اگر مي خواهيد مي توانيد دماغتان را بگيريد و پيف پيف كنان از كنار قضيه بگذريد. يا اين كه «آه»ي بكشيد و «چه بد»ي بگوييد و خودتان را راحت كنيد. اگر هم خواستيد مي توانيد برايش اشكي بريزيد. و يا اين كه چند لحظه درنگي كنيد. اما بعد فراموشش كنيد. مثل بسياري ديگر كه شبي يا روزي را با او سر كردند و بعد گم شدند. شما هم مي توانيد به روي خودتان نياوريد كه اصلا او را مي شناخته ايد. اصلا مي توانيد او را بخوانيد و بعد به صحراي كربلا بزنيد. به خدا و دين و پيغمبر بد بگوييد. مفت است در اين دوره زمانه. زورمان به آخوندها نمي رسد دق دلي اش را خالي مي كنيم سر خدايي كه توي آسمانها است. آن را علم كنيم. انگار كه نوبرش را آورده ايم. و يا كشف تازه اي كرده ايم. يا اولين نفري هستيم كه اين حرفهاي خيلي گنده گنده را مي زنيم. و مي توان خيلي ساده و بي قيمت كارهاي ديگر كرد.
اما هركاري بكنيد او شما را ول نخواهد كرد. بايد حرف آخرتان را به او بزنيد. او نه پدري داشت و نه مادري. خودش گفته بود پدرش ابر است و مادرش سنگ. شما هم حرف خود را بزنيد. چه كس او هستيد؟ برادر يا خواهرش؟ يا هيچ كسش؟ يعني اصلا به شما ربطي ندارد!
اما بايد بدانيم كه از او گريزي نداريم. اگر دوست نداريد ادامه ندهيد. پيشاپيش به او بدهكاري نداريد. اما وقتي درباره اش خوانديد ديگر نمي توانيد ولش كنيد. من نتوانستم. شما را هم مطمئنم. سر و ته يك كرباس هسيتم.
روشن تر بگويم. او را «رسوا» كردند. اما او عاقبت «رسواگر»هم شد. شما، يعني ما، يعني همه كساني را كه دربارة او بخوانند رسوا خواهد كرد. ادامه دهيم؛ خواهيد ديد.
من از سهيلا برايتان مي نويسم. نه براي اين كه او را بشناسيد. براي اين كه خودتان را بشناسيد. ببينيد آيا خواهري به نام سهيلا قديري داشته ايد؟
او در وهله اول يك تابو است. نمي شود با دستان شسته و رفته به سراغش رفت. چنان است كه هرانساني را به هم مي ريزد. و اگر آخوندها به هم نريختند به خاطر اين است كه خيلي ساده از رده انساني خارج اند. آنها را قاطي مباحث انساني نكنيم، گمراه مي شويم و نتايج غلطي مي گيريم. پس خيلي ساده: هركس از سهيلا شنيد و به هم نريخت يا بالكل آخوند است و يا يك رگه اي از آخونديسم زير پوستش ريشه دارد.
برويم ببينيم او كه بود و دست آخر نسبتمان را با مشخص كنيم.
روز آشنايي ما با سهيلا، 14شهريور85 است. در آن روز زني 27ساله در خيابان فرمانيه تهران طفل پنج روزه اش را سربريد و روده هايش را بيرون كشيد. بعد هم تلفن زد يا زدند، و آمدند او را بردند.
باورتان مي شود؟ يك مادر و اين همه قساوت؟ اصلا مادر نه، كدام انساني مي تواند چنين رفتاري با يك طفل پنج روزه داشته باشد؟
تمايل اوليه اين است كه او را يك بيمار رواني بدانيم. والّا قبول داريد غير قابل تحمل است؟
اما تئوري «بيمار رواني» يك راه در رو لو رفته است. كنارش بگذاريم و ببينيم خودش چه مي گويد: «از اين زندگي نكبتبار خسته شدهام و نميدانم پدر و مادرم كجا هستند. مدتي است از شهرستان فرار كرده و به تهران آمدهام. ميدانستم اگر بچهام كه پدر بالاي سرش نيست، زنده بماند عاقبتش بدتر از من خواهد بود، به همين خاطر سرش را بريدم. حالا هم ميخواهم مرا اعدام كنيد تا از شر اين همه بدبختي خلاصشوم»(روزنامه آفتاب يزد ـ 29مهر88)
در اين حرفها اصلا بويي از بيماري نيست. گوينده زني است به معناي واقعي «نكبت زده». كاري را كه كرده آگاهانه انجام داده و عاقبتش را هم مي دانسته و خيلي صريح و بي پرده حرفش را زده : «مـيخواهم مرا اعدام كنيد تا از شر اين همه بدبختي خلاصشوم»
احساس نمي كنيد يك ضربه به تئوري بيماري رواني وارد شده است؟ حداقل يك راه در رو بسته شده است تا برسيم به بقيه اش. ادامه دهيم...
او در واقع كودكش را نكشته است. عزم اين را داشته كه خودش بكشد. نتوانسته؛ پس كاري كرده كه ديگران بيايند و او را «بكشند».
او در واقع از كودكش كمك گرفته تا خود را بكشد. و به كودكش كمك كرده است تا مثل او دچار «نكبت» نشود.
اين نكبت چه بوده است؟ از زبان خودش بخوانيم، در دادگاه خودش اين گونه معرفي كرد:
«من سهيلا قديري ۲۸ ساله هستم.هيچ كس را ندارم. پدرم باران بود و مادرم سنگ، چرا كه من روي سنگ و زير باران بزرگ شدم. زندگيم را در خيابان گذرانده ام من يك زن تن فروش نبودم٬ سختيهاي زندگي مرا به اين روز انداخت». هرچند دردناك اما مقداري شاعرانه است. نمي دانم اين جملات را از كجا آموخته است؟
در جاي ديگر گفته است:« 16ساله بودم كه همراه پسر مورد علاقهام از خـانـه فـرار كـردم و از آذربـايجـان شوروي سردرآوردم. زندگي بدي نداشتيم تا اين كه آن پسر در تصادف جان باخت و من آواره شدم. شبهاي سرد زمستان را در خيابانها ميگذراندم و مجبور ميشدم با مردان زيادي رابطه برقراركنم».
اگر او نگويد همه ما مي توانيم تصور كنيم كه سهيلا از اين پس چه شبها و روزهايي را پشت سر گذاشته است. فقط سنگدلاني كه او را به محاكمه كشيده اند باور ندارند كه : «هيچكدام از كساني كه در جلسه محاكمه من نشسته اند٬ نمي دانند تحمل سرماي زير صفر دي ماه آن هم نيمه شب و بدون لباس كافي يعني چه٬ مجبور بودم بخاطر يك لقمه نان تن به خواسته كثيف كساني بدهم كه به من به چشم يك حيوان نگاه مي كردند...»
درنگ كنيم! اين حرفها، حرفهاي يك بيمار رواني است يا زني «نكبت زده» رنج كشيده و به بن بست رسيده؟
بگذار آخوندها باور نكنند. سوسولها هم دلشان بسوزد و بعد ول كنند بروند دنبال زندگي شان. ولي سهيلا آمده است تا شهادت بدهد. با اعترافات سنگين خودش نه خودش را كه مي خواهد ما را رسوا كند. مايي را كه مي شنويم براو چه رفته است و تكان نمي خوريم. ادامه «نكبت» را بخوانيم: «ايدز و هپاتيت گرفتم و به الكل و مواد مخدر معتاد شدم». و بعد: «پسرم پنهاني به دنيا آمد و روزنه هاي اميد به رويم گشـوده شـد. فـرزنـدم را دوست داشتم اما ميخواستند او را از من بگيرند... چـــون احـتـمــال ميدادم كه فرزندم به ايدز مبتلا شده باشد او را كشتم تا بعدها عذاب نكشد».
كسي تنهايي و حرف سهيلا را نمي فهمد. هيچ پشت و پناهي از خانواده را ندارد. قاضي و بازجو و اين قبيل موجودات هم كه در رژيم آخوندي از مدار انساني خارج هستند. وكيل سهيلا، كه معلوم نيست چگونه او را پيدا كرده است، به نام خانم مينا جعفري است. تا حدي درد «زن» بودن سهيلا را درك مي كند. به تئوري «سايكوز » پناه مي برد. يعني همان «جنون پس از زايمان». نمي دانم اين يكي ديگر چه كوفتي است. اما به هرحال پزشك قانوني آن را رد مي كند. با شهادت زندانيان هم كه «به عدم سلامت عقل» سهيلا گواهي داده بودند كاري از پيش برده نمي شود. خانم جعفري به چاره ديگري متوسل مي برد تا شايد بتواند سهيلا را از مرگ نجات دهد. اگر پدر مقتول، يعني نوزاد، رضايت بدهد ديگر نمي توانند او را اعدام كنند. اما اين كار ساده نخواهد بود. پدر ناشناس را از كجا شناسايي و پيدا كنند؟ تازه وقتي هم كه پيدا شد بايد مردانگي كند و پيه خيلي چيزها را به تن بمالد. خانم جعفري زحمت اين كار را كشيده است. مردي پيدا مي شود و خطر مي كند. وكيل گفته است: « در نهايت براي توقف حكم مجبور به تقديم دادخواست رابطه زوجيت در دادگاه خانواده شديم كه مورد پذيرش قاضي قرار گرفت و اكنون نيز پرونده اثبات نسب وي مطرح شده و درحال رسيدگي است». و بعد:«مردي به دايره اجراي احكام دادسراي ناحيه 27 رفت و ادعا كرد پدر قرباني كوچك است. اين مرد گفت: نميخواهم "سهيلا" اعدام شود و رضايت ميدهم». عجبا! بالاخره، در اين سراي بي كسي، يك نفر پيدا شد تا با يك شهادت به سهيلا فكر كند. خودش گفته است: «خيلي دنبال سهيلا بوده اما نمي دانسته بايد چكار كند و مايل است هركاري براي نجات جان سهيلا بكند» باور ناكردني است. ولي واقعيت دارد. من از انگيزه آن مرد و آن «پدر» مطلقا خبري ندارم. نمي دانم، شايد مي خواسته ظلمي را كه خود بر سهيلا روا داشته جبران كند. ولي هرچه باشد قابل تحسين است. اما يك جبر بالاتر تصميمش را گرفته است. سهيلا به دار آويخته شود. اين است كه آزمايش DNA پدر بودن آن مرد را رد مي كند. راست و دروغش را نمي دانم. اگر درست بوده بايد به آن مرد هزار دست مريزاد گفت كه حاضر به چنان شهادتي شده است. به هرحال اين تير نيز به سنگ مي نشيند.
تلاشهاي بي ثمر وكيل پايان مي گيرد. نه با نجات موكل. با آونگ شدنش در سحرگاه روز چهارشنبه 29مهرماه88.
ظاهراً «نكبت»، كه ما زندگي مي ناميم اش، پايان يافته. سهيلا هم به آرزويش رسيده است. تنها آرزويي كه در زندگي داشت و خيلي زود عملي شد.
اما صبر كنيد! هركس اين قصه را بشنود بايد نسبتش را با سهيلا مشخص كند. من يكي از آنها را معرفي مي كنم. كسي كه ادامه «نكبت» است. برگهاي جديدي رو مي كند و ما را به ژرفاي بيشتري مي برد.
روزنامه ايران ، 8آبان88، نوشته است:
مرد ميان سالي با موهاي سفيد و دستاني لرزان وارد شعبه اجراي احكام دادسراي جنايي مي شود. يك شناسنامه در دست دارد و يك صفحه روزنامه. چيزي مي گويد كه كسي باورش نمي شود: «من دايي خورشيد هستم. همان دختري كه صبح چهارشنبه29مهر در زندان اعدام شد!
در صف اول كساني كه دوست دارند سهيلا را به فراموشي بسپارند كساني قرار دارندكه حكم بر قتل سهيلا مي رانند. عبيد زاكاني در وصف اين گونه قاضيان گفته «آن كه همه او را نفرين كنند» . ما مي توانيم صفت «بي رحم» را هم به اين قاتلان اضافه كنيم. چنين قاضي منفور و قاتل بي رحمي مي شود «قاضي جابري» كه از شنيدن ادعاي مرد تعجب مي كند: «: «پدرجان تا آنجا که ميدانم فردي به اين نام در ميان اعداميها نداشتيم».
مي شود لبخند پرافسوس مرد را تصور كرد. مي شود سيگاري را بين لبهاي خشك او ديد و مي شود تلخي ته جويده شده سيگار را هم حس كرد.
مرد مي گويد: «بله، ميدانم. او خودش را سهيلا معرفي کرده بود. ميگفتند به اتهام کشتن بچهاش زنداني شده اما بايد بگويم اسم واقعياش سهيلا نبوده! اگر هم باور نداريد شناسنامهاش را ببينيد!»
پس «سهيلا»يي در كار نبوده است! «خورشيد» بوده و نامش را از ما، حتي در آخرين لحظات «نكبتش» مخفي نگه داشته. توضيحات دايي تكان دهنده تر است. «10 سال قبل وقتي پدرش در يک نزاع محلي کشته شد از هم پاشيد و وضعيت زندگياش به هم خورد بعد هم از خانه فرار کرد»
توضيحات بيشتر روشن مي كند كه ما خيلي پرت بوده ايم. سهيلا قبلا در باره پدرش گفته بود مردي بوده است سه زنه. با زنان زيادي هم رابطه داشته. بعد هم به دخترش سفارش كرده كه برود با مردان زيادتري رابطه بگيرد. همه اش كشك و دروغ. براي اين كه قاضي جابري ها را مسخره كند. پدر مرد شريف و زحمتكشي بوده است. بازنشسته شده و براي تامين معاش خانواده دكه سيگار فروشي باز كرده است! دخترك نازنينش را هم به كار مي گيرد. دايي مي گويد: « از همان جا بود که کمکم مسير زندگياش عوض شد. خورشيد دختر زيبايي بود اما در مسير درستي قرار نگرفت و در سن کم به خاطر مشکلات خانوادهاش به بيراهه رفت» كلمات شسته و رفته هستند. ولي مقصود را مي رسانند. همه مي دانند بر سر دخترك چه آمده است. بگذريم... كه گذشته است.
ولي قصه باز هم پرده هاي ناگفته اي دارد كه دايي مي گويد: « وقتي خورشيد از خانه فرار کرد دنبالش نرفتيم چون ما از يک قوم متعصب و از ساکنان يکي از شهرهاي جنوب کشور هستيم و دختري که از خانه فرار کند ديگر ارزش و اعتباري براي خانواده ندارد » دايي با صداقت حرف مي زند. اصلا اين قبيل «تعصب»ها را هم بد نمي داند. مهمتر اين كه در وضعيتي نيست كه بخواهد پرده پوشي كند.
ده سال مي گذرد. خورشيد تبديل به سهيلا مي شود. سهيلا موجود ديگري است. آن چنان كه آمد به زندان مي افتد. تا اين كه « ارديبهشت امسال خانم مددکاري از زندان با ما تماس گرفت و گفت: خواهرزادهام در زندان است و ميخواهد با ما صحبت کند» برخورد دايي چگونه خواهد بود؟ مگر نه اين است كه خودش را «از قوم متعصب» معرفي كرده بود كه فرار دختر برايشان ننگ پاك ناشدني است؟ پس بي اختيار جواب مي دهد: «آن قدر عصباني شدم که گفتم: اعدامش کنيد و نگذاريد آزاد شود»
در جهاني صلب و سنگ هيچ عاطفه اي وجود ندارد كه عمل كند. دخترك رانده اكنون مانده شده است. بعد از ده سال به پناه آمده. حالا دايي كه احتمالا تنها كانال وصل او به خانواده است چنين بي مهر او را مي راند. اما دايي اندكي از «نكبت« خواهر زاده خبر دارد. بنابراين نمي تواند اين چنين بي مهر باشد. با حلقة اشكي در چشم مي گويد :« باور کنيد نميدانم چرا اين حرف را زدم اما به خدا بلافاصله پشيمان شدم و گفتم تلفن را بدهيد با او صحبت کنم» از شادابي و نشاط ده سال پيش خورشيد ديروز و سهيلاي امروز اثر و نشانه اي نيست. ولي حرفش را مي زند: « دايي اينجا غير از خانم مددکار هيچ کس هويت واقعي مرا نميداند. به همه گفتهام کسي را در اين دنيا ندارم اما تو ميداني که من چقدر فاميل دارم اما اينجا تنها و غريبم».
امان از دست «تنهايي و غريبي» كه اين چنين همزاد فرزند انسان است. خوب، دختر بعد از ده سال پيدايت شده چه مي خواهي؟ خورشيد يا سهيلا ، كه حالا يكي شده اند جواب مي دهد: «در اين سالها خيلي سختي کشيدم. اگر ميتواني بيا و برايم کمي پول بياور.
گفتم: پول ميخواهي چه کار؟
گفت: اينجا فقط غذا مجاني است اما دلم ميوه ميخواهد. وقتي بقيه هم سلوليهايم ميوه يا شيريني ميخورند من هم دلم ميخواهد. چون 3 سال است که ميوه نخوردهام!» همين يك نكته حكايت از دريايي حرمان و رنج دارد. سه سال در زندان باشي بدون اين كه لبت به ميوه اي خورده باشد. دردناك است. اما آيا همه واقعيت است؟ هرچه باشد سهيلا به دايي چيز بيشتري نمي گويد. حرف از اعدام نمي زند. دايي هم بي خبر از همه جا زياد جدي نمي گيرد. البته با سادگي شهرستاني خودش مي گويد: « به من نگفت قرار است اعدامش کنند و گرنه هر کاري از دستم برميآمد برايش انجام ميدادم» نمي داند كه چه اراده شري، كينه توزانه و هلهله زن، پشت به دار زدن «خواهرزاده بيچاره» است.
به هرحال چند ماه مي گذرد. صبح 28مهر، يعني يك روز قبل از اعدام، سهيلا دوباره زنگ مي زند. «گفته اگر ميتوانيد مامان را به اينجا بياوريد تا ببينمش. دلم خيلي برايش تنگ شده و فقط همين امشب را فرصت دارم». آخرين تقاضا ديدن مادر است. برآورده نمي شود.
دايي مي گويد «فكرش را هم نمي كرديم» بله هيچ كس فكر نمي كرد. دايي گفته است: «باور کنيد من تمام ماجراهاي زندگياش را بعد از مرگش و چاپ عکسش در روزنامهها فهميدم» باز هم از سادگي او است. اما اگر ما هم چنين فكر كنيم ساده نيستيم، ابلهيم. يا كه حتي بيشتر. خائنيم. زيرا كه به خوبي مي دانيم «تمام ماجراهاي» سهيلا هيچ وقت براي هيچ كس بازگو نشده است. سهيلا در تنهايي و غربتي كه مي گفت آنها را بردوش كشيده و شبها و روزهايش را سپري كرده است. در آن روزها و در آن «ماجراها» ما كجا بوده ايم؟
و راستي برگرديم به سوال اصلي خودمان . آن مرد ناشناس وقتي داستان زندگي سهيلا را شنيد به دادگاه رفت و خودش را پدر طفل مقتول معرفي كرد و نسبتش سهيلا برملا شد. آن مرد ميان سال هم طاقت نياورد و آمد وگفت دايي «خورشيد» بوده است. راستي ما، يعني من و شما، چه نسبتي با سهيلا يا خورشيد داريم؟ مي توانيم قاضي دادگاهش باشيم! دادستانش باشيم! تقاضاي اعدامش را بكنيم يا كه جلادش و طناب را خودمان به گردنش بيندازيم. مي توانيم وكيلش باشيم، يا حتي مي توانيم كودك مقتولش باشيم. در اين معركه هركس مي تواند نقشي به فراخور بازي كند. مي تواند نسبتي براي خود برگزيند.
من برگزيده ام كه برادر سهيلاها باشم. برادري سوگند خورده كه آخرين رگه هاي انديشه و عاطفه «زن» ديدن زن را با تمام وجود از خود بركند.
گواهم شعري كه با تار و پودم نوشتم. باور كنيد مدتها بود شعري به اين دشواري ننوشته بودم. اندوه برادري من است براي زناني مثل خورشيد يا كه سهيلا...
اندوه برادري براي زني بي برادر
مثل گلي پر از عطر،
و شبي پر از گل؛
پر از اندوه، پر از زهرم.
تلخم و تلختر ، تلختر از تلخ.
پدرت را ابر،
مادرت را سنگ يافته بودي
در روزهاي كودكي، سالهاي گرسنگي.
اي كاش برادرت بودم در سالهاي بند
اي كاش برادرت بودم اي زن!
و با پاكتي ميوه به ملاقاتت مي آمدم
و مي پرسيدم از تو
از ستاره اي كه در شبهاي سرد
برآسمان سلول مي ديدي
از سه سالي كه ميوه نخوردي.
و سالهاي دورتر دربه دري...
تلخم و تلخ تر از تلخ
و جهان چه جهنم تنگي است
آنگاه كه جا براي اندوه برادري ندارد.
آنگاه كه خواهران مي ميرند
بي آن كه برداراني
در سوكشان بگريند.
محكوم تنهاي انتهاي كوچة بي روزنم
در ديدن طنابي كه قرار است
در صبحگاه پاياني
آونگ حديث بغض باشد
براي زني كه كودك پنج روزه اش را سربريد.
پر از اندوهم اي زن، پر از اندوه!
با انبوه خواهران بي برادرت
در انبوه برادران سوكوارت
پر از اندوهم و بغض
پر از اشك، پر از اشك، پر از خشم .
22آبان88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر