آن زمان من تنها نبودم كه دوست داشتيم واقعيت را به قصه تعبير كنيم. مي خواستيم از شط تلخ جاري واقعيت بگريزيم. بنابراين مي گفتيم بيشتر به قصه مي خورد تا واقعيت. و از اين حرفها… گذشت زمان, كه صدبار استخوانهايمان را خرد كرد, توي چشمانمان فرو كرد كه تهديد از اين سو است. يعني كه اصلا لازم نيست يك قصه نويس تخيلش را زياد به كار بيندازد. هرچه فكر كند و تخيلش هرمقدار كه قوي باشد, به گرد عملكرد شكنجه گران آخوندها نمي رسد, آن چه كه در زندانها گذشته و مي گذرد قوي تر است. شك داريد؟ قصه برزخمهاي محمدحسين را بخوانيد. با خبرهايي كه درباره كهريزك آمده مقايسه كنيد. من شك ندارم كه قصه ام, هرچند كه برداشت شده از يك گزارش واقعي بوده است, به مراتب ضعيف تر از واقعيت است.
خواب است يا رؤيا؟ نمي دانم. به راستي بعضي وقتها قاطي مي كنم. شك مي كنم. و احساس مي كنم همه چيز در يك دور زماني تكرار مي شود. و بعد به اين نتيجه مي رسم كه چه راه دور و درازي را در پيش داريم....
بر زخمهاي محمدحسين
تو بالاخره محمدحسين هستي يا محمدحسن؟ يادت هست سه ماه پيش كه آوردنتان اينجا همين سؤال را ازت كردم؟ هركس شما را ميديد تعجب ميكرد. براي همين هم زودي ميپرسيد «شما چرا اينقدر شبيه هم هستيد؟» همه فكر ميكردند كه دو قلوييد. ولي من از همان اول فهميدم كه بايستي بزرگتره باشي. نه محمد حسين؟ چي؟ تو «محمدحسن»ي؟ همان، منظورم همان است. يعني تو برادر كوچكتري. آن برادرت چرا همهاش خوابيده؟ اينجا هم اينقدر تاريك است كه فقط تو كه الان جلويم ايستادهاي، پيدايي. بگذار ببينم! ناكس! نكند برادرت فرار كرده باشد. بگذار چراغ قوه بيندازم. آها، آره خوابيده. انگار هم نه انگار كه الان صبح است. وقت صبحانه و دستشويي است. بيخودي اينطور وحشت زده بهمن نگاه نكن! خودت بيا برو دستشويي. بعد محمدحسين را بيدار ميكني ميرود. نه، نه، اگر الان نرود ديگر نوبتتان گذشته. خانة خالهتان كه نيست. زود خودت برو، كارت را بكن برگرد. پنج دقيقه بيشتر فرصت نداري. بعدش هم بيا داداشت را بيدار كن. ناكس جا گير آورده همهاش گرفته خوابيده. صبحانهتان را هم ميگذارم پشت در. وقتي كارتان تمام شد آن را برداريد. نان و پنير است. چاي را بعداً ميآورند. بخوريد صفا كنيد «لامصب»ها! خانة خودتان هم گيرتان نميآمد.
سلماني را كه بردم توي بند، غير از دو نفر، هيچكس نيامد اصلاح كند. رفتم پشت در سلولها داد زدم. گفتم كه تا ماه ديگر خبري نيست. هركس موي سر و ريشش را ميخواهد بزند، بيايد، هيچ كس نيامد. فقط دو نفر آمدند. آنها هم منكراتي بودند. يكي «بابا عباس» بود يكي هم
«اورنگ». بابا عباس همچي روي صندلي نشسته بود كه آدم فكر ميكرد روي تخت پادشاهي نشسته. آقا عبدالله داشت ريشش را ماشين ميكرد كه يكدفعه سر بابا عباس افتاد پايين! پير مرد خوابش برده بود. همهاش چرت ميزد، خمارِ خمار بود. برادر علوي كه آمد اينجا بايد بروم بهاو بگويم سري بهبابا عباس بزند. يك كم نصيحتش كند. بعد از شصت هفتاد سال زندگي حيف است اينجوري از دنيا برود. آخر پيري! هرچه هست مال جوان هاست. ترياك كشيده اي، حشيش كشيدهاي، عرق خوردهاي، هر ظلم و جنايتي كردهاي، باشد. حالا اين آخر عمري ديگر دست بردار. همهاش فكر «قرص»ي. بهاين پست التماس كن! بهآن پست التماس كن! الكي خودت را بزن بهمريضي. پريروز شيشه سينه درد هم سلولياش را تا ته سر كشيده بود. حالا اين يك طرف، آن قسمهايي كه ميخورد يك طرف. آخر پير سگ! دو تا پايت لب گور است. چرا اين طوري قسم ميخوري؟ بهكمرت بزند. پس اگر تو نخوردهاي، من خوردهام؟ بالاخره يكي آن شيشه را سركشيده. آقا عبدالله گزارش كرده بود كه بابا عباس از او خواسته است دفعة ديگر چند تا واليوم براي او ببرد. فكر كرده از سلمانيهاي زمان طاغوت است كه ميرفتند توي بند و از اين كارها ميكردند. برادر سلطاني عجب كتكش زد. سر همين گزارش آقا عبدالله بود. ولي بهبابا عباس نگفت براي چيست؟ شكايت هم سلولياش را بهانه كرد و كشيدش بيرون. همان توي راهرو آنچنان با چك گذاشت بيخ گوشش كه افتاد و ديگر بلند نشد. بعد هم هرچه لگد و مشت خورد، تكان نخورد. بعد من زير بغلش را گرفتم و انداختمش توي سلول. صورت خون آلودش را نخواست كه بشويد.
اين برادر سلطاني، آدم خيلي با مزهاي است. فقط خدا كند كه سگ نشود. روزي كه سگ باشد، هيچكس نبايد جلويش برود. اول و آخر آدم را يكي ميكند. پريشب از اوين كه برگشت مثل برج زهر مار بود. گفت باز يكي از برادرها را زدهاند. شب، پانزده نفر جديديها را كشيد بيرون برنامه هميشگي را سرشان پياده كرد. حيف كه برادر سلطاني عصباني بود. والّا كلي ميخنديديم. ولي هيچكدام از بچهها جرأت نكردند بخندند. وقتي همهشان چشم بسته كلاغ پر ميرفتند، برادر حسيني با شلاق زد بهكمر آن پسره كه صورتش باد كرده بود. همينطور لخت مادرزاد افتاد و از حال رفت. بردار سلطاني، از سوت زدن دست كشيد و رفت بالاي سرش. شيلنگ آب را باز كرد بهطرفش و با فشار گرفت روي صورتش. اما پسره مثل اين كه مرده بود تكان نخورد. بعد با چوب افتاد بهجانش. پسره فقط يكبار يك نالهاي كرد. همينطور چوب ميچسبيد بهبدن خيسش و بلند ميشد. ولي او باز هم تكان نميخورد. برادر سلطاني اشاره كرد. برداشتيم برديم، انداختيمش توي سلول. وقتي برگشتيم، برادر سلطاني داشت بهبقيه دستور ميداد. كلاغ پر بعدي با صداي سگ بود. با هر يك نيم كلاغ بايستي يك «وغ» ميگفتند. هنوز دور اول حياط تمام نشده بود كه دو نفر ديگر افتادند. برادر سلطاني رفت بالاي سرشان. من و دو تاي ديگر از بچهها هم رفتيم. يكي كه مرد جا افتادهاي بود نقش زمين شده بود و نفس نفس ميزد. برادر سلطاني با چوب زد بهسينهاش اما او همهاش نفس نفس ميزد. برادر سلطاني چوب را گذاشت روي لبهايش و فشار داد. چوب ليز خورد و از روي دندانش افتاد پايين و رفت توي حلقش. يارو يك دفعه پريد هوا و شروع كرد بهسرفه. خود برادر سلطاني هم خنديد. ما هم زديم زير خنده. ولي برادر سلطاني شروع كرد بهسوت زدن. قو...قو...لي...لي...قو...قو... خيلي خنده دار بود. بهخصوص آن پسر تركه، مثل بچه خروسها صدا ميداد. برادر سلطاني رفت بالاي سرش و با چوب زد بهش و گفت: «اوي مادر قحبه چرا تركي ميخواني؟ بهزبان مسلماني بگو». پسره گفت: «آخر برادر، من ”تُرچَم”. خروسمان هم ”تُرچ” است». همه زديم زير خنده. برادر سلطاني گفت: «حالا نشانت ميدهم». بعد يك دور، دور حياط، كلاغ پر با صداي كلاغ بردش. آن قدر چوب خورد و كلاغ پر رفت تا ياد گرفت بگويد: «قار قار». صبح كه رفتيم خوابيديم پسره آمد توي خوابم. همهاش كلاغ پر ميرفت و ميگفت: «گار گار». من هم همين طور قاه قاه ميخنديدم.
اوه... اين سلول چقدر بو ميدهد. پسر، محمد حسين! شما توي اين سلول چكار ميكنيد؟ خبر مرگتان خوب يك خورده خودتان را نگه داريد. پس روزي سه دفعه دستشويي را براي چي گذاشتهاند؟ اصلاً نميشود در سلول را باز كرد. حالا ما هيچ. خود شما چطور طاقت ميآوريد؟ باز هم من قاطي كردم. تو بالاخره «محمدحسين»ي يا «محمدحسن»؟ ديروزي كي بود؟ داداشت بود كه با هم حرف زديم. اينجا سگ مذهب اين قدر تاريك است كه وسط روز هم چيزي را نميشود ديد. شما هم عين يك سيب گنديده كه از وسط نصفتان كرده باشند هستيد. ببين محمد حسن ديروز چرا نيامدي ريش و سبيلت را بزني؟ پسر مگر درويش شدهاي؟ حداقل ميآمدي آبخوريهايت را ميزدي كه آب ميخوري نجس نباشد. آن محمد حسين هم همينطور است. آدم ميترسد بهچشم و ابرويش نگاه كند. حالا چرا كتت را اندختهاي روي سرت. مگر زني كه از من رو ميگيري؟ بيا زود برو دستشويي بعد هم بيا داداشت را صدا كن برود. چرا هردفعه يكي از شما خواب است؟ در را هم ببند كه الان راهرو را بوي گند سلولتان پر ميكند. جيرة دو نفرتان را هم همينجا پشت در گذاشتهام. تا تو كارت را بكني من يك سري بهاين سلول منكراتيها بزنم و بر ميگردم. بابا عباس صبر كن! بابا آمدم. مگر پيري تو هفت ماهه بهدنيا آمدهاي؟ چرا اين قدر هاف هاف ميكني؟ برادر سلطاني را ميخواهي؟ خوب يك دقيقه صبر كن. آخر از دست من چه برميآيد؟ بگذار وقتي برادر سلطاني آمد بهاو بگو. من كه كارهاي نيستم. خوب مُردي كه مُردي. ميخواستي همة قرصهايت را يك دفعه بالا نيندازي. تازه شيشة سينه درد اين آقا اورنگ را هم، ناكس، سركشيدهاي. قسم نخور، قسم نخور. حرف دهانت را بفهم و بزن. بيخودي بهاين آقا اورنگ هم فحش نده. شازده بهاين آقايي اصلاً جايي ديدهاي؟ از برادر سلطاني بايد بپرسم؟ اين را جلو خود برادر سلطاني هم ميگويي؟ ها ها ها!.........هرشبي كه ميآيد توي سلولت ميگويي؟ ...آهاي محمدحسن، چه ميدانم محمدحسين پنج دقيقهات تمام شد. مگر تو چقدر خوردهاي كه اين قدر معطل ميكني؟ زود باش، بيا داداشت را بيدار كن برود خير سرش كارش را بكند. بابا عباس تو هم از من ميشنوي جلو زبانت را نگهدار. من براي خودت ميگويم. والّا برادر سلطاني ميآيد، مياندازدت توي يكي از اين سلولهايي كه منافقين هستند. آن وقت جد و آبادت ميآيد جلو چشمت. ميخواهي اين روزنة بالاي سقف اتاقتان هم بسته باشد؟ سگ مذهب خدانشناس عوض اين كه دست و پاي برادر سلطاني را ببوسي كه توي يك سلول خلوت پيش آقا اورنگ انداختهات، دو قورت و نيمت هم باقي است؟ پس بيا برو توي سلولهاي ديگر ببين چه خبر است!
واقعاً كه تو خيلي خري محمدحسين. هنوز بعد از سه ماه نميداني چرا گرفتندت؟ يا اينجا كجاست؟
براي همين هم ميخواستي بيايي زير هشت من را ببيني؟ هي من كار دارم، كار دارم، اين بود؟ خوب خنگ خدا اين را وقتي هم كه ميروي دستشويي ميتوانستي بپرسي. تازه اين چه سوالي است كه ميكني؟ من چه ميدانم چرا تو را گرفتهاند. داداشت را هم نميدانم. خوب حتماً يك كاري كردهايد ديگر. خودت كه بهتر ميداني. بيخودي خودت را بهخنگ بازي نزن! ما تا حالا صد تا مثل شما را ديدهايم. ديگر سرمان كلاه نميرود. نه داداش! والله من هم مثل تو بياطلاعم. ببين حرف دهانت را بفهم و بزن! ميخواهي همان بلا را كه برادر سلطاني هفته پيش سر برادرت درآورد بهسرت بياورم؟ ميخواهي آن چنان بزنم توي سرت كه خون استفراغ كني؟ مملكت حساب و كتاب دارد. خوب بهجهنم كه سه ماه است اينجايي و نميداني اينجا كجاست. مگر خون تو از بقيه رنگينتر است؟ آنهاي ديگر هم مثل تو هستند. فكر ميكني همة آنهايي كه توي بند هستند همه يك كلت كاليبر چهل و پنج داشتهاند و چهار تا برادر پاسدار را ترور كردهاند كه دستگيرشان كردهاند؟ نه داداش! اگر اين طور بود كه اينجا نميآمدند. اينجا خنگ خدا اوين كه نيست. مگر تو بچة دهات نيستي؟ ديوار كاهگلي سلولت را نديدي؟ مگر كور بودي «كاه»هاي توي سلولت را ببيني؟ باز هم ميپرسي اينجا كجاست؟ از آن روز كه آوردنت اينجا هر دفعه از من ميپرسي. حتما از پستهاي ديگر هم ميپرسي. اصلاً ببينم بهچه دردت ميخورد كه بداني اينجا كجاست؟ لابد نقشه داري ناكس. نكند آزاد شدي بروي يك بمبي بياوري بگذاري اينجا همهمان برويم هوا! بمب از كجا بهدست ميآوري؟ زكي! مگر تو و داداشت را براي چه گرفتهاند؟ ناكس خودت را بهموش مردگي ميزني فكر ميكني ما هم مثل خودت خريم. بيخودي قسم نخور، قسم نخور! «ما داشتيم رد ميشديم» آره ارواح عمهات تو گفتي و من باور كردم... بههمين سادگي. تو و داداشت از دهات بلند شديد آمديد تهران، بعد هم يك دفعه بمب توي خيابان منفجر شد و شما را گرفتند؟ ها؟ بههمين سادگي!... پس چرا من را نگرفتند؟ چرا آن همه آدمهاي ديگر را نگرفتند؟ گرفتند؟ چند نفر بودند؟ زياد؟ مثلاً چند نفر؟ يك ميني بوس؟ خيلي خوب، چرا بقيه را آزاد كردند و شما را نكردند؟ ننه سگ زبان دراز تو از كجا ميداني؟ نه آخر بگو از كجا ميداني؟ شماها كه شرف نداريد، ضد انقلاب شرف دارد؟ كسي كه بمب بگذارد توي زن و بچة مردم آن جوري آنها را لت و پار كند شرف دارد؟ خودت بگو! وقتي بمب منفجر شد چند نفر رفتند هوا؟ چند تا بچه تكه پاره شدند؟ مادر سگ حرام لقمه خجالت نميكشي؟ آن وقت تازه اين قدر هم زبان درازي ميكني؟ چي؟ يك دقيقه خفقان بگير ديگر، بگذار حرفم را بزنم. اصلا شما آدم بشو نيستيد. همان برادر سلطاني براي شما خوب است. او شما را خوب شناخته.
بهترين كاري كه ميشد كرد همان بود. وقتي جريان را بهبرادر سلطاني گفتم دستور را داد. من هم سه روز است كه عوض ناهار، توي يك كاسه برايشان كاه ريخته و پشت سلولشان گذاشتهام. اين جوري خيلي خوب ميفهمند اينجا كجاست؟ ديگر اين محمدحسين الدنگ يا چه ميدانم محمدحسن يا هر كوفت و زهرماري كه باشند.... نميپرسند اينجا كجاست؟ ما را كجا آوردهايد؟ از دستشويي بردنشان هم خلاص شدهام ولي بوي گند تمام راهرو را برداشته. از سلول آنهاست. هرچه هم در ميزنند اصلاً گوش نميدهم. در عوض بابا عباس خيلي اذيت ميكند. دو روز است كه افتاده است. برايش قرص هم برديم فايده نداشت. اصلاً آب از گلويش پايين نميرود. ديروز كه رفتم توي سلولشان حسابي ترس بَرَم داشت. پيرمرد روي كاههاي كف سلول افتاده بود و نفس نفس ميزد. سينهاش هم دائم خِس خِس ميكرد. هرچند يك مرتبههم مقداري بالا آورد. تمام صوتش خيس و لزج بود. با چه مكافاتي كشيدمش زير دريچة سقف تا بلكه يك خرده آفتاب بخورد. فكر ميكنم رفتني باشد. بايد گزارشش را بدهم كه اينجا تمام نكند كار بدهد دستمان. نه اين كه چيزي بشود. ولي ميگويم نكند مثل آن يكي پيرمرد هشتاد سالة دو ماه قبل كه همين طوري ماند روي دستمان، بشود. بندة خدا شپش توي جيبش سه قاپ ميانداخت. ازش صدهزار تومان وثيقه ميخواستند. پسر نامردش هم اصلاً نه انگار كه پدري دارد. آن قدر نيامد سراغش تا تلف شد. حالا اين بابا عباس هم شده مثل او. مثل او عملي است. الان درست مثل روزهاي آخر اوست. او هم چند روز جان كند. تا خواستيم منتقلش كنيم تهران، كار از كار گذشته بود. اين آقا اورنگ هم حق دارد بترسد. بابا عباس كه استفراغ ميكرد. او همهاش كنج سلول كِز كرده بود و گريه ميكرد. هرچه بهاو ميگفتم چيزي نيست فايده نداشت. ديشب تا صبح برادر سلطاني رفت توي سلولشان و ارشادش ميكرد. ولي امروز باز هم همهاش بيتابي ميكرد.
اين دو تا برادر هم عجيب بهگُه خوردن افتادهاند. آن بزرگه هي التماس ميكند كه يك خورده آب بهش بدهم. رفتم از پشت در پرسيدم حالا باز هم ميخواهي بداني اينجا كجاست؟ گريه كرد. ولي اصلاً نا نداشت حرف بزند. فقط اوهوم اوهوم ميكرد و ميگفت«آب». امروز قرار است كه در سلولشان را باز كنم بهآنها ناهار بدهم. حتماً بوي گند خفهام خواهد كرد. نيم ساعتي در را باز خواهم گذاشت تا يك خرده بوي سلول برود. گور پدر بقيه. خودم هم ميروم زير هشت از سوراخ كليد آنجا، بند را ميپايم. ولي قبل از آن بايد بقيه كارهاي بند را بكنم. بهآنها آخر وقتِ پست ميرسم. چهار روز صبر كردهاند. چند ساعت هم رويش. نميميرند كه. تازه مردند هم بهجهنم. چند ساعت دندان روي جگر بگذارند. بابا عباس واجبتر است يا آنها؟ تازه پانزده سلول ديگر هم هست. درست است كه آنها منافق هستند. ولي بالاخره بايد بهآنها رسيد. نان و آبشان را بايد داد. هرسلول هفت، هشت نفر هستند كه بايد هركدامشان را دستشويي برد. بههركدام پنج دقيقه هم فرصت بدهيم خودش كلي وقت ميگيرد. تازه بايد حواست هم چارگوش جمع باشد كاري نكنند. آنها كه مثل اينها نيستند. تكان بخوري يك كاري ميكنند كه بهعقل جن نميرسد. مگر هفتة قبل نبود كه نصفه شبي از كول هم بالا رفته بودند تا از دريچة سقف فرار كنند. اگر پست پشت بام متوجه نشده بود، چه ميشد؟ حتماً صبح كه ميرفتم در راه باز كنم تا صبحانه بدهم ميديدم جا تر است و بچه نيست. اوه! اوه! اوه! چه ميشد؟ اگر پاي يكي از آنها هم بهبيرون برسد و بفهمد كجا هستيم چه ميكنند؟ آن وقت فردا حتماً بايد يك گروهان هم بياوريم توي اين بر و بيابان، تا از يك گاوداري حفاظت كنند. اوف! ديگر همه ميفهمند اينجا كجاست؟
ديروز بابا عباس تمام كرد. اورنگ همين طوري جيغ ميزد و بهدر سلول ميكوبيد. حسابي ترسيدم. وقتي در سلول را باز كردم، دويد توي راهرو. همين طوري گريه ميكرد و ميگفت بهخدا مرده، بهخدا مرده! ديدم خيلي عوضي ميرود. كم مانده بود بند را بههم بريزد. يكي زدم توي گوشش و چپاندمش توي سلولش. بعد برادر سلطاني را صدا كردم. برادر سلطاني آمد و با دو تا ديگر از برادر رفتيم توي بند. اورنگ يك دم آرام نميگرفت. برادر سلطاني هم با لگد زد پرتش كرد كنج سلول. بهش خوب حرفهايي زد. پسرة مزلف آن موقع كه براي باباي ديوثش گَرد اين ور و آن ور ميبرد، ترس نداشته. حالا كه آمده اينجا براي ما شده بچه ننه. خوب مرده است كه مرده. او بايد بند را بههم بريزد؟ بعد رفتيم سر جسد بابا عباس. خيلي لاغر شده بود. چشمهايش هم وغ زده بود. برادر سلطاني گفت يك پتو آورديم انداختيم رويش، بعد هم رفت بي سيم زد تهران. عصر بود كه آمبولانس آمد و بردندش. شانس آورديم معطل نشديم. سر آن يكي پير مرده دو روز معطل مانديم. ولي اين يكي را زود آمدند بردند. سرمان كه خلوت شد، همة بند را سكوت گرفته بود. صدا از هيچ كس بيرون نميآمد. حتي اورنگ هم آرام شده بود. گوشة سلول زانوهايش را بغل كرده بود و چمباتمه نشسته بود. گمانم گريه هم نميكرد. ولي بعد از شام، نميدانم چه شد كه يكباره زد بهكلهاش. حسابي قاطي كرده بود. همهاش فكر ميكرد جسد بابا عباس هنوز توي سلول است. هرچه بهاو ميگفتيم بابا او را بردند، باورش نشد كه نشد. دستهايم را چسبيده بود و ول نميكرد. آخرش ديدم ول كن نيست. داد كشيدم سرش. مثل برادر سلطاني با لگد پرتش كردم گوشة سلول و در را بستم. ولي او ول كن نبود. با مشت بهدر سلول ميكوبيد و قسم ميخورد كه بابا عباس دارد نفس ميكشد. ديدم دارد بند را بههم ميزند، رفتم بهبرادر سلطاني گزارش كردم. آخر شب آمد سراغش. بهمن گفت بروم چراغ زنبوري را بياورم. چراغ را برد توي سلول و تا صبح ارشادش كرد. شب صدا از هيچ كس در نيامد و فردا آفتاب نزده برادر سلطاني بعد از غسل شهادتش رفت اوين.
اوف ف ف چه بوي گندي. اصلاً نميشود در را باز كرد. زود جيرهتان را بردار و برو. در سلول را ببند. الان بوي گند تمام بند را برميدارد.
محمدحسين آدم شدهاي يا نه؟ ديگر نميخواهي بداني كجا هستي؟ نميخواهي بداني اينجا كجاست؟ بارك الله حسابي آدم شدهاي ها! فقط يك خورده صبر كن! اين قدر براي غذا هول نزن.
آن سهمية تو. آن هم سهميه داداشت. راستي باز كه داداشت خوابيده. شما مثل اين كه پست ميدهيد. چه جوري توي اين بو خوابش ميبَرَد؟ حالا كه پسر خوبي شدهاي پس بگذار يك مژده بهات بدهم. فردا بازرس ميآيد. برادر علوي از اوين. ميتواني قضية خودتان را بهش بگوييد. آدم خيلي خوبي است. از علما است. علماي جوان. اما نگويي من گفتهام ها!... همين گريه و زاري هايي كه براي من ميكردي بهاو هم بگو. اگر فرجي باشد از او است. خيلي خوب. خيلي خوب، اگر غذا هم زيادي آمد، برايتان ميآورم. باز رويت را زياد كردي؟ باز ميخواهي كاه بخوري؟ ننه سگها پس كي آدم ميشويد؟ تا يك خرده بهتان رو ميدهند كفنتان را خراب ميكنيد. پس اين چه حرفي است كه ميزني؟ سير نميشوي بهجهنم. مگر اينجا هتل است؟ خانة ننهات هم اين طور شام و ناهار آماده بهتان نميدادند. زود باش! زود باش! برو تو! ميخواهم در را ببندم. بوي گند، بند را برداشت.
برادر سلطاني كه از اوين آمد بيست و دو تا زنداني هم آورد. جا كه نداشتيم، بههرسلول يك نفر اضافه كرديم. باز هم هفت نفري مانده بودند روي دستمان. برادر سلطاني مانده بود كه چكار كند. بالاخره اورنگ را از سلول درآورد و هفت نفر را چپاند توي سلول بابا عباس خدا بيامرز و اورنگ. اورنگ را هم كرد توي سلول محمدحسين و محمدحسن. شب كه شد، يكدفعه هوار اورنگ بلند شد. دائماً سرفه ميكرد و بهدر سلول ميكوبيد. رفتم پشت در و از او پرسيدم چه ميخواهد؟ داد ميكشيد و گريه ميكرد و ميگفت: «بهخدا مرده! بهخدا مرده!» ياد شبي كه بابا عباس مرده بود افتادم. اورنگ همان چيزها را ميگفت. با اين كه هيچ دلم نميخواست در سلول را باز كنم، باز كردم. مهلت نداد و مثل ديوانهها پريد بيرون. زودي گردنش را گرفتم و با چك و لگد برگرداندمش توي سلول. باز هم همان طوري فرياد ميزد: «بهخدا مرده! بهخدا مرده !» ديدم تنهايي از پسش برنميآيم. رفتم بهبرادر سلطاني گزارش كردم. شلاقش را برداشت و با دو پست ديگر رفتيم توي بند. بند ساكتِ ساكت بود. فقط صداي ضجه هاي اورنگ كه بهدر ميكوبيد و گريه و فرياد ميكرد ميآمد. برادر سلطاني در را باز كرد. اورنگ از لاي در بيرون پريد. ولي با پشت پاي برادر سلطاني، كف راهرو پهن شد. همچي با صورت خورد زمين كه من گفتم ديگر بلند نميشود. اما همين طوري جست زد و تا برادر سلطاني را ديد، افتاد روي پايش. همهاش همان دو كلمة لعنتي را ميگفت. برادر سلطاني چنگ انداخت و موهايش را از پشت گرفت. صورتش كه بالا آمد با زانو زد زير چانهاش. اورنگ با كله از پشت خورد زمين. تمام دهانش خوني شد. گمانم دندانش هم شكست. ولي باز از رو نرفت. بلند شد و شروع كرد بهقسم خوردن. ميگفت جسد بابا عباس آنجاست و توي سلول را نشان ميداد. برادر سلطاني ديگر نتوانست خودش را نگه دارد. فرياد كشيد و هرچه از دهانش آمد بهاورنگ گفت. بچه مزلفِ قرتي مگر كور بودي و نديدي كه جسد بابا عباس را برديم. خودش با چشمهاي خودش ديد كه برانكارد آورده بوديم توي بند. حالا تخم حرام بچه قرتي ميگويد، آنجاست. فوفول خان، مزلف بيا نگاه كن! اينجا سلول محمدحسين و محمدحسن است. بعد برادر سلطاني چراغ قوه را انداخت توي سلول و رفت داخل. ما هم بهدنبالش رفتيم. با تمام سر و صداها محمدحسين درازكش خوابيده بود و تكان نميخورد. برادر سلطاني رفت بالاي سرش و با لگد زد بهپهلويش و گفت بلند شود. تا اين بچه قرتي كه بند را بههم زده است ببيند كه بابا عباس نيست. اما محمدحسين تكان نخورد. برادر سلطاني لگد ديگري زد و او طاقباز افتاد. وقتي چراغ قوه را روي صورتش انداخت، محمدحسين را ديديم. اما روي زخمهاي صورتش پر بود از كرمهاي سفيدي كه توي هم ميلوليدند.
پاييز1364
سلماني را كه بردم توي بند، غير از دو نفر، هيچكس نيامد اصلاح كند. رفتم پشت در سلولها داد زدم. گفتم كه تا ماه ديگر خبري نيست. هركس موي سر و ريشش را ميخواهد بزند، بيايد، هيچ كس نيامد. فقط دو نفر آمدند. آنها هم منكراتي بودند. يكي «بابا عباس» بود يكي هم
«اورنگ». بابا عباس همچي روي صندلي نشسته بود كه آدم فكر ميكرد روي تخت پادشاهي نشسته. آقا عبدالله داشت ريشش را ماشين ميكرد كه يكدفعه سر بابا عباس افتاد پايين! پير مرد خوابش برده بود. همهاش چرت ميزد، خمارِ خمار بود. برادر علوي كه آمد اينجا بايد بروم بهاو بگويم سري بهبابا عباس بزند. يك كم نصيحتش كند. بعد از شصت هفتاد سال زندگي حيف است اينجوري از دنيا برود. آخر پيري! هرچه هست مال جوان هاست. ترياك كشيده اي، حشيش كشيدهاي، عرق خوردهاي، هر ظلم و جنايتي كردهاي، باشد. حالا اين آخر عمري ديگر دست بردار. همهاش فكر «قرص»ي. بهاين پست التماس كن! بهآن پست التماس كن! الكي خودت را بزن بهمريضي. پريروز شيشه سينه درد هم سلولياش را تا ته سر كشيده بود. حالا اين يك طرف، آن قسمهايي كه ميخورد يك طرف. آخر پير سگ! دو تا پايت لب گور است. چرا اين طوري قسم ميخوري؟ بهكمرت بزند. پس اگر تو نخوردهاي، من خوردهام؟ بالاخره يكي آن شيشه را سركشيده. آقا عبدالله گزارش كرده بود كه بابا عباس از او خواسته است دفعة ديگر چند تا واليوم براي او ببرد. فكر كرده از سلمانيهاي زمان طاغوت است كه ميرفتند توي بند و از اين كارها ميكردند. برادر سلطاني عجب كتكش زد. سر همين گزارش آقا عبدالله بود. ولي بهبابا عباس نگفت براي چيست؟ شكايت هم سلولياش را بهانه كرد و كشيدش بيرون. همان توي راهرو آنچنان با چك گذاشت بيخ گوشش كه افتاد و ديگر بلند نشد. بعد هم هرچه لگد و مشت خورد، تكان نخورد. بعد من زير بغلش را گرفتم و انداختمش توي سلول. صورت خون آلودش را نخواست كه بشويد.
اين برادر سلطاني، آدم خيلي با مزهاي است. فقط خدا كند كه سگ نشود. روزي كه سگ باشد، هيچكس نبايد جلويش برود. اول و آخر آدم را يكي ميكند. پريشب از اوين كه برگشت مثل برج زهر مار بود. گفت باز يكي از برادرها را زدهاند. شب، پانزده نفر جديديها را كشيد بيرون برنامه هميشگي را سرشان پياده كرد. حيف كه برادر سلطاني عصباني بود. والّا كلي ميخنديديم. ولي هيچكدام از بچهها جرأت نكردند بخندند. وقتي همهشان چشم بسته كلاغ پر ميرفتند، برادر حسيني با شلاق زد بهكمر آن پسره كه صورتش باد كرده بود. همينطور لخت مادرزاد افتاد و از حال رفت. بردار سلطاني، از سوت زدن دست كشيد و رفت بالاي سرش. شيلنگ آب را باز كرد بهطرفش و با فشار گرفت روي صورتش. اما پسره مثل اين كه مرده بود تكان نخورد. بعد با چوب افتاد بهجانش. پسره فقط يكبار يك نالهاي كرد. همينطور چوب ميچسبيد بهبدن خيسش و بلند ميشد. ولي او باز هم تكان نميخورد. برادر سلطاني اشاره كرد. برداشتيم برديم، انداختيمش توي سلول. وقتي برگشتيم، برادر سلطاني داشت بهبقيه دستور ميداد. كلاغ پر بعدي با صداي سگ بود. با هر يك نيم كلاغ بايستي يك «وغ» ميگفتند. هنوز دور اول حياط تمام نشده بود كه دو نفر ديگر افتادند. برادر سلطاني رفت بالاي سرشان. من و دو تاي ديگر از بچهها هم رفتيم. يكي كه مرد جا افتادهاي بود نقش زمين شده بود و نفس نفس ميزد. برادر سلطاني با چوب زد بهسينهاش اما او همهاش نفس نفس ميزد. برادر سلطاني چوب را گذاشت روي لبهايش و فشار داد. چوب ليز خورد و از روي دندانش افتاد پايين و رفت توي حلقش. يارو يك دفعه پريد هوا و شروع كرد بهسرفه. خود برادر سلطاني هم خنديد. ما هم زديم زير خنده. ولي برادر سلطاني شروع كرد بهسوت زدن. قو...قو...لي...لي...قو...قو... خيلي خنده دار بود. بهخصوص آن پسر تركه، مثل بچه خروسها صدا ميداد. برادر سلطاني رفت بالاي سرش و با چوب زد بهش و گفت: «اوي مادر قحبه چرا تركي ميخواني؟ بهزبان مسلماني بگو». پسره گفت: «آخر برادر، من ”تُرچَم”. خروسمان هم ”تُرچ” است». همه زديم زير خنده. برادر سلطاني گفت: «حالا نشانت ميدهم». بعد يك دور، دور حياط، كلاغ پر با صداي كلاغ بردش. آن قدر چوب خورد و كلاغ پر رفت تا ياد گرفت بگويد: «قار قار». صبح كه رفتيم خوابيديم پسره آمد توي خوابم. همهاش كلاغ پر ميرفت و ميگفت: «گار گار». من هم همين طور قاه قاه ميخنديدم.
اوه... اين سلول چقدر بو ميدهد. پسر، محمد حسين! شما توي اين سلول چكار ميكنيد؟ خبر مرگتان خوب يك خورده خودتان را نگه داريد. پس روزي سه دفعه دستشويي را براي چي گذاشتهاند؟ اصلاً نميشود در سلول را باز كرد. حالا ما هيچ. خود شما چطور طاقت ميآوريد؟ باز هم من قاطي كردم. تو بالاخره «محمدحسين»ي يا «محمدحسن»؟ ديروزي كي بود؟ داداشت بود كه با هم حرف زديم. اينجا سگ مذهب اين قدر تاريك است كه وسط روز هم چيزي را نميشود ديد. شما هم عين يك سيب گنديده كه از وسط نصفتان كرده باشند هستيد. ببين محمد حسن ديروز چرا نيامدي ريش و سبيلت را بزني؟ پسر مگر درويش شدهاي؟ حداقل ميآمدي آبخوريهايت را ميزدي كه آب ميخوري نجس نباشد. آن محمد حسين هم همينطور است. آدم ميترسد بهچشم و ابرويش نگاه كند. حالا چرا كتت را اندختهاي روي سرت. مگر زني كه از من رو ميگيري؟ بيا زود برو دستشويي بعد هم بيا داداشت را صدا كن برود. چرا هردفعه يكي از شما خواب است؟ در را هم ببند كه الان راهرو را بوي گند سلولتان پر ميكند. جيرة دو نفرتان را هم همينجا پشت در گذاشتهام. تا تو كارت را بكني من يك سري بهاين سلول منكراتيها بزنم و بر ميگردم. بابا عباس صبر كن! بابا آمدم. مگر پيري تو هفت ماهه بهدنيا آمدهاي؟ چرا اين قدر هاف هاف ميكني؟ برادر سلطاني را ميخواهي؟ خوب يك دقيقه صبر كن. آخر از دست من چه برميآيد؟ بگذار وقتي برادر سلطاني آمد بهاو بگو. من كه كارهاي نيستم. خوب مُردي كه مُردي. ميخواستي همة قرصهايت را يك دفعه بالا نيندازي. تازه شيشة سينه درد اين آقا اورنگ را هم، ناكس، سركشيدهاي. قسم نخور، قسم نخور. حرف دهانت را بفهم و بزن. بيخودي بهاين آقا اورنگ هم فحش نده. شازده بهاين آقايي اصلاً جايي ديدهاي؟ از برادر سلطاني بايد بپرسم؟ اين را جلو خود برادر سلطاني هم ميگويي؟ ها ها ها!.........هرشبي كه ميآيد توي سلولت ميگويي؟ ...آهاي محمدحسن، چه ميدانم محمدحسين پنج دقيقهات تمام شد. مگر تو چقدر خوردهاي كه اين قدر معطل ميكني؟ زود باش، بيا داداشت را بيدار كن برود خير سرش كارش را بكند. بابا عباس تو هم از من ميشنوي جلو زبانت را نگهدار. من براي خودت ميگويم. والّا برادر سلطاني ميآيد، مياندازدت توي يكي از اين سلولهايي كه منافقين هستند. آن وقت جد و آبادت ميآيد جلو چشمت. ميخواهي اين روزنة بالاي سقف اتاقتان هم بسته باشد؟ سگ مذهب خدانشناس عوض اين كه دست و پاي برادر سلطاني را ببوسي كه توي يك سلول خلوت پيش آقا اورنگ انداختهات، دو قورت و نيمت هم باقي است؟ پس بيا برو توي سلولهاي ديگر ببين چه خبر است!
واقعاً كه تو خيلي خري محمدحسين. هنوز بعد از سه ماه نميداني چرا گرفتندت؟ يا اينجا كجاست؟
براي همين هم ميخواستي بيايي زير هشت من را ببيني؟ هي من كار دارم، كار دارم، اين بود؟ خوب خنگ خدا اين را وقتي هم كه ميروي دستشويي ميتوانستي بپرسي. تازه اين چه سوالي است كه ميكني؟ من چه ميدانم چرا تو را گرفتهاند. داداشت را هم نميدانم. خوب حتماً يك كاري كردهايد ديگر. خودت كه بهتر ميداني. بيخودي خودت را بهخنگ بازي نزن! ما تا حالا صد تا مثل شما را ديدهايم. ديگر سرمان كلاه نميرود. نه داداش! والله من هم مثل تو بياطلاعم. ببين حرف دهانت را بفهم و بزن! ميخواهي همان بلا را كه برادر سلطاني هفته پيش سر برادرت درآورد بهسرت بياورم؟ ميخواهي آن چنان بزنم توي سرت كه خون استفراغ كني؟ مملكت حساب و كتاب دارد. خوب بهجهنم كه سه ماه است اينجايي و نميداني اينجا كجاست. مگر خون تو از بقيه رنگينتر است؟ آنهاي ديگر هم مثل تو هستند. فكر ميكني همة آنهايي كه توي بند هستند همه يك كلت كاليبر چهل و پنج داشتهاند و چهار تا برادر پاسدار را ترور كردهاند كه دستگيرشان كردهاند؟ نه داداش! اگر اين طور بود كه اينجا نميآمدند. اينجا خنگ خدا اوين كه نيست. مگر تو بچة دهات نيستي؟ ديوار كاهگلي سلولت را نديدي؟ مگر كور بودي «كاه»هاي توي سلولت را ببيني؟ باز هم ميپرسي اينجا كجاست؟ از آن روز كه آوردنت اينجا هر دفعه از من ميپرسي. حتما از پستهاي ديگر هم ميپرسي. اصلاً ببينم بهچه دردت ميخورد كه بداني اينجا كجاست؟ لابد نقشه داري ناكس. نكند آزاد شدي بروي يك بمبي بياوري بگذاري اينجا همهمان برويم هوا! بمب از كجا بهدست ميآوري؟ زكي! مگر تو و داداشت را براي چه گرفتهاند؟ ناكس خودت را بهموش مردگي ميزني فكر ميكني ما هم مثل خودت خريم. بيخودي قسم نخور، قسم نخور! «ما داشتيم رد ميشديم» آره ارواح عمهات تو گفتي و من باور كردم... بههمين سادگي. تو و داداشت از دهات بلند شديد آمديد تهران، بعد هم يك دفعه بمب توي خيابان منفجر شد و شما را گرفتند؟ ها؟ بههمين سادگي!... پس چرا من را نگرفتند؟ چرا آن همه آدمهاي ديگر را نگرفتند؟ گرفتند؟ چند نفر بودند؟ زياد؟ مثلاً چند نفر؟ يك ميني بوس؟ خيلي خوب، چرا بقيه را آزاد كردند و شما را نكردند؟ ننه سگ زبان دراز تو از كجا ميداني؟ نه آخر بگو از كجا ميداني؟ شماها كه شرف نداريد، ضد انقلاب شرف دارد؟ كسي كه بمب بگذارد توي زن و بچة مردم آن جوري آنها را لت و پار كند شرف دارد؟ خودت بگو! وقتي بمب منفجر شد چند نفر رفتند هوا؟ چند تا بچه تكه پاره شدند؟ مادر سگ حرام لقمه خجالت نميكشي؟ آن وقت تازه اين قدر هم زبان درازي ميكني؟ چي؟ يك دقيقه خفقان بگير ديگر، بگذار حرفم را بزنم. اصلا شما آدم بشو نيستيد. همان برادر سلطاني براي شما خوب است. او شما را خوب شناخته.
بهترين كاري كه ميشد كرد همان بود. وقتي جريان را بهبرادر سلطاني گفتم دستور را داد. من هم سه روز است كه عوض ناهار، توي يك كاسه برايشان كاه ريخته و پشت سلولشان گذاشتهام. اين جوري خيلي خوب ميفهمند اينجا كجاست؟ ديگر اين محمدحسين الدنگ يا چه ميدانم محمدحسن يا هر كوفت و زهرماري كه باشند.... نميپرسند اينجا كجاست؟ ما را كجا آوردهايد؟ از دستشويي بردنشان هم خلاص شدهام ولي بوي گند تمام راهرو را برداشته. از سلول آنهاست. هرچه هم در ميزنند اصلاً گوش نميدهم. در عوض بابا عباس خيلي اذيت ميكند. دو روز است كه افتاده است. برايش قرص هم برديم فايده نداشت. اصلاً آب از گلويش پايين نميرود. ديروز كه رفتم توي سلولشان حسابي ترس بَرَم داشت. پيرمرد روي كاههاي كف سلول افتاده بود و نفس نفس ميزد. سينهاش هم دائم خِس خِس ميكرد. هرچند يك مرتبههم مقداري بالا آورد. تمام صوتش خيس و لزج بود. با چه مكافاتي كشيدمش زير دريچة سقف تا بلكه يك خرده آفتاب بخورد. فكر ميكنم رفتني باشد. بايد گزارشش را بدهم كه اينجا تمام نكند كار بدهد دستمان. نه اين كه چيزي بشود. ولي ميگويم نكند مثل آن يكي پيرمرد هشتاد سالة دو ماه قبل كه همين طوري ماند روي دستمان، بشود. بندة خدا شپش توي جيبش سه قاپ ميانداخت. ازش صدهزار تومان وثيقه ميخواستند. پسر نامردش هم اصلاً نه انگار كه پدري دارد. آن قدر نيامد سراغش تا تلف شد. حالا اين بابا عباس هم شده مثل او. مثل او عملي است. الان درست مثل روزهاي آخر اوست. او هم چند روز جان كند. تا خواستيم منتقلش كنيم تهران، كار از كار گذشته بود. اين آقا اورنگ هم حق دارد بترسد. بابا عباس كه استفراغ ميكرد. او همهاش كنج سلول كِز كرده بود و گريه ميكرد. هرچه بهاو ميگفتم چيزي نيست فايده نداشت. ديشب تا صبح برادر سلطاني رفت توي سلولشان و ارشادش ميكرد. ولي امروز باز هم همهاش بيتابي ميكرد.
اين دو تا برادر هم عجيب بهگُه خوردن افتادهاند. آن بزرگه هي التماس ميكند كه يك خورده آب بهش بدهم. رفتم از پشت در پرسيدم حالا باز هم ميخواهي بداني اينجا كجاست؟ گريه كرد. ولي اصلاً نا نداشت حرف بزند. فقط اوهوم اوهوم ميكرد و ميگفت«آب». امروز قرار است كه در سلولشان را باز كنم بهآنها ناهار بدهم. حتماً بوي گند خفهام خواهد كرد. نيم ساعتي در را باز خواهم گذاشت تا يك خرده بوي سلول برود. گور پدر بقيه. خودم هم ميروم زير هشت از سوراخ كليد آنجا، بند را ميپايم. ولي قبل از آن بايد بقيه كارهاي بند را بكنم. بهآنها آخر وقتِ پست ميرسم. چهار روز صبر كردهاند. چند ساعت هم رويش. نميميرند كه. تازه مردند هم بهجهنم. چند ساعت دندان روي جگر بگذارند. بابا عباس واجبتر است يا آنها؟ تازه پانزده سلول ديگر هم هست. درست است كه آنها منافق هستند. ولي بالاخره بايد بهآنها رسيد. نان و آبشان را بايد داد. هرسلول هفت، هشت نفر هستند كه بايد هركدامشان را دستشويي برد. بههركدام پنج دقيقه هم فرصت بدهيم خودش كلي وقت ميگيرد. تازه بايد حواست هم چارگوش جمع باشد كاري نكنند. آنها كه مثل اينها نيستند. تكان بخوري يك كاري ميكنند كه بهعقل جن نميرسد. مگر هفتة قبل نبود كه نصفه شبي از كول هم بالا رفته بودند تا از دريچة سقف فرار كنند. اگر پست پشت بام متوجه نشده بود، چه ميشد؟ حتماً صبح كه ميرفتم در راه باز كنم تا صبحانه بدهم ميديدم جا تر است و بچه نيست. اوه! اوه! اوه! چه ميشد؟ اگر پاي يكي از آنها هم بهبيرون برسد و بفهمد كجا هستيم چه ميكنند؟ آن وقت فردا حتماً بايد يك گروهان هم بياوريم توي اين بر و بيابان، تا از يك گاوداري حفاظت كنند. اوف! ديگر همه ميفهمند اينجا كجاست؟
ديروز بابا عباس تمام كرد. اورنگ همين طوري جيغ ميزد و بهدر سلول ميكوبيد. حسابي ترسيدم. وقتي در سلول را باز كردم، دويد توي راهرو. همين طوري گريه ميكرد و ميگفت بهخدا مرده، بهخدا مرده! ديدم خيلي عوضي ميرود. كم مانده بود بند را بههم بريزد. يكي زدم توي گوشش و چپاندمش توي سلولش. بعد برادر سلطاني را صدا كردم. برادر سلطاني آمد و با دو تا ديگر از برادر رفتيم توي بند. اورنگ يك دم آرام نميگرفت. برادر سلطاني هم با لگد زد پرتش كرد كنج سلول. بهش خوب حرفهايي زد. پسرة مزلف آن موقع كه براي باباي ديوثش گَرد اين ور و آن ور ميبرد، ترس نداشته. حالا كه آمده اينجا براي ما شده بچه ننه. خوب مرده است كه مرده. او بايد بند را بههم بريزد؟ بعد رفتيم سر جسد بابا عباس. خيلي لاغر شده بود. چشمهايش هم وغ زده بود. برادر سلطاني گفت يك پتو آورديم انداختيم رويش، بعد هم رفت بي سيم زد تهران. عصر بود كه آمبولانس آمد و بردندش. شانس آورديم معطل نشديم. سر آن يكي پير مرده دو روز معطل مانديم. ولي اين يكي را زود آمدند بردند. سرمان كه خلوت شد، همة بند را سكوت گرفته بود. صدا از هيچ كس بيرون نميآمد. حتي اورنگ هم آرام شده بود. گوشة سلول زانوهايش را بغل كرده بود و چمباتمه نشسته بود. گمانم گريه هم نميكرد. ولي بعد از شام، نميدانم چه شد كه يكباره زد بهكلهاش. حسابي قاطي كرده بود. همهاش فكر ميكرد جسد بابا عباس هنوز توي سلول است. هرچه بهاو ميگفتيم بابا او را بردند، باورش نشد كه نشد. دستهايم را چسبيده بود و ول نميكرد. آخرش ديدم ول كن نيست. داد كشيدم سرش. مثل برادر سلطاني با لگد پرتش كردم گوشة سلول و در را بستم. ولي او ول كن نبود. با مشت بهدر سلول ميكوبيد و قسم ميخورد كه بابا عباس دارد نفس ميكشد. ديدم دارد بند را بههم ميزند، رفتم بهبرادر سلطاني گزارش كردم. آخر شب آمد سراغش. بهمن گفت بروم چراغ زنبوري را بياورم. چراغ را برد توي سلول و تا صبح ارشادش كرد. شب صدا از هيچ كس در نيامد و فردا آفتاب نزده برادر سلطاني بعد از غسل شهادتش رفت اوين.
اوف ف ف چه بوي گندي. اصلاً نميشود در را باز كرد. زود جيرهتان را بردار و برو. در سلول را ببند. الان بوي گند تمام بند را برميدارد.
محمدحسين آدم شدهاي يا نه؟ ديگر نميخواهي بداني كجا هستي؟ نميخواهي بداني اينجا كجاست؟ بارك الله حسابي آدم شدهاي ها! فقط يك خورده صبر كن! اين قدر براي غذا هول نزن.
آن سهمية تو. آن هم سهميه داداشت. راستي باز كه داداشت خوابيده. شما مثل اين كه پست ميدهيد. چه جوري توي اين بو خوابش ميبَرَد؟ حالا كه پسر خوبي شدهاي پس بگذار يك مژده بهات بدهم. فردا بازرس ميآيد. برادر علوي از اوين. ميتواني قضية خودتان را بهش بگوييد. آدم خيلي خوبي است. از علما است. علماي جوان. اما نگويي من گفتهام ها!... همين گريه و زاري هايي كه براي من ميكردي بهاو هم بگو. اگر فرجي باشد از او است. خيلي خوب. خيلي خوب، اگر غذا هم زيادي آمد، برايتان ميآورم. باز رويت را زياد كردي؟ باز ميخواهي كاه بخوري؟ ننه سگها پس كي آدم ميشويد؟ تا يك خرده بهتان رو ميدهند كفنتان را خراب ميكنيد. پس اين چه حرفي است كه ميزني؟ سير نميشوي بهجهنم. مگر اينجا هتل است؟ خانة ننهات هم اين طور شام و ناهار آماده بهتان نميدادند. زود باش! زود باش! برو تو! ميخواهم در را ببندم. بوي گند، بند را برداشت.
برادر سلطاني كه از اوين آمد بيست و دو تا زنداني هم آورد. جا كه نداشتيم، بههرسلول يك نفر اضافه كرديم. باز هم هفت نفري مانده بودند روي دستمان. برادر سلطاني مانده بود كه چكار كند. بالاخره اورنگ را از سلول درآورد و هفت نفر را چپاند توي سلول بابا عباس خدا بيامرز و اورنگ. اورنگ را هم كرد توي سلول محمدحسين و محمدحسن. شب كه شد، يكدفعه هوار اورنگ بلند شد. دائماً سرفه ميكرد و بهدر سلول ميكوبيد. رفتم پشت در و از او پرسيدم چه ميخواهد؟ داد ميكشيد و گريه ميكرد و ميگفت: «بهخدا مرده! بهخدا مرده!» ياد شبي كه بابا عباس مرده بود افتادم. اورنگ همان چيزها را ميگفت. با اين كه هيچ دلم نميخواست در سلول را باز كنم، باز كردم. مهلت نداد و مثل ديوانهها پريد بيرون. زودي گردنش را گرفتم و با چك و لگد برگرداندمش توي سلول. باز هم همان طوري فرياد ميزد: «بهخدا مرده! بهخدا مرده !» ديدم تنهايي از پسش برنميآيم. رفتم بهبرادر سلطاني گزارش كردم. شلاقش را برداشت و با دو پست ديگر رفتيم توي بند. بند ساكتِ ساكت بود. فقط صداي ضجه هاي اورنگ كه بهدر ميكوبيد و گريه و فرياد ميكرد ميآمد. برادر سلطاني در را باز كرد. اورنگ از لاي در بيرون پريد. ولي با پشت پاي برادر سلطاني، كف راهرو پهن شد. همچي با صورت خورد زمين كه من گفتم ديگر بلند نميشود. اما همين طوري جست زد و تا برادر سلطاني را ديد، افتاد روي پايش. همهاش همان دو كلمة لعنتي را ميگفت. برادر سلطاني چنگ انداخت و موهايش را از پشت گرفت. صورتش كه بالا آمد با زانو زد زير چانهاش. اورنگ با كله از پشت خورد زمين. تمام دهانش خوني شد. گمانم دندانش هم شكست. ولي باز از رو نرفت. بلند شد و شروع كرد بهقسم خوردن. ميگفت جسد بابا عباس آنجاست و توي سلول را نشان ميداد. برادر سلطاني ديگر نتوانست خودش را نگه دارد. فرياد كشيد و هرچه از دهانش آمد بهاورنگ گفت. بچه مزلفِ قرتي مگر كور بودي و نديدي كه جسد بابا عباس را برديم. خودش با چشمهاي خودش ديد كه برانكارد آورده بوديم توي بند. حالا تخم حرام بچه قرتي ميگويد، آنجاست. فوفول خان، مزلف بيا نگاه كن! اينجا سلول محمدحسين و محمدحسن است. بعد برادر سلطاني چراغ قوه را انداخت توي سلول و رفت داخل. ما هم بهدنبالش رفتيم. با تمام سر و صداها محمدحسين درازكش خوابيده بود و تكان نميخورد. برادر سلطاني رفت بالاي سرش و با لگد زد بهپهلويش و گفت بلند شود. تا اين بچه قرتي كه بند را بههم زده است ببيند كه بابا عباس نيست. اما محمدحسين تكان نخورد. برادر سلطاني لگد ديگري زد و او طاقباز افتاد. وقتي چراغ قوه را روي صورتش انداخت، محمدحسين را ديديم. اما روي زخمهاي صورتش پر بود از كرمهاي سفيدي كه توي هم ميلوليدند.
پاييز1364
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر