يك دفعه آدم چشم باز مي كند، مي بيند بيشترآنهايي كه آدم باهاشان اخت بوده و زندگي كرده آن ور خط هستند. رفته اند آن ور. اين ور يك عده جوان و تازه به دوران رسيده باقي مانده اند كه نه آدم را مي شناسند و نه مي دانند كي به كيه؟ حداكثر پشت سر آدم چشمك مي زنند و آدم را به هم پاس مي دهند. سفارش مي كنند كه هواي بابا بزرگ را داشته باشند. بخورد توي سرشان. چقدر دردناك است.... بيشتر رفته اند آن طرف! چه غربتي! چه سرمايي!
هميشه وقتي سردم مي شود، مي لرزم. مي روم يكي دو تا ژاكت مي پوشم و پنجره را هم مي بندم. مثل الان، مي روم توي رختخواب. پريز تلفن را هم مي كشم بيرون. نمي خواهم چيزي بشنوم. با شنيدن هرصدايي بيشتر سردم مي شود. ولي باز مي لرزم. نمي دانم چه مرگم شده.
يك چيزي توي گوشم وز وز مي كند. لحاف را مي كشم بالا. ولي باز صدا توي گوشم مي پيچد. دلم مي خواهد اصلا گوش نداشتم. تمام استخوانهايم دارند مي تركند. ذق ذق مي كنند. مثل اين كه دارند آنها را اره مي كنند. يا به آنهاميخ مي كوبند. مثل اين كه يك كسي دارد در مي زند. نمي خواهم در را باز كنم. شايد همسايه بغل دستي باشد. اين وقت شب چه كاري دارد؟ ولي او كه با من كاري ندارد. من نمي خواهم با كسي ملاقات كنم. اين را به كي بگويم؟...شايد هم نوه ام باشد. او را تا ول مي كنند مي آيد سراغ من.
خيلي شيرين است. شيرين و شيطان. مثل پدرش. يعني مثل پسرم. او هم وقتي بچه بود همين طوري بود. مي برمش توي پارك مي گردد. مي دود و شيرين زباني مي كند. كبوتري را دنبال مي كند. فوج كبوترها كه به پرواز در مي آيند او هم مي دود. مي رود كنار استخر. من روي نيمكت نشسته ام و دارم چرت مي زنم. يك دفعه دلم خالي مي شود. الان مي افتد توي استخر. بعد من چكار مي توانم بكنم؟ هيچي. هيچي. هيچ كاري نمي توانم بكنم. جلو چشمم، نوه پنج ساله ام مي افتد توي استخر. دست و پا مي زند. چند بار بالا و پايين مي رود. بعد داد و بيداد مي كند. ولي اصلاً نمي توانم. حتي از روي نيمكتم نمي توانم تكان بخورم. يك نفر هم نيست كه بيايد كمكم كند. سگ بخورد اين زندگي را. اين هم شد زندگي؟ نوه آدم جلو چشم خودش بيفتد توي آب دست و پا بزند، فرياد كند، ولي نتواند هيچ كاري بكند. همين طوري دست و پا بزند تا خفه شود. من چرا اين قدر سردم است؟
عروسم مي گويد بابا بزرگ يك مقداري سعي كن صبحها ورزش كني. دختر مهرباني است. خيلي هم من را دوست دارد. ولي پرت و پلا هم زياد مي گويد. خدا نكند به يك چيزي بند كند. مثل پدر خدا بيامرزش است. لجباز و يك دنده. اينقدر كه حتي پاي تيرباران هم مي رود ولي يك كلمه كوتاه نمي آيد. واي... تيرباران... جوخه آتش... رگبار... من چرا اين قدر سردم است؟ به عروسم مي گويم بابا اين مرض من را كه نمي شود با چهار بار دست بالا و پايين كردن معالجه كرد. من از مغز استخوانم مي لرزم. هرچه مي پوشم انگار نه انگار. وسط چله تابستان هم كه شده مي لرزم. ولي مگر او قبول مي كند. مثل پدرش است. پسرم گاهي كه از دستش كلافه مي شود به من غر مي زند. مي گويد من خواسته ام وجدان خودم را راحت كنم او را بدبخت كرده ام. نمي دانم. شايد هم درست مي گويد. در واقع من جاي پدر عروسم بودم. مي خواستم جاي پدرش را پر كنم. عزيزتر از بچه هاي خودم بزرگش كردم. ولي من كجا و باباي او كجا؟ او رفت و من ماندم. ولي چه ماندني! در واقع او ماند و من رفتم. از وقتي كه او رفت من ديگر نتوانستم كمر راست كنم. تبديل شدم به يك شبح؛ كه هست ولي نيست. با كابوسهايي كه ديگر شبح نيست. واقعي است. مثل همين ميخي كه توي استخوانم مي كوبند. مثل همين لرزي كه به جانم افتاده.
گفتم من نمي توانم مثل تو باشم. من زندگي را دوست دارم. حرفم را قطع كرد. گفت من بيشتر. منظورش اين بود كه زندگي را بيشتر از من دوست دارد. هميشه اين طوري حرف مي زد. زياد در قيد و بند اين نبود كه طرفش، هركه باشد، چه برداشت مي كند. گفتم يك كاري بكن! تف كرد روي زمين. همان جا كه نشسته بوديم. روي دو تا صندلي روبه روي هم. يك مأموري هم آن طرف فالگوش حرفهاي ما ايستاده بود. فهميدم چه مي خواهد بگويد. دلم نيامد بيشتر بگويد. طاقتش را نداشتم. تقريبا به حالت التماس افتاده بودم. بغض كردم. گفتم تو من را مي شناسي؟ گفت خيلي خوب. گفتم نمي شود ازت يك خواهش بكنم ؟ گفت غير از يكي هرچه مي خواهي بكن. گفتم به دخترت رحم كن. تنها دخترت. زنت يك طوري مي شود. بزرگ است و عقلش مي رسد. بعد از مدتي يادش مي رود. ولي دخترت چي؟ هيچ فكرش را كرده اي؟ سري تكان داد. ديگر هيچي نگفت. بلند و شد خواست برود. همان طور كه نشسته بودم دستش را گرفتم. فشار دادم. بلند شدم و در آغوش كشيدمش. بوسيدمش. مي دانستم كوتاه بيا نيست. مي شناختمتش.
پسرم مي گويد خدا را شكر كه اين زمستان را هم رد كرديم. سوز بدي داشت. هيچ سالي اين طوري از پا نمي انداخت. اما حرف اصلي او چيز ديگري است. تعجب كرده است كه من از اين يكي هم مثلاً سالم بيرون آمده ام. همه اش منتظر است بيفتم و نفسم بالا نيايد. مي دانم خسته شده اند. خودم بيشتر خسته ام. زندگي همين طور است. وقتي به آن بچسبي مثل من مي شوي. به جايي مي رسي كه همه، حتي خودت، را ذله مي كني. پسرم هم همين را مي خواهد بگويد. ولي نمي گويد. من هم چيزي نمي گويم. مثل هميشه به زمين نگاه مي كنم. سيگار هم كه نمي توانم بكشم. دستمالم را از جبيب در مي آورم. مفم را پاك مي كنم. و سعي مي كنم خودم را گم و گور كنم. چه زمستاني؟ اي بابا! مگر تابستانش چه حالي داريم؟ جهان شده يك سردخانة بزرگ. چندان بزرگ هم نه. طولش از اتاق من است تا پارك پشت اين مجموعه، عرضش هم تا مطب دكترها. انواع دكترها. قلب، چشم، پروستات، سوءهاضمه، و خيلي چيزهاي ديگر...هردفعه كه به ملاقات يك دكتر مي روم نيمه جان مي شوم. انگار به ملاقات عزرائيل مي روم.
پسرم مي گويد براي تابستان برويم ييلاق. ولي من حوصله ندارم. نمي خواهم. يك بهانه اي مي آورم كه آنها خودشان بروند. به آنها قول مي دهم كه بروم پيش دخترم. يا آن يكي پسرم. ولي هم آنها مي دانند دروغ مي گويم؛ و هم خودم مي دانم هيچ وقت حوصله اش را پيدا نخواهم كرد. پسرم از صميم دل حرف مي زند. مي گويد يك عمري زحمت كشيده ام. خانه و باغ و ييلاق و كوفت و زهر مار دست و پا كرده ام. براي چه؟ براي همين روزهاي پيري. براي اين كه در اين سالهاي آخر عمر فشاري تحمل نكنم. هواي آلوده اين جهنم دره را نفس نكشم. همان حرفهايي را به من مي زند كه خودم تحويل مي دادم. بعد مي پرسد مگر با كسي قرار ملاقات دارم؟ هرچند جوابش را مي داند ولي مي پرسد قرار است كسي به سراغم بيايد؟ مي گويم نه. خودش هم مي داند كه من هميشه از ملاقات فرار مي كنم. از ملاقات بدم مي آيد. هميشه از ديدن كسي كه نمي شناسم و مي خواهد به ديدنم بيايد، فرار مي كنم.
به او گفتم تو چه انتظاري داري؟ اين كه قهرمان بشوي؟ اسمت جايي ثبت شود؟ او به جاي اين كه جواب من را بدهد گفت زندگي اين قدر ارزش ندارد كه براي حفظش آدم تن به هركاري بدهد. بعد به چشمهايم خيره شد. گفت از چيزي و يا كسي مي ترسم كه بالاخره كوبه به در مي كوبد. راست مي گفت. او حاضر نشد به تنها دخترش فكر كند. من چار چنگوله چسبيدم به سرنوشت سه تا بچه ام. او در واقع دختر و زنش را ول كرد. گاهي فكر مي كنم اين هم يك نوع خودخواهي بوده است. بالاخره ما كه متعلق به خودمان نيستيم. يك تعهداتي داريم. بعد ياد خودم مي افتم كه طي ساليان سال چقدر به تعهداتم وفادار ماندم. خنده ام مي گيرد. در واقع هقم مي گيرد. براي اين كه بعد از مرگ زنم يك مدتي خودم را زدم به بي خيالي. شب تا مست نمي كردم خوابم نمي برد. تا خرخره مي خوردم. ديگر اختيار خودم را نداشتم. نه صبح نه شب. به نصحيت يا حتي اوقات تلخي كسي هم گوش نمي دادم. دامادم كه خودش عرق خور قهاري است شروع كرده بود به پند و اندرز. يادآوري آبرو و يا سلامت و اين مزخرفات معناي ديگري داشت. يك جوري محترمانه عذرم را خواستند. با وجود اين كوتاه نيامدم. اما وقتي در بيمارستان، دكتر وضعيتم را برايم توضيح داد ترسيدم. در واقع نترسيدم. انتخاب كردم. ديدم نمي خواهم بميرم. زندگي را انتخاب كردم. دكتر همين را توضيح داد. بعد از اين كه نتيجه كارديوگرافي ام را ديد عينكش را با آرامش از چشم برداشت. بعد از مكثي برخلاف هميشه كه سعي مي كرد با حرارت صحبت كند با سردي شروع كرد. ته دلم خالي شد. هري ريخت. خيلي خونسرد گفت مي توانم ادامه دهم. و بلافاصله اضافه كرد: ولي ديگر هيچ تضميني وجود ندارد. هرلحظه ممكن است كه رگ كنار قلبم پاره شود. بعد ديگر هيچ دكتري نمي تواند كاري بكند. اصلاً كار چه بسا قبل از به دكتر رسيدن تمام شود. فهميدم خسته شده است. از بس قول گرفته بود. من هم قول را داده بودم. ولي به محض اين كه از مطب بيرون مي آمدم كار خودم را مي كردم. حق داشت خسته شود. ديدم راست مي گويد. عروسم، كه آن موقع هنوز عروسم نشده بود، زد زير گريه. گفت نمي تواند من را از دست بدهد. ديگر طاقت ندارد. يك بار بابايش را از دست داده بس است. از همان جا ديگر گذاشتم كنار.
راست مي گفت. هيچ وقت نتوانست بابايش را فراموش كند. با اين كه وقتي بابايش را بردند او سه سال بيشتر نداشت. ولي به قدري با او اخت بود كه من هيچ وقت نتوانستم جاي خالي بابا را برايش پر كنم. به قدري به او رسيدگي مي كردم كه بچه هاي خودم حسوديشان مي شد. ولي بابايش چيز ديگري بود. براي من هم چيز ديگري بود. فكر مي كردم توي دنيا هيچ كس را بيشتر از زنم دوست ندارم. اما وقتي مرد فقط يك بار، آن هم در تنهايي، گريه كردم. بعد عادت كردم. ولي به مرگ او هيچ وقت عادت نكردم. نمي دانم. شايد نتوانستم هيچ وقت باور كنم كه او مرده. از وقتي كه آخرين بار ديدمش، چند سال مي گذرد؟ اما حتي يك روز هم از من جدا نشده. يك لحظه نمي توانم فراموشش كنم. الان هم همين جا نشسته و دارد به من مي خندد. شايد هم حق داشته باشد. مثل من به فلاكت نيفتاد. گاهي از او بدم مي آيد. بدم مي آيد. چرا دست از سرم برنمي دارد؟ مگر كم آدم را بردند اعدام كردند؟ او هم يكي اش. و مگر كم بوده اند آدمهايي مثل من كه نتوانستند؛ يا نخواستند. خوب چرا دست از سر من برنمي دارد؟ همين الان هم كه از او مي پرسم چيزي نمي گويد. بلند شده رفته كنار پنجره ايستاده است. به استخر توي پارك چشم دوخته. يك نفر در آن دارد دست و پا مي زند. فرياد مي زنم دارد خفه مي شود. اما او تكان نمي خورد. يقه اش را مي گيرم و از او مي خواهم كاري كند. بعد مي گويم آن كه در آب دارد دست و مي زند نوه من است. ولي نوه او هم هست. نبايد يك كاري كرد؟
بهش گفتم بعد از اين همه سال ديگر جان براي من ارزش ندارد. پوزخندي زد و گفت براي من هم. مي فهميدم چه مي گويد. او چيزي نگفت ولي من از نگاهش فهميدم. مي گفت چه خيال كرده اي؟ من هم چيزي نداشتم بگويم. سرم انداختم پايين.
بدون اين كه به چهره اش نگاه كنم احساس مي كردم او را مي بينم. در را كه زد فهميدم كيست. از همين جا، روي تخت، تكان نخوردم. ولي او وارد شد. بدون اين كه چيزي بگويد. فهميدم كيست. هيچ نگفتم. او بدون هيچ كلامي آمد روي صندلي روبه روي تخت نشست. گويا منتظر چيزي بود. يا شايد هم مي خواست من شروع كنم. اما قدرت اين را نداشتم كه يك كلمه از دهانم بيرون بيايد. همين طوري نگاهش كردم. چقدر آشنا بود. ولي به ياد نمي آورم كجا او را ديده ام. گفت شناختي؟ گفتم بله. يعني نگفتم. فقط سر تكان دادم. او هم چيزي نگفت. فهميدم چه مي گويد. گفتم بله سالهاي قبل بايد شما را مي ديدم. اين ملاقاتي است كه مدتهاست عقب افتاده. با اين كه حرفي نزده بودم ولي او فهميد. هيچ وقت اين قدر خجالت زده كسي نشده بودم. احساس مي كردم خيس عرق هستم. يادم آمد و پرسيدم تنهايي؟ گفت من هيچ وقت تنها به ملاقات كسي نمي روم. راست مي گفت. من حضور يكي ديگر را هم احساس مي كردم. روي آن يكي صندلي نشسته بود. مثل هميشه لباس يك دست سفيدي به تن داشت. سمت چپ كت، درست روي قلبش، يك شاخه گل سرخ بود. صورتي نداشت. يعني يك كله پوكيده بود كه روي گردنش قرار داشت. در واقع منتشر شده بود. ادامه اش تا بي نهايت بود. ولي با همان وضعيت داشت به من لبخند مي زد. گفتم من به قولم عمل كردم. از دخترت مثل بچه هاي خودم مواظبت كردم. چيزي نگفت. همين نگفتنش شرمنده ام مي كرد. خواستم فرار كنم. به اين يكي صندلي كه بين من و او قرار داشت خيره شدم. گفت خيلي جان سخت بودي. ولي گريزي نيست. با سر تأييد كردم. ترسيدم. به شدت ترسيدم. خود مرگ اين قدر ترس ندارد. ترس از مرگ بيشتر آدم را اذيت مي كند. گفتم بله كاملاً موافقم گريزي نيست. خنديد و گفت اين دم آخري چقدر پر حرف شده اي. خواستم چيزي بگويم زبانم بند رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. همان طور كه توي رختخواب دراز كشيده بودم لحاف را كشيدم روي سرم. انگار نه انگار كه آنها آن جا نشسته و دارند من را نگاه مي كنند. انگار كه خودم مثل چند دقيقه پيش، تنهاي تنها، روي تختخواب افتاده ام. نمي دانم. مي توانم بلند شوم يا نه؟ نفسم در نمي آيد. يعني بايد باور كنم اين همان ملاقات عقب افتاده اي كه ساليان است از آن فرار كرده ام؟
15ارديبهشت88
۱ نظر:
...قصه ملاقات عقب افتاده را خواندم... فهميدم كه ما پزشكها مثل عزرائيل هستيم. اميدوارم بيشتر بنويسي
ارسال یک نظر