در روزهايي به سر مي بريم كه هرلحظه اش آموزنده است. هرخبر و هر حادثه اش نيز.
امروز خبري شنيدم. يك مجسمه ساز آمريكايي به نام پائولا اسلايتر مجسمه اي از ندا ساخته است.
رفتم در آدرس زير مجسمه را ديدم. بيشتر از آن كه لذت ببرم اين سؤال برايم مطرح شد كه اين كار چه درسي براي ما دارد؟ شما هم ببينيد و از خود اين سؤال را بكنيد. براي من ديدن مجسمه ندا اين درس را داشت كه فروتن باشم. نسبت به ندا و نداها و نسبت پائولا و پائولاها...
http://www.paulaslater.com
بعد ياد شعري افتادم كه مدتها قبل براي «آن يكي» نداگفته بودم. نيمه ترانه اي مي شود به حسابش آورد. آن را هم در زير مي آورم.
ندا، صداش، صدا بود
باغ، پر از پرنده،
پرنده در پرنده،
يك آسمان پرنده،
يك آسمان پرنده.
لب، پر از سخن بود.
چشم پر از طرب بود.
سينه پر از شرر بود،
سينه پر از شرر بود.
صبح پر از صدا بود.
ترانهاش ندا بود.
ندا، صداش، صدا بود،
ندا، صداش، صدا بود.
رنگ پر از رنگ اميد،
اميد همهاش نور سفيد،
ترانهاش عشق و اميد،
ترانهاش عشق و اميد.
دست پر از تفنگ بود.
تفنگ صداي شب بود.
شب، پر از سحر بود،
شب، پر از سحر بود.
راه پر از خطر بود.
خطر همان جرس بود.
سحر، سحر، سحر بود،
سحر، سحر، سحر بود.
صبح پر از ترانه،
يك باغ پر ترانه،
ترانه با ترانه در ترانه،
ترانه با ترانه در ترانه.
صدا همان صدا بود.
صداي او، صدا بود.
ندا پر از صدا بود،
ندا پر از صدا بود.
ندا خودش صدا بود.
تفنگ پر از صدا بود.
تفنگ همهاش ندا بود،
تفنگ همهاش ندا بود.
باغ، پر از پرنده،
پرنده در پرنده،
يك آسمان پرنده،
يك آسمان پرنده.
ارديبهشت84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر