چيزي برمن نيفزود هنگام كه گام زدم
بر فرش سرخ از پيش گسترده.
آن فرش با نقشهاي زرين و
پله هاي تكرارش رو به قعر
بوي موميا مي داد و كافور
و مردگاني وراج
كه در سرداب باورهاشان
هريك پژواك بي دريغ ديگري بودند.
اي يار تو بهترين, يعني كه تازه تريني!
يعني كه من به پلكاني بافته از رنج
و خيس از خون مي انديشم
و در كوره راهها و سنگلاخهاي سخت
يا در كنار مصلوباني كه تشنه مرده اند
بهتر مي نويسم شعرهايم را.
كار من تقرير غزلي ساده است
كه مثل كشف سادگيهاي يك راه ناپيموده
غريب است و نه قريب.
و هنگامي زيباييهاي تو در رگهايم مي دوند
كه در پايان خاك و سنگ و صخره
بر قله اي بايستم
و در گسترة چشمهاي ناباورم
بستايم جهاني پر از نيلوفر را
كه هربرگش به رنگي است
و كهكشانها را ساخته اند.
5شهريور88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر