پشت ديوارهاي انكار
در غروب درخت
فواره مرد
ميان شعله هاي
جنگل حاشا.
قلبم
آن ستاره بود
كه بي دود
سوخت.
در شب منجوق دوزي
شده
ـ لحاف آسمان به
سر ـ
تا صبح، ستاره شمردم.
در انتهاي
تنهايي، ستاره آب مي شد
و مي چكيد بر
پوستي داغتر از روز
با آسماني پر
از ابر و پرنده.
بعد از بوي مرگ،
در شب سرد
من و شهر،
با كلاهي از آفتاب
به سر،
دوباره گرم مي شويم
در پشت ديوارهاي انكار.
30بهمن90
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر