دهگانة هفتم و هشتم
فصلهاي خياباني
(1)
خيابان فصل نميشناسد.
خيابان مادري است
با چهار كودك مرده
بي بهار
و پائيز
و تابستان و زمستان.
خيابان خالي از ما
مردهاي بيفصل
گمشده در بيزماني دوزخ.
(2)
خيابان!
برادرم را نديدي؟
بالا بلند بود چون تو
و وقتي طناب دار را بوسيد
لبخندي به گرميتابستانهايت داشت.
(3)
خيابان!
دفتري هستي
با برگهاي پراكنده در باد
برگ برگ اين دفتر كهنه را
بايد سوخت.
خيابان!
دفتري هستي
با برگهاي پراكنده در باد
برگ برگ اين دفتر كهنه را
بايد سوخت.
(4)
خيابان!
هرشب ات فصلي است
اين سو زمستان
با سرماها و برفهاي خونين.
و آن سو بهار
با برگها و سبزيها.
خيابان!
گاه تابستاني،
داغ و پر حادثه
يا كه پائيز، رنگين و پر نقش.
رنگيني با تناوب فصلها
اما هميشه به زني ميرسي
شكفته بر شاخههاي بهار.
(5)
گاه زمستاني،
فكور و ساكت.
و گاه تابستان،
گرم و پرگو.
نه پائيزت را دوست دارم
و نه بهارت را
وقتي كه يادت ميرود
در پياده روهايت چه كساني كتك خوردهاند.
(6)
در بيصدايي ما ميميري.
همچنان كه در يكصداييمان
پرندگانت
آوازها را به خيابانهاي ديگر ميبرند.
(7)
صدايي را كه در تو طنين يافت
نميشود در بازار بورس فروخت.
يا در ضيافت رباخواران سر بريد.
اين را بهتر از ما آخوندها
و قاتلاني ميدانند كه صد بار
سر آزادي را بريدهاند.
(8)
سالها با هزار صدا
براي «يكصدايي» مرده بوديم.
و حالا يكصدا فرياد ميزنيم
تا در آن خيابان ديگر
هزار صدا بشكفد.
(9)
سازي هستي
كه در تو، يك نفس، ميدميم
و پرندگان
با هزار آواز رنگارنگ از خواب بيدار ميشوند.
(10)
از عجايب تو است!
كارگران اخمو
به احترام كلاه از سر بر ميدارند براي روشنفكران
در روزي كه آنان نياموختهاند هنوز
بر اخم كارگران لبخند زنند.
دهگانة هشتم
دوبار خيابان، باز خيابان
(1)
اين بار ما بايد از پيوند نقطه ها
شطي درست كنيم
جاري در همين خيابان.
(2)
اولين بار كه به خيابان رفتم،
ترسيدم.
بعد كه يك بار كتك خوردم،
ترسم،
مثل بهمن فرو ريخت.
بعد من ماندم و كوه.
(3)
پياده روهاي انتظار
پياده روهاي انفجار
فواره آه،
و كمانة خون.
ناگهاني تر از آن گلوله ها
مشتي به هوا ميرود
و تمام ساعتها
كوك خود را عوض ميكنند.
(4)
وقتي كه پاسداران حمله كردند،
به يكديگر گفتيم
جاري باش
مثل اين خيابان
كه شسته است
با باران شبانگاهي خود
هر ننگ بر ديواري را.
(5)
اين رود با التهاب خفه اش
كه ميگذرد ساكت در خيابان
سوكوار است.
مثل ما، با تابوتي بر دوش،
زمزمهاي گم،
و خياباني قرق شده.
(6)
هر كه حرفي دارد با ما
ميعادگاه ما خيابان.
ما به جز دل خود
چيزي نياوردهايم اينجا.
اما در همين پس و پشتها
چيزهاي ديگري هم هست.
زمانش كه برسد
به خيابان خواهيم آورد.
(7)
جيبهايمان را در جويهايت خالي ميكنيم
تا هيچ چيز
به جز اين دو سنگ در مشت نداشته باشيم.
حالا خياباني شده ايم پر از مشت،
با ايمان به سنگهايمان.
(8)
برق چاقوها در شب:
وقتي كه تو كلافه اي.
وقتي كه مثل من
به پاسداري فكر ميكني
كه قرق كرده است
راه را.
(9)
در كدام قهوهخانهات بنشينم
تا رفيقانم را از جاسوسهايت باز شناسم؟
ما قرار
براي آوازي داريم
كه ساعتي بعد دير ميشود.
(10)
تفنگي كه به ما شليك ميكنند،
هميشه،
دست حريف نخواهد ماند.
روز بي صبري خيابان
دستهايمان پر خواهد بود
از نارنجكها و تفنگها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر