۸/۱۰/۱۳۸۸

با لهجة شيداييهاي تابستاني


باد با لهجة شيداييهاي تابستاني اش
مهتاب را مي پوشاند.
كوچة خونين پر از پر خيال مي شود
و من با گلويي از ني لبك خشك
به ضيافت چشمه مي روم.

ماه بيدلي هاي من!
شرمت را مثل شالي از تنهايي
در شبانة اين دشت رها كن!
و دانه هاي گردن بند اندوهت را
در جويهاي پر از اشك بينداز
من در رودهاي انتظار تو تن مي شويم
و در باغهايت
براي پروانه هاي بي بال مي رقصم!



چشمه چشمي از ماه دارد
و ني لبكم براي كولي بيدل
چيزي مثل بادي خنك را مي رقصاند.
اين سوار افتاده بر يال سپيد صبح
غريب تر از چكاوكي دربه در
سوكوار سكوت است
و آوازش
آوازي است از شبهاي بي آواز.

اي مهربان با زخمهاي مهتاب و خون گلوي من
از دشتهايت
صداي شتاب يورتمه ها مي آيد
و بوي آشناييهاي گمشده را داري
پنجره هايت را براو بگشا!

خنجري از الماس ناب ستارگان
برترك اسبي از پرواز
براي گلوي ماه كه خونين جامه است.
بادها با لهجة كوليها مي گريند .
27مهر88

هیچ نظری موجود نیست: