برای 20برادر سنیام که امروز به دیدار
رفیق اعلی رفتند
یادآوری:
در سالگرد قتلعام 30هزار زندانی سیاسی، خامنهای دست به کشتار وحشیانه و قتلعام دیگر از زندانیان سیاسی زد. علت قضیه به اندازه کافی روشن است. کینه این لئیم بزدل و خونخوار از مخالفان خودش حد و حصری ندارد. او همچون خوک و گراز و خنزیر عاجز از درک این موضوع است که کینه هیچکس را نجات نداده است. میتواند به بدنامی و رسوایی امام دجالش بنگرد که اکنون چگونه رسوای عالم و آدم است و تا چه حد منفور آدمیانی که نام «انسان» بر خود گذاشتهاند. اما هنوز توطئه پایان نیافته و ادامه دارد. هم از اینرو باید چشم در چشم او و تمام جلادانی که دست در خون بهترین فرزندان میهن دارند بگوییم: هرچه تیغ در آستین دارید دریغ نکنید! ما سوگند «سر به دار» ی خوردهایم ولی یقین داشته باش تو را از منبر دنائتت فرو خواهیم کشید و وای از آن روز...
وقتی خبر 20برادر سنی بردارم را شنیدم آنان را پرندگانی دیدم «در بالا» و شعری را زمزمه کردم که در ماههای پیش نوشته بودم
در سالگرد قتلعام 30هزار زندانی سیاسی، خامنهای دست به کشتار وحشیانه و قتلعام دیگر از زندانیان سیاسی زد. علت قضیه به اندازه کافی روشن است. کینه این لئیم بزدل و خونخوار از مخالفان خودش حد و حصری ندارد. او همچون خوک و گراز و خنزیر عاجز از درک این موضوع است که کینه هیچکس را نجات نداده است. میتواند به بدنامی و رسوایی امام دجالش بنگرد که اکنون چگونه رسوای عالم و آدم است و تا چه حد منفور آدمیانی که نام «انسان» بر خود گذاشتهاند. اما هنوز توطئه پایان نیافته و ادامه دارد. هم از اینرو باید چشم در چشم او و تمام جلادانی که دست در خون بهترین فرزندان میهن دارند بگوییم: هرچه تیغ در آستین دارید دریغ نکنید! ما سوگند «سر به دار» ی خوردهایم ولی یقین داشته باش تو را از منبر دنائتت فرو خواهیم کشید و وای از آن روز...
وقتی خبر 20برادر سنی بردارم را شنیدم آنان را پرندگانی دیدم «در بالا» و شعری را زمزمه کردم که در ماههای پیش نوشته بودم
مثل دیدار پرنده در بالا
با دستی از داس تمنا آمده بود،
و چشمی از نفرت داشت:
جلادی
که محکومیخردسال را سر میبرید.
و چشمی از نفرت داشت:
جلادی
که محکومیخردسال را سر میبرید.
ما در آستانه ورود به پایان منتظر
طنابها را شماره میکردیم
و با گامهایی از پرسش
صفی طولانیتر از انتظار را میپیمودیم.
طنابها را شماره میکردیم
و با گامهایی از پرسش
صفی طولانیتر از انتظار را میپیمودیم.
یکی که زیبا بودگفت:
مرگ زشت است! وقتی که بترسیم از او.
ما پذیرفتیم که بمیریم بیترس
و گذشتیم از دیوار سکوت.
مرگ زشت است! وقتی که بترسیم از او.
ما پذیرفتیم که بمیریم بیترس
و گذشتیم از دیوار سکوت.
من همانجا در دفتر شعرم نوشتم:
مرگ مثل یک مرد که در سلولش تنهاست
مثل یک زن که برای آزادی میجنگد
و مثل یک کودک، زیباست.
مرگ مثل یک مرد که در سلولش تنهاست
مثل یک زن که برای آزادی میجنگد
و مثل یک کودک، زیباست.
یکی آبی، با تجربههای مواج زیبایی، گفت:
مرگ مثل کشف سنگ در دل کوه
مثل سفر در آب یا نوشیدن از یک چشمه بکر
و مثل دیدار پرنده در بالا زیباست.
مرگ مثل کشف سنگ در دل کوه
مثل سفر در آب یا نوشیدن از یک چشمه بکر
و مثل دیدار پرنده در بالا زیباست.
من نوشتم: وقتی که نمیترسم از مرگ
مرگ مثل آب دادن به یک تشنه
مثل بخشیدن یک جلاد
یا رفتن تا آن سوی خدا زیبا است.
مرگ مثل آب دادن به یک تشنه
مثل بخشیدن یک جلاد
یا رفتن تا آن سوی خدا زیبا است.
مرگ زیبا بود، زیبا و قوی،
رفت و ما ماندیم،
و به او خندیدیم
و نترسیدیم از چشمانش...
رفت و ما ماندیم،
و به او خندیدیم
و نترسیدیم از چشمانش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر