۳/۰۴/۱۳۸۸

اين شيخ پدركش!


درباره شيخ مهدي كروبي
فصلي از كتاب روزهاي راه راه ـ يادمانده هاي سالهاي بند

اين شيخ مهدي كروبي، رئيس (قبلي) مجلس آخوندي، از آن آدمهايي است كه خجالت مي‌كشم بگويم مدتي «مسئول»ش بوده‌ام. راستش، به‌آدم بر‌مي‌خورد. خيلي هم بر‌مي‌خورد. چرا كه فكر مي‌كنم آخوندها بدجوري كلمات را لوث كرده‌اند. مقوله‌هايي مثل «مسئوليت» و «مسئول» و «تحت مسئول» از مقولاتي هستند كه در يك ارتباط تشكيلاتي و مبارزاتي به‌كار برده مي‌شوند. در‌حالي كه اتهام مسئوليت و مبارزه به‌آخوندهايي از نوع كروبي تهمت نابجايي است. همان طور كه قبلاً نوشته‌ام ارتباط ما با كروبي و اغلب آخوندهاي ديگر بر‌پاية يك ضرورت مبارزاتي بود. قبل از هر چيز وظيفه داشتيم آنها را از تسليم شدن به‌ساواك حفظ كنيم. در‌واقع ما براي نجات خود آنها از دست ساواك، با هر كدامشان به‌فراخور، نوعي ارتباط داشتيم. در وهلة بعد، معرفي سازمان و توضيح ديدگاههاي خودمان قرار داشت و اگر، اگر، اگر آخوندي از اين هفتخوان به‌سلامت عبور مي‌كرد مسأله استفاده از امكاناتشان مطرح مي‌شد. قبل از سال54 و ضربة خيانت‌بار اپورتونيستها، تعادل قواي سياسي طوري بود كه خود آخوندها براي كسب اعتبار و آبروي مبارزاتي به‌شدت از اين ارتباط استقبال مي‌كردند تا به‌شكلي خودشان را به‌مجاهدين وصل كنند. در اين چارچوب كروبي هم از آخوندهايي بود كه در سال53 و 54 با او ارتباط داشتيم



او را به‌علت تظاهراتي كه پدرش در 17خرداد54، در فيضية قم راه انداخته بود، دستگير كرده بودند.
ارتباط من با كروبي، شناختم از او را به‌عنوان يكي از «موجودات» عجيب و غريبي كه تا آن‌موقع ديده بودم تكميل كرد. اما تا سالها بعد نيز اطلاعاتم تكميل نبود و به‌راستي نمي‌دانستم با چه جانوري روبه‌رو بوده‌ام.
مقداري از بحث اصلي خودم دور مي‌شوم. اما فكر مي‌كنم براي بسياري، كه در باب انسان‌شناسي تحقيق مي‌كنند جالب باشد كه از گذشته و سابقة اين جانور با خبر شوند.
شيخ مهدي كروبي فرزند شيخ احمد كروبي است. اين پدر و پسر سرگذشتي دارند كه به‌درد قصه‌نويسان مي‌خورد.
كروبي پدر شخصيتي است ناشناخته. در واقع عارفي شورشي و معترض، كه مرگي دردناك داشته است. خواهر مجاهدم «كبري جوكار» كروبي پدر را چنين معرفي كرده است: «كروبي بزرگ، روحاني مبارز و وارسته‌اي در اليگودرز بود. در زندان زمان شاه توسط ساواك به‌شدت شكنجه شد, اما هرگز مقاومتش درهم نشكست. به‌همين جهت در بين مردم از احترام و محبوبيت زيادي برخوردار بود، به‌خصوص كه بسيار مردمي و ساده زيست بود و درِ خانه‌اش هميشه به‌روي فقرا و نيازمندان باز بود».
استاد جلال گنجه‌اي, شيخ احمد كروبي را چنين يافته است: «اولين ديدارم با او، وقتي بود كه او از اليگودرز به‌قم آمد، من به‌ديدنش رفتم و او را يك ملاي شهرستاني بي‌ادعاي بي‌آلايش و عاري از فيس ‌و ‌افاده‌هاي آخوندي و آد‌مي عارف مسلك و دوست‌داشتني يافتم. ظاهرش نشان مي‌داد كه هيچ در قيد آداب رايج آخوندي نيست. عمامه‌اش پارچة معمولي سفيدي بود كه به‌سادگي و بدون فرم و ترتيبات معمول دور سرش پيچيده بود. پيدا بود آن‌قدر از فرم و ظواهر فارغ است كه پيچيدن عمامة معمولي را ياد نگرفته و مايل هم نيست كه كس ديگري برايش بپيچد. ... به‌جاي صحبت از فقه و بحثهاي متداول آخوندي اساساً به‌مسائل معنوي و عرفاني مي‌پرداخت و بسيار به‌ابيات مختلف مولوي استناد مي‌كرد... پيرمرد بسي باگذشت و ميهمان‌نواز بود. از‌جمله، گاه نوه‌هايش را نيمه‌شبها به‌ايستگاه قطار ازنا (نزديك اليگودرز) مي‌فرستاد تا اگر آدم محتاجي و مسافر نيازمندي از راه رسيده باشد، سرگردان جا و مكان نشود و او را به‌خانة وي بياورند. به‌شدت ضدفساد رايج در دستگاه آخوندي مانند ريا، تظاهر، پول‌پرستي و غيره… و ضد‌دنيا‌طلبي و مال‌اندوزي و هواخواه محرومان و مظلومان بود. هر دوسه‌ماه يكبار كه براي زيارت به‌قم مي‌آمد، رغبتي به‌ديدار با به‌اصطلاح بزرگان حوزه! نشان نمي‌داد و تنها به‌ديدن خميني مي‌رفت. او از اين رو كه خميني را مبارز و ضد‌ستم تصور مي‌كرد، هوادارش بود، اما از سالهاي دهة 50 با مجاهدين آشنا شد و به‌مرام و آرمان مجاهدين دلبستگي بسياري پيدا كرد».(1) سندي از اسناد ساواك برداشت استاد گنجه‌اي را تأييد مي‌كند. روزنامه همشهري در شمارة 5اسفند1380 خود زندگينامة كروبي پدر و پسر را نوشته است. در اين نوشته يكي از بازجويي‌هاي كروبي پدر در ساواك منتشر شده است. بازجوي ساواك پس از جريان اپورتونيستي براي كروبي پدر دام پهن مي‌كند و تحت عنوان «نظر» خواستن از وي مي‌خواهد كه از او سندي عليه مجاهدين بگيرد. لذا: «از او پرسيده بودند ” با توجه به عقايدتان آيا اعمال و رفتار بعدي مجاهدين خلق را مورد تأييد قرار مي‌دهيد؟” جواب داده بود:” بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا اليه راجعون افكار و اعمالشان مورد تأييد بنده است اني اعوذ بربي و ربكم من كل مستكبر جبار احمد كروبي» (2) پاسخ كروبي پدر نشان مي‌دهد كه او در مبارزه با شاه چقدر صادق بوده است.
به هرحال بعد از حاكميت آخوندها كروبي پدر خيلي زود از خميني رو بر‌مي‌تابد. در مي‌يابد كسي كه آن‌همه به‌وي اميد و اعتماد داشت، يك دجال قدرت‌پرست و دين‌فروش است. در نتيجه نه تنها اصلاً وارد باندها و دار‌و‌دسته‌هاي آخوندهاي حاكم نمي‌شود، بلكه علناً به‌حمايت و طرفداري از مجاهدين برمي‌خيزد. خواهر مجاهد كبري جوكار در اين باره مي‌گويد: «بعد از شروع درگيريهاي فاز سياسي(يعني فاصلة سالهاي57 تا خرداد60)، آقاي كروبي بزرگ كه همزمان با مردم و البته زودتر از خيليها، بوي اختناق و استبداد را حس كرده بود، در اليگودرز از بچه‌هاي ميليشيا در مقابل هجوم چماقداران به‌دكه‌ها و كتابفروشي‌هايشان دفاع مي‌كرد. و هر قدر كه شرايط سخت‌تر و خفقان تشديد مي‌شد، حمايت او از مجاهدين و ابراز مخالفتش با خميني و ارتجاع، جديتر و سرسختانه‌تر مي‌شد. تا آن‌جا كه بين هواداران سازمان به‌ابوذر معروف شده بود چون هر جا فرصتي دست مي‌داد، در كوچه و خيابان و… مي‌ايستاد و شروع به‌افشاگري عليه خميني مي‌كرد. يك‌بار هم نامة تندي براي خميني (زماني كه هنوز درقم بود) نوشت و به‌او پرخاش كرد كه چه خبر شده كه اين‌قدر مست قدرت و جاه شده‌اي؟ مگر نگفتي كه من كاري به‌كار حكومت ندارم؟ و از اين قبيل…در جريان انتخابات اولين دوره مجلس، در سال58، آقاي كروبي بزرگ در خانه‌اش عكس برادر مجاهد مسعود رجوي و كانديداي سازمان در شهر ما را نصب كرده بود و مي‌گفت من فرزندي غيراز اينها ندارم، من به‌كانديداي سازمان مجاهدين رأي مي‌دهم و اين به‌رغم آن بود كه پسر جنايتكارش (مهدي كروبي) هم كانديداي مجلس بود. او كوشيده بود كه پسر را از كانديدا شدن باز‌دارد و به‌او گفته بود آخر تو كه با «سپاس شاهنشاها» گفتن در برابر دوربين تلويزيون و درخواست عفو آريامهري از زندان بيرون آمدي، چطور مي‌تواني در مقابل مجاهدين سر بلند كني و خود را به‌عنوان نمايندة مردم مطرح كني؟
ناگفته نماند كه در آن زمان، چون اين مهدي كروبي را همة مردم در اليگودرز مي‌شناختند و به‌او رأي نمي‌دادند، او در روز رأي‌گيري همراه با يك دوجين از كميته‌چيها كه لباس شخصي به‌تن داشتند، راه افتاده بود و به‌روستاهاي دوردست لرستان مي‌رفت و با عوامفريبي از آنها كه در بعضي روستاهاي دور‌افتاده حتي نمي‌دانستند كه رژيم شاه سقوط كرده، رأي جمع مي‌كرد».
كانديداي سازمان در اولين دورة انتخابات مجلس در اليگودرز برادر مجاهدم حشمت جوادي بود. حشمت كه از نزديك كروبي پدر را مي‌شناخت، دربارة او مي‌گويد: «وقتي من از زندان شاه آزاد شدم و به‌شهرمان اليگودرز رفتم مرحوم كروبي به‌گرمي از من استقبال كرد، با اين‌كه شخصاً مرا نمي‌شناخت، اما چون از مجاهدين بودم، مرا فرزند خودش خطاب مي‌كرد.‌ در خانه‌اش عكس برادر مجاهد مسعود رجوي و شهيدان و بنيانگذاران سازمان را نصب كرده بود و با علاقه و احترام زياد از آنها ياد مي‌كرد. در مقابل، رابطه‌اش با پسرش مهدي خيلي تيره بود. مي‌گفت او خيانت كرده و با سپاس‌گويي از شاه از زندان آزاد شده است و همه‌جا مي‌گفت كه مهدي پسر من نيست، مسعود رجوي فرزند من است. ‌
در جريان مبارزات انتخاباتي دورة اول مجلس نيز صراحتاً از كانديداي سازمان كه من بودم حمايت كرد و همه‌جا مي‌گفت به‌فلاني رأي بدهيد، او فرزند حقيقي من است. اين حمايتها، به‌دليل شناخته‌شدگي و محبوبيتي كه داشت، تأثير زيادي در مردم گذاشته بود. پسرش مهدي تلاش زيادي كرد كه با پول و امكانات و انواع فريبكاريها نظر مساعد او را نسبت به‌خودش جلب كند، اما نتوانست و مرحوم كروبي مي‌گفت: ”اگر راست مي‌گويي از جلو مجاهدين كنار برو و از كانديداتوري دست بردار!” اما مهدي كروبي، چمدان چمدان پول از تهران مي‌آورد و براي خريد آراء براي خود، بين روستائيان محروم پخش مي‌كرد». ».(3) چنين پدر و پسري طبيعتاً نمي‌توانند يكديگر را تحمل كنند. پدر سد راه پسر تازه به قدرت رسيده و تشنة قدرت بيشتر است. از اين رو شايعه‌ راه مي‌اندازد كه پدرم به‌علت شكنجه‌هاي ساواك، مشاعرش را از دست داده و علت اين كارهايي كه سر‌چهار‌راه و خيابان مي‌كند، (منظور افشاگريهاي تند و دشنام به‌خميني) ‌همين است.
با اين وضعيت, پيرمرد عاقبتي دردناك پيدا مي‌كند. او را به‌تهران مي‌آورند. در خانه‌اي زنداني و تحت نظر قرار مي‌گيرد. خودشان نوشته‌اند: «امام به‌ايشان علاقمند بود(!!!). ايشان(يعني كروبي پدر) را به‌تهران آورديم و تا آخر عمر خويش در يك آپارتمان در خيابان خردمند زندگي كردند. روز آخر خرداد ماه 1363 آخرين روز زندگي كروبي پدر بود» (4)
حشمت (جوادي) مي‌گويد: «پسر جنايتكارش با راه‌اندازي يك مجلس عزاداري سر‌و‌ته اين جنايت را هم‌آورد و به‌اين‌ترتيب كسي را كه به‌زير‌و‌بم خيانتهايش آگاه بود، از سر‌راه جاه‌طلبيهايش برداشت».
حال به‌خود اين شيخ پدركش بپردازم. كسي كه نفس پليد خميني در او دميده شد و او را از زندان به‌پاي مراسم «سپاس شاهنشاها!» كشاند و شيريني قدرت آن چنان مسخش كرد كه در حاكميت آخوندها يكي از اصلي‌ترين جنايتكاران اين رژيم ضدبشري گرديد.
من كروبي را با چند مشخصه مي‌شناختم. اولين مشخصه بلاهت سياسي او بود. بدون اغراق او يكي از احمق‌ترين آدمهايي بود كه تا آن زمان ديده بودم. به‌طوري كه در اول آشنايي و ارتباطم با او هر بار، با شگفتي و تا حدي درماندگي، به‌حميد (جلال‌زاده) مراجعه مي‌كردم و حرفهايش را با هم مرور مي‌كرديم كه نكند چيزي گفته كه من بد فهميده‌ام. ديري نگذشت كه ديديم نه بابا اصلاً اين حرفها مطرح نيست و اشتباه ما اين بوده كه به‌بلاهت او كم بها داده‌ايم. يك‌بار در مورد آموزش طلبه‌هايي كه در زندان بودند، خواستم با او مشورتي بكنم. به‌حميد گفتم بابا اين طرف چيزي سرش نمي‌شود. خودمان راه بيندازيم بعد به‌او مي‌گوييم. حميد گفت برو قضيه را بگو، چون فردا هرچه بشود مي‌گويد ما را داخل آدم نمي‌دانيد كه نظرمان را بپرسيد. با اين كه نااميد مطلق بودم رفتم. براي اين كه كارم ساده‌تر شود آخوند محمد جعفري گيلاني را هم كه آن‌موقع هنوز داعية مبارزه داشت صدا كرديم و سه نفره نشستي گذاشتيم. گفتم آقا اين طلبه‌ها به‌زندان آمده‌اند حيف است فرصت را از دست بدهند. «مكاسب» را در بيرون هم مي‌شود خواند. بايد از فرصت استفاده كنيم و چيزهايي را در آموزش آنها قرار بدهيم كه در بيرون امكانش نيست. با ولعي روستايي گفت بله, بله, آقا بايد به‌آنها علوم جديد ياد بدهيم. بعد در وصف «علوم جديد» آنچنان پرت‌و‌پلاهايي گفت كه جعفري دادش درآمد. همان جا به‌او پرخاش كرد و كمكم كرد تا سر و ته نشست را به‌هم بياورم. بعد هم آمد پيشم و گفت بابا اين كروبي يك ابله است به‌حرف او گوش نده. من جلو تو به‌او چيزي نگفتم. اما رفته‌ام هرچه از دهانم درآمده به‌او گفته‌ام.
مشخصه‌هاي ديگر كروبي دهن‌بيني، بزدلي و جوشكاري او بود. در تمام مدتي كه با او ارتباط داشتم يك‌بار نديدم كه او حرفي بزند و بعد هم روي حرف خودش بايستد. وضع طوري بود كه هر‌بار با او ملاقات و نشستي داشتم، اول مي‌رفتم چك مي‌كردم ببينم آخرين نفري كه با او حرف زده چه كسي بوده است. بعد تقريباً به‌عنوان يك روال ثابت متوجه مي‌شدم موضع كروبي دربارة فلان موضوع چيست. كروبي بدون برو ‌‌برگرد حرفهاي آخرين نفر را مي‌زد ولو اين‌كه حرفش با حرف 5دقيقه قبل و بعدش 180درجه اختلاف داشته باشد. حالا اين ويژگي را شما ضربدر يك ارتجاع فكري غليظ از نوع خميني آن بكنيد، ببينيد چه جانوري در برابرتان سبز مي‌شود.
براي درك نوع و ميزان ارتجاع فكري او خوب است اشاره كنم كروبي آدمي بود بسيار وسواسي. طوري كه وضو گرفتنش بي‌اغراق نيم‌ساعت طول مي‌كشيد. در بند5 كه بوديم در حياط عمومي بند، آن هم با لباس نامناسب، شروع به‌آب‌كشيدن دست و پايش مي‌كرد. بعد حتي به‌حولة خودش هم اطمينان نداشت كه به‌اصطلاح «طاهر» باشد. در نتيجه نيم‌ساعتي هم زير آفتاب، با دستهايي صليب‌وار، مي‌ايستاد تا خشك شود. و نمي‌دانم چه مي‌شد كه بارها وسط خشك شدنها، كار را از سر شروع مي‌كرد.
در‌بند2و3 كروبي و همپالكي‌هايش دچار يك مسألة ديگر شدند. آن هم بند‌رخت بود. آنها لباسهايشان را مي‌شستند، اما جايي براي پهن كردن لباس‌هاي خيسشان نداشتند. زيرا كه بند‌رختي را كه ساير زندانيان هم از آن استفاده مي‌كردند، نجس مي‌دانستند. در نتيجه مجبور بودند لباس‌هايشان را سر ‌دستشان بگيرند و رو به‌آفتاب بايستند تا خشك شود. نمي‌دانم تصوير يك رديف آدم كه اتهام زنداني سياسي را هم يدك مي‌كشيدند، در كنار ديوار درحالي‌كه بر سر ‌و ‌دست هركدامشان لباس زيري آويزان است، مضحك است يا دردناك؛ فضاحت قضيه به‌قدري بالا گرفت كه بالاخره به‌يك راه‌ حل ديگري رسيدند؛ در حياط بند، درخت تناوري بود با شاخه‌هاي بلند و دور از دسترس، كشف جديد كروبي و ساير دوستانش اين بود كه بروند لباسهايشان را به‌شاخه‌هاي درخت آويزان كنند. حالا صورت مسأله اين مي‌شد كه چگونه؟ مي‌رفتند زير شاخه مي‌ايستادند و لباس خيس را به‌بالا پرتاب مي‌كردند. طبعاً‌بار اول گير نمي‌كرد، لباس به‌زمين مي‌افتاد. دوباره مي‌شستند، دوباره آب مي‌كشيدند، و دوباره پرتاب لباس شروع مي‌شد. حالا اين كار چند‌بار تكرار مي‌شد؟ خدا مي‌داند! ولي بالاخره يك‌بار موفق مي‌شدند. فردا وقتي لباس خشك شده بود، مشكل جديدي مطرح مي‌شد. شتري را كه بالاي منار برده بودند، چگونه پائين بياورند؟ اما مگر براي سبك‌مغزي آخوندي پاياني متصور است؟ اين‌بار دمپاييها به‌كار مي‌افتاد! اول دمپاييها آب كشيده مي‌شدند و بعد به‌صورت تيرهايي به‌سمت لباسهاي آويزان بر‌شاخة درخت پرتاب مي‌شدند. و اين دور ابلهانه هم‌چنان ادامه داشت. فردا پنيرشان را آب مي‌كشيدند و پس فردا در بند ديگري ملاقه و كفگيرشان را جدا مي‌كردند. ظاهر اين تقدس‌مآبي ضديت با ماركسيسم و ماركسيست‌ها بود. اما در عمق بريدگي مفرط بود. در واقع اين بريدگي رسوا از آثار به‌راه افتادن جريان راست ارتجاعي بود كه در نتيجه خيانت اپورتونيستها به‌صورتي زودرس بالغ شد. به‌همين دليل چيزي نگذشت كه كروبي نه تنها از ما جدا شد كه به‌ضديت هيستريك افتاد و در اندك مدتي سر از تلويزيون شاه درآورد. قضيه هم بسيار ساده بود. در 15بهمن هر سال، ساواك به‌تعدادي از نادمين و بريده‌ها، آن هم به‌شرط شركت در مراسم علني، عفو مي‌داد. اين يك مرز سرخ براي همة زندانيان سياسي بود. چيزي بود كه هيچ‌ زنداني، هر قدر هم ضعيف، به‌خود جرأت نمي‌داد به‌آن نزديك شود. حتي آخوندهايي كه در خلوت بازجويي، مرتكب هزار كرنش و خيانت مي‌شدند، معمولاً اين كار را نمي‌كردند. اما در 15بهمن55، اين مرز سرخ توسط كروبي و عسگر اولادي و آخوند انواري و ساير همپالكي‌هايشان مانند شيخ قدرت عليخاني كه بعدها رئيس كميته‌هاي خميني در قزوين و نماينده مجلس آخوندي گرديد، در هم‌نورديده شد. البته ما به‌خوبي مي‌دانستيم كه وقتي آنها از زير چتر سازمان خارج مي‌شوند، راهي جز آويختن به‌دامن ساواك ندارند و در تحليلهاي همان موقع خودمان مي‌گفتيم كه ضديت جريان راست ارتجاعي با مجاهدين و مبارزة مسلحانه بد سرنوشتي را در تقدير آنها قرار مي‌دهد. اما بايد اعتراف كنم كه بارز شدن اين ماهيت و سرعت و شتاب اين سقوط، براي خود من غافلگير‌كننده بود. من بعد از آن بود كه خوب فهميدم مجازات اتوديناميك تخلف از قوانين مبارزه، چقدر واقعي است. همين‌جا اضافه كنم كه در جريان ضديتهاي جريان راست ارتجاعي، ساواك و بازجوياني از قبيل رسولي و منوچهري هم واقعاً هوشياري نشان دادند و خيلي دقيق عمل كردند. آنها با يك برنامه‌ريزي كاملاً حساب‌شده و سرمايه‌گذاري روي تك‌تك اين عناصر ماهها رويشان كار كردند. انواع وعده‌ها و امتيازات فردي به‌آنها دادند و الحق در كارشان موفق بودند.
رفتن به‌مراسم «رفع خطر از جان اعليحضرت» ديگر هيچ آبرويي براي امثال كروبي نگذاشت. موضوع به‌قدري رسوا و رو باز بود كه هيچ زنداني سياسي با هيچ محمل و بهانه‌اي نمي‌توانست آن را توجيه كند. اما بد نيست براي توجه به‌يك نمونه از وقاحت آخوندي توجيه حضرات در اين باره را مرور كنيم. براي تغيير ذائقه بد نيست. در همان روزنامه همشهري كه قبلاً ياد كردم علت آزادي كروبي در سال1355 چنين توضيح داده شده است: «آزادي مهدي كروبي و سران مؤتلفه اسلامي را مي‌توان تابع عوامل مختلفي دانست. در سال1347 دانشجويان ايراني در وين اعلاميه‌اي را منتشر ساختند كه در آن به‌نامه‌اي از برتراندراسل در اعتراض به اختناق حاكم در ايران اشاره شده بود. در ميان كساني كه در اين اعلاميه شكنجه‌اش مورد توجه مجامع جهاني قرار گرفته بود نام مهدي كروبي به چشم مي‌خورد ”به مهدي كروبي نيز كتك سختي زده شده است به‌طوري كه گوش او نيز معيوب گشته و در قدرت گويايي او ضعف به‌وجود آمده است”»(5) ملاحظه مي‌شود كه با اين استدلال آخوندي ساواك در سال55 كسي را آزاد مي‌كند كه در يك اعلاميه دانشجويي در 8سال پيش نامي از او برده شده. و معلوم نيست كه اگر چنين است اصلاً چرا او را در سال 52 دستگير كرده است؟
و اين چنين بود كه يك آخوند بي‌سواد و به‌راستي ابله، در حاكميت خميني‌ تبديل به‌يك گرگ وحشي شد. به‌طوري كه ابتدا در رأس يكي از فاسدترين دستگاههاي حكومتي، موسوم به‌«بنياد شهيد» قرار گرفت. بنيادي كه با در دست داشتن ميلياردها ثروت مصادره‌يي ‌يكي از دستگاههاي بخور‌بخور و چپاول آخوندي است. ضمن اين كه داستانهاي دردناك انواع مفاسد اخلاقي و به‌اصطلاح منكراتي و سوء‌استفاده از بازماندگان كشته‌شدگان جنگ به‌دست همين بنياد را همه مي‌دانند يا شنيده‌اند. از اين نظر، هم خود كروبي، هم «حاج خانم مربوطه»، كه آخوندي چادر به‌سر است، بايد عمامه‌شان را بسيار بالا و بالا بگذارند كه چندين هزار زن نگونبخت را به دامن فحشا انداخته اند. علاوه برآن رياست مجلس آخوندي و گرفتن رشوه‌هاي كلان از امثال شهرام جزايري را بايد در رديف جرائم او قرار داد. (6)البته همه اين مسائل در زير چتر شركت در كشتار و تأييد قتل عام هزاران زنداني سياسي، پشيزي است كه بايد اول از همه در اين باره از اين شيخ پدركش سؤال كرد.

پاورقيها:

1- نشريه مجاهد شماره 507 مورخ 25مرداد79)
2- روزنامه همشهري 5اسفند1380
3- نشريه مجاهد شماره 507 مورخ 25مرداد79
4- روزنامه همشهري 5اسفند1380
5- روزنامه همشهري 5اسفند1380
6- شهرام جزايري, چهرة معروف دزدي و پروندة مثلاً مفاسد اقتصادي در اعتراف تلويزيوني خود گفته است 300ميليون تومان به كروبي رشوه داده است



هیچ نظری موجود نیست: