدهد. از
طريق خانوادههاي هوادار دربهدر دنبال تهية پول برايم بود». چندي بعد جمشيد
امكاني پيدا ميكند و راهي ارتش آزاديبخش ميشود. از آن پس ارتباط عمو از طريق
راديو وصل ميشود. چند ماهي تا تعيينتكليف نهايي فرصت است. عموعباس آن را از دست
نميدهد:«خانوادههاي زندانيان را جمع ميكرد و بهمزار شهيدان ميبرد. فشارها و
تهديدهاي حزباللهيهاي محل هم كوچكترين تأثيري روي كارش نداشت. با جسارت پردههاي
ترس و اختناق را ميدريد و بهديگران درس شهامت ميداد. پدر يك شهيد را بهخاطر
رفتوآمد بهخانة عموعباس چندينبار كتك زدند. ولي او همچنان بهخانة عموعباس ميآمد
و با هم بهراديو مجاهد گوش ميدادند». اكبر هم كه در همان زمان بهعموعباس وصل
شده، نوشته است: «با اين كه ميدانست بهشدت تحتنظر است اما هر هفته بهخانة
شهيدان ميرفت يا آنها را بهخانهاش دعوت ميكرد و دربارة زندان و شكنجة بچهها و
مقاومت زندانيان افشاگري ميكرد. فشارهاي 3سال زندان تأثيرش را روي چشمهايش گذاشته
بود. ديگر بيشتر از يكي دو قدميش را نميديد. حتي نميتوانست عملگي هم بكند. بههمين
دليل بهلحاظ مالي بهشدت تحتفشار بود. اما از هرجا ميزد و بهخانوادة شهيدان و
زندانيان كمك ميكرد. همهاش دنبال زندانيان آزاد شده بود كه آنها را وصل و بهمنطقه
اعزام كند». اولين پيك سازمان بعد از چند ماه ميرسد. عموعباس بايد منتظر بماند و
بعد از راهيكردن ديگران عازم شود. پيك بعدي يوسف بود كه هماكنون در ارتش
آزاديبخش مشغول است. يوسف برايم تعريف ميكند: «سال65 بود كه بهعنوان پيك سازمان
رفتم پيش عموعباس. وقتي در را بهرويم باز كرد، بدون اينكه چيزي بگويم، مرا
شناخت. با چنان محبتي درآغوشم كشيد كه گويي سالهاست با يكديگر آشنا بودهايم.
اولين كلامش اين بود كه: "منتظرت بودم، گفته بودند ميآيي". بهنظر
پيرمردي 60ساله ميآمد. در حالي كه 48ـ47ساله بود. قدي كوتاه داشت، موهايي سفيد كه
يك كاكل سياه وسط آن ديده ميشد. چهرهيي سياه و گرد و چشماني كه گويا در ظل آفتاب
قرار دارد بهزحمت باز ميشد. روزهاي بعد فهميدم يك چشمش آب مرواريد آورده و بهكل
كور شده است. چشم ديگرش هم بسيار ضعيف بود و بهزحمت ميديد. پادرد مزمني داشت كه
بهخصوص بعد از بازجويي و شكنجههايش شديدتر شده بود. باوجود اين در تمام مدتي كه
با او بودم هيچگاه بدون لبخند نديدمش. چنان قهقهه ميزد و از تهدل ميخنديد كه
آدم تمام دردهاي خودش را فراموش ميكرد. بههرحال ما را بهمجلسي (اتاق ميهمان)
برد. پنجمين فرزند عموعباس نوزادي يكساله بود. پرسيدم چكار ميكند؟ گفت بهجز يك
بنا كه از دوستان قديميش بوده كسي بهاو كار نميدهد. پرسيدم چرا؟ بهخاطر
چشمهايت؟ با عزت نفس تلخندي زد و گفت: "نه بابا! ترس! مردم ميترسند! من هم
كه آدم بوداري هستم". از فرداي رسيدنم كاري دشوار و پر تب و تاب را شروع
كرديم. بايد سراغ هواداران و زندانيان آزاد شده ميرفتيم و ترتيب اعزامشان بهمنطقه
را ميداديم. در همان اولين شب عموعباس توانست جمع 20نفرهيي را در خانة يكي از
هواداران گرد آورد. قرار بود من براي آنها صحبت كنم. اما عموعباس كار را ساده كرد.
با چنان روشني و يقيني با آنان حرف زد كه بهراستي من كم آوردم. در همان نشست
بود كه يكي از هواداران موتورش را بهما داد. و اين براي شبهاي ديگر تحرك ما را
بالا برد. با وجود اين كه خوب ميدانست پاسداران و كميتهچيها چقدر رويش حساس
هستند اما كوچكترين بيمي بهدل راه نميداد. جسارت و بيباكيش چشم آدم را ميگرفت.
علاوه بر قرار و مدارها و ترتيب نشستها، همة مسائل امنيتي را با هشياري حل ميكرد.
هرجا كه بهبنبستي ميرسيديم با مايهگذاشتن از خودش راه را باز ميكرد. يك دفعه
ميگفت: "اگر گرفتندمان بگو من اين را نميشناسم. ديدم يك پير مرد عاجزي توي
راه ايستاده سوارش كردم". بار ديگر ميگفت "بگو آدرس خواستهام اين بابا
آمده راهنماييم كند". و بار ديگر محمل ديگري ميتراشيد و هربار اطمينان ميداد
كه: "تو مطمئن باش! نميتونن از من حرف درآورند" ». عمو بهسرعت ميتوانست
نفرات زيادي را براي اعزام بهمنطقه بسيج كند. اولين گروه آماده ميشود. يوسف ميگويد:
«شبي كه ميخواستيم اولين گروه را اعزام كنيم آمديم كنار چالة تش مجلسي (چالة آتش
كه هيزم افروخته در آن مينهند) نشستيم و قلياني برايمان چاق كرد. ديدم عموعباس
دارد با خودش پچپچ ميكند. جريان را پرسيدم. گفت: دارم با خودم ميگويم پولها را
بياورم. 5هزار تومان داريم كه من هزار تومانش را دادهام براي خورد و خوراك بچهها.
بقيهاش را ميخواهم بدهم براي سازمان". مثل اين كه ميلهيي داغ در
استخوانهايم فرو كردند. گفتم عمو اين مدت كه من اينجا بودهام 200هزار تومان پول
كمك مالي گرفتهيي براي سازمان، حالا ميخواهي 4000تومان خودت را هم بدهي؟ فكر نميكني
فردا كه بروي اين چندسر عائله بهپولي نياز داشته باشند؟ عمو از همان خندهها
تحويلم داد. "تو فكر ميكني اين سالها كه من زندان بودم بهزن و بچهام بدتر
از موقعي گذشت كه خودم بودم؟ همه كمك ميكردند. مردم غيرت دارند. خدا هم كريم
است". از اين همه مناعت و بزرگواري ميخواستم همانجا بپرم و دستهايش را غرق
بوسه كنم». در هر صورت اولين گروه بههمت عموعباس راه ميافتد و سلامت بهمقصد ميرسد.
خود عمو بايد با دومين گروه برود. با وجود تمام شوقي كه دارد پايش را ميكند در يك
كفش كه: «نميروم. تا همة بچهها را نفرستم، نميروم». يوسف ميگويد: «دشوارترين
قسمت مأموريتم اين بود كه عمو را راضي بهاين سفر كردم. راهيش كردم و قول دادم
خودم همة نفرات باقيمانده را بفرستم». اكبر در اين سفر همراه اوست و چنين نوشته
است: «عمو از خوشحالي سر از پا نميشناخت. اما وضع جسميش بهشدت بههمريخته بود.
گروه ما 7نفر بود. بهاضافة نوزادي 20روزه بهنام اشرف كه دختر يكي از خانوادههاي
همراهمان بود. عموعباس باوجود اينكه بهشدت از درد كليه رنج ميبرد يكدم از اين
نوزاد جدا نشد. در تمام مدتي كه در راه بوديم اشرف را در آغوش داشت و از او
نگهداريكرد. از او پرسيدم چرا اشرف را بهمادرش نميدهد؟ چشمهايش پر از اشك شد و
گفت اگر ميتوانستم اسم تمام دختربچههايي را كه بهدنيا ميآيند، ميگذاشتم اشرف».
سفر بهسلامتي بهپايان ميرسد. عمو در آتش آمدن بهمنطقه و ديدن مسعود ميسوزد.
اما بهمحض رسيدن بهپاكستان بهاو ابلاغ ميشود كه براي تأمين پشتيباني تيمهاي
عملياتي بهايران بازگردد. دشوار و تلخ است. اما عموي ما شير شبانكاره است. با
اشتياق مأموريت را ميپذيرد. بههرحال عموعباس بهايران بازميگردد تا اين بار در
كنار تيمهاي رزمندگان مجاهد خلق در داخل كشور قرار گيرد. اما از اين لحظه بهبعد
ديگر كسي از عموي ما خبر ندارد. همين اندازه روشن شده كه وقتي بهدام ميافتد
آخرين برگ فداكاري و وفاداري خود را بر زمين ميزند. با علامتي كه بهرزمندگان ميدهد
آنها را از مهلكه نجات ميدهد و خود دستگير ميشود. برسر او چه آمده است؟ كسي نميداند.
بهكجا برده شده؟ باز هم نامعلوم است. آخرين خبر اين است: عموعباس را در سال67
همراه با 30هزار اسير مجاهد خلق بهدار آويختند. برادر ديگرش كاظم را هم كه كارگر
بود دستگير و اعدام كردند. بهسؤالي كه در ابتدا داشتيم، بازگرديم. عموعباس، و
«عموعباس»هاي ما تراژدي هستند يا حماسه؟ كلمات ظرفيت تعريف روح بزرگ آنان را ندارند.
بهيُمن پاكبازيهاي نسل «عموعباس»ها، يعني نسل خجستة مجاهد خلق، و بهاعتبار رهبري
اين جريان بالندة تاريخي كه تضمين شرف همة ماست بهفرهنگي نو نياز داريم.