از نفر چهارم
بهبعد(1)
دوازده سيم
بكسل آويزان
دوازده چهارپايه
دوازده محكوم
چشم بسته
با پاهاي
برهنه و ورم كرده.
بهبالاي چهارپايه ميبرندشان.
سيم بكسلها را بهگردنشان مياندازند.
با مشتي
بر آنها و لگدي بر چهارپايه
كار را تمام
ميكنند.
از نفر چهارم
بهبعد
نيازي بهمشت و لگد نيست.
آنها خود از سكوهايشان ميپرند
و سكوت دوزخي
زيرزمين با فريادهايشان شكسته ميشود.
8فروردين78
در زير زمين(2)
يك زنداني
چه ميبيند
در افق،
در آسمان آبي، وقتي كه بهتيرك بسته ميشود؟
پرندهاي در دور دست
خورشيدي
در حال تولد
آسماني كه
آهسته آهسته روشن ميشود.
اما در زيرزمين
با آن سقف كوتاهش
تنها طنابهاي دار آويزان بود.
او، نه پرنده
نه خورشيد
و نه حتي آسمان
هيچكدام
را نديد.
فرمان آتش(3)
فرمان آتش
را دادند
نه بر مغز
و يا كه قلب زن.
بر جنين
افتاده بر خاكش
كه چشم باز
نكرده
چشم فرو
بسته بود.
نامي كه
پيش از آن (4)
نامش را
نگفته بود.
و آنان بيآن كه نامش را بپرسند
از ديگران
جدايش كردند.
وقتي طناب
دار را بهگردنش انداختند
نامي را
از او شنيدند.
نامي كه
پيش از آن
چند هزار
بار بهدار آويخته بودندش.
هرگز ندانستم
(5)
در چشمانش
آتشي بود.
در بازوانش
رودي.
وقتي دهان
ميگشود
رؤياها پر
ميكشيدند
وآسمان آبيتر ميشد.
اما ندانستم
چگونه وقتي بهصف اعداميهاي منتظر
نگاه ميكند
آرامش شكفتة
گلي را دارد
شكفته در
سكوت شب.
8فروردين78
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر