۱۲/۱۳/۱۳۹۴

دار و درخت (قصه)




كلامي براين قصه:
محمد علي حاج آقايي يكي از نجيب ترين و مظلوم ترين شهيدان سالهاي اخير است. قصد ندارم از زندگي اش بگويم كه هرچشمي را پر آب و وجداني را بيدار مي كند. اين زندگي را ، كه في الواقع قصه اي است به درازاي رنج و شكوه انسان بودن، بايد جاي ديگري نوشت. اما چندي پيش تعدادي از دست نوشته هاي او را يافتم كه به راستي تكان دهنده بودند. از ميزان فداكاري و نجابت نهفته در تك تك آنها حيرت زنده ماندم. بخصوص اين كه در يكي از آنها نوشته بود: «شايد روزي روزگاري توي كتابها بنويسند تمام جرم ما اين بود كه وطنمان را دوست داشتيم نه خودمان را» با بغض زمزمه كردم«جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد». ولي آرزوي او آرزويي را در من بيدار كرد. «شايد روزي روزگاري» قاتلانش را به دادگاه بكشانيم و بپرسيم به راستي جرم حاج آقايي چه بود؟
قصة زير را به ياد او نوشته ام.



دار و درخت
(قصه)
کاظم مصطفوی

اينجا همه چيز دارم. نتوانسته اند هيچ چيز را از من بگيرند. وقتي من را ه اين جا انداختند گفتند برو آب خنك بخور تا قدر بداني! چيزي نگفتم. رفتم كنار تنها پنجرة اينجا و به بيرون نگاه كردم. خيلي به طرف برخورد. گفت نفر قبلي تو اين قدر اينجا بود تا برديم راحتش كرديم. باز هم چيزي نگفتم. اصلا محلش نگذاشتم.  دلشان خوش است كه من اينجا از همه چيز محروم هستم. در حالي كه همه چيز دارم. ماه و جنگل و رود. و همة آدمهايي كه مي شناخته ام. حتي كساني كه مرده اند. با آنها اينجا حرف مي زنم. قدم مي زنم و خيلي كارهايي مي كنم كه اگر لو برود سرم به باد مي رود. روز و شبم را با آنها، و خيلي چيزهاي ديگر كه اسم نمي برم، سپري مي كنم. هربار كه دلم بخواهد يك جا مي روم و همين برايم كافي است. با هركس هم بخواهم حرف مي زنم. هركس را هم بخواهم همانطور كه خودم مي خواهم مي بينم. تنها كسي را كه نديده ام و نتوانسته با او حرف بزنم نفر سلول كناري ام است. از او هيچ چيز نمي دانم. هركاري هم كرده ام او را به حرف بياورم نشده است. از اين يكي كه بگذريم، هيچ كس نمي تواند جلو آزادي من را بگيرد.

همين ديشب، اول، خودش را نديدم. صداي خش خشي در ميان برگهاي فروريخته در جادة باريك روبه روي خودم شنيدم. بعد شبحي ميان درختان گم شد. كمي ترسيدم. آن موقع صبح حتما بايد سگي ولگرد باشد. و من از سگ بيشتر از هر نگهباني مي ترسم. ترديد كردم كه راه را ادامه بدهم يا برگردم و در مسيري عكس به راهپيمايي روزانه ام ادامه دهم. اما او سگ نبود. چون وقتي به همان درختان، در پيچي كه جلويم قرار داشت، رسيدم هيچ چيز آنجا نبود. گفتم شايد خيالات باشد. شايد شاخة خشكي از درختي افتاده است. اما هنوز در اين فكر بودم كه ديدمش. دور بود و نمي توانستم صورتش را درست تشخيص دهم. شروع كردم دويدن به سمتش. او هم پا به فرار گذاشت. آن قدر در پي او دويدم كه نفسم بند آمد. او در دور دست ايستاده بود و من را نگاه مي كرد. دوباره كه به سمتش دويدم باز هم دويد. ديگر از نفس افتاده بودم. روي زمين ولو شدم. درختها دور سرم مي چرخيدند. آسمان هم با آنها مي چرخيد. چشمهايم را بستم و ديگر درختها و آسمان را هم نديدم. آن وقت يواش يواش چيزهايي به يادم آمد كه سالها بود فراموششان كرده بودم...


چه شبهايي! چه شبهايي كه با ماه در شكل و شمايل متفاوت حرف زده ام! هربار من را به يك جايي مي برد. در واقع اسيرش بودم. گاه ساكت و نجيب بود و گاه سرد و بي احساس. يك شب از او پرسيدم تو اصلا من را مي بيني؟ رفت زير ابر و گم شد. وسط جاده ايستادم و هرچه از دهانم بيرون آمد به او گفتم. گفتم نمي شود اين قدر نازك نارنجي بود. تازه مگر من چه سؤال جنايتكارانه اي كرده ام كه تو هم براي ما قهر مي كني و ما بايد كلي نازت را بكشيم تا دوباره از پشت ابر بيرون بيايي. بعد ماه از پشت ابر بيرون آمد. رنگش مقداري فرق كرده بود. نارنجي تر شده بود. تمام قد هم پيدا نبود. يك تكه ابر سمج روي نيمة راست بدنش قرار داشت و او را همراهي مي كرد. به او خنديدم. دست خودم نبود. نمي خواستم بخندم. اما وقتي رويش را ديدم نتوانستم نخندم. گل از گلم شكفت. ياد پدرم افتادم. وقتي كه چيزي از او مي خواستم و او مي خواست جواب مثبت بدهد به من نگاه نمي كرد. دست توي جيبش مي كرد و زيرزيركي چيزهايي زمزمه مي كرد. كسي كه او را نمي شناخت فكر مي كرد دارد غرغر مي كند. اما من مي فهميدم پايش گير است و نمي خواهد جواب منفي دهد. بعدها فهميدم اين كار را مي كرد تا پر رو نشوم. من هم نخواستم ماه پر رو شود. به زمين نگاه كردم و زمزمه كردم مي دانم رسم دنيا عاشق كشي است! بعد وقتي سر بالا كردم از ماه خبري نبود...

هيچ وقت راهپيمايي دو نفره را دوست نداشته ام. از اينجا هم كه به راهپيمايي مي روم، دوست دارم تنها باشم. نفر همراه خلوت آدم را به هم مي زند. دلم مي خواهد مثل الان كه توي اين جنگل، كنار اين رودخانه آرام قدم مي زنم هيچ كس را به تنهايي خودم راه ندهم. ولي نمي شود. اين هياهو از كجاست؟ او كيست كه در كنار رود نشسته است؟ شايد يك پري دريايي باشد؛ كه نيمة بدنش ماهي است. كنار رود نشسته و دارد گريه مي كند. مي خوانم «پريا گشنه تونه؟ تشنه تونه؟» اما «زار و زار گريه مي كردن پريا». شايد هم باز خيالاتي شده ام. توي اين وقت شب پري دريايي كجاست؟ آن هم مي گويم پري دريايي. اينجا كه دريايي در كار نيست. رودخانة كوچك و بي صدايي است كه سالهاي سال است مي آيد و مي رود و هيچ كس از آن سر و صدايي نشنيده است. اگر اهل سر و صدا بود من حوصله اش را نداشتم و رفته بودم توي جنگل خودم را گم و گور كرده بودم. راستش با درختها بيشتر اخت هستم تا با دريا و رود و آب. در اينها تپشي است كه آدم را دستپاچه مي كند. غافل شوي بايد دست و پايي بزني والّا كه خفه خواهي شد. اما درختها به آدم آرامش مي دهند. هرقدر هم وحشي باشند ولي نجيب و آرام هستند. هر درخت مثل يك آدم است. آدمهاي صبوري كه به حرف آدم گوش مي دهند بدون اين كه داد و بيداد راه بيندازند. بدون اين كه بعدش منت سر آدم بگذارند. بدون اين كه بروند حرف آدم را عوض كنند. حافظ اسرار و ناگفته هاي آدمها هستند. شايد خنده دار باشد اما يك روز به يك درخت گفتم تو مثل بانكها هستي. درخت همانطوري بر و بر به من خيره ماند. مي دانستم اگر فهميده بود با چه چيزي مقايسه اش كرده ام در جا خشك مي شد. سعي كردم به او بفهمانم كه قصد توهيني نداشته ام. گفتم بانكها پول آدم را حفظ مي كنند. درختها هم حرفهاي آدم را حفظ مي كنند. نمي دانم فهميد يا نه؟ ولي باز هم بر و بر به من خيره شد.
ديشب به تجربة ديگري رسيدم. وقتي حوصله ام سر رفت از كنار رودخانه به جنگل زدم. خودم را ميان درختها گم كردم. بعد شروع كردم با رديف درختها حرف زدن. بعد خسته شدم. از درخت كوچكي كه كنار دستم بود خواستم جوابي بدهد. ساكت ساكت نگاهم كرد. برگهايش تكاني خوردند ولي جوابي نداد. به درخت ديگري پناه بردم. از آن پرسيدم. و از چند درخت ديگر. هيچ كدام هيچ حرفي نزدند. عصباني شدم. سرشان داد كشيدم كه من اين همه براي شما درد دل كرده ام شما هيچ جوابي براي من نداريد؟ باز هم جواب ندادند. گفتم صد رحمت به رودخانه و دريا و پري هاي دريايي. بعد به اين نتيجه رسيدم كه درختها آدمهاي يك طرفه اي هستند كه فقط مي گيرند و مي شنوند. ولي به آدم چيزي نمي گويند. سر يكي از آنها داد كشيدم مگر تو ديواري؟ مگر من دارم با سنگ حرف مي زنم؟ درخت من را نگاه كرد. مهربان بود. ولي باز هم چيزي نگفت.

چيزي شبيه يك گربه سفيد و سياه در كنار جاده چمباتمه زده بود. اصلا نترسيد و از من فرار نكرد. به او كه رسيدم بي اختيار گفتم: تو بودي؟ اما او هم هيچ جوابم را نداد. بر و بر  نگاهم كرد. ياد رفيقي افتادم كه در دبيرستان داشتم. او هم مثل همين حيوان عجيب و غريب به آدم خيره مي شد. آدم از چشمهايش مي ترسيد. اما او از آدم نمي ترسيد.
به او گفتم: اين خيلي وحشتناك است.
گفت: چي؟
گفتم: اين كه آدم از يك چيز بترسد اما آن چيز از آدم نترسد!
گفت: چرا بترسم؟
گفتم: براي اين كه من از تو مي ترسم.
گفت: خوب نترس!
گفتم: خوب تو كه اين جوري به آدم نگاه مي كني ترس دارد. اگر مي خواهي نترسم جوابم را بده!
اما او كه كنار جاده چمباتمه زده بود فقط نگاهم كرد. اصلا هم نترسيد. گفتم شايد اصلا گربه نباشد. گربه كه به اين بزرگي نيست. رانهاي گربه به اين چاقي نيست. بيشتر شبيه يك توله سگ است. رفتم جلو. خيلي سعي كردم آهسته بروم نزديك تا نترسد. اما او بدون اين كه بترسد يك دفعه به سمت درختها دويد و توي آنها گم شد.
دوست دوران دبيرستانم. بعدها رفت درس خواند و شد نماينده مجلس! براي مردم سخنراني مي كرد و به آنها وعده وعيد مي داد. ولي همان موقع هم به كسي جواب نمي داد. آدم خوبي بود. دوست داشت همه از او بترسند. درست مثل همين گربه، يا توله سگ ، يا نمي دانم چي كه الان ته آن درختها سر برگردانده و دارد من را تماشا مي كند. چوبي برمي دارم و دنبالش مي كنم. فرياد مي زنم گور پدرت! نمي خواهم اسير تو باشم!

شب همان گربه، يا توله سگ، آمد به خوابم. چند روزي بود به جنگل نرفته بودم. پشت ميله هاي سلولم چمباتمه زده و به داخل اتاق خيره بود. بلند شدم كه بروم پنجره را باز كنم. ترسيدم بترسد و فرار كند. همان جا از پشت شيشه به او خيره شدم. دوست دوران تحصليم بود. با نگراني به من نگاه مي كرد.
گفت: چند روز است خبري از تو نيست!
گفتم: چه فرقي مي كند براي تو؟
گفت: يك نفر بايد باشد كه از ما بترسد!
خنده ام گرفت. گفتم: مگر آدم قحطي است تو به من بند كرده اي؟
گفت: آدمها همين طور هستند!
جوابش بي ربط بود. رفتم روي صندلي نشستم. سيگارم را روشن كردم و سعي كردم از موضع بالا با او صحبت كنم. گفتم: چطوري؟
گفت: يا بايد بترسند يا كسي را بترسانند!
گفتم: تو هم كه همه اش حرف قديمي خودت را تكرار مي كني.
تا اين را گفتم آن حيوان عجيب و غريب ترسيد و پريد روي هرة ديوار و رفت طرف جنگل.  رفتم كنار پنجره ايستادم. همكلاسي سابقم توي كوچه ايستاده بود. مثل من موهايش سفيد شده بود و سبيل مرتبي پشت لبهايش بود. عصاي زريني به دست داشت و با آن جنگل را نشانم داد. گفت: نمي آيي برويم قدمي بزنيم؟ جاده روبه رو را نشانم داد. چند كاميون بزرگ، كه بارشان تنه هاي كلفت درختان بريده شده بود، از دور رد مي شدند.  حوصله نداشتم به او بگويم من نمي توانم از اين سلول بيرون بيايم. يعني او اين را نمي دانست؟ به ميله هاي پنجرة سلولم اشاره كردم. گفتم: حرف تازه اي با تو ندارم! مثل دوران نوجواني اش به من خيره شد و جوابي نداد. گفت: قرار است يك جاده وسط جنگل بكشيم كه راه به شهر را نزديك كند!
مرد شكم گنده اي را نشانم داد كه چند قدم آن سوتر منتظر ايستاده بود. او را مي شناختم. يكي ديگر از دوستان مشتركمان بود. مقاطعه كار بزرگي بود كه كارش گرفته و پولش از پارو بالا مي رفت.
گفتم: برو بابا دلت خوش است!
كركره ام را كشيدم پائين و حيوان چاق وسط هاي جنگل گم شد! برگشتم توي رختخوابم و هركاري كردم تا ظهر كه براي بازرسي در سلولم را باز كردند نتوانستم بخوابم.

 

يكي از نگهبان‌هاي اينجا آدم خوبي است. دلش براي ما مي سوزد. اما جرأت ندارد كاري بكند. يا چيزي بگويد. ولي من از چشمهايش مي فهمم كه از من مي پرسد چرا اينجا هستم؟ مي گويم به من چه! برو از رئيس ات بپرس! من كه خودم نخواسته ام. مي گويد: حيف نيست خودت را از همه چيز محروم كرده اي؟ مي گويم من محروم نكرده ام. رئيس ات، يا رئيس رئيس ات، يا همكلاسي نامرد خودم، كه حالا مي خواهد از وسط جنگل جاده بكشد، مي خواهند من محروم باشم. به سلول كناري ام اشاره مي كند و مي گويد: او هم از همين حرفها مي زند! بعد يك طور عجيبي نگاهم مي كند. امان از موقعي كه زبان قفل است ولي چشمها حرف مي زنند! حرف را عوض مي كنم تا دست از سرم بردارد. مي گويم حتما با آن يكي دوستمان كه مقاطعه كار است زد و بند خود را كرده است. نگهبان مي ترسد و جا مي خورد. خود را كنار مي كشد. طوري نگاهم مي كند كه انگار به يك آدم ديوانه نگاه مي كند. بگذار دلخوش باشد. اين هم مثل بقيه! مي گويم: بيچاره درختها. آنها را مي برند و صدايشان در نمي آيد. اي كاش درختها زبان مي داشتند و حرف مي زدند. نگهبان راست راستي ترسيده است. عقب عقب مي رود و از در خارج مي شود.  ادامه مي دهم: اي كاش وقتي بر ساقة درختها تبر مي زدند آخ مي گفتند. وقتي ارّه روي ساقه هايشان مي گذاشتند و مي كشيدند يك فريادي از آنها بلند مي شد. ولي هيچ نمي گويند. خشمگين هستم. تمام تنم مي لرزد. فرياد مي كشم و برمي گردم تا در رختخوابم بخوابم. دوست قديمي ام پشت پنجره سلولم ايستاده است. مي گويم گور پدر تو و اول و آخرت! لبخند مي زند و هيچ چيز نمي گويد. مي گويم اما كور خوانده ايد! من درخت نيستم. آدمم! اگر بزنيد توي گوشم من هم مي زنم توي گوشتان. خونسرد بود. عصباني نشد. شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نمي تواني. ميله هاي پنجره را نشانم داد و ادامه داد: تو آن ور ميله ها هستي و من اين طرف!...

هميشه از اين كه به رودخانة ساكت انتهاي جنگل نزديك شوم ترس داشتم. احساس مي كردم راز تلخي دارد كه مي خواهد به من بگويد. براي همين سعي مي كردم نزديكش نشوم. شايد هم از شنيدن آن راز كه بايد مي شنيدم فرار مي كردم. اما آن روز صبح، وقتي نفر سلول كناري ام را بردند، نگهباني كه با چشمهايش حرف مي زند ترسيده بود و مثل برق گرفته ها ساكت نگاهم مي كرد. هرچه به چشمهايش خيره شدم چيزي نگفتند. ساكت ساكت مثل دو تكه سنگ سياه بودند. دل توي دلم بند نشد.
همه اش صداي مبهمي در گوشم مي پيچيد و گيجم مي كرد. بعد از آن بود كه تصميم گرفتم هرطور شده سري به رودخانه بزنم. بلافاصله شال و كلاه كردم و راه افتادم. از رديف درختان كه صفي طويل با ديوارة بلند سبزي تشكيل داده بودند گذشتم و به جاده باريكي پا گذاشتم كه به رودخانة ساكت مي رسيد. ديگر نه از سگ و گربه خبري بود و نه هيچ پرندة نشسته بر شاخه اي پر مي كشيد.
راه طولاني بود. چند بار ايستادم و نفس گرفتم. هربار كه مي ايستادم از خود مي پرسيدم آيا ياراي شنيدن راز رودخانه را دارم؟ هرچه به رودخانه نزديك تر مي شدم بيشتر مطمئن مي شدم كه مي توانم راز رودخانه را بشنوم. هنوز به رودخانه نرسيده بودم كه صداي گريه چند نفر به گوشم رسيد. پريان دريايي بودند. همين طوري داشتند « مث ابراي باهار... زار و زار گريه مي كردن پريا».
دلم لرزيد. جلوتر رفتم. انتظار داشتم پري دريايي اولي بترسد و فرار كند. اما نترسيد.
پرسيدم: براي چي گريه مي كني؟
گفت: به «اين ور» و «آن ور» ميله ها دارم فكر مي كنم.
خنده ام گرفت. گفتم: تا بوده هميشة خدا «اين ور» و «آن ور» بوده. اما تو چرا گريه مي كني؟
گفت: براي يك زنداني
يك پري ديگر كه روي يك تخته سنگ نشسته بود و داشت «زار و زار»گريه مي كرد گفت: من هم براي همان زنداني گريه مي كنم.
يك پري دريايي كه داشت از پشت درختي بيرون مي آمد تا من را ديد پرسيد: در راه كه مي آمدي چه ديدي؟
گفتم: ماشين هاي بزرگ كه درختهاي بريده شده را حمل مي كردند.
پرسيد: درختها را مي داني براي چه مي بردند؟
گفتم: دوست سياستمدارم گفته است براي كشيدن يك جاده از وسط جنگل
يك پري دريايي ديگر با گريه اي كه «مث ابراي باهار» بود گفت: درختها را مي برند تا تيرك دار برپا كنند!
نتوانستم خودم را نگه دارم. زدم زير گريه. پس نفر سلول كنار من را براي همين بردند! حالا مي فهمم چرا چشمهاي نگهبان ديگر حرفي نداشتند كه بزنند و ساكت بودند. به پري دريايي اولي گفتم: يك روزهايي بود كه وقتي مي گفتيم «دار و درخت» منظورمان «خانه» و «درخت» بود. حالا درخت، تيرك به دار كشيدن نفر كنار دستي مان است.
پري دريايي اولي گفت: حالا تو چكار مي كني؟
سر و صداي مبهمي توي گوشم مي پيچيد. يك پري دريايي گفت: شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد.
گوشم را گرفتم و فرياد زدم: از دست درختها و رودخانة ساكت و «زار و زار»هاي شما خسته شده ام. مي روم شهر.
يكي پرسيد: براي تماشا؟
گفتم: نه، دورة تماشا گذشته
گفت: پس براي چي؟
گفتم: براي اين كه تف كنم به تمام درختهايي كه چوبة دار شده اند.
همة پريان دريايي دورم حلقه زدند. ولي ديگر «مث ابراي باهار» گريه نمي كردند.
رفتم پشت در سلول و شروع كردم محكم به كوبيدن آن. نگهباني كه با چشمهايش حرف مي زد از ته راهرو داد زد: چه خبرت است؟ اين همه سر و صدا راه انداخته اي!
گفتم: زود بيا! مي خواهم تف كنم توي آن چشمهاي ساكتت

28بهمن94





هیچ نظری موجود نیست: