در ادامه شناخت شكنجهگران نسل اول، لازم است به چند زير مجموعه آن نيز اشاره كنيم. مقولاتي همچون رؤساي زندانها، زنان شكنجهگر، و زندانبان و بازجويان و شكنجهگران شهرستانها از جمله اين زير مجموعهها هستند.
رئيسان زندان اوين:
قبل از ورود به بحث بررسي رئيسان زندانهاي سياسي در رژيم آخوندي توجه به دو نكته ضروري است.
اول: وقتي صحبت از رئيس يك «زندان سياسي» ميشود، معمولاً فردي به نظر ميرسد كه خود يك شكنجهگر مستقيم نيست و با ساير مأموران و شكنجهگران تفاوتهايي دارد. مثلاً در زمان شاه، رئيس زندان اوين با شكنجه زندانيان كاري نداشت. بيشتر كارهاي اداري و پشتيباني و حفاظتي زندان را پيگيري ميكرد.
اما اين تصور در مورد رؤساي زندانهاي دوران آخوندي درست نيست. رئيس زندان، مثل لاجوردي، يا حاج داوود رحماني و يا مرتضي صالحي(رئيس زندان گوهردشت با نام مستعار صبحي) كسي است كه بيشتر و بهتر شكنجه ميكند. در واقع بقيه بازجويان و شكنجهگران بايد از او بياموزند. او «پدرخوانده»يي است كه خود، هرلحظه لازم باشد، با شدت و خشونتي بيشتر، در كار شكنجه وارد ميشود.
دوم: در رژيمهاي ديگر (مثل رژيم شاه) وقتي تغيير رئيس زندان مطرح ميشود مبين اين است كه بنا به دلايلي، جناحي رفته و جناح ديگري برروي كار آمده است. مثلاً در سال52ـ53 وقتي رئيس بند سياسي زندان قصر (سرگرد كميليان) رفت، به جايش سرگرد(بعدها سرهنگ) منصور زماني آمد عملاً يك جناح جاي خود را به جناح ديگر داد. كميليان مديري بود كه با كار خود به عنوان يك «شغل» برخورد ميكرد و كار زيادي به زندانيان سياسي نداشت. در عوض زماني جلادي بود، نماينده جناح خشن و سركوبگري شاه كه اتفاقاً براي درهم شكستن روحيه مقاومت زندانيان مأموريت داشت.
اما رئيسان زندانهاي آخوندي اين چنين نيستند. و اگر آنان را با رئيسان زندان زمان شاه همسان بگيريم به خطا رفتهايم. زيرا به دليل خصلت ايدئولوژيك بودن نظام آخوندي، همه بازجويان و شكنجهگران از صدر تا ذيل، خود مدعيان ايدئولوژيك متهم و اسير و نفر تحت بازجويي هستند. آنها خلصترين نيروهاي ايدئولوژيك خميني هستند و در نتيجه نزديكترين افراد به او ميباشند. منظور از نيروي ايدئولوژيك هم، سنخيت فكري و عقيدتي و طبقاتي آنها است با شخص خميني. به طوري كه نميتوان اين وحدت را در هيچ نهاد ديگري مشاهده كرد. در واقع زندان و زنداني و به طور خاص زندانهاي تهران، صندوقخانه ولايت فقيه هستند و به جز وفادارترين و شقيترين جنايتكاران به آن راهي نمييافتند (و نمييابند).
بنابراين تغييرات مديريتي در هر زندان به معناي تغييرات جناحي نيست. و اگر هم با مواردي، مانند حاكميت كوتاه مدت جناح منتظري در اوين، در سالهاي 63تا 65، مواجه هستيم بايد توجه كنيم كه اولاً شكنجهگران اين جناح بسيار زود دفع شدند، و ثانياً در همان زمان حاكميتشان هم در ساختار كلي امر شكنجه مؤثر نبودند. بازجويان و شكنجهگران همان گرگهاي درندهيي بودند كه در گذشته هم عمل ميكردند. جابه جايي مهرهها، مثلاً بركناري لاجوردي از رياست اوين، مطلقاً روند شكنجه را متوقف نكرد و نميتوانست هم بكند. گذشت زمان هم نشان داد كه خميني هوشيارتر از آن است كه دست به چنين ريسك خطرناكي بزند و زمام امور شكنجه خود را، كه در واقع، سنگ بناي حاكميتش بود، به جناح يا افرادي مثل منتظري بدهد.
البته از سال60 به بعد تغيير و تحولات بسياري در مديريت زندانها و به طور خاص در اوين رخ داده است. افرادي رفته و افرادي آمدهاند. هم چنين نميتوان منكر شد كه هر تغييري در مديريت و سازماندهي شكنجه ناشي از مجموعهيي از فعل و انفعالات و رشد تضادهايي در درون حاكميت است. اما اين مسأله به هيچ وجه به معناي تغيير ساختار نظام شكنجه نيست. سمت و سوي تغييرات همواره تشديد سركوب و ريزبافت شدن تور شكنجه بوده است. سر تا پاي اين نظام پليد ضدبشري را قاتلان و دژخيمان و ميرغضبهاي وحشي از نوع خاص «خميني» پر كرده است.
اوين، زندان مادر
با اين شناخت، به نكاتي پيرامون رئيسان زندان اوين، به عنوان زندان مادر، ميپردازيم. با يادآوري چندباره اين كه اطلاعات ما ناقص است و بايد توسط زندانيان آزاد شده تكميل گردد.
رئيسان زندان اوين (و ساير زندانها) عمدتاً از بازجوياني هستند كه دوره كارآموزي خود را در شكنجه و شقاوت در همان اوين گذراندهاند. آنها داراي پيشينههايي كم و بيش مشترك و همسان هستند و سالهاي متمادي در اوين شغل بازجويي يا حتي پائينتر از بازجويي را داشتهاند و بعد از ساليان مستمر جنايت، ارتقاء مقام يافتهاند. بنابراين شناخت آنها زياد پيچيده نيست. كافي است يك شكنجهگر سفاك را بشناسيم و بدانيم او كيست و چه كرده است، بعد، اگر آن را ضريبي بزنيم، ميشود رئيس فلان شعبه، يا خود اوين، يا قزلحصار و يا گوهردشت و يا هر سياهچال ديگر.
در گذشته، از قول حاج داوود رحماني در معرفي خودش نوشتيم كه گفته بود: «ايمان داشتن و نداشتن بهسواد بستگي ندارد. شماها خيليهاتون دكتر و مهندس هستيد، ولي من پنج كلاس بيشتر سواد ندارم. تا قبل از آمدن آقا، توي مغازه من عكس شاه نصب بود. آقا كه آمد عكس شاه را برداشتم، عكس ”امام” را بهجايش نصب كردم. چون ايمان داشتم، حزباللهي شدم و حالا هم شدم رئيس زندان شما» اين شناسنامه بسياري از شكنجهگران ديگر هم هست. به يك معرفي نامه ديگر از او كه توسط هما جابري، مجاهد از بندرسته در كتاب خاطراتش به نام مجمعالجزاير رنج نوشته، توجه كنيم:«رئيس زندان ”قزلحصار” مردي چاق و تنومند به نام ”حاج داوود” بود كه سواد درستي نداشت و يك لومپن تمام عيار بود. ميگفتند كه قبلاً آهنگر يا آهن فروش بوده است. ”حاجي” زن و سه بچهاش را هم به محوطه قزلحصار آورده بود و شبانه روزش در زندان ميگذشت.
به نظر ميرسيد كه ”حاج داوود” زياد كاري به كار اين كه زندانيان چه به اصطلاح جرميدارند، ندارد، چون او براي خودش و بر اساس معيارهايي كه داشت، نفرات را دستهبندي ميكرد و بر اين اساس رويشان حساسيت داشت و يا كتك ميزد. مثلاً به قدبلندها ميگفت ”جنبشي”، نسبت به كساني كه رنگ چشمشان روشن و زاغ بود و يا كساني كه عينك داشتند، حساسيت داشت و هر بار كه كساني را بي هيچ بهانهيي براي تنبيه انتخاب ميكرد، حتماً از اين تيپها هم در آن تركيب بودند.
”حاج داوود” ضمناً اين كارها را با لودگي انجام ميداد و كتك زدن وحشيانه زندانيان براي او يك تفريح و سرگرميجالب تلقي ميشد. يك شب وارد بند شد وگفت بدويد پدرسوختهها! جلو هر يك از سلولها ميرفت و نفرات آن را به راهرو بند ميبرد و سپس هركدام را براساس حساسيتهايي كه داشت تنبيه كرد. به قد بلندها ديوار بند را نشان داد و گفت: ميبينيد، اين ديوار ترك دارد، بايد دستهايتان را باز كنيد و محكم ديوار را نگهداريد و نگذاريد تركها باز شود و ديوار بيايد پايين!
به تعدادي از بچهها هم گفت، شما بايد اين زمين را كه رهگذرها اخ وتف مياندازند، آن قدر سينه خيز برويد تا پاكِ پاك بشود و وقتي اين را ميگفت خودش هم يك اخ وتف گنده روي زمين انداخت...بعد گفت كفشهايي كه الان دارم، مال پلوخوريم هست، اگر شمارا با آنها لگد بزنم، خراب ميشود، بروم كفشم را عوض كنم و برگردم. بعد رفت ويك پوتين كهنه به پاكرد و آمد. وقتي از كنار كساني كه ديوار را نگهداشته بودند رد ميشد، با لگد بسيار محكميبه لاي پاهاي آنها كه از هم باز كرده بودند ميزد و سرشان را هم به ديوار ميكوبيد و با تمسخر ميگفت ديوار دارد ميافتد، مگر نگفتم بايد ديوار را نگهداريد؟! آنهايي را هم كه سينه خيز ميرفتند، با لگد به كمرشان ميزد و ميگفت چرا خوب تميز نميكنيد؟
”حاجي” تا صبح ساعت 4صبح، اين وضعيت را ادامه داد. تا آنجا كه بعضي از بچههايي كه ديوار را نگهداشته بودند بيهوش شدند و كساني كه سينهخيز ميرفتند پوست دستهايشان از آرنج تا مچ در اثر اصطكاك با زمين كنده شده بود وكمرهايشان در اثر لگدهايي كه خورده بودند، درد ميكرد و ديگر توان سينهخيز رفتن نداشتند، ولي ”حاجي” باز هم ميزد».
نويسنده در ادامه تصويري ارائه ميدهد كه قابل مقايسه با صحنههاي نوشته شده سولژنيتسين در كتاب « يک روز از زندگي ايوان دنيسوويچ» است. با اين تفاوت كه سولژنيتسين يك روز از زندگي يك تبعيدي در بازداشتگاه كار اجباري را به صورتي بسيار قوي و واقعي تصوير كرده و ما در دوزخي كه حاج داوود براي اسيران در قزلحصار درست كرده بود شاهد فشارهايي به مراتب بيشتر هستيم. فشارها و شكنجههايي كه براي بسياري از كساني كه مستقيماً آنها را نديده باشند غيرقابل باور ميباشد: «خيلي از شبها اين برنامه تكرار ميشد، بچه ها كه فهميده بودند تنبيهات ”حاجي” از چه قرار است، براي اين كه مثلاً در زمستان بتوانند سرما را تحمل كنند، وقتي حاجي وارد بند ميشد و اساميرا ميخواند، هر كس به سرعت وسايلي را كه آماده كرده بود، به خود ميبست. بعضيها شال وپتو به خود ميبستند، بعضيها چند گرمكن و لباس گرم ميپوشيدند و يا چند جوراب به پا ميكردند و يا تعدادي حبه قند كه تنها ماده غذايي موجود در بند بود، توي جيبهايشان ميريختند تا بتوانند انرژي لازم براي تحمل آن فشارها و كتكها را داشته باشند. بعد از مدتي، حاجي كه اين موضوع را فهميده بود، اول كه زندانيان را به خط ميكرد مجبورشان ميكرد هرچه اضافه بر يك دست لباس را كه پوشيده اند، درآورند و هر ماده خوراكي را كه با خود آورده اند، خالي كنند و بعد تنبيه را شروع ميكرد. همزمان با اين كار، آن قدر مسخره بازي در ميآورد و حرفهاي ركيك ميزد كه همه را كلافه ميكرد.
”حاجي داوود رحماني” يك روز ديگر در اواخر پاييز60 آمد و بهانهيي گرفت وگفت ميكشمتان! برويد بچپيد توي يك سلول، سلولها براي شما اضافه است! و بعد از سلولهاي جلو بند شروع كرد و نفرات آنها را به سمت انتهاي راهرو راند. طوري كه تمام زندانيان بند را كه تعدادشان به500 نفر ميرسيد، در دو اتاق 18 نفره روي هم تلنبار كرد. در هر كدام از اين اتاقها 6تخت سه طبقه قرار داشت.
تراكم زياد در آن فضاي محدود عملاً باعث شد كه بعد از چند ساعت، ديگر هوا در اتاق به اندازه كافي نبود، كساني كه آسم و مشكل تنفسي داشتند، حالشان به هم خورد. ما به عنوان راه چاره، چادرهاي خود را به هم گره زده و دو نفر، دو نفر، روي طبقه سوم تختها روبه روي هم نشستيم و چادرها را به حركت و چرخش درآورديم تا هوا به جريان بيفتد. وضعيت خيلي خطرناك شده بود و در عرض چند ساعت يك سوم نفرات بيهوش شدند. بعد ”حاج داوود” به بند آمد و در حالي كه گويا هنوز عقده هاي دلش خالي نشده بود، با همان لحن لمپني وكثيف هميشگيش شروع به لجن پراكني عليه مجاهدين و ”مسعود” كرد».
آندره مالرو در كتاب ضد خاطرات خود نكته ظريفي را در مورد اردوگاههاي مرگ هيتلري نوشته است كه براي درك مشابهتهاي آن با زندانهاي رژيم آخوندي بي مناسبت نيز به آن اشاره كنيم. مالرو نوشته است: «پيش از اين، هدف از شكنجه عبارت بود از گرفتن اعتراف يا مجازت كردن الحاد مذهبي و يا سياسي اكنون هدف نهايي اين بود كه زنداني در چشم خود از انسانيت ساقط شود از اين رو سوپ را روي زمين ميريختند تا بعضي از گرسنه ترين زندانيان بيايند و آن را بليسند» (كتاب ضدخاطرات ـ آندره مالرو ـ ترجمه رضا سيدحسيني ـ صفحه659) اين نمونه البته روشن ميكند كه خميني در به راه انداختن سياهچالهاي شكنجه خود تا چه حد بر امثال هيتلر پيشي گرفته است.
خصوصياتي را كه در مورد حاج داوود نقل كرديم ميتوان براي بالا و پايين، و ريز و درشت بازجويان، از هر جناح و دستهيي كه باشند، برشمرد. شكنجهگراني چون داوود لشگري (مسئول انتظاميو امنيتي گوهردشت) يا عباس فتوت پاسدار اويني فرق چنداني با هم ندارند. و هر دو آنها با مجتبي حلوايي و يا حاج داوود رحماني. تنها تفاوت در اين است كه بگوييم اين يكي «گنده لات»تر است از آن يكي. و از همه گندهترشان، رذل شقاوت پيشهاي بود به نام لاجوردي كه او هم سر در آخور خميني داشت و با بيشترين سنخيت ايدئولوژيك با او عمل ميكرد.
بازجويان و مسئولان بندها و شعبه هاي بازجويي و داديارهاي زندانها هم هيچ فرقي با رئيسان خود ندارند. فرقي ميان حاج داوود رحماني، به عنوان رئيس زندان قزلحصار، با حاج احمد (معاونش) وجود ندارد. حاج احمد هم با حاج اكبري رئيس واحد مسكوني فرقي ندارد. براي اين كه حاج احمد و حاج اكبري را بشناسيم كافي است درباره حاج داوود بخوانيم:
«هفتماه ونيم با چشمبند در قفس
... بندها سه قسمت بود كه در هر كدام آنقدر كه با چشم بسته موقع دستشويي رفتن توانسته بودم بشمارم، بين ۴۸ تا ۵۵نفر نشسته بوديم. «حاجي داوود» از دم ِدر شروع ميكرد و بالاي سر همه يك دور مانور ميداد و به نسبت شكايتها يا چغليهاي شاگرد دژخيمان، از هر كس با كابل و مشت و لگد به قول خودش پذيرايي ميكرد و مرتب هم تكرار ميكرد: روز قيامت است، يا بايد آدم بشويد و يا به جهنم برويد.
بگذاريد كمياز اين «واحد يك» يا «بند قفس» بگويم. اين بند، ساختمان بند نداشت. هر واحد عبارت بود از كريدورهاي بزرگ و سالني كه در آن شايد ۲۰۰ميز پينگپنگ ...را از انتهاي ديوار ... به فاصله ماكزيمم ۷۰سانتيمتر از همديگر، بهطور عمودي كنار هم قرار داده بودند و پايين آنها را با يك ميله به هم جوش داده بودند، يك پتوي سربازي كثيف كه پر از شپش بود و بوي تعفن ميداد و پرزهايش مثل سيم به پاي آدم فرو ميرفت پهن كرده بودند. در فضايي كه بين دو ميز ايجاد ميشد، يك زنداني را با چشم بسته از صبح تا شب و از شب تا صبح بهصورت ضربدري نشانده بودند. منظور از ضربدري اين است كه زندانيان دو قفس مجاور را در بيشترين فاصله از يكديگر قرار داده بودند تا نتوانند با هم حرف بزنند. تعدادي از خائنان هم شبانهروز آنجا قدم ميزدند و بالا و پايين ميرفتند تا زندانيان را كنترل كنند كه با هم حرف نزنند. اين قفسها آنقدر تنگ و كوچك بود كه يك فرد كوتاه قد با وزن حتي ۵۰ كيلو نميتوانست چهار زانو در آن بنشيند. چون پايش به آن تختهها ميخورد و تخته روي سر نفر پهلويي ميافتاد. يك بار براي چك آنجا و اندازهاش كميبه حالت چهارزانو درآمدم و آهسته آهسته پايم را پايين آوردم تا ببينم چقدر جا دارد كه متوجه شدم تخته دارد ميافتد. بهسرعت حركت پايم را متوقف كردم. آن خائني كه بالاي سرم بود گفت: منافق حواست باشد الان دوست جان جانيت كلهاش ميشكند. اگر خيال داري او را از دور خارج كني كه جايت گشاد بشود بگو! يعني آنجا آنقدر تنگ بود كه حتي من با وجود جثة كوچكم در آن جا نميگرفتم. بههمين جهت زنداني مجبور ميشد مدام زانوهايش را در بغل بگيرد و سر بهزانو بنشيند...(از خاطرات اعظم حاج حيدري ـ كتاب بهاي انسان بودن صفحه176)
براي لمس اندكي از آن چه كه در قبرها برسر زندانيان مقاوم آمده است بد نيست يادآوري كنيم: «نهايتاً در پي مراجعات، دوندگيها و شکايات خانوادهها مبني بر مفقود شدن تعداد زيادي از زندانيان و بي خبري از وضع جگرگوشههايشان و همينطور در پي تضادهاي حاد داخل رژيم، حدود تيرماه سال ۶۳ روزي هيأتي از دفتر منتظري (جانشين وقت خميني) به طور سرزده به شکنجه گاه «قبر» ميرود و با ديدن بچههاي زنداني در آن شرايط غريب، مبهوت ميشوند و گويا عکسهايي هم از آنها ميگيرند. متعاقبآ براي جلوگيري از تشديد تنش و انتشار خبر اين بيدادگري بيسابقه، قبرها را تعطيل و بچهها را براي برگشت به بندهاي عمومي، موقتاً در شرايط قرنطينه نگه ميدارند.
يکي از افراد هيأت منتظري، آخوند مجيد انصاري، که در آن دوران در جنگ و دعواي جناحهاي رژيم نقش ميانه را بازي ميکرد، در يک فرصت به «شورانگيز» نزديک ميشود و با تعجب و کنجکاوي خاصي که برايش قابل کتمان هم نبوده، در رابطه با قبرها، به آرامياز او ميپرسد: شما چگونه اين شرايط سخت را با چشم بند در سکوت وتنهايي مطلق براي ۷ ماه تحمل کرديد!؟ و «شوري» با همان آرامش هميشگي ميگويد: «من تنها نبودم، در تمام اين مدت خدا با من بود!» که آخوند انصاري با سکوتي طولاني در خودش فرو ميرود... بعد از جمع آوري قبرها روزي آخوند انصاري در حضور ما در بند ۸ اعتراف کرد که شکنجه هاي رواني به کاربرده شده در قزل حصار (واحد مسکوني، قبر و قيامت، و..)، مبتني برجديدترين روشهاي شکنجه رواني بوده که عيناً توسط موساد، با کمترين آثار مشهود فيزيکي، انجام ميگرفته است... بگذريم که اين رژيم خود استاد تمام شکنجه گران دنيا ميباشد. (مقاله شراره هاي شصت و هفت، بخش سوم نوشته مينا انتظاري)
اين ميزان از بيرحمي ضدبشري مطلقاً منحصر به يك طيف خاص از زندانيان نبوده است. قساوت چنان گسترده است كه مجاهد از بندرسته مصطفي نادري كه 12سال را در سياهچالهاي اوين و قزلحصار به سر برده ميگويد: «من سال61 در زندان قزلحصار شاهد بودم كه حاج داوود رحماني، زندانبان دژخيم رژيم در اين زندان، بهخاطر آن كه عدهيي از زندانيان حاضر بهتماشاي نوار فيلمهاي پخششده توسط زندان نشده بودند، يا بهكارهايي مورد نظر زندانبانان تن نميدادند، زندانيان بند ما را كه 25نفر بوديم، بهجايي به اسم گاوداني منتقل كرد. گاوداني اتاقي با ابعاد حدوداً 2 در 6 متر بود كه براي ورود به آن بايد از چند پله پايين ميرفتيم. زمستان سال61 افراد بند ما و زندانياني كه از ساير بندها آورده بودند، مجموعاً 65نفر ميشديم كه همه در اين اتاق حبس شده بوديم. اين افراد همگي كساني بودند كه در حال گذراندن دورة محكوميت خود بودند. اما بهخاطر بهانههاي بسيار ساده براي مجازات هرچه بيشتر به اين محل منتقل شده بودند.
در اين محل براي اعمال فشار حداكثر بهزندانيان روزانه فقط به اندازة يك قاشق غذا ميدادند. در نتيجه زندانيان اكثراً از فرط بيغذايي بيهوش ميشدند. وقتي هم كه در ميزديم و بهزندانبانان ميگفتيم يك زنداني بيهوش شده و بهبهداري احتياج دارد، ميديديم كه پشت در پاسداران با لگد به جان زنداني بيهوش و بيمار افتادهاند. من شخصاً صحنههاي كتكزدن زندانيان بيهوش را از زير در سلول مشاهده كردهام».(مصطفي نادري ـ سخنراني در نمايشگاه حقوق بشر سنگسار شده اول دي1385)
هرچند كه حتي يك گزارش از نمونه هاي بالا ميتواند چهره ضدبشري يك شكنجهگر آخوندها را ترسيم كند؛ برفرض آن كه اين اطلاعات را هم نميداشتيم، كافي بود درباره «حاج اكبري» رئيس واحد مسكوني، كه تحت مسئوليت حاج داوود رحماني بود، بخوانيم: مسئول آن جا دژخيم كثيفي بود كه به او ”حاج اكبري” ميگفتند. تخصص او كوبيدن سر زنداني به ديوار بود. هر بار كه سر آدم را به ديوار ميكوبيد، انگار در كله آدم رعد و برق شده و انگار كه چشمهايش ميخواهد از حدقه بيرون بپرد...حاج «اكبري» يك پسر تقريباً 4ساله داشت كه او را هم به آن جا ميآورد و اين بچه، با اشاره پدرش چادر زندانيها را ميگرفت و ميكشيد و براي شكنجه ميبرد. من خيلي وقتها به اين بچه فكر كردهام كه چگونه موجودي خواهد شد. بچه يي كه از 4سالگي همراه پدرش شكنجه كردن را ميآموخت و به آن خو كرده بود و در همان سن، خلق و خويش مثل يك بازجو شده بود. حتي فكر كردن به آيندهٴ اين بچه برايم ترسناك بود». (از كتاب مجمع الجزاير رنج خاطرات هما جابري) از همين چند خط ميشود نه تنها حاج اكبري كه حاج داوود رحماني و حاج اسدالله لاجوردي و حاج روح الله خميني را به خوبي شناخت.
يا اگر در مورد داوود لشگري بخوانيم: «در پاييز66 بعد از پايان طبقه بندي زندانيان يك بار خودمان شنيديم كه داوود لشگري با شخص نامعلوميتلفني صحبت ميكرد و ميگفت :«تخم مرغ گنديدهها را جدا كرديم » . همين دژخيم در ارديبهشت يا خرداد67 يكبار بعد از شكنجه هاي فراوان بچهها در حالي كه هن و هن ميكرد گفت «اگر امام دستور دهد در هر سلول شما چند نارنجك مياندازيم». قبل از او هم چندين بار داود رحماني رييس قزلحصار گفته بود :«بايد همه شما را ريز ريز كرد و داخل قوطي كنسرو كنيم . اين كار را بالاخره يك روز ميكنيم و كسي هم متوجه نميشود » (كتاب قتل عام زندانيان سياسي ـ خاطرات محمود رؤيايي ـ صفحه264)
بسيار منطقي خواهد بود كه بپرسيم آيا حاج اكبري فرقي با داوود لشگري دارد؟ و آيا داوود لشگري با داوود رحماني فرقي دارد؟ آيا هردو اينها با پاسدار اكبر سوري فرقي دارند كه موهاي زندانيان را در همين قزلحصار ميتراشيد و آنها را وادار به خوردن موهايشان ميكرد؟ يك نمونه از كارهاي پاسدار سوري را نقل ميكنيم تا روشن شود در نظام شكنجه آخوندي مطلقاً تفاوتي بين اين يا آن شكنجهگر وجود ندارد.
فاكت از كتاب خاطرات «نبردي براي همه» كه حاوي خاطرات مجاهد از بندرسته متين كريم است نقل ميشود. زمان وقوع حادثه چند روز بعد از 10ارديبهشت سال1360 است. يعني قبل از شروع مبارزه مسلحانه در 30خرداد60. نويسنده در آن زمان دانش آموزي نوجوان بوده است كه در كرج به اتفاق 100دانش آموز دختر ديگر دستگير شده و به دادستاني ميبرند. نويسنده توضيح داده است كه در آن ايام دادستان كرج، مستقر در در منطقه عظيميه ، آخوند ابراهيم رئيسي بوده است. آخوند رئيسي همان جنايتكاري است كه در سال67 در سمت معاون دادستان تهران از جمله اعضاي اصلي كميسيون مرگ و قتل عام 30هزار زنداني سياسي بود. متين كريم در خاطرات خود نوشته است: «در دادستاني كرج، اول وارد يك حياط كوچك شديم و بعد از يك راهرو تنگ ما را به داخل يكي از اتاقها بردند. در آنجا چشمهايمان را بستند و ديگر چيزي نديدم. اما همان شب ما را از دادستاني به باغ معروف به باغ جهانباني بردند كه فكر ميكنم در مهردشت كرج بود. ميدانستم كه جهانباني از ژنرالهاي ارتش شاه بوده كه املاك و كاخهاي متعدد داشته و ازجمله اين باغ او در كرج و كاخي كه در آن بود، توسط آخوندها تصرف شده بود. اين كاخ و باغ بزرگش شامل يك زمين خصوصي اسبدواني و اصطبلهاي بزرگي هم بود كه بهخاطر كثرت دستگيريهاي بهار سال60 از آن بهعنوان زندان استفاده ميكردند.
ما را با خودروهايي كه اتاقك داشت به اين محل بردند و نتوانستيم محوطه آنجا را بهطور كامل ببينيم. درست روبهروي اين اصطبل يك سوله ديگر مشابه آن وجود داشت و كنارش هم يك توالت ساخته شده بود.
بيش از 60درصد دختراني كه به آنجا برده شدند، سرهايشان شكسته بود. چون با سنگ و چماق حمله كرده بودند. سرهاي بيشترشان در اثر ضربه سنگ و دستهاي تعدادي بهخاطر وحشيانه پيچاندن موقع دستگيري شكسته يا دررفته بود. تعداد كساني كه مجروح نباشند انگشتشمار بود. تازه آنهايي هم كه جراحت ظاهري نداشتند، از شدت ورم عضلاتشان كه در اثر ضربههاي سنگ و لگد كبود شده و باد كرده بود، قادر به حركت نبودند. بعضيها را سرپايي پانسمان كرده بودند ولي بيشتر مجروحان زخمهايشان باز بود.
سوله بزرگ اصطبل را بهطور كامل تخليه كرده بودند و فقط در انتهاي آن بالكني باقي گذاشته بودند كه يونجهها و آذوقه اسبها را در آن نگهداري ميكردند. كف اين سوله بتوني بود و فقط در بخش كوچكي از دور آن تعدادي موكت پهن كرده بودند. شبها تا صبح از سرما ميلرزيديم و تكه موكتهايي كه داشتيم را از زيرمان برميداشتيم و رويمان ميانداختيم تا سرما نخوريم.
كمترين امكانات صنفي و بهداشتي در آن محل نبود، نه پتو داشتيم كه گرم شويم، نه توالتي وجود داشت. فقط سه نوبت در روز در را باز ميكردند كه به يك توالت در بيرون اصطبل برويم. آنهم با زمان محدودي كه گذاشته بودند به خيليها نوبت نميرسيد و مجبور بودند تا نوبت بعدي صبر كنند... پس از چند روز، حملههاي جمعي شبانه پاسداران هم به ضربوشتم روزانه اضافه شد. يك شب همه دورتادور سوله خوابيده بوديم كه ناگهان در بزرگ سوله باز شد و يك خودور پاترول با سرعت بالا و چراغ روشن درست تا محلي كه خوابيده بوديم جلو آمد. همه وحشتزده از خواب پريدند. همزمان رگبار مسلسل هوايي ميزدند تا فضاي رعب ايجاد كنند و درحاليكه هنوز همه بيدار نشده بودند، حدود 100پاسدار مسلح وارد سوله شدند و با كتكزدن و كشيدن گلنگدن تفنگهايشان ما را يكبهيك بلند كرده و رو بهديوار كردند. بهشدت با قنداق تفنگ بهخصوص بهقسمت كمر ميزدند. بهقدري وحشيانه عمل ميكردند و پيدرپي رگبار ميزدند كه اكثر بچهها اشهدشان را ميگفتند... ما را كه در آنجا مانديم، با همان وضعيت بدنهاي ضربهخورده و شكسته و خونين رها كردند. در روزهاي بعد تعدادي از بچهها جاي جراحتهايشان عفونت كرده بود يا از شدت درد شكستگيهايشان پيدرپي دچار تهوع ميشدند. چند نفر خون بالا ميآوردند. حتي يكي از كل جمع ما نبود كه بهطور نسبي هم سالم باشد.
سقف سوله در اثر رگبارهاي هوايي سوراخسوراخ شده بود، پنجرههاي سوله اساساً در اثر رگبارها شكسته بود و هوا در داخل سوله سردتر شده بود. ولي آنها همانطور رهايمان كردند.(كتاب نبردي براي همه ـ خاطرات زندان متين كريم)
با توجه به اين عملكرد مشترك يكسان و مستمر همه شكنجهگران ريز و درشت، و در هر پست و مقام و يا زمان و مكان، مشخص ميشود كه آنها از يك سنخيت مشترك ايدئولوژيك برخوردارند. يعني چيزي كه در وهله اول اين جمع شقي را گرد ميآورد پيوندهاي ايدئولوژيك آنها با يكديگر، و همه آنها با شخص خميني، بود. اين جمع نميتوانست بدون چنين ريشه مشتركي چنان جنايتهايي را مرتكب شوند. در نتيجه هرگاه از لاجوردي و يا باند او و يا بالا و پايين شدنهاي آنها در سازمان شكنجه ميگوييم بايد پيشاپيش محرز بدانيم كه تغييرات در كادر كساني بوده است كه بيشترين سنخيتها و قرابتهاي فكري و طبقاتي را با خميني داشته و دارند. در واقع «خميني» در امر شكنجه، در چهره دژخيميپليد به نام «لاجوردي» سمبليزه و شناخته ميشود. والّا پرواضح است كه گذشته از پليديها و شقاوتهاي شخص لاجوردي، نه او و نه هيچ كس ديگر، بدون ريشه داشتن در «بيت» شخص خميني قادر به انجام اين همه جنايت نبود. در جريان هلاكت لاجوردي وقتي كه شور ملي ناشي از هلاكت سردژخيم اوين بالا گرفت در اين رابطه نوشتيم: «هر چند لاجوردي، لاجوردي بود اما مسأله اصلي، آن اهريمن پشت پردهيي است كه به عنوان روحي دوزخي و شرير فتواي تقتيل و تعزير و حرق و ضربحتيالموت و تجاوز به دختران را صادر ميكند و كشتن را نوعي «رحمت» ميشمارد. لاجوردي با همه خباثت و رذالتش به اين دليل ممتاز است كه در مكتب جهل و جنايت خميني تماميروحش را به اين اهريمن فروخته بود... . روح خبيث خميني بايد در همه جاي نظام اهريمنيش حضور داشته باشد و دارد. بنابراين در ميان همه اشكهاي شوق و موجهاي شادي برآمده از مجازات لاجوردي آن چه كه نبايد فراموش و گم شود خميني است . خميني هم كه ميگوييم نه به مثابه يك فرد، كه منظور يك ايدئولوژي ارتجاعي و متعفن است كه هيچ سنخيتي با دنياي امروز و فرهنگ و تاريخ و مذهب ما ندارد. هر چه هست ارتجاع است و ارتجاع است و ارتجاع.(مقاله آن چه نبايد گم شود ـ كاظم مصطفوي ـ نشريه مجاهد) در اين جا بد نيست برداشت وينتي هريس، دادستان دادگاه نورنبرگ، را از هيتلر نقل كنيم كه گفته است: «من كاملاً مطمئن هستم كه آدولف هيتلر صرفاً نامي بيش نبود كه بر فروپاشي مطلق اخلاقي در جهان قرن بيستم دلالت داشت. در واقع همه چيز در 1914 با جنگ جهاني اول هنگاميكه همه همديگر را ميكشتند و هيچ استاندارد اخلاقي باقي نمانده بود آغاز شد. انتقام دستور روز بود و هر عذري موجه». (مصاحبه اشپيگل آن لاين با ويتني هريس ـ 12مي2008 ـ برگردان علي محمد طباطبايي). پس جا دارد كه ما نيز تأكيد كنيم كه خميني در واقع يك نام بيش نيست! نام انحطاط بزرگ و تاريخي يك فرهنگ و يك تاريخ. براين اساس تماميبازجويان و شكنجهگران خميني نيز، كه همان خليفههاي مورد نيازش بودند، كساني بودند كه «هيچ استاندارد اخلاقي» را به رسميت نميشناختند و «انتقام دستور روز بود و هرعذري موجه».
دو تهديد براي پژوهنده و يك نمونه ديگر:
توجه به آن چه كه در بالا آمد، دو مسأله اساسي را براي پژوهنده روشن ميكند.
اول اين كه در دام فريبكاراني كه سعي ميكنند با تحريف تاريخ، مسأله شكنجه را در نظام آخوندي لوث كنند و نقش اصلي، سازمانده و انگيزاننده شخص خميني را بپوشانند نميافتيم. چنين افرادي اغلب به دليل اين كه خود به نحوي در اين جنايات سهيم و شريك بودهاند لاجوردي را به مثابه يك فرد، مسبب اصلي اوجگيري روند خشونت و شكنجه معرفي ميكنند. و از آن جا كه علي الحساب لاجوردي هم وجود ندارد ساز بي مايه و خطري را به صدا در ميآورند كه ذهن جويندگان حقيقت را بيدار و شعلهور نميكند. اين قبيل تحليلها، وراجيها و شارلاتان بازيهاي مخدري است كه بيشتر به تخيلات و تصورات دامن ميزند و در نتيجه ذهنها را مسموم و زهرآلود ميكند.
دوم اين كه معياري متقن و درستي به ما ميدهد، تا تغييرات و بالا و پايين شدنها در سازمان شكنجه و ارعاب را عميقتر بشناسيم. اگر ما اين معيار را در تحليل خود به كار نگيريم قادر نخواهيم بود به تغيير و تحولاتي كه مثلاً در سالهاي63 تا 65 در قزلحصار شده است پي ببريم. يعني نميتوانيم درست تبيين كنيم كه چه شد شكنجهگري به نام «ميثم» را (از باند منتظري) از زندان وكيلآباد شيراز برميدارند و به زندان قزلحصار منتقل ميكنند و به چه دليل باز تغيير ميدهند و او را به اوين انتقال داده و رياست زندان را به او ميدهند. و چه ميشود كه حتي حضور او را هم نميتوانند تحمل كنند و به زودي دفعش ميكنند.
توجه به يكدست بودن بافت ايدئولوژيك شكنجهگران با شخص خميني راهنماي خوبي است كه ارزيابي درستي از جذب و دفعهاي سازماندهانه در نظام شكنجه آخوندي داشته باشيم. مثلاً بعد از روي كار آمدن خميني، و امام شدن او، بسياري فرصتطلبان با شدت و غلظت بسيار خود را به او چسباندند و دشنه او را تيز كردند. اما خميني در نهايت هوشياري ضدانقلابي خود و با خرمرد رندي تمام از وجود آنها سودها برد و بدون اين كه هيچگاه به آنها مهلت و فرصت بيش از قدشان را بدهد، و آنها را پس از استعمال ، بدون هيچ رودربايستي، از خود راند.
يكي از اين قبيل شكنجهگران ابوالقاسم سرحديزاده بود كه همزمان با روي كار آمدن خميني فرصتطلبانه خود را عاشق و شيداي او نشان داد. او علاوه بر وزارت كار در كابينه ميرحسين موسوي، مدتي هم پست رياست شوراي زندانها را به عهده داشت. بوي كباب حاكميت از او موجودي چنان ضدانقلابي ساخت كه ميگفت: «زماني رئيس زندانهاي كشور بودم، حزب جمهوري اسلامي از بنده دعوت كرد كه در اولين انتخابات مجلس كانديدا شوم، ولي ديدم كه يك زندانبان خوب هستم لذا حيف است كه آنرا رها كنم و بروم بهمجلس». همين زندانبان خوب! در همان اوائل حاكميت با تملق گويي علناً ميگفت مجاهدين به دليل عدم اعتقاد به خميني «اصالت» ندارند و لذا: «ما بايد 6تا گورستان درست كنيم وهمه آنها را دفن كرده...، با ضد انقلاب بايد با خشونت سياه مبارزه كرد. حالا مراحل نرم است.» (روزنامه انقلاب اسلاميـ 8آذر59). اما، با وجود اين همه خوش خدمتي به خميني و خوش رقصي براي او، «آقا» هيچگاه به او، و همگنانش، اعتماد نكرد. هرچند كه «زندانبان خوب!» حاضر بود محض خوش آمدن «امام» نه 6گورستان كه 60گورستان براي مجاهدين درست كند. امام شيادان بسا «درس خواندهتر» از پا منبري نو خاسته بود و ضمن استفاده از او به طور جدي هيچگاه به بازياش نگرفت. وقتي هم كه او سرخورده و رانده از وردستي لاجوردي «اصلاح طلب» شد بازجوي تواب ساز، حسين شريعتمداري، مچش را باز كرد و فاش كرد و برايش نوشت: ««آن زمان مجيد انصاري مـديـر زنـدانـها بود و از طرف آيتالله موسوياردبيلي از من خواست كه براي جوانان زنداني جلسات پرسش و پاسخ بگذارم. آن زمان كه من و يك عـدة ديـگـر اين كار را ميكرديم خيليها با ما مخالف بودند و ميگفتند اينها مـگر آدمشدني هستند كه با ايشان گفتگو كنيم؟ حتي يك عده از همينهايي كه حـالا از گفتگو سخن ميگويند، با صورتهاي پوشيده پيش زندانيان ميرفتند. در اين كار آقايان موسويخوئينيها، سيدهادي خامنهاي و سرحديزاده هم بودند».(روزنامه كيهان 12مهر ـ گفتگوي حسين شريعتمداري در دفتر مطالعات سياسي فرهنگي سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهي)
البته از اين نوع اين شكنجهگران تو سري خورده و مفلوك باز هم داريم كه ما براي ادامه بحث خود ناچار به همين يك نمونه بسنده ميكنيم
۳ نظر:
حمید عزیز شقاوت بی حد و حصر مزدوران خمینی و شکنجه گرانی مثل حاجی داود... و این که تفکر و اندیشه خمینی چه بر سر این فرزندان مردم ایران آورد، را باید برای ثبت در تاریخ جمع آوری کرد . من وقتی کتاب چشم در چشم هیولا خانم هنگامه حاج حسن را خواندم تا مدتها بشدت منقلب شده بودم و ماهئیت حاجی داود ها را شاید نشود در یک مقاله توصیف کرد درود بر شرف و وجدان شما که این شقاوتهای رژیم خمینی را با صبر حوصله جمع آوری می کنید تا نسلهای بعد بخوانند و بدانند
حمید اسدیان گرامی ،
«سوگند به قلم و آنچه با آن می نویسند»
دستتان درد نکند، بسیار عمیق و موشکافانه به این مطلب پرداخته اید. یادمان نرفته است که شما از اولین نفراتی بودید که از همان روزهای اول سال 60 بنا به مسئولیتتان در مقاومت ایران به جمع آوری و انتشار جنایات و افشاگری دژخیمان و معرفی شهیدان و زندانیان سیاسی پرداختید، بدون اینکه البته آنرا کاری فردی تلقی کرده و از دیگران «چه به مثابه ی فرد و یا گروه» بابت آن طلبکاری نمائید.کار شما بواقع طاقتی مافوق طاقت انسان می طلبید، خواندن درد و رنج و شکنجه ها و اعدامهای فرزندان شریف این ملت کار هر کسی نبود و شما و یارانتان در مقاومت ایران چه صبورانه به مسئولیتتان در این مورد عمل کردید.
مطالبتان اخیریتان در مورد معرفی دژخیمانی خمینی صفت از قبیل لاجوردی و رحمانی و دیگران کاری است کارستان. به شما در اینرابطه تبریک میگویم و امیدوارم که هر چه پرتوانتر این مباحث «که تاریخ نزدیک به سه دهه از مقاومت در برابر یکی از دهشتناکترین رژیمهای معاصر است» را کامل کنید. گرچه این بحث هنوز سرش باز است و هر دم از این باغ بری می رسد... با احترام عاطفه اقبال
آیتالله منتظری پدر انقلاب اسلامی فرمودند:
حفظ نظام مقدمه است برای حفظ و انجام دستورات اسلامی. اگر بنا باشد به بهانه حفظ نظام، اقدامات ضد اسلامی انجام شود، نه نظام خواهد ماند نه اسلام
بسیجیها برادران و پدران ما هستند ای برادر بسیجیآیا وجدانا شما قبول دارید رفتار شما به مردم مسلمان ما، رفتار اسلامی هست
چطور این جمهوریه عزیز اسلامی ما دوام خواهد آورد وقتیرفتار دولت با مردم مسلمان ما کاملا غیر اسلامی هست
ارسال یک نظر