براي كودكان خياباني
(از مجموعه قصه پرواز ماهي كوچك)
با نزديك شدن غروب آفتاب، سوز سردي شروع بهوزيدن كرد. شاخههاي يخزده درختان سنگينتر شدند و اول، گنجشك پدر پريد. بعد گنجشك مادر و بعد بچهگنجشك. از روي شاخهها. غبار برف روي هم ريخت و گنجشك پدر روي شاخه ديگري نشست و پشت سرش گنجشك مادر. اما بچهگنجشك هنوز نرسيده بود كه سوز سرد شدت پيداكرد. باد برفآلود جلو چشم بچهگنجشك را تيره و تار كرد و نفهميد بهكدام طرف برود. حتي هرچه پرپر زد، نتوانست خودش را توي هوا نگه دارد و افتاد روي شاخه نازكي كه از بس سنگين بود طاقت نياورد و شكست. بچهگنجشك با كله افتاد روي ديوار. با زحمت خودش را كشيد كنار يك آجر و سعي كرد نفسي تازه كند. باد قطع شد. بچهگنجشك بهشاخه ها چشم دوخت تا پدر و مادرش را پيدا كند. اما هيچ چيز جز برف يخزده بر شاخههاي عريان را نديد. بيشتر ترسيد و دست و پايش شروع كرد بهلرزيدن. هوا داشت يواش يواش تاريك ميشد. بچهگنجشك بهخودش گفت: «امشب حتماً يخميزنم». يكي دو غلتي در برفها زد و آمد كنار شاخهيي كه روي ديوار افتاده بود. صداي پرپري از ته شاخه بلند شد و بعد مثل اين كه دو نفر پرواز كرده باشند صداي بال زدنشان در تاريكي گم شد. بچه گنجشك فرياد زد: «كجا رفتيد؟ من اين جا هستم».
». اما هيچ كس جوابش را نداد. انگار هيچ گنجشك ديگري در عالم وجود ندارد. براي يك لحظه احساس كرد غم تمام دنيا روي دلش سنگيني ميكند. با قلاب كردن چنگال نحيفش بهشاخه سعي كرد روي پايش بايستد. نتوانست. از شاخه دلنگوآن شد. پيچ و تابي خورد و كم مانده بود معلق شود كه بالش را گير داد بهشاخه. نوكش را در برفها فرو كرد و خودش را بالا كشيد. چندبار بال بال زد. وقتي توانست خودش را نگه بدارد، چنگالش را شل كرد و پروازش شروع شد. چند شاخه آن طرفتر افتاد روي يك تكه يخ. ديگر سرما را احساس نميكرد. گفت: «حتماًاين شروع مرگ است. دارم يواش يواش يخ ميزنم». حالت كرختي داشت. يكي در دلش ميگفت همين جا بگير بخواب. بهخودش نهيب زد و بلند شد. گردنش را گذاشت روي شانهٌ ديوار و چند متري خودش را كشيد بالا. تمام نيرويش را جمع كرد و يك دفعه شروع كرد بهبال زدن. از جا كنده شد و بهپرواز درآمد. خواست روي شاخهاي بنشيند و نفسي تازه كند. گفت اگر بنشينم ديگر نميتوانم بلند شوم. براي همين تندتر بال بال زد. از بلندترين شاخه درخت بالاتر رفته بود. نگاهي بهزمين كرد. برف همه جا را پوشانده بود. سرش را كه پايين آورد ديگر نتوانست بال بزند و افتاد روي پشتبام. ديگر نفسي برايش باقي نمانده بود. برف روي پشتبام بيشتر بود. چنگالش را بهكار گرفت و خودش را كشيد كنار هرهٌ ديوار. همين طور كه خودش را ميكشيد يك دفعه زير پايش خالي شد. دلش هري ريخت. فرصت نكرد بترسد. در يك لوله سياه پراز دود افتاده بود. ولي هوا گرم بود. دود پيچاني از ته لوله بالا ميآمد. با اين كه بهسختي نفس ميكشيد از هواي گرم جاني گرفت. چنگالش را بهكناره لوله بند كرد و خودش را نگهداشت. چند سرفه كرد و خودش را بالا كشيد. بهلب لوله رسيد. از بيرون صداي سورت سرما ميآمد. شانس آورد كه يك نيمه آجري را گير آورد و خودش را روي آن جا كرد. روي نيمه آجر، دوده زيادي ماسيده بود كه گرم بود. لذت گرما از خود بيخودش كرد. جايش، هم گرم و هم نرم بود. غلتي زد تا پشتش هم گرم شود. بعد بهپهلو غلتيد. بعد بهپهلوي ديگرش. ياد مادرش افتاد. الان كجا بود؟ اگر مادر و پدرش هم بودند ديگر هيچ غصهاي نداشت. تصميم گرفت فردا اول وقت، وقتي كه هنوز خورشيد طلوع نكرده، برود بالاي شاخهها و پدر مادرش را پيدا كند و بياوردشان همين جا. بهخودش گفت اگر هم جايمان نشد نوبتي يكي بيرون ميخوابد دو تا روي نيمه آجر. بالاخره بهتر از اين است كه هرسهنفرمان جا نداشته باشيم. با همين فكر وخيالها بود كه خوابش برد. صبح وقتي چشم باز كرد آفتاب زده بود. با عجله خودش را كشيد بيرون و چند تا بال زد و سرتكان داد. مقداري گردهٌ سياه از بالش ريخت روي برفهاي يخزدهاي كه در زير تابش آفتاب يواش يواش وا ميرفتند. با اين كه گرسنهاش بود پر زد رفت روي بلندترين شاخه درخت نشست. تعداد زيادي گنجشك لابهلاي شاخهها بودند و داشتند جيك جيك ميكردند. حالا از كجا پدر مادرش را پيدا كند؟ رفت روي يك شاخه كه چند گنجشك نشسته بودند. تا او را ديدند پريدند رفتند روي يك شاخه ديگر. تعجب كرد. چرا از او ترسيدند؟ رفت روي يك شاخه ديگر. تنها يك گنجشك رويش نشسته بود و داشت بهچيزي نوك ميزد. گفت: «ببخشيد دختر خانم شما پدر مادر من را نديدهايد؟». دختره تا چشمش بهاو افتاد قيه كشيد و پوشالي كه بهلب داشت از ميان لبانش افتاد. چند قدم پسپسكي رفت و از روي شاخه پايش ليز خورد و افتاد روي شاخه ديگر. بچه گنجشك داشت شاخ در ميآورد. چرا از او ميترسند؟ با لكنت گفت: «چرا از من ميترسي؟ من فقط يك سؤال كردم». اما دختره نهتنها چيزي نگفت كه خودش را انداخت روي يك شاخه ديگر و از آنجا پر كشيد و رفت چند درخت آن طرفتر نشست. بچه گنجشك سردر نميآورد چه اتفاقي افتاده است. پريد و رفت يك دوري زد و دوباره آمد نشست روي هرهٌ ديوار. سعي كرد از همان جا گنجشكها را ببيند. دو تا گنجشك روي ميلههاي پنجرهٌ بستهاي نشسته بودند. خوب كه دقت كرد پدر مادرش را شناخت. انگار دنيا را بهاو دادهاند. از شوق پر زد و رفت كنار دست مادرش نشست. مادر يك نگاهي بهاو كرد و خودش را كشيد پشت پدر. پدر هم اخم كرد و بدون هيچ سلام و عليكي گفت: «چي ميخواي؟». بچه گنجشك گفت: «من بچهتون هستم، يادتون نميآد؟» پدر بيشتر اخم كرد و گفت: «بچهٌ ما؟». بچه گنجشك گفت: «آره بچهٌ شما، مگه يادتون رفته ديشب شما را توي باد وبوران گم كردم؟». مادر از پشت پدر سرك كشيد و گفت: «تو بچهٌ مايي؟». بعد سرش را دزديد. بچهگنجشك گفت: «مامان يادت نيست؟ منو بههمين زودي فراموش كردي؟». بعد معطل نشد و رو بهپدر كرد و گفت: «من ديشب توي يك لوله بخاري جاي خوبي گير آوردم. هم گرم بود و هم نرم». بعد از شادي آه كشيد و ادامه داد: «ولي همهاش فكر شما بودم كه توي سرما چي سرتون مياد». پدر سري تكان داد و گفت: «ولي تو اصلاً بهبچهٌ ما نميايي، بچهٌ ما سفيد بود». بعد نگاه بهمادر كرد و گفت: «ما يه بچه داشتيم كه ديشب توي سرما از دستش داديم و معلوم نيست كجا يخ زد و از بين رفت». بچه گنجشك اندكي خوشحال شد. با هيجان پريد توي حرف پدر و گفت: «نه! بچهٌ شما توي سرما يخ نزد، جون سالم بهدر برد و الان جلو روي شما وايستاده». مادر براي اولين بار نگاه عميقي بهبچه گنجشك انداخت و پدر بدون اين كه توجهي كند گفت: «برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه. تو هم ما رو ساده گير آوردهاي. بچهٌ ما مرد و رفت، تازه بچه ما كه اين قدر سياه نبود. تو اصلاً بچه كلاغي، بچهٌ زاغي». مادر سري بهتأييد تكان داد و گفت: «يعني ميگي من بچه ام رو نميشناسم؟ بچه من دست و پا بلوري بود، تو يه خورده بوي اونو ميدي، ولي رنگ و رويت داد ميزنه كه بچهٌ يك زاغي، كلاغي، چيز ديگهاي هستي». بچه گنجشك نااميد شد. تنش لرزيد. و تا آمد بهخودش بجنبد پدر و مادرش پر زدند و رفتند. بچه گنجشك يك نگاهي بهاطراف كرد. نگاهي بهخودش انداخت و پرهاي سياه خودش را نوك زد. بعد بهخودش گفت: «نكنه راست ميگن و من يه بچه كلاغ باشم؟». چند كلاغ اخمو روي سيم برق نشسته بودند و قارقار خشكشان هوا را ميتراشيد. بچه گنجشك پر زد و آهسته رفت روي سيم برق كنار آنها نشست. مقداري برف روي سيمها، بهصورت گردي سبك، توي هوا پخش شد. اما آنها اصلاً محلش نگذاشتند. بچه گنجشك خودش را كشيد نزديكشان و سعي كرد مثل آنها قارقار كند. اما نتوانست. همان جيك جيك خودش را هم نتوانست بكند. كلاغ سياه اخمو زير چشمي نگاهش كرد و قار بلندي كشيد. بچه گنجشك سلام كرد و گفت: «من...» بعد يادش رفت چي ميخواست بگويد. آن يكي كلاغ سرش را برگرداند و با تكبر گفت: «تو...». بچه گنجشك يادش آمد و گفت: «خواستم ببينم من بچهٌ شما نيستم؟». هردو كلاغ قارقار زدند زير خنده. آن يكي كه مقداري چاقتر بود برگشت نگاهي بهاو كرد و با تعجب گفت: «تو!...» بچه گنجشك گفت: «آره پدر مادرم گفتند من بچهٌ كلاغم، خواستم ببينم شما بچهاي گم نكردهايد كه من باشم؟». كلاغ لاغر كه بيحوصله هم بود يكبار ديگر قار بلندي كشيد و گفت: «تو خاله سوسكه بچهٌ ما باشي؟ بچهٌ ما چهار تا مثل تو هيكل داره». كلاغ چاق مهربانتر بود. براي همين گفت: «اگه فكر ميكني بچهٌ ما هستي يك قاري بكش ببينم!». بچه گنجشك ديد درست ميگويند. او حتي جيك جيك هم نميتوانست بكند. بادرماندگي گفت: «حالا نميشه شما منو بهفرزندي قبول كنيد؟». كلاغ لاغر ديگر حوصلهاش سر رفته بود. پري تكان داد و گفت : «برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه ما براي سير كردن شكم خودمان معطليم». بچه گنجشك گفت: «در عوض من يه جاي گرم و نرمي سراغ دارم كه ميتونين شب بيايين مهمون من باشيد و اون جا بخوابيد». كلاغ چاق دلش سوخت و خواست چيزي بگويد. اما كلاغ لاغر پر زد و در حالي كه بلند ميشد بهاو گفت : « گوش بهحرفش نده، اين روزها هرجا ميري صدتا از اين گدا گشنهها افتادن». كلاغ چاق دلش نميخواست برود، ولي وقتي ديد كلاغ لاغر دور سرش پر ميزند، بالي زد و از جا كنده شد. سوز سردي ميوزيد. هوا رفته رفته داشت تاريك ميشد. بچهگنجشك شروع كرد بهلرزيدن. حس كرد دستهايش ازسرما تبديل بهيك تكه چوب شدهاند. پنجههايش را فشرد. بهكوچه نگاه كرد. برف همهجا را گرفته بود. كسي رد نميشد. چند پسر بچه داشتند برف بازي ميكردند. بههرزحمتي بود پر زد رفت روي هرهٌ ديوار نشست. جايي بود كه پشتبام را ميديد. از لولهبخاري دود بههوا ميرفت. خوشحال شد كه شب جايش گرم است. پسر بچهها با گلولهٌ برفي همديگر را نشانه ميرفتند و ميزدند. گفت: «چقدر خوب ميشد منم چندتا همبازي داشتم!». مادر يكي از پسرها از حياط خانهاي بيرون آمد و دو پسرش را صدا زد. بعد از رفتن آنها پسر بعدي هم رفت. پسركي تنها ماند كه دستكش نداشت. پسرك شروع كرد بهتنهايي گلوله برفي درست كردن و بهسمت پنجره اي پرتاب كردن. زني پنجره را باز كرد و با داد و فرياد پسرك را بهباد فحش كشيد. پسرك خنديد و بهسمت ته كوچه دويد. پايش ليز خورد. بهزمين افتاد. بلند شد و دوباره شروع بهدويدن كرد. بچه گنجشك پر زد و بلند شد پسر بچه را دنبال كرد. چند خانه آن طرفتر روي هرهٌ ديوار ديگري نشست. پسرك ايستاد و شروع كرد بهفرياد زدن. چيزهاي نامفهومي ميگفت. بچه گنجشك بهقدري سردش بود كه احساس كرد دارد آخرين نفس را ميكشد و الان ميافتد و يخ ميزند. گربهٌ سياهي از روي هره ديوار آهسته آهسته نزديك ميشد. بچه گنجشك خواست بپرد، نتوانست. گربهٌ سياه بهچند قدمي بچه گنجشك رسيده بود كه پسر بچه آنها را ديد. آه كشيد. با دستهايش شروع كرد بهچيزي اشاره كردن. ورجه ورجه ميكرد و چيزهايي ميگفت. بعد از لحظه يي درنگ دست برد بهطرف جيبش. تير كماني از جيبش درآورد.تكه سنگي را در چرم تيركمان گذاشت و كش آن را كشيد. بچه گنجشك ترسيد و خواست بپرد. چشمهايش را بست. سفير تند سنگ از بغل گوشش رد شد. چند لحظه بعد،وقتي سنگ وسط دو چشم زرد گربه نشست نالهٌ او تمام كوچه را پر كرد. پسربچه از شادي داشت ميرقصيد كه بچهگنجشك پر زد و رفت.
23فروردين 80
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر