(از مجموعه قصه هميشه, همان زن)
خيلي دلم میخواست بعد از آن همه مدت، يك گشتي در شهر بزنيم. برادرم عجله داشت زودتر برويم. گفت خرجمان زياد ميشود. گفتم گور پدر مال دنيا! مگر چقدر خرج بر ميدارد؟ گفت صبر كن اول برويم يك جايي براي شب پيدا كنيم بعد برويم خيابانها را ببينيم. گفتم دير ميشود. گفت نه بابا.
ميترسيدم. ديرشدن كه نبود. ميترسيدم بيايند همان كاري را بكنند كه وكيل بندم گفته بود. ميگفتند: «اشتباه شده». بعد بگیرند و ببرند سرجاي اولم. ميخواستم در واقع زرنگي كنم. ميخواستم قبل از بازگردانده شدن بهزندان گشتي توي شهر بزنم.
بارها بهاين فكر كرده بودم كه اگر قرار است بروم زندان ديگر همين جوري نميروم.
من ميترسيدم. برادرم هي ميگفت نترس!
مسافرخانة اول جا نداشت. در مسافرخانة دوم از نگاه صاحبش ترسيدم. طوري نگاه ميكرد كه شك نداشتم تا برود پشت پیشخوان، تلفن ميزند بهآنها. حتماً يك چيزهايي ميگفت ديگر. دو نفر تازه وارد. ناشناس. غريبه. دو نفر مشكوك. بعد، از روي شناسنامة ما اسممان را ميخواند. آنها هم كه منتظر همين چيزها هستند. سرشان درد ميكند براي اين قبيل چيزها. افسرشان حتماً ميپرسد الان كجا هستند؟ صاحب مسافرخانه ميگويد همين پشت. افسر ميگويد چند دقيقه معطلشان كن تا برسيم. من صدايش را ميشنوم. بهبرادرم ميگويم بيا زود برويم. برادرم باورش نميشود. ميگويد شناسنامهمان دستش است. بايد آن را بگيريم. ميگويم ولش كن بيا برويم. ميگويد نه نميشود. صدا ميكنم ببخشيد ما بايد برويم اگر جا نداريد برويم مسافرخانة ديگري. صاحب مسافرخانه رنگ و رويش عوض شده. ميآيد پشت پيشخوان و با دستپاچگي ميرود يك ليوان آب براي خودش ميريزد. سر ميكشد و مهره هاي تسبيحش را چند تا چند تا مياندازد و بفرمايي بهما ميزند. من ول ميكنم ميروم دم در ميايستم و بهخيابان نگاه ميكنم. برادرم ميگويد بالاخره كي معلوم ميشود اتاق خالي داريد يا نه؟ صاحب مسافرخانه با صداي بلند ميگويد تا ده دقيقه ديگر. صندلي را نشان ميدهد و از برادرم ميخواهد بنشيند. بعد ميآيد بهسراغ من. من خودم را ميزنم بهنشنيدن. آرنجم را ميگيرد و ميگويد: بفرماييد يك چاي ميهمان ما باشيد. تا ده دقيقه ديگر مسافرمان ميآيد اتاقش را تخليه ميكند. نگاهش نميكنم. انگشتهايش آرنجم را فشار ميدهد.
درست مثل نگهبانهاي زندان كه هلم ميدادند توي سلول.
من نميرفتم. آنها اول سعي ميكردند بدون زور برم گرداندند. آرنجم را ميگرفتند و هل ميدادند بهطرف سلول. من نميرفتم. مقاومت ميكردم. ميگفتم تا افسر نگهبان را نبينم نميروم. مگر من سياسي هستم با من اين طور برخورد ميكنيد؟ بايد امروز جوابم را بدهيد. يكي از آنها كه قد بلندتري داشت آرنج ديگرم را ميگرفت و ميگفت: الان كسي نيست. فردا ميآيند. ميگفتم من ديگر خسته شدهام از بس فردا، فردا، كردهايد. مأمور اولي ميگفت ما مأموريم بهما چه؟ ميگفتم من دارم ميميرم. آخر براي چي؟ ميگويد والله ما بيتقصيريم! آن يكي ميگويد ميخواستي از آن كارها نكني تا بيفتي اينجا. عصباني ميشوم. داد ميزنم گور پدر همهتان. از اول تا آخر. از بالا تا پایين. مگر چه كار كردهام؟ نميگذارند ادامه دهم. دو تايي دستهايم را ميگيرند. از پشت پيچ ميدهند و تا تكان بخورم پرتابم ميكنند توي سلول.
صاحب مسافر خانه ميگويد: بفرماييد روي صندلي بنشينيد تا ده دقيقه ديگر… ميگويم نه نميخواهم! ميروم بيرون توي پيادهرو ميايستم. از همانجا بهبرادرم ميگويم بيا برويم من اصلاً نميخواهم اينجا باشيم. صاحب مسافرخانه برميگردد طرف پيشخوان. با اين كه چاق و پير است خيلي فرز است. شكمش اين ور و آن ور لپر ميخورد. تسبيحش را دور پنجههايش تاب داده. بدون معطلي بهسمت خيابان فرار ميكنم.
رفتم توي كوچه روبهرويي. شانس آوردم بنبست نبود. از آنجا بهيك خيابان ديگر رسيدم. سر خيابان برگشتم و عقبم را نگاه كردم. برادرم داشت دنبالم ميدويد. رفتم توي مغازه رو بهرويي پشت شيشه ايستادم و خيابان و كوچه را زير نظر گرفتم. يك داروخانه بود. نفر پشت ويترين دختر عينكي و لاغري بود. صداي جيغداري داشت. پرسيد چيزي ميخواهم؟ بدون اينكه نگاهش كنم گفتم «نـه». تا خواست چيزي بگويد برادرم رسيده بود. از داروخانه زدم بيرون و از اين طرف خيابان تعقيبش كردم. كسي پشت سرش نبود. چند مغازه كه رفت جلو، خودم را نشانش دادم. مقداري عصباني بود. خواست چيزي بگويد. آرنجش را گرفتم و كشيدم. گفتم الان وقتش نيست بيا برويم بعداً صحبت ميكنيم. مقداري مقاومت كرد اما راه افتاد. بهته خيابان كه رسيديم گفت اين كارها چيست كه ميكني؟ شناسنامهمان ماند دست طرف. گفتم مگر صداي صحبت يارو را نشنيدي؟ داشت رد ما را بهآنها ميداد. گفت خوب بدهد. گفتم زنداني نبودهاي. نميفهمي. گفت ماليخوليا گرفتهام. گفتم نميخواهم بدون يك گشت مفصل توي شهر بهزندان برگردم. با تندي گفت بابا كي ميخواهد تو را برگرداند؟ بعد معطل نماند. چيزهايي را برايم تكرار كرد كه در واقع پروندهام بود. كاري نكردهام. سوءتفاهميبوده برطرف شده. البته بايد بهآنها حق بدهم كه در اين قبيل موارد سختگير باشند. خودم باشم سختگيري نميكنم؟ سنگ روي سنگ بند نميشود… گفتم بند بشود يا نشود من بدون گشت توي شهر بهزندان برنميگردم. با اينكه هميشه سعي ميكرد خونسرد باشد اين بار ديگر از كوره در رفت. تقريباً داد زد بابا خودشان آزادت كردهاند. چرا دوباره بگيرند؟ گفتم دفعة قبل هم مگر چرا داشت؟ بيخودي، بيخودي آمدند گرفتند و بردند.
زن و مردي كه با هم دعوا داشتند و بلند بلند حرف ميزدند همين كه از كنار ما را رد شدند با تعجب بهما نگاه كردند. چند نفر ديگر هم كه از كنارمان رد ميشدند ايستادند. من هم با اينكه نميخواستم حرفهايمان را كسان ديگري بشنوند ولي داد زدم تو آنها را نميشناسي. نميداني چه حرامزادههايي هستند. تا الان اگر ما را نگرفتهاند بهخاطر اين است كه نتوانستهاند. الان نميدانند كجا هستيم. والا.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت از چي ميترسي؟ ديگر خيلي عصباني شدم. داد زدم گفتند يك كار كوچكي دارند تا دو ساعت ديگر برميگردم. ولي دو ساعت شد دو سال. آن هم چه دو سالي!
شش ماه اول كه همهاش شلاق بود و چشمبند و كتك. بعدش هم كه تبعيد و فرستادن بهاين جهنم درّه كه اصلاً توي خواب هم نديده بودمش. بعد حالا آمدهاند ميگويند ببخشيد. يك مشابهت اسميباعث شد كه شما را بگيريم. عجب! برادرم زبانش بند آمدهبود. گفتم تو باور ميكني؟ آرنجم را گرفت و بهكنار پيادهرو كشاند. با خشونت پسش زدم. گفتم ولم كن! بهجاي اينكه مثل آنها آرنجم را بگيري جوابم را بده. بهاطرافمان نگاهي كرد و گفت بيا برويم توي بستنيفروشي يك چيزي بخوريم. يادم افتاد كه يك چيزي بهنام بستني هم وجود دارد. خوشم آمد. سرم انداختم پايين و رفتيم نشستيم توي بستنيفروشي. گفت چي ميخوري؟ توي سلول، بيشتر، تشنه ميشدم. گفتم فالوده. شاگرد بستنيفروش گفت مخلوط هم داريم. برادرم گفت مخلوط بياور. شاگرد بستنيفروش كه رفت بهمن خيره شد. من نتوانستم بهاو خيره بمانم. سرم را انداختم پايين. برادرم گفت ميفهمد چه كشيدهام. چيزي نگفتم. گفت تو نبايد كاري بكني كه بهزندان برگردي. توي دلم گفتم من كه نميخواهم. ولي چيزي بهاو نگفتم. شاگرد بستنيفروش دو تا ليوان بزرگ آب گذاشت جلومان روي ميز. بهقدري بزرگ بودند كه حس كردم ميشود تويشان دو تا ماهي قرمز خوشگل بيندازند. جان ميداد براي سرگرم شدن در سلول. بهشدت احساس تشنگي كردم. گفتم چند روز مرخصي گرفتهاي؟ گفت دو روز. روز سومش هم ميخورد بهجمعه. يعني در واقع سه روز. نگاهش كردم. كت مخمل كبريتي قهوهاي رنگي پوشيده بود. گفتم چرا اينقدر گشاد است؟ بعد. ليوان آب را روي ميز گذاشتم و بلند بلند شروع كردم بهخنديدن. نتوانستم خودم را نگه دارم. قهقهه زدم. او هم خنديد. گفت ولش كن! ولي خنديد. اين قدر خنديديم كه اشكمان درآمد. شاگرد بستنيفروش مخلوطها را گذاشت روي ميز و ايستاد بهنگاه كردن ما. من ميديدمش. اما مهم نبود. ليوان را دادم دستش و از او ليوان آب ديگري خواستم. ليوان را گرفت و پسپسكي رفت تا دم در. بهبرادرم گفتم ببين زندگي همين است ديگر! خنديد و گفت آره. گفتم زندان خيلي چيزها را در آدم عوض ميكند. بعد بدون معطلي بلند شدم و رفتم جلو دخل. اوستا پشت دخل بود. تنها اسكناسي را كه داشتم بهاو دادم و از در زدم بيرون. برادرم با عجله خودش را رساند و گفت ببين! گوش ندادم.
وقتي شانه بهشانه شديم گفتم تو نميداني، نميداني يك زنداني وقتي توي سلول است چي ميكشد. گفت نه نميدانم. گفتم توي بيرون همه چيز عادي ميگذرد. هيچ چيز تازهيي ندارد. تكرار است. مگر نه؟ گفت آره. گفتم آدم خسته ميشود. من خودم قبل از زندانم از دست خيلي چيزها خسته شده بودم. آزارم ميدادند. گفت من اين چيزها را كه تو ميگويي، نميفهمم. گفتم من هم نميفهميدم. تا آن شب كه… گفت همان شب كه دستگير شدي؟ گفتم نه! گفت آن شب كه زدندت ؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم آن شب كه او را ديدم. تا قبل از آن شلاق و كتك هم داشت تكرار ميشد. بههمين دليل تكرارش غير قابل تحملتر بود. ولي… حرفم را نتوانستم ادامه دهم. برادرم گفت «ولي…» پيچيديم توي كوچه درازي كه ته نداشت. يا من نميديديم. از آن كوچه بهكوچة ديگري پيچيديم. باريك و كوتاه بود. تهش درختي سرك ميكشيد. همينطور كه نزديك شدم درخت را بهتر ميديدم. چند تا پرنده روي شاخههاي لختش نشسته بودند. لانهشان روي بالاترين شاخه بود. زير درخت ايستادم. برادرم گفت: هيچ وقت توي سلول بهآسمان و پرندهها فكر كرده بودي؟ گفتم نه، فرصت نداشتم. با تعجب گفت فرصت نداشتي؟ گفتم آره توي سلول يا از حال ميرفتم و يا اگر هوش و حواسم جمع بود بهاو فكر ميكردم.
موتور گازي پر سر و صدايي از كنار ما و درخت گذشت. پرندهها از شاخهها پريدند. شاخهها داشتند ميلرزيدند كه سرم گيج رفت. دستم را بهدرخت گرفتم. برادرم ترسيد. گفت چيزيت شده؟ گفتم نه. عادت ندارم. سرم گيج ميرود. بعد گفتم برويم. راه كه افتاديم حالم خوب شد. برادرم گفت «او» كي بود؟ گفتم نميدانم. بعد اضافه كردم فقط يك دفعه ديدمش. بهخيابان رسيده بوديم. بايد بهآن طرف ميرفتيم. يك ماشين گشت از سمت راست آمد. خودم را پشت يك دكه قايم كردم. برادرم گفت نترس! گفتم ترس نيست. شايد هم باشد. اما نميخواهم، نميخواهم همينطوري برگردم توي سلول. گفت خيلي عجيب است. تو كه اينقدر كلهشق نبودي. گفتم وقتي او را ميزدند او هم ناله ميكرد. گفت كي را ميگويي؟ ادامه دادم. اول عربده ميكشيد. بعد ناله كرد. بعد ناله كرد. بعد از نفس افتاد. ضجه زد. من گفتم ديگر تمام است. همه چيز را ميگويد. آن طرف شلاق بهدست بالاي سرش ايستاده بود. ميگفت بگو. فحش ميداد. ميخنديد. تحقير ميكرد. خندهدار است. گاهي هم محبت ميكرد. دل ميسوزاند. ميگفت بهخودت رحم كن. چه فايده؟ ميگفت من ميدانم تو اصلاً كاري نكردهاي. اما فحش نده. يك دقيقه حرف گوش كن! فحش نده! فحش نده! هوم م م… اما او ميداد. ولكن نبود. من كه آنها را ميديدم ميفهميدم طرف ميخواهد بههركلكي شده وارد قلب او شود. يا با شلاق يا با محبت. فرقي نميكند. ميخواهد برود يك جايي را در قلب او بگيرد و بنشيند. برادرم گفت مگر او چكار كرده بود كه اينقدر ميخورد و هيچي نميگفت. سياسي بود؟ گفتم طرف هم بهاو همين را ميگفت. ميگفت ما ميدانيم كارهیي نيستي. گردنكلفتتر از تو آمدند چند تا شلاق خوردند و رفتند. ولي تو داري غدبازي در ميآوري. گردن كلفتي ميكني. من كه ميديدم ميدانستم گردنكلفتي نيست. طرف افتاده بود روي زمين. تمام سر و صورتش خونين بود. چند بار زد زير گريه. كف راهرو خيس شده بود. شايد هم خودش را خيس كرده بود. رمق نداشت نفس بكشد. چي چي گردنكلفتي؟ دلت خوش است. توي خيابان دستگيرش كرده بودند. طرف ميخواست برود توي قلبش لانه كند و او نميگذاشت. با هر شلاق كه ميخورد يك قفلي ميزد روي قلبش. دمدمههاي صبح وقتي بهاو نگاه ميكردم يك لاشه ميديدم. داغان بود. حتي ديگر ضجه هم نميزد. ولي تمام بدنش پر از قفل بود. ديگر شلاق بهبدنش نميخورد...
برادرم دستم را ول كرد. رفت زير شيرواني يك مغازه ايستاد. بهجمعيتي كه در خيابان رفت و آمد ميكرد نگاه كرد. گفت و تو از او ياد گرفتي. گفتم نه، يعني نميدانم، يعني آره. بعد پوزخند زدم. گفتم اختيار دلمان را كه داريم! پرسيدم نداريم؟ گفت چرا. گفتم پس توي قلب من جايي براي كسي كه شلاق بهدست با آدم حرف میزند نيست. مثل چيز تازهیي كشف كرده باشد پرسيد ميداني اگر او بهقلب آدم وارد شود چه ميشود؟ گفتم نه. گفت ديگر نيازي ندارد شلاق بزند. بدون شلاق هم هرچه بگويد آدم ميكند. گفتم يعني… نميخواستم ادامه دهم. رنگ برادرم پريده و لبهايش ميلرزيد. بياختيار چند بار گفت«نه». و من ديگر نميترسيدم…
گفتم ميخواهي برويم شناسنامهمان را از صاحب مسافرخانه بگيريم؟ شانههايش را انداخت بالا.
زديم زير خنده و رفتيم توي خيابان شلوغ ديگري.
شناسنامه ميخواستيم چه كنيم؟
ميترسيدم. ديرشدن كه نبود. ميترسيدم بيايند همان كاري را بكنند كه وكيل بندم گفته بود. ميگفتند: «اشتباه شده». بعد بگیرند و ببرند سرجاي اولم. ميخواستم در واقع زرنگي كنم. ميخواستم قبل از بازگردانده شدن بهزندان گشتي توي شهر بزنم.
بارها بهاين فكر كرده بودم كه اگر قرار است بروم زندان ديگر همين جوري نميروم.
من ميترسيدم. برادرم هي ميگفت نترس!
مسافرخانة اول جا نداشت. در مسافرخانة دوم از نگاه صاحبش ترسيدم. طوري نگاه ميكرد كه شك نداشتم تا برود پشت پیشخوان، تلفن ميزند بهآنها. حتماً يك چيزهايي ميگفت ديگر. دو نفر تازه وارد. ناشناس. غريبه. دو نفر مشكوك. بعد، از روي شناسنامة ما اسممان را ميخواند. آنها هم كه منتظر همين چيزها هستند. سرشان درد ميكند براي اين قبيل چيزها. افسرشان حتماً ميپرسد الان كجا هستند؟ صاحب مسافرخانه ميگويد همين پشت. افسر ميگويد چند دقيقه معطلشان كن تا برسيم. من صدايش را ميشنوم. بهبرادرم ميگويم بيا زود برويم. برادرم باورش نميشود. ميگويد شناسنامهمان دستش است. بايد آن را بگيريم. ميگويم ولش كن بيا برويم. ميگويد نه نميشود. صدا ميكنم ببخشيد ما بايد برويم اگر جا نداريد برويم مسافرخانة ديگري. صاحب مسافرخانه رنگ و رويش عوض شده. ميآيد پشت پيشخوان و با دستپاچگي ميرود يك ليوان آب براي خودش ميريزد. سر ميكشد و مهره هاي تسبيحش را چند تا چند تا مياندازد و بفرمايي بهما ميزند. من ول ميكنم ميروم دم در ميايستم و بهخيابان نگاه ميكنم. برادرم ميگويد بالاخره كي معلوم ميشود اتاق خالي داريد يا نه؟ صاحب مسافرخانه با صداي بلند ميگويد تا ده دقيقه ديگر. صندلي را نشان ميدهد و از برادرم ميخواهد بنشيند. بعد ميآيد بهسراغ من. من خودم را ميزنم بهنشنيدن. آرنجم را ميگيرد و ميگويد: بفرماييد يك چاي ميهمان ما باشيد. تا ده دقيقه ديگر مسافرمان ميآيد اتاقش را تخليه ميكند. نگاهش نميكنم. انگشتهايش آرنجم را فشار ميدهد.
درست مثل نگهبانهاي زندان كه هلم ميدادند توي سلول.
من نميرفتم. آنها اول سعي ميكردند بدون زور برم گرداندند. آرنجم را ميگرفتند و هل ميدادند بهطرف سلول. من نميرفتم. مقاومت ميكردم. ميگفتم تا افسر نگهبان را نبينم نميروم. مگر من سياسي هستم با من اين طور برخورد ميكنيد؟ بايد امروز جوابم را بدهيد. يكي از آنها كه قد بلندتري داشت آرنج ديگرم را ميگرفت و ميگفت: الان كسي نيست. فردا ميآيند. ميگفتم من ديگر خسته شدهام از بس فردا، فردا، كردهايد. مأمور اولي ميگفت ما مأموريم بهما چه؟ ميگفتم من دارم ميميرم. آخر براي چي؟ ميگويد والله ما بيتقصيريم! آن يكي ميگويد ميخواستي از آن كارها نكني تا بيفتي اينجا. عصباني ميشوم. داد ميزنم گور پدر همهتان. از اول تا آخر. از بالا تا پایين. مگر چه كار كردهام؟ نميگذارند ادامه دهم. دو تايي دستهايم را ميگيرند. از پشت پيچ ميدهند و تا تكان بخورم پرتابم ميكنند توي سلول.
صاحب مسافر خانه ميگويد: بفرماييد روي صندلي بنشينيد تا ده دقيقه ديگر… ميگويم نه نميخواهم! ميروم بيرون توي پيادهرو ميايستم. از همانجا بهبرادرم ميگويم بيا برويم من اصلاً نميخواهم اينجا باشيم. صاحب مسافرخانه برميگردد طرف پيشخوان. با اين كه چاق و پير است خيلي فرز است. شكمش اين ور و آن ور لپر ميخورد. تسبيحش را دور پنجههايش تاب داده. بدون معطلي بهسمت خيابان فرار ميكنم.
رفتم توي كوچه روبهرويي. شانس آوردم بنبست نبود. از آنجا بهيك خيابان ديگر رسيدم. سر خيابان برگشتم و عقبم را نگاه كردم. برادرم داشت دنبالم ميدويد. رفتم توي مغازه رو بهرويي پشت شيشه ايستادم و خيابان و كوچه را زير نظر گرفتم. يك داروخانه بود. نفر پشت ويترين دختر عينكي و لاغري بود. صداي جيغداري داشت. پرسيد چيزي ميخواهم؟ بدون اينكه نگاهش كنم گفتم «نـه». تا خواست چيزي بگويد برادرم رسيده بود. از داروخانه زدم بيرون و از اين طرف خيابان تعقيبش كردم. كسي پشت سرش نبود. چند مغازه كه رفت جلو، خودم را نشانش دادم. مقداري عصباني بود. خواست چيزي بگويد. آرنجش را گرفتم و كشيدم. گفتم الان وقتش نيست بيا برويم بعداً صحبت ميكنيم. مقداري مقاومت كرد اما راه افتاد. بهته خيابان كه رسيديم گفت اين كارها چيست كه ميكني؟ شناسنامهمان ماند دست طرف. گفتم مگر صداي صحبت يارو را نشنيدي؟ داشت رد ما را بهآنها ميداد. گفت خوب بدهد. گفتم زنداني نبودهاي. نميفهمي. گفت ماليخوليا گرفتهام. گفتم نميخواهم بدون يك گشت مفصل توي شهر بهزندان برگردم. با تندي گفت بابا كي ميخواهد تو را برگرداند؟ بعد معطل نماند. چيزهايي را برايم تكرار كرد كه در واقع پروندهام بود. كاري نكردهام. سوءتفاهميبوده برطرف شده. البته بايد بهآنها حق بدهم كه در اين قبيل موارد سختگير باشند. خودم باشم سختگيري نميكنم؟ سنگ روي سنگ بند نميشود… گفتم بند بشود يا نشود من بدون گشت توي شهر بهزندان برنميگردم. با اينكه هميشه سعي ميكرد خونسرد باشد اين بار ديگر از كوره در رفت. تقريباً داد زد بابا خودشان آزادت كردهاند. چرا دوباره بگيرند؟ گفتم دفعة قبل هم مگر چرا داشت؟ بيخودي، بيخودي آمدند گرفتند و بردند.
زن و مردي كه با هم دعوا داشتند و بلند بلند حرف ميزدند همين كه از كنار ما را رد شدند با تعجب بهما نگاه كردند. چند نفر ديگر هم كه از كنارمان رد ميشدند ايستادند. من هم با اينكه نميخواستم حرفهايمان را كسان ديگري بشنوند ولي داد زدم تو آنها را نميشناسي. نميداني چه حرامزادههايي هستند. تا الان اگر ما را نگرفتهاند بهخاطر اين است كه نتوانستهاند. الان نميدانند كجا هستيم. والا.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت از چي ميترسي؟ ديگر خيلي عصباني شدم. داد زدم گفتند يك كار كوچكي دارند تا دو ساعت ديگر برميگردم. ولي دو ساعت شد دو سال. آن هم چه دو سالي!
شش ماه اول كه همهاش شلاق بود و چشمبند و كتك. بعدش هم كه تبعيد و فرستادن بهاين جهنم درّه كه اصلاً توي خواب هم نديده بودمش. بعد حالا آمدهاند ميگويند ببخشيد. يك مشابهت اسميباعث شد كه شما را بگيريم. عجب! برادرم زبانش بند آمدهبود. گفتم تو باور ميكني؟ آرنجم را گرفت و بهكنار پيادهرو كشاند. با خشونت پسش زدم. گفتم ولم كن! بهجاي اينكه مثل آنها آرنجم را بگيري جوابم را بده. بهاطرافمان نگاهي كرد و گفت بيا برويم توي بستنيفروشي يك چيزي بخوريم. يادم افتاد كه يك چيزي بهنام بستني هم وجود دارد. خوشم آمد. سرم انداختم پايين و رفتيم نشستيم توي بستنيفروشي. گفت چي ميخوري؟ توي سلول، بيشتر، تشنه ميشدم. گفتم فالوده. شاگرد بستنيفروش گفت مخلوط هم داريم. برادرم گفت مخلوط بياور. شاگرد بستنيفروش كه رفت بهمن خيره شد. من نتوانستم بهاو خيره بمانم. سرم را انداختم پايين. برادرم گفت ميفهمد چه كشيدهام. چيزي نگفتم. گفت تو نبايد كاري بكني كه بهزندان برگردي. توي دلم گفتم من كه نميخواهم. ولي چيزي بهاو نگفتم. شاگرد بستنيفروش دو تا ليوان بزرگ آب گذاشت جلومان روي ميز. بهقدري بزرگ بودند كه حس كردم ميشود تويشان دو تا ماهي قرمز خوشگل بيندازند. جان ميداد براي سرگرم شدن در سلول. بهشدت احساس تشنگي كردم. گفتم چند روز مرخصي گرفتهاي؟ گفت دو روز. روز سومش هم ميخورد بهجمعه. يعني در واقع سه روز. نگاهش كردم. كت مخمل كبريتي قهوهاي رنگي پوشيده بود. گفتم چرا اينقدر گشاد است؟ بعد. ليوان آب را روي ميز گذاشتم و بلند بلند شروع كردم بهخنديدن. نتوانستم خودم را نگه دارم. قهقهه زدم. او هم خنديد. گفت ولش كن! ولي خنديد. اين قدر خنديديم كه اشكمان درآمد. شاگرد بستنيفروش مخلوطها را گذاشت روي ميز و ايستاد بهنگاه كردن ما. من ميديدمش. اما مهم نبود. ليوان را دادم دستش و از او ليوان آب ديگري خواستم. ليوان را گرفت و پسپسكي رفت تا دم در. بهبرادرم گفتم ببين زندگي همين است ديگر! خنديد و گفت آره. گفتم زندان خيلي چيزها را در آدم عوض ميكند. بعد بدون معطلي بلند شدم و رفتم جلو دخل. اوستا پشت دخل بود. تنها اسكناسي را كه داشتم بهاو دادم و از در زدم بيرون. برادرم با عجله خودش را رساند و گفت ببين! گوش ندادم.
وقتي شانه بهشانه شديم گفتم تو نميداني، نميداني يك زنداني وقتي توي سلول است چي ميكشد. گفت نه نميدانم. گفتم توي بيرون همه چيز عادي ميگذرد. هيچ چيز تازهيي ندارد. تكرار است. مگر نه؟ گفت آره. گفتم آدم خسته ميشود. من خودم قبل از زندانم از دست خيلي چيزها خسته شده بودم. آزارم ميدادند. گفت من اين چيزها را كه تو ميگويي، نميفهمم. گفتم من هم نميفهميدم. تا آن شب كه… گفت همان شب كه دستگير شدي؟ گفتم نه! گفت آن شب كه زدندت ؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم آن شب كه او را ديدم. تا قبل از آن شلاق و كتك هم داشت تكرار ميشد. بههمين دليل تكرارش غير قابل تحملتر بود. ولي… حرفم را نتوانستم ادامه دهم. برادرم گفت «ولي…» پيچيديم توي كوچه درازي كه ته نداشت. يا من نميديديم. از آن كوچه بهكوچة ديگري پيچيديم. باريك و كوتاه بود. تهش درختي سرك ميكشيد. همينطور كه نزديك شدم درخت را بهتر ميديدم. چند تا پرنده روي شاخههاي لختش نشسته بودند. لانهشان روي بالاترين شاخه بود. زير درخت ايستادم. برادرم گفت: هيچ وقت توي سلول بهآسمان و پرندهها فكر كرده بودي؟ گفتم نه، فرصت نداشتم. با تعجب گفت فرصت نداشتي؟ گفتم آره توي سلول يا از حال ميرفتم و يا اگر هوش و حواسم جمع بود بهاو فكر ميكردم.
موتور گازي پر سر و صدايي از كنار ما و درخت گذشت. پرندهها از شاخهها پريدند. شاخهها داشتند ميلرزيدند كه سرم گيج رفت. دستم را بهدرخت گرفتم. برادرم ترسيد. گفت چيزيت شده؟ گفتم نه. عادت ندارم. سرم گيج ميرود. بعد گفتم برويم. راه كه افتاديم حالم خوب شد. برادرم گفت «او» كي بود؟ گفتم نميدانم. بعد اضافه كردم فقط يك دفعه ديدمش. بهخيابان رسيده بوديم. بايد بهآن طرف ميرفتيم. يك ماشين گشت از سمت راست آمد. خودم را پشت يك دكه قايم كردم. برادرم گفت نترس! گفتم ترس نيست. شايد هم باشد. اما نميخواهم، نميخواهم همينطوري برگردم توي سلول. گفت خيلي عجيب است. تو كه اينقدر كلهشق نبودي. گفتم وقتي او را ميزدند او هم ناله ميكرد. گفت كي را ميگويي؟ ادامه دادم. اول عربده ميكشيد. بعد ناله كرد. بعد ناله كرد. بعد از نفس افتاد. ضجه زد. من گفتم ديگر تمام است. همه چيز را ميگويد. آن طرف شلاق بهدست بالاي سرش ايستاده بود. ميگفت بگو. فحش ميداد. ميخنديد. تحقير ميكرد. خندهدار است. گاهي هم محبت ميكرد. دل ميسوزاند. ميگفت بهخودت رحم كن. چه فايده؟ ميگفت من ميدانم تو اصلاً كاري نكردهاي. اما فحش نده. يك دقيقه حرف گوش كن! فحش نده! فحش نده! هوم م م… اما او ميداد. ولكن نبود. من كه آنها را ميديدم ميفهميدم طرف ميخواهد بههركلكي شده وارد قلب او شود. يا با شلاق يا با محبت. فرقي نميكند. ميخواهد برود يك جايي را در قلب او بگيرد و بنشيند. برادرم گفت مگر او چكار كرده بود كه اينقدر ميخورد و هيچي نميگفت. سياسي بود؟ گفتم طرف هم بهاو همين را ميگفت. ميگفت ما ميدانيم كارهیي نيستي. گردنكلفتتر از تو آمدند چند تا شلاق خوردند و رفتند. ولي تو داري غدبازي در ميآوري. گردن كلفتي ميكني. من كه ميديدم ميدانستم گردنكلفتي نيست. طرف افتاده بود روي زمين. تمام سر و صورتش خونين بود. چند بار زد زير گريه. كف راهرو خيس شده بود. شايد هم خودش را خيس كرده بود. رمق نداشت نفس بكشد. چي چي گردنكلفتي؟ دلت خوش است. توي خيابان دستگيرش كرده بودند. طرف ميخواست برود توي قلبش لانه كند و او نميگذاشت. با هر شلاق كه ميخورد يك قفلي ميزد روي قلبش. دمدمههاي صبح وقتي بهاو نگاه ميكردم يك لاشه ميديدم. داغان بود. حتي ديگر ضجه هم نميزد. ولي تمام بدنش پر از قفل بود. ديگر شلاق بهبدنش نميخورد...
برادرم دستم را ول كرد. رفت زير شيرواني يك مغازه ايستاد. بهجمعيتي كه در خيابان رفت و آمد ميكرد نگاه كرد. گفت و تو از او ياد گرفتي. گفتم نه، يعني نميدانم، يعني آره. بعد پوزخند زدم. گفتم اختيار دلمان را كه داريم! پرسيدم نداريم؟ گفت چرا. گفتم پس توي قلب من جايي براي كسي كه شلاق بهدست با آدم حرف میزند نيست. مثل چيز تازهیي كشف كرده باشد پرسيد ميداني اگر او بهقلب آدم وارد شود چه ميشود؟ گفتم نه. گفت ديگر نيازي ندارد شلاق بزند. بدون شلاق هم هرچه بگويد آدم ميكند. گفتم يعني… نميخواستم ادامه دهم. رنگ برادرم پريده و لبهايش ميلرزيد. بياختيار چند بار گفت«نه». و من ديگر نميترسيدم…
گفتم ميخواهي برويم شناسنامهمان را از صاحب مسافرخانه بگيريم؟ شانههايش را انداخت بالا.
زديم زير خنده و رفتيم توي خيابان شلوغ ديگري.
شناسنامه ميخواستيم چه كنيم؟
12دي84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر