باز همیشه تنها
باز
همیشه تنها
همیشه
نگاه و سکوت و گریز
و
باز دوباره باز
همیشه
بغض،
همیشه تنهایی.
در
سو سوی صبح سفر
در
کمرکش راهی پر پیچ تر از بغض
پیچیده
در شال غربت
با
کلاهی از اندوه
و
دلی که می لرزد و نمی گرید.
آخر
این خیابان خشک بی خیال
بر
درگاه تالاری پر از رؤیا و هراس
در
حوالی پنجره ای کور
همیشه
تنها،
همیشه
تنهایی...
۲۰آذر۱۳۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر