۷/۰۴/۱۳۸۸
غزل ظهور
(از كتاب ظهور ـ يك شعر بلند)
من زائر تاريك درد بودم
در جستجوي چراغ «اعتماد»ي.
رو به سوي تو
از قبلهها گسستهام.
درِ دريا را ميكوبم.
آسمان را ميبوسم.
ايستاده بر خاك سرفرازت
آموختن نامها را
با نام تو آغاز ميكنم.
چهار فصل روشن آب تويي.
فوارة سبز نخل
و گرماي مطبوع خاك تويي.
آن چراغ گمشده
در سينة برادرم - بردار- تويي.
بر آينة دريا راه ميروي
با بادباني متورم از همة بادهاي بيزمان.
«ساحل»
-بينام تو-
واژهاي بود عبثتر از «دريا».
من ملاحي ملولم
مرا به ساحلي باستاني ببر!
كه گام واژههايم
كشفش نكرده است.
مرا
- در حضور نامت-
با كران رميدة درياي نيلوفر،
با بكارت دو بارة شن، آشنا كن!
دريا،
تهي از نام تو بود.
آسمان
خالي از دريا
زمين در دعوت مكرر «هيت لك» خود ميپوسيد(1)
و چروك پيشانياش
در زير سكههاي «زنا»ي پادشاهان گم شد(2)
چگونه گذشت؟
بينام تو
بر ما و اين جهان چگونه گذشت؟
بادهاي خونين
بر رودهاي بسيار وزيد
و انسان
- بيآن كه ماه كنعان باشد-
مغلوب گمشدهاي بود در بازوان چركين خيانت
و شرارههاي كوهي از مفرغ مذاب.
در غيبت تلخ نام تو
آبهاي نيلي
همه باردار از ستارة افسنتين بودند(3)
و چمنزارهايي را در آغوش كشيدند
كه شبنم هر «چرا»يش را
گاوي ابلق چريده بود.
توفان هراسهايم
بر باغهاي سبز و پرندگان سرخ وزيد
و تا انتهاي انجماد زمين رفت.
بيآن كه از پادشاهان باشم
فاحشهاي رسوا
- با خوني مرده-
مرا به زمزمة ظلمت خاك ميخواند.
«زنا»ي بيسكة من
غزلي سياه بود
براي فاحشهاي سرد.
پادشاهان حكم تاراج ناموس خاك را
در مبال بسترهاشان خواندند.
تصوير انسان در بخار خفة ادرار محو شد.
و عشق را
در حضور بازوان سنگي قانون سنگباران كردند.
دريغا از ميراث به تاراج رفتهات!
دريغا از زمان سياه و خاك سرد!
و دريغا از انسان!
كه ترا گم كرد و خود را نيافت.
رسولان لال
-با زبان عقيم و دستان ناتوان-
در كسوت كذب نجات
دو قلب را در يك سينه ميخواستند(4)
و با چشماني پوسيده
ابديت گناهكاري برادرم را مينگريستند.
«گناه»
غيبت نام تو بود.
و رسولان تعميد آن نبودند تا از تو بگذرند
و بدانند
رودها و چشمهها از تو ميجوشند
و به تو ميريزند.
اي وارث عفت خاك!
ميخواهم از رودهاي منجمد عبور كنم
دست مرا بگير!
تا بگذرم از جهان بينام تو.
باغ اين جاست
ميان دستان و نهر گرم ديدگانم.
و آوازي ميوزد كه همان «صداي آبهاي بسيار»ست.(5)
هياهوي نور آب.
لحن پوشيدة باغهاي سبز.
فرشي
با نقشي از بيداري نيلوفر.
جهان
تغزلي ست آبي
با نام شكفتة تو
بر لبهاي انسان و خاك.
ارديبهشت 69
1- قرآن سورة يوسف آية 23 با اشاره به زليخا: «... و قالت هيت لك» و گفت آماده ام براي تو
2- كتاب مقدس مكاشفة يوحنا, با اشاره به بابل: «بيا تا قضاي آن فاحشة بزرگ را كه برآبهاي بسيار نشسته است به تو نشان دهم. كه پادشاهان جهان با او زنا كردند...»
3- كتاب مقدس مكاشفة يوحنا: «و اسم آن ستاره را افسنتين مي خوانند....و مردمان بسيار از آبهايي كه تلخ شده بود مردند».
4- قرآن سورة احزاب آية 4: ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه.... » خدا در هرسينه دو قلب ننهاده است.
5- كتاب مقدس مكاشفة يوحنا: «.... و آوازش مثل صداي آبهاي بسيار ...»
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر