از مجموعه قصة خروب
از خير شهر رفتن گذشتم و همان طور كه آدرس گرفته بودم بهسمتي راه افتادم كه صداي پارس سگها ميآمد. هر چه بهگود نزديكتر ميشدم، نور چراغ زنبوريها علاوه بر صداي پارس سگها واضحتر ميشد. بهاولين آلونك كه رسيدم ايستادم. حالا كجا بروم؟ بقچهام را زمين گذاشتم و بهصداي گريهٌ بچهٌ شيرخوارهاي كه از آن بلند بود، گوش دادم. زني جيغ و ويغ ميكرد و چيزهايي ميگفت. لابد مادرش بود. ترسيدم در بزنم. دو تا آلونك رفتم آن طرفتر. با سنگ بهدر حلبي آن كوبيدم. صداي پارس سگها براي يك لحظه قطع شد. هنوز داشتم اين پا و آن پا ميكردم كه پير زني در را باز كرد. خميده بود و زانوهايش را با كف دستهايش گرفته بود. با من و من گفتم: « سلام ننه! من غريبم جايي ندارم …». دستش را روي پيشانيش گذاشت و گفت: « حسن آقا شماييد؟». خوشحال شدم كه سكته نكرد. گفتم: «نه ننه! من حسن آقا نيستم. غريبم. اين جا گم شدهم گفتم شايد شما يه جايي داشته باشيد تا فراد سر كنم».
همان طور كه با يك دست ديگرش زانويش را گرفته بود نگاهم كرد و با احترام گفت: «بفرمايين! بفرمايين! ميدونستم ميآيين حسن آقا». من هم دستپاچه شدم. گفتم: «ميبخشيد اين وقت شب مزاحم شدم». سعي كرد مقداري قد راست كند. راه را باز كرد و گفت: «اختيار دارين! اختيار دارين! من از سر عصري منتظرتون بودم». ديدم اگر ديرتر بفهمد كه عوضي گرفته ممكن است داد و بيداد راه بيندازد. گفتم: «من كارگر همين شركت بالاي گود شما هستم. امشب جا نداشتم راه رو هم گم كردم اومدم اين جا». اصلاً انگار حرفم رانشنيد. دوباره با اصرار تعارف كرد و گفت كه خبر داشته كه بهسراغش ميروم. مانده بودم چه كنم؟ راه را باز كرد و من بي اختيار يك راست رفتم توي آلونك. قبل از اين كه در را ببندد بهكوچه نگاه كرد و پرسيد: «پس گلي كو؟». گفتم: «گلي؟». گفت: «آره فرستادمش سر جاده كه هر وقت اومدين راهر گم نكني». سمتي را نشان دادم و گفتم از آن طرف آمده و كسي را نديدهام. كفشم را همان دم در كندم. بقچهام را هم گذاشتم كنارش و زل زدم بهدر و ديوار. چراغ زنبوري از نفس افتاده بود و فس فس ميكرد. دنبال بهانهاي ميگشتم كه پير زن بالاي اتاق را نشانم داد و گفت: «خونهٌ خودته …». چشمش افتاد بهانگشت شصت پايم كه از جورابم زده بود بيرون. بهآن خيره شد و با هراس گفت: « شما رو شاه پري خانوم فرستاده؟». شاه پري خانم كي بود؟ خواستم چيزي بگويم كه ادامه داد: « از عصري منتظرت بودم. شاه پري خانوم خبرت رو دادن و گفتن تشريف ميآري». گيج گيج بودم. رفتم نشستم و پير زن رفت كنار چراغ زنبوري روي تشكچهاش نشست و گفت: « شما از پيش مرتضاي ما ميآيين؟». گفتم «نه» و نشستم. پير زن اصلاً گوش نداد چه گفتهام: « خب بهاين مرتضي بگو خير از جوونيت نبيني ننه! آخه تو نميگي يه ننهاي دارم كه پيره، كوره، زمينگيره، چشمانتظاره …». گفتم: «ننه من مرتضي رو نميشناسم. خودم غريبم». پير زن ادامه داد: « اقلاً يه نامهاي، يه خبري، دوازده ساله گذاشتهاي رفتهاي خدا خيرت بده مگه تنها تو رو بردن جبهه؟ اين همه جوون رفته، اونام براي ننهشون يه نامهاي نمينويسن؟». مگر نميدانست چند سال است جنگ تمام شده است؟ چين و چروكهاي صورت پير زن بهشكل عجيبي در آمده بود. نتوانستم بهآن نگاه كنم. الكي بهدر و ديواري كه نيمه تاريك بود نگاه كردم. چشمم بهسيخي كه از سقف آويزان بود افتاد. بلند شدم و چراغ زنبوري را برداشتم. چند تلمبهزدم و گفتم: « ننه چرا چراغو آويزون نميكني؟». چراغ را آويزان كردم. گفت: «خدا خيرت بده… ولي ميدونستم مرتضي همين جوري ولم نميكنه. شاه پري خانوم هميشه ميگه مرتضي ننهاش رو بيخبر نميذاره …». طاقت نياوردم و گفتم: «ننه شاه پري خانوم كيه؟». هراسان بهدر و ديوار نگاه كرد و گفت: «يواش!». ترسيدم كه نكند كسي پشت پردهٌ وسط اتاق باشد. بهجاي نامعلومي اشاره كرد و گفت: «همسايهها ميشنفن بازم مسخرهم ميكنن». يواش يواش داشت ترس برم ميداشت. صداي پچ پچ چند زن را از پشت پردهٌ آويزان وسط اتاق ميشنيدم. پرسيدم: «كسي اون پشته؟». پير زن با تعجب گفت: «نه! عصري شاه پري خانوم و خدمهش رفتن، ديگه اون جا نيستن». بعد بهزحمت بلند شد و پرده را كنار زد. پشت پرده منقلي بود با يك كتري دودزده بر روي خاكسترهايش. پير زن احساس پيروزي كرد. منقل را جلو كشيد و گفت: « عصري شاه پري خانوم اومده بود خبر اومدنت رو بده، بعدش رفت». خيلي دلم ميخواست حرف را عوض كنم. هر چه بيشتر ميگفت ترسم بيشتر ميشد. منقل را جلو كشيدم و براي خودم چاي ريختم. چاي داغ بود و چسبيد. دلم از لرز افتاد. پرسيدم: « ننه! تنهايي؟». بهديوار تكيه داد. ليواني چاي براي خودش ريخت و نفسي تازه كرد و گفت: «نه ننه!گلي هم هست». خواستم بپرسم گلي كيست؟ كه ادامه داد: « دختر تاجيه». خواستم بپرسم تاجي كيست كه باز مهلت نداد: « تاجي دخترمه، خواهر مرتضاس». عليالحساب از شرّ شاه پري خانم راحت شده بودم. گفتم: «همين دو تا بچه رو داري؟». چشمهايش را بست و انگار خوابش برد. همان طور چشم بسته شروع كرد: «دوازده سال پيش كه مرتضي رفت جبهه و ديگه برنگشت. الانم سه ساله تاجي با رحيم آقا رفته دبي كار. گلي هم الانه پنج سالشه كه پيش منه». كار؟ كار چي؟ « هيييي! چه ميدونم! هر چي بهش گفتم تاجي جون حرف ننهات رو گوش بده ، اين مرتيكه كيه كه تو پيدا كردهي؟ من چند ساله دارم كنار خيابونا روي تشكچه ميشينم. روزي هزار جور آدم ميبينم. آدم خودمو ميشناسم. از سيبيلهاي اين رحيم آقا ميترسم. چشاش يه جوري آدمو ميپاد. گوش نكرد كه نكرد. پاشو كرد توي يه كفش كه ديگه از كلفتي خسته شدهم. ميريم دبي كار و تابستونا برميگرديم. نشد كه نشد. بعدشم رفت كه رفت. رفت مثلاً تابستونا برگرده. اما رفت كه رفت. ميدونستم ديگه برنميگرده». صداي عوعو سگها از نزديك بهگوش ميرسيد. چند تا بودند؟ نتوانستم تشخيص بدهم. گفتم: «ننه اين سگا هرشب همين جوري پارس ميكنن؟». چشمهايش گشاد شد. با دستمالي كه از زير تشكچهاش در آورد آب چشمهايش را پاك كرد و پوزخند زد: «بيخودي كه بهاين جا نميگن پارسآباد. از در و ديوار سگ ميريزه. هر شب بدتر از اينه. اما يه چيزي برات تعريف كنم تو رو بهخون گلوي علياصغر پيش خودت بمونهها». بعد برايم تعريف كرد كه نبايد از صداي پارس سگها بترسم. بيشتر آنها سگ نيستند. خدمههاي شاه پري خانم هستند كه پيغامهاي او را ميآورند. شاه پري خانم دختر شاه پريان است و با آن همه خدم و حشم نميتواند همين جوري راه بيفتد بيايد توي اين خراب شده. بعد يك دفعه ياد چيزي افتاد. ترس برش داشت. آستينم را گرفت و گفت: «گلي چرا اين قدر دير كرد؟». صداي پارس سه چهار سگ از پشت ديوار قطع نميشد. پير زن بلند شد و رفت بهطرف در. وردي زير لب خواند و در را باز كرد. بعد «كوففف» كرد بهسگها. صدايشان قطع شد. در را بست و برگشت توي اتاق. نشست روي تشكچهاش. بهديوار تكيه داد. رنگش پريده بود. يك چشمش را باز كرد و گفت: «خدمهٌ شاه پري خانوم بودن، ميخواستن ببينن شما اومدهين يا نه؟». باز هم از پشت پرده صداي پچ پچ چند زن را شنيدم. اين بار مهلت ندادم و خودم پرده را كنار زدم. پير زن بدون اين كه حركتي كند ادامه داد: «كسي نيس، شاه پري خانوم خدمهشو فرستاده بود كه اگه نيومده باشين خودش بياد سراغتون». گفتم: «الان كجاس؟». پير زن گفت: «من چه ميدونم، بهمن كه نميگه، فقط شباي چهارشنبهبا خدمهش مياد سراغ من». پشت پرده كسي نبود. داغ شده بودم. گفتم: «الان كجاس؟». گوش بهحرفم نداد. گفت: «وقتي مياد ميره پشت پرده ميشينه. از همون جا با هم حرف ميزنيم». باز هم صداي پچ پچ چند زن از پشت پرده بلند شد. دوباره پرده را بالا زدم. اين بار پير زن از جا پريد و دستم را گرفت: «چند بار بهات بگم اون جا كسي نيس؟». گفتم: «ولي من خودم صداي پچ پچ شون رو شنيدم». گفت: «نه! اونا نيستن. تازه تو حق نداري بياجازه پرده رو پس بزني. شاه پري خانوم عصباني ميشه». گفتم: «براي چي عصباني ميشه؟ راس ميگه اين جور پچ پچ نكنه». پير زن نرم شد. با دلسوزي گفت: «منم اون اولها يه دفعه همين كار رو كردم شاه پري خانوم كفشاشو در آورده بود و من يه دفعه چشمم افتاد بهسُمهاش. شاه پري خانوم خيلي عصباني شد و رفت يه ماه قهر كرد». همين را كه گفت يك دفعه شروع كرد بهلرز. دستپاچه شدم. دستش را گرفتم. فايده نداشت. چهار ستون بدنش ميلرزيد. تكانش دادم. داد زدم: «ننه!ننه!چت شد؟ چي شد؟». ولي او هم چنان ميلرزيد. صداي سگها دوباره بلند شده بود. از صداي پارسشان معلوم بود همين پشت ديوار هستند. پير زن نقش زمين ميلرزيد. اگر همسايهاي همان موقع سر ميرسيد چه فكر و خيالي ميكرد؟ عجب غلطي كردم پرده را پس زدم. بيخودي خيالاتي شده بودم. يعني يك جوري ميشد كه از اين خانه بتوانم نجات پيدا كنم؟ بالاي سرش زانو زدم و گفتم: « ننه! خدمههاي شاه پري خانوم اومدن كارت دارن». چند بار گفت كو؟ كو؟ مانده بودم چه بگويم. بهصداي پارس سگها اشاره كردم و گفتم: «اون جا هستن، پشت ديوار». بعد ازچند سكسكه دهانش باز و بسته شد. كف سفيدي را كه از دهانش بيرون زده بود با دست پاك كرد. بلند شد و شروع كرد به ورد خواندن. در را باز كرد و «كوففف» كرد. صداي پارس سگها قطع شد و من صداي پچپچ چند زن را از پشت پرده شنيدم. پير زن برگشت. اين بار طور ديگري نگاهم ميكرد. گفت: «شاه پري خانوم كارت داره». ميخواستم سكته كنم. هر كاري كردم دهانم را باز كنم نشد. پير زن ادامه داد: «خدمهشو فرستاده بود بهت بگم سر جاده منتظرته». صداي پارس سگها از زمين و آسمان بهگوش ميرسيد. يك دفعه از جا پريدم و بقچهام را برداشتم و از در زدم بيرون. از اولين پيچ كه گذشتم بهسر جاده رسيدم. در ميان انبوهي سگ محاصره شدم كه پارس كنان دختر بچهاي را در ميان گرفته بودند. دخترك چمباتمه زده چنان خودش را مچاله كرده بود كه گويي چيزي را در آغوش ميفشرد. سگ سياهي داشت پيراهنش را ميدريد.
دي78
همان طور كه با يك دست ديگرش زانويش را گرفته بود نگاهم كرد و با احترام گفت: «بفرمايين! بفرمايين! ميدونستم ميآيين حسن آقا». من هم دستپاچه شدم. گفتم: «ميبخشيد اين وقت شب مزاحم شدم». سعي كرد مقداري قد راست كند. راه را باز كرد و گفت: «اختيار دارين! اختيار دارين! من از سر عصري منتظرتون بودم». ديدم اگر ديرتر بفهمد كه عوضي گرفته ممكن است داد و بيداد راه بيندازد. گفتم: «من كارگر همين شركت بالاي گود شما هستم. امشب جا نداشتم راه رو هم گم كردم اومدم اين جا». اصلاً انگار حرفم رانشنيد. دوباره با اصرار تعارف كرد و گفت كه خبر داشته كه بهسراغش ميروم. مانده بودم چه كنم؟ راه را باز كرد و من بي اختيار يك راست رفتم توي آلونك. قبل از اين كه در را ببندد بهكوچه نگاه كرد و پرسيد: «پس گلي كو؟». گفتم: «گلي؟». گفت: «آره فرستادمش سر جاده كه هر وقت اومدين راهر گم نكني». سمتي را نشان دادم و گفتم از آن طرف آمده و كسي را نديدهام. كفشم را همان دم در كندم. بقچهام را هم گذاشتم كنارش و زل زدم بهدر و ديوار. چراغ زنبوري از نفس افتاده بود و فس فس ميكرد. دنبال بهانهاي ميگشتم كه پير زن بالاي اتاق را نشانم داد و گفت: «خونهٌ خودته …». چشمش افتاد بهانگشت شصت پايم كه از جورابم زده بود بيرون. بهآن خيره شد و با هراس گفت: « شما رو شاه پري خانوم فرستاده؟». شاه پري خانم كي بود؟ خواستم چيزي بگويم كه ادامه داد: « از عصري منتظرت بودم. شاه پري خانوم خبرت رو دادن و گفتن تشريف ميآري». گيج گيج بودم. رفتم نشستم و پير زن رفت كنار چراغ زنبوري روي تشكچهاش نشست و گفت: « شما از پيش مرتضاي ما ميآيين؟». گفتم «نه» و نشستم. پير زن اصلاً گوش نداد چه گفتهام: « خب بهاين مرتضي بگو خير از جوونيت نبيني ننه! آخه تو نميگي يه ننهاي دارم كه پيره، كوره، زمينگيره، چشمانتظاره …». گفتم: «ننه من مرتضي رو نميشناسم. خودم غريبم». پير زن ادامه داد: « اقلاً يه نامهاي، يه خبري، دوازده ساله گذاشتهاي رفتهاي خدا خيرت بده مگه تنها تو رو بردن جبهه؟ اين همه جوون رفته، اونام براي ننهشون يه نامهاي نمينويسن؟». مگر نميدانست چند سال است جنگ تمام شده است؟ چين و چروكهاي صورت پير زن بهشكل عجيبي در آمده بود. نتوانستم بهآن نگاه كنم. الكي بهدر و ديواري كه نيمه تاريك بود نگاه كردم. چشمم بهسيخي كه از سقف آويزان بود افتاد. بلند شدم و چراغ زنبوري را برداشتم. چند تلمبهزدم و گفتم: « ننه چرا چراغو آويزون نميكني؟». چراغ را آويزان كردم. گفت: «خدا خيرت بده… ولي ميدونستم مرتضي همين جوري ولم نميكنه. شاه پري خانوم هميشه ميگه مرتضي ننهاش رو بيخبر نميذاره …». طاقت نياوردم و گفتم: «ننه شاه پري خانوم كيه؟». هراسان بهدر و ديوار نگاه كرد و گفت: «يواش!». ترسيدم كه نكند كسي پشت پردهٌ وسط اتاق باشد. بهجاي نامعلومي اشاره كرد و گفت: «همسايهها ميشنفن بازم مسخرهم ميكنن». يواش يواش داشت ترس برم ميداشت. صداي پچ پچ چند زن را از پشت پردهٌ آويزان وسط اتاق ميشنيدم. پرسيدم: «كسي اون پشته؟». پير زن با تعجب گفت: «نه! عصري شاه پري خانوم و خدمهش رفتن، ديگه اون جا نيستن». بعد بهزحمت بلند شد و پرده را كنار زد. پشت پرده منقلي بود با يك كتري دودزده بر روي خاكسترهايش. پير زن احساس پيروزي كرد. منقل را جلو كشيد و گفت: « عصري شاه پري خانوم اومده بود خبر اومدنت رو بده، بعدش رفت». خيلي دلم ميخواست حرف را عوض كنم. هر چه بيشتر ميگفت ترسم بيشتر ميشد. منقل را جلو كشيدم و براي خودم چاي ريختم. چاي داغ بود و چسبيد. دلم از لرز افتاد. پرسيدم: « ننه! تنهايي؟». بهديوار تكيه داد. ليواني چاي براي خودش ريخت و نفسي تازه كرد و گفت: «نه ننه!گلي هم هست». خواستم بپرسم گلي كيست؟ كه ادامه داد: « دختر تاجيه». خواستم بپرسم تاجي كيست كه باز مهلت نداد: « تاجي دخترمه، خواهر مرتضاس». عليالحساب از شرّ شاه پري خانم راحت شده بودم. گفتم: «همين دو تا بچه رو داري؟». چشمهايش را بست و انگار خوابش برد. همان طور چشم بسته شروع كرد: «دوازده سال پيش كه مرتضي رفت جبهه و ديگه برنگشت. الانم سه ساله تاجي با رحيم آقا رفته دبي كار. گلي هم الانه پنج سالشه كه پيش منه». كار؟ كار چي؟ « هيييي! چه ميدونم! هر چي بهش گفتم تاجي جون حرف ننهات رو گوش بده ، اين مرتيكه كيه كه تو پيدا كردهي؟ من چند ساله دارم كنار خيابونا روي تشكچه ميشينم. روزي هزار جور آدم ميبينم. آدم خودمو ميشناسم. از سيبيلهاي اين رحيم آقا ميترسم. چشاش يه جوري آدمو ميپاد. گوش نكرد كه نكرد. پاشو كرد توي يه كفش كه ديگه از كلفتي خسته شدهم. ميريم دبي كار و تابستونا برميگرديم. نشد كه نشد. بعدشم رفت كه رفت. رفت مثلاً تابستونا برگرده. اما رفت كه رفت. ميدونستم ديگه برنميگرده». صداي عوعو سگها از نزديك بهگوش ميرسيد. چند تا بودند؟ نتوانستم تشخيص بدهم. گفتم: «ننه اين سگا هرشب همين جوري پارس ميكنن؟». چشمهايش گشاد شد. با دستمالي كه از زير تشكچهاش در آورد آب چشمهايش را پاك كرد و پوزخند زد: «بيخودي كه بهاين جا نميگن پارسآباد. از در و ديوار سگ ميريزه. هر شب بدتر از اينه. اما يه چيزي برات تعريف كنم تو رو بهخون گلوي علياصغر پيش خودت بمونهها». بعد برايم تعريف كرد كه نبايد از صداي پارس سگها بترسم. بيشتر آنها سگ نيستند. خدمههاي شاه پري خانم هستند كه پيغامهاي او را ميآورند. شاه پري خانم دختر شاه پريان است و با آن همه خدم و حشم نميتواند همين جوري راه بيفتد بيايد توي اين خراب شده. بعد يك دفعه ياد چيزي افتاد. ترس برش داشت. آستينم را گرفت و گفت: «گلي چرا اين قدر دير كرد؟». صداي پارس سه چهار سگ از پشت ديوار قطع نميشد. پير زن بلند شد و رفت بهطرف در. وردي زير لب خواند و در را باز كرد. بعد «كوففف» كرد بهسگها. صدايشان قطع شد. در را بست و برگشت توي اتاق. نشست روي تشكچهاش. بهديوار تكيه داد. رنگش پريده بود. يك چشمش را باز كرد و گفت: «خدمهٌ شاه پري خانوم بودن، ميخواستن ببينن شما اومدهين يا نه؟». باز هم از پشت پرده صداي پچ پچ چند زن را شنيدم. اين بار مهلت ندادم و خودم پرده را كنار زدم. پير زن بدون اين كه حركتي كند ادامه داد: «كسي نيس، شاه پري خانوم خدمهشو فرستاده بود كه اگه نيومده باشين خودش بياد سراغتون». گفتم: «الان كجاس؟». پير زن گفت: «من چه ميدونم، بهمن كه نميگه، فقط شباي چهارشنبهبا خدمهش مياد سراغ من». پشت پرده كسي نبود. داغ شده بودم. گفتم: «الان كجاس؟». گوش بهحرفم نداد. گفت: «وقتي مياد ميره پشت پرده ميشينه. از همون جا با هم حرف ميزنيم». باز هم صداي پچ پچ چند زن از پشت پرده بلند شد. دوباره پرده را بالا زدم. اين بار پير زن از جا پريد و دستم را گرفت: «چند بار بهات بگم اون جا كسي نيس؟». گفتم: «ولي من خودم صداي پچ پچ شون رو شنيدم». گفت: «نه! اونا نيستن. تازه تو حق نداري بياجازه پرده رو پس بزني. شاه پري خانوم عصباني ميشه». گفتم: «براي چي عصباني ميشه؟ راس ميگه اين جور پچ پچ نكنه». پير زن نرم شد. با دلسوزي گفت: «منم اون اولها يه دفعه همين كار رو كردم شاه پري خانوم كفشاشو در آورده بود و من يه دفعه چشمم افتاد بهسُمهاش. شاه پري خانوم خيلي عصباني شد و رفت يه ماه قهر كرد». همين را كه گفت يك دفعه شروع كرد بهلرز. دستپاچه شدم. دستش را گرفتم. فايده نداشت. چهار ستون بدنش ميلرزيد. تكانش دادم. داد زدم: «ننه!ننه!چت شد؟ چي شد؟». ولي او هم چنان ميلرزيد. صداي سگها دوباره بلند شده بود. از صداي پارسشان معلوم بود همين پشت ديوار هستند. پير زن نقش زمين ميلرزيد. اگر همسايهاي همان موقع سر ميرسيد چه فكر و خيالي ميكرد؟ عجب غلطي كردم پرده را پس زدم. بيخودي خيالاتي شده بودم. يعني يك جوري ميشد كه از اين خانه بتوانم نجات پيدا كنم؟ بالاي سرش زانو زدم و گفتم: « ننه! خدمههاي شاه پري خانوم اومدن كارت دارن». چند بار گفت كو؟ كو؟ مانده بودم چه بگويم. بهصداي پارس سگها اشاره كردم و گفتم: «اون جا هستن، پشت ديوار». بعد ازچند سكسكه دهانش باز و بسته شد. كف سفيدي را كه از دهانش بيرون زده بود با دست پاك كرد. بلند شد و شروع كرد به ورد خواندن. در را باز كرد و «كوففف» كرد. صداي پارس سگها قطع شد و من صداي پچپچ چند زن را از پشت پرده شنيدم. پير زن برگشت. اين بار طور ديگري نگاهم ميكرد. گفت: «شاه پري خانوم كارت داره». ميخواستم سكته كنم. هر كاري كردم دهانم را باز كنم نشد. پير زن ادامه داد: «خدمهشو فرستاده بود بهت بگم سر جاده منتظرته». صداي پارس سگها از زمين و آسمان بهگوش ميرسيد. يك دفعه از جا پريدم و بقچهام را برداشتم و از در زدم بيرون. از اولين پيچ كه گذشتم بهسر جاده رسيدم. در ميان انبوهي سگ محاصره شدم كه پارس كنان دختر بچهاي را در ميان گرفته بودند. دخترك چمباتمه زده چنان خودش را مچاله كرده بود كه گويي چيزي را در آغوش ميفشرد. سگ سياهي داشت پيراهنش را ميدريد.
دي78
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر