طرحي چند از چهرة لاجوردي دژخيم (1)
اگر درست باشد، كه هرنظام، در چهره هاي شاخص خود تبلور پيدا مي كند، بدون ترديد بايد گفت لاجوردي، كه خودشان «پيشاني نظام»شان خوانده اند، يكي از بارزترين چهره هايي است كه تماميت نظام آخوندي را براي هر جوينده اي آشكار مي كند. او در كنار چهره اصلي نظام، خميني، از معدود چهره هايي است كه هويت نظام آخوندي را نمايندگي مي كند. آن چنان كه كافي است به حرفها و اعمال و رفتار او نگاه كنيم و از روي هركدامشان به قضاوت بنشينيم كه حرف اصلي و محتواي فكري و آرماني ارتجاع مذهبي چيست؟بنابراين لاجوردي، به مثابه شاخص ترين چهره بدسگال شكنجه در ايران آخوندزده براي ما نه به مثابه يك فرد كه نماينده يك جريان فكري مطرح است.
. هم از اين رو جا دارد كه در باره او و افكار و اعمال و رفتارش، به طور گسترده و عميق، تحقيق شود تا ريشه هاي شقاوتهاي باور ناكردني اش در نهاني ترين لايه هاي تاريخ و فرهنگمان بازبيني شود.
ما در اين بخش به صورتي كاملاً مختصر به اين مقوله مي پردازيم با اين اميد كه در آينده بتوانيم «كتاب لاجوردي» را گردآوري و و شخصيت منحصر به فرد او را بررسي كنيم.
با توضيحاتي كه داده شد مشخص مي گردد كه لاجوردي را بايد در دو مؤلفه موازي بررسي كرد.
الف: زندگي شخصي و افكار او به عنوان يك فرد
ب: ريشه ها و پيوندهاي او با جريانهاي سياسي و فكري ديگر
دربارة آن بدسگال دوزخي، لاجوردي ابوالاشقيا
مردي كه در سالهاي بعد به عنوان عريانترين نماينده جريان ارتجاع مذهبي حاكم در امر شكنجه و زندان، معروف خاص و عام شد در سال1314 در تهران به دنيا آمد و در اول شهريور1377 به دست مجاهديني جوان مجازات شد. اين مجازات چنان تأثيري روي مهرههاي سركوب و شكنجه رژيم گذاشت كه آخوند ابوالقاسم خزعلي(از اكابر ارتجاع و فقهاي شوراي نگهبان) نزديك به يك سال بعد تصوير هولناكي از خود در آينه ديد و روزنامه ها نوشتند: «آيتالله خزعلي با اشاره به اين كه در فكر كنارهگيري از شوراي نگهبان است، گفت من و آقاي يزدي پس از لاجوردي در ليست قرار داريم». (روزنامه سلام در روز 17خرداد78)
لاجوردي از نسلي بود كه جواني شان مصادف با اوجگيري نهضت ملي شدن نفت به رهبري دكتر محمد مصدق بود. هرچند در شرح زندگاني او به آشناي اش با نواب صفوي و جريان فداييان اسلام و يا آيت الله كاشاني اشاره مي شود ولي در اسنادي كه ما ديده ايم هيچ گونه اشاره اي به فعاليتهاي سياسي لاجوردي در ايام ملي شدن نفت نشده است. حسين، فرزند بزرگ لاجوردي، پس از كشته شدن او در مصاحبه با خبرگزاري ايسنا(1شهريور86) گفته است: «دوران كودكي ايشان مصادف با مبارزات مرحوم آيتالله كاشاني و نواب صفوي بود. حدود سال 1340 بود كه با حضرت امام آشنا شدند».
پدر لاجوردي هيزم فروش بود. او مدتي با پدر به هيزم فروشي اشتغال داشت و بعد «در بازار جعفري به دستمالفروشي و روسريفروشي» مشغول شد(نقل از زندگينامه لاجوردي در سايت آگاهسازي).
لاجوردي به لحاظ طبقاتي در طبقه بندي اقشار پائين بورژوازي سنتي قرار مي گرفت. همچنين به لحاظ فرهنگي و ايدئولوژيك نيز به رغم دعاوي غلاظ و شداد مذهبي، لاجوردي و همپالگيهايش هيچگاه داراي يك ايدئولوژي منسجم و مدون نبودند؛ و نمي توانستند هم باشند. لاجوردي تا كلاس هشتم دبيرستان درس خواند و بنا برآن چه كه در انواع زندگينامه هاي او آمده است درس را در منزل به صورت «فراگيري علوم قديمه ادامه داد» و« ادبيات عرب و علوم حوزوي را در حد كفايه فراگرفت». در نتيجه برخورد او با مذهب به شدت سنتي و بالكل بيگانه با اوضاع و احوال معاصر بود.
تعارض اين قشر، با رژيم شاه در دو مؤلفه، طبقاتي و فرهنگي، روزبه روز اوج مي گرفت. شاه بعد از 28مرداد توانسته بود كنترل اوضاع را به دست بگيرد. جريان فدائيان اسلام با اعدام رهبرانش بالكل از هم پاشيده شد و آيتالله كاشاني، به عنوان ميراثدار شيخ فضلالله نوري، نيز به رغم همه ناجوانمرديهايش در مورد رهبر نهضت ملي(از جمله تقاضاي اعدام براي او) نتوانست از گندم ري سهمي ببرد و از حكومت رانده شد.
برآيند تحولاتي كه از سال1339 شروع شده بود در سال 1342 خودش را با «انقلاب سفيد» شاه نشان داد. شاه خود دست به «اصلاحات»ي زد كه با واكنش شديد عموم مردم مواجه شد. از جمله اين مخالفان مذهبيهايي(از آخوندهايي مانند خميني گرفته تا بقاياي طرفداران فداييان اسلام و آيت الله كاشاني) بودند كه از موضعي مرتجعانه با اصلاحات شاه مخالفت مي كردند.
اين قشر به دو دليل با رژيم شاه در معارضه و تضاد داشتند. سمت و سوي سياسي ـ اجتماعي آينده شاه وابستگي بيشتر به صورت يك نظام بورژوايي كمپرادوري بود. در نتيجه بالاجبار اقشاركوچك و نا وابسته بورژوازي تحت ظلم و ستمي تاريخي قرار مي گرفتند. آينده محتوم اين اقشار، نابودي كامل و يا هضم شدن در بورژوازي نوع وابسته بود. علاوه بر اين شاه در ايجاد طبقه جديدي كه مي خواست براي خود بتراشد، نياز به فرهنگي خاص خود داشت. از اين نظر يك تضاد عميق فرهنگي نيز شاه را از كليه اقشار جامعه جدا مي كرد. در بعد مذهبي اين تضاد به تعارضات بسيار پيچيده اي منجر مي شد.
خميني به ميدان آمد و قضاياي 15خرداد1342 پيش آمد كه بررسي آن كار اين مبحث ما نيست. اما تا آن جا كه به بحث ما مربوط مي شود، لاجوردي در كوران چنان حوادثي است كه با خميني آشنا شد و از آن به بعد در سلك مريدان او قرار گرفت.
بعد از ترور حسنعلي منصور، نخست وزير شاه، توسط ادامه دهندگان راه فدائيان اسلام، لاجوردي نيز دستگير و به 18ماه زندان محكوم مي شود. از اين به بعد او چند بار در سالهاي مختلف توسط ساواك دستگير شده و به زندان مي افتد. در زندان سالهاي 50به بعد است كه لاجوردي با جريان مجاهدين در زندان آشنا مي شود. او كه به لحاظ سنتي بودن و غلظت ارتجاع فكري اش حتي بين همگنان خود نيز شهره بود از جمله كساني بود كه از همان زندان به دشمني با مجاهدين برمي خيزد. اين عداوت بعد از جريان اپورتونيستي سال54 و ضربه به تشكيلات مجاهدين، اوج و ابعاد جديدي مي گيرد. يار ديرين و پيشكسوت او، حبيب الله عسگر اولادي، گفته است : «اولين كسي كه جريان نفاق رادر زندان طاغوت شناخت شهيد لاجوردي بود». و مسعود رجوي، كه در آن سالها رهبري مجاهدين را، به ويژه در مبارزه با اپورتونيستهاي چپ نما، را به عهده داشت در چشمهاي لاجوردي «يك ابن ملجم» مي يابد و اين را مكرراً به ساير مجاهدان اسير بازگو مي كندكه: « بعد از ضربة اپورتونيستها همين آخوندها هم برسر ما ريختند و فتواي حرام بودن مبارزة مسلحانه و فتواي نجس بودن ماركسيستها را دادند كه هيچ مجاهدي حتي نتواند با آنها سلاموعليك كند و ما گفتيم كه اين فتواها، فتواي ننگ و تسليم است و عسگراولادي و لاجوردي و سپاسگويان آن زمان اين را عيناً با آخوندهاي همپالكيشان به مسئولان اوين گزارش كردند. برخي برادران يادشان هست كه تا روز آخر هم هر چه اين لاجوردي ميخواست بهظاهر هم كه شده با ما سلاموعليكي بكند، و پلي داشته باشد، من جواب نميدادم و ميگفتم كه مثل ابنملجم است. يكروز هم در اتاق ملاقات، رفسنجاني با زبانبازي گرم و نرم به سراغم آمد كه پشت كردم»(مسعود رجوي مراسم بزرگداشت 4خرداد1373).
بسياري ديگران كه در زندان از نزديك با لاجوردي بوده اند تصديق مي كنند كه آن بدسگال، با خلقياتي مملو از عقده و كينه، و آميخته به لومپنيسمي مشمئز كننده، چون بوفي شوم برروابط و مناسبات زندانيان سنگيني مي كرد.
اما لاجوردي از چيزي بيشتر از يك مجموعه عقده، رنج مي برد. او خشك انديشي بود بيسواد و مرتجع كه وقتي با عقده هاي تاريخي اش گره مي خورد تبديل به موجودي مي شد كه به اعتراف «آقازاده»اش: « حتي گاهي اوقات ايرادهايي را به نظرات مرحوم ملاصدرا داشتند».
كينه جويي لاجوردي با «دگرانديشان» به ويژه با مجاهدين بعد از پيروزي انقلاب سال57 بارز مي شود. لاجوردي در سال56 از زندان آزاد مي شود و با اوج گيري تظاهرات مردمي به عضويت كميته استقبال از خميني در مي آيد. كميته اي كه در واقع نطفه اصلي حاكميت سالهاي بعد را در خود داشت.
او هرچند از اعضا شناخته شده جريان مؤتلفه و در ارتباط مستقيم با آنها بود، بلافاصله پس از تشكيل حزب جمهوري اسلامي عضو شوراي مركزي آن مي شود. پسرش در باره ساير فعاليتها و پستهاي او گفته است: «در كميته استقبال از حضرت امام (ره) قرار گرفتند و خدماتي را در آن جا انجام دادند. در همان ابتدا براي مشايعت امام (ره) به منظور بازگشت به ايران، به پاريس رفتند. پس از آن نيز همواره در خدمت حضرت امام بود. همزمان در كميتههاي انقلاب فعاليت ميكردند. در صدا و سيما تقريبا چهار سال برنامه هاي تفسير قرآن از ترجمهها و تفسيرهاي ايشان استفاده ميكرد. در شكلگيري كميته امداد حضرت امام (ره) نقش به سـزايـي داشـتـند تا اين كه مباحث مربوط به گروهكها پيش آمد. گروهك فرقان دست به اقدامات تروريستي و حذف گرايانه مسئولين نظام ميزد كه از طريق شهيدآيتالله دكتر بهشتي از حضرت امام (ره) درخواست شد با توجه به شناختي كه شهيد لاجوردي از گروهكهاي مختلف دارند، دادستاني انقلاب را به عهدهايشان بگذارند»
در شهريور59 با تأييد كامل خميني مسئوليت دادستاني انقلاب اسلامي مركز را به عهده مي گيرد. سپس به رياست اوين مي رسد. بعد از رياست اوين به مدت ده سال در پست رياست سازمان زندانهاي كشور را تا سال 76 كار مي كند.
دعواهاي يك گله گرگ بر سرقدرت:
در سالهاي مسئوليتهاي او، سگدعواهاي بسياري بين جناحهاي مختلف رژيمي جريان داشت. عده اي نمي خواستند او را در مقام حساسش ببينند و تقاضاي استعفايش را داشتند. اما اين دعواها در كادر حذف و تكه پاره كردن يك گله گرگ تازه به قدرت رسيده بود، و نه ناشي از اعتراض به عملكردهاي به غايت ضدانساني اش. هرچند بسياري از زندانيان نمونه هاي تكان دهنده اي از عملكردهاي لاجوردي نوشته اند اما ما براي روشن شدن وضعيت جناح بنديهاي دروني رژيم ناگزير از تكرار برخي ازآنان هستيم.
عزت شاهي، كه خود يك لاجوردي كوچك است و با پدرخوانده خود روابط بسيار نزديكي داشته است، در فصلي از كتاب خاطرات خود تحت عنوان «دوران رياست فلاحيان» مي گويد: «در همين ايام اتفاق ديگري رخ داد؛ آقاي مهدوي كني از وزارت كشور رفت و به جاي او آقاي ناطق نوري وزيركشور شد. آقاي ناطق به ادامه همكاري من با كميته اصرار كرد و وعده داد كه تغييرات زيادي را در كميته بدهد و تيپهاي قبلي را كنار بگذارد و براي آن مسئول ديگري انتخاب كند. من هم قبول كردم اما بعد از سه ـ چهار ماه او كميته را تحويل آقاي فلاحيان داد، ديگر نور علي نور شد! مشكلات ما تازه شد.
آقاي فلاحيان پيش از اين در دادسراي انقلاب (واقع در چهارراه قصر ) با آقاي سيد حسين موسوي تبريزي (دادستان كل انقلاب) همكاري ميكرد. موسوي با لاجوردي خيلي مخالف بود، ميخواست به هر نحوي كه شده لاجوردي را از دادستاني اوين بردارد و فلاحيان را جايگزينش كند.آنها به لطايف الحيلي در صدد بركناري لاجوردي بودند، اما هر چه كردند كه او استعفا بدهد، گفته بود: من استعفا بده نيستم، اخراجم كنيد، بگوييد مرا بيرون كنند، اما استعفا، نه! چرا كه من دارم كارم را ميكنم و تا زماني كه آقاي خميني راضي است ما كار خود را انجام ميدهيم.آقاي بهشتي هم به لاجوردي گفته بود كه گوش به حرف هيچ كسي نده، سفت و محكم سر جايت باش و كارت را بكن.
وقتي اينها ديدند كه به هيچ طريقي نميتوانند لاجوردي را كنار بگذارند، ترفند ديگري به كار بستند. از آن جا كه لاجوردي كمي خشن بود و چهره تندي داشت، گفتند كه آقاي خميني به حاج سيد احمد آقا گفتهاند كه ديگر شرايط تغيير كرده و الآن اوضاع سر و سامان يافته بايد ملايمتر بود و ايشان (آقاي لاجوردي) را بايد از دادستاني برداشت. لاجوردي به تأكيد ميپرسد كه اين حرف و نظر امام است؟! آنها جواب ميدهند حاج سيد احمد آقا چنين گفته است. لاجوردي هم مهر دادستاني را تحويل ميدهد و ميگويد: پس خداحافظ! ميروم! نه چيزي آورده بودم و نه چيزي دارم كه ببرم… از دادستاني بيرون ميآيد. رفقاي او آقايان عسگراولادي، سعيد اماني و … متوجه قضيه شده به او اعتراض ميكنند كه مرد حسابي چرا اين كار را كردي، حداقل ميگفتي يك دستخط از آقايخميني نشانت ميدادند. فردا يا پس فرداي اين واقعه آنها با آقاي خميني ملاقات ميكنند. در اين ديدار آنها موضوع را گزارش ميدهند كه بله مسائل دادستاني چنين است و از قول شما به آقاي لاجوردي گفتهاند كه بايد برود كه او هم بيرون آمده است. آقاي خميني خيلي ناراحت ميشوند و آنها را سرزنش ميكنند كه نه! آنها بيخود كردهاند، حالا ايشان تازه جا افتاده است.… پس از اين ملاقات، لاجوردي بدون اين كه با آنها مشورت كند و يا خبر دهد، رفت در اتاقش نشست، گفت: مهري را كه از من گرفتهايد پس بدهيد. گفتند: شما استعفا دادهايد. گفت: شما گفتيد امام اينطور نظر دارند، شما برويد يك دستخط از امام بياوريد تا من استعفا بدهم. به اين ترتيب نقشه آنها نگرفت و لاجوردي سر جايش ماند و قضيه دادستاني آقاي فلاحيان منتفي شد. حال كه او مسئول كميته شده بود مرا جزء باند لاجوردي ميدانست و حاضر نبود كه به من ميدان دهد. از طرفي هم آقاي ناطق نوري اصرار داشت كه من در كميته بمانم. وضعيت برزخي درست شده بود.
(از كتاب خاطرات عزت شاهي ـ بخش تشكيل كميته هاي انقلاب اسلامي)
حسين لاجوردي، پسر جلاد، نيز در مصاحبه خود با ايسنا نيز يك نمونه ديگر را ذكر مي كند و ريشه جريان را به مهدي هاشمي و «بيت منتظري» مي داند. او گفته است: «فشارها از طرف شورايعالي قضايي وقت آن قدر زياد بود كه آقاي لاجوردي بايد استعفاء بدهي، اما ايشان هرگز زير بار استعفاء نميرفت و البته امام هم به ايشان فرموده بودند كه استعفاء ندهيد و در هر صورت شهيد لاجوردي را سال 1363 از كـار بركنار كردند كه آقاي رازيني جانشين ايشان شود. البته امام در آن مقطع به آقـاي رازيـنـي كه دادستاني مشهد را برعهده داشتند فرموده بودند كه شما در مشهد بمانيد و از سوي ديگر به شهيد لاجوردي هم امر كرده بودند كه به هيچ عنوان استعفاء ندهيد و در تهران بمانيد. حاج آقا هم با استناد به فرمايش حضرت امام (ره) كه آمدن آقاي رازيني و رفتن خودشان با نظرات رهبري انقلاب مغايرت دارد در مقابل فشارهاي بسياري كه از بيت آقاي منتظري و شورايعالي قضايي وقت مبني بر استعفاي ايشان بود، ايستاد»
در جريان بركناري لاجوردي در سال63 از رياست اوين، پسر جلاد در عين حال كه دروغي مضحك سر هم مي كند، اما دست روي واقعيتي مي گذارد كه توجه به آن لازم است. او در پاسخ به اين سؤال كه « مـهـمـتـريـن دلـيـل بـراي بـركناري شهيد لاجوردي از سوي شورايعالي قضايي چه بود؟» پاسخ مي دهد: «در سال 63 امرهايي درباره برخي از زندانيان از سوي شوراي قضايي صورت ميگرفت كه حاج آقا با اين گونه پارتيبازيها مخالف بود و زير بار استخلاص منافقين از زندان نميرفت». بعد هم در توضيح «استخلاص منافقين» اضافه مي كند: «يعني عدهاي از زندانيان را طرف شورايعالي قـضـايي مطرح ميشدند كه دادستاني انقلاب اينها را بايد آزاد كند. براي مثال برخي از عـنـاصـر جزيي سازمان پيكار اعدام شدند اما رهبران سازمان و كادر مركزي با توصيه شورايعالي قضايي آزاد شده بودند». هرچند «شورايعالي قضايي» مورد اشاره بسيار كلي و مجهول الهويه اي دارد و به نظر نمي رسد هيچگاه تقاضاي «استخلاص منافقين» را داشته باشد اما مهم برخورد لاجوردي است. آن جا كه «آقازاده» مي گويد: «ايشان پاي آن حكمي كه از طرف شورايعالي قضايي صادر شده بود، نوشتهاند كه خدايا من با ديدن اين حكم، مرگ خود را آرزو ميكنم كه در نظام جمهوري اسلامي زيردستي آن كسي كه تابع شخص ديگري است بايد اعدام شود اما كـسـي كـه دسـتور صادر كرده از زندان آزاد ميشود و در خارج از كشور همچنان زندگي كند و مدام اتهام به نظام جمهوري اسلامي نسبت دهد».
و اين چنين است كه مردي بهترين گزينه «امام» براي جلادي نظام است كه به واقع وقتي نامي از «استخلاص منافقين» مي شنود «مرگ خود را آرزو» مي كند. اين مرد همان خليفه اي است كه خميني برايدست بريدن و حد زدن و رجم کردن نياز دارد و در به در دنبال آن مي گردد. چنين مردي در كوران سگدعواها و اوج گيري رقابتهاي جناحهاي مختلف از پشتيباني كامل «امام» برخودار مي شود. و «آقازاده» به درستي گفته است:« ايشان به طور كامل مقلد امام (ره) بودند و اين مسأله را چه در كلام و چه در عمل اثبات كردند. در نامهاي از امام نيز به اين نكته اشاره شده است كه در دوران اوج تهمتها و توهينها به شهيد لاجوردي، هيچكس مانند حاج احمد از ايشان حمايت نكرد. امام (ره) از ايشان به عنوان يك انسان ژرفنگر و خستگيناپذير در قبل و بعد از انقلاب ياد كردهاند.» در اين جا كلمات معناي خاص خود را مي يابند. «خستگي ناپذيري» مورد نظر كاملاً مفهوم است. اين را قبل از هركس زندانياني گواهي داده اند كه نيمه هاي شب با عربده هاي او از خواب بيدار مي شدند و شاهد برده شدن صف طولاني همزنجيرانشان براي تيرباران بودند. اما «ژرف نگر»ي مورد علاقه «امام» هم بسيار قابل تأمل است. همه مي دانند كه هرصفتي به لاجوردي برازنده باشد «نگريستن» به معناي«انديشه ورزي» آن هم از نوع «ژرف» آن به ريخت و قيافه او نمي آيد. پس چرا «امام» خليفه خود را شايسته چنان صفتي مي داند؟ اين را بايد در هوشياري ضدانقلابي خود خميني جستجو كرد. خليفه اعظم با ژرف نگريهاي لاجوردي نظامش را آب بندي مي كرد(در اين مورد مراجعه شود به مقاله «تأملي در ژرفا به سبك جلاد» به همين قلم در نشريه مجاهد) يك قلم از «ژرف نگر»ي لاجوردي را درست در بحبوحه قتل عامهاي سياه سال67، وقتي كه روزانه صدها مجاهد و مبارز اسير را دسته دسته به دار مي آويختند، ببينيم. او به ظاهر در آن نسل كشي مستقيماً نقش و دست نداشت اما در مصاحبه با روزنامه ها خطاب به حكام شرع گفت: ««نبايد گول مظلومنماييهاي منافقين را بخورند… مسئولين ذيربط بايد هميشه در برخورد با اينها اصل را با نفاق منافقين بگذارند و همواره با شك و ترديد به آنها بنگرند…» (روزنامه جمهوري اسلامي 15مرداد67)
با اين تفاسير، نه محض تفريح و تغيير ذائقه، كه براي درك بيشتر «ژرفا»ي دجالگري آخوندها بهتر است به چند نكته از زندگي خصوصي دژخيم نحس اوين اشاراتي داشته باشيم.
بعد از هلاكت لاجوردي، با توجه به نفرت گسترده اي كه از او در ميان اقشار مردم وجود داشت، آخوندها سعي كردند با به ميان كشيدن پاي خانواده، از جمله همسر و دختر و پسرش، برخي ويژگيهاي فردي و فكري را به او نسبت دهند كه براي لاجوردي بيشتر يك اتهام است.
مثلاً خانم ايشان به گفته خودش در زمان ازدواج با لاجوردي « کلاس پنجم (خجالت كشيده بگويد 12ساله)بودم وبسيار علاقه و تقيد داشتم که در مراسم دهه محرم شرکت کنم». او در مصاحبه با «ياران شاهد» به كرات از حسن خلق حاج آقا ذكر خير كرده و از جمله مي گويد: « اگر منزل مادرم بودم و يک ربع يا يک ساعت ديرتر از ايشان وارد منزل مي شدم، ايشان مي گفتند،"مادر جانم را هزار سال است که نديده ام." به من مي گفتند مادر جان . هيچ وقت نمي گفتند چرا دير آمدي؟ با آن تعبير شيرين "دلم براي مادر جانم تنگ شده " با من صحبت مي کردند . اهل اين نبودند که بخواهند تظاهر کنند، محبتشان را خيلي بروز مي دادند». (از گفتگو با همسرلاجوردي ـ مجله ياران شاهد)
دختر خانم ايشان هم فرموده اند: « ايشان بر خلاف آن چه که بعضيها تصور مي کنند، بسيار عاطفي بودند و من به جرئت مي توانم بگويم که تا به امروز فردي تا اين حد رئوف و مهربان نديده ام» (نشريه ياران شاهد).
آقازاده هم كه بعدها در بزنگاه سربريدن داريوش و پروانه فروهر حضور داشته اند فرموده است: «سادهزيستي، از ويژگيهاي بارز ايشان بود و با اين كه تمكن مالي خوبي داشتند(از كجا و كي اين تمكن خوب مالي پيدا شده مجهول است) ، سادگي را مبناي زندگي خود قرار داده بودند. بيشتر اوقات با دوچرخه به محل كار خود ميرفتند و هيچگاه اجازه ندادند كه ما براي انجام كارهاي شخصي و خانوادگي از اموال دولتي استفاده كنيم».
آقازاده همچنين فرموده اند: «شهيد لاجوردي احترام فوقالعادهاي براي بانوان قائل بود و در نامههايي كه از زندان براي مادر و خواهرم مينوشتند، تأكيد ميكردند كه مبادا شما هم جزو خانهنشينان و نظارهگر فعاليت مردان شويد». درباره احترام فوق العاده به «بانوان» هم همه زناني كه در آن سالها گذرشان به اوين افتاده و شاهد برخورد لاجوردي با زنان اسير بوده اند گواهيهاي بسياري داده اند. ما اين جا فقط محض نمونه يكي از آنها را نقل مي كنيم: «شعبه سكوت است. هيچكس آب نميخواهد و دستشويي هم نميخواهد برود؟… يك پتوي خاكستري روي زمين كشيده ميشود، و به دنبالش شياري از خون روي موزاييكها… نگاهش ميكنم! 18سالة خاموش! خوابيده! كبود كبود است… دستهايش را روي قفسة سينهاش گره زده، سرش را نميبينم، دمرو است… خفاش ميخندد… ميرود دستشويي و دستهايش را ميشويد… و ميرود… خيلي ساده! خيلي تكراري… ولي اون 18ساله كي بود؟ نميدانم!
شايد اين يكي است… اين را كه ميشناسم، روبهرويم نشسته و با چشمهاي سياهش نگاهم ميكند و حرف نميزند… زهره چي شدي؟… خودتي؟ همان زهره تبريزي هستي؟ همان كه با هم سر خيابان مهر قرار داشتيم؟… خودتي؟… چرا اينطوري شدي؟… چي شدي؟ سرم گيج ميرود، دستش را روي بينياش ميگذارد و با نگاهش ميگويد هيس!… زهره چرا روي صندلي چرخدار هستي؟… نميتواني راه بروي؟… فقط همين يك دستت تكان ميخورد؟… ترا بهخدا پاهايت را تكان بده… زهره فقط ميخندد و چشمهايش مثل آهو برق ميزند… زهره فلج شدي؟… چرا؟… كي اينطوريت كرد؟ با دستش روي متكايم يك تصوير ميكشد… تصوير يك پرنده… چي؟ جغد؟ نه! راست ميگويي؟ خفاش؟ با چشمهايش ميخندد… جدي ميگويي؟ خفاش يعني لاجوردي؟… خودش؟… سرش را تكان ميدهد و چشمهايش را ميبندد.
پنجاه، پنجاه و يك، پنجاه و دو… يك نفر از بچهها ميزند زير گريه، ميگويد من ديگر تحمل ندارم، من نميتوانم بشمرم… ساكت باش!… صد و بيست، صد و بيست و يك، صد و بيست ودو… «بچهها! مثل اين كه ميخواد از دويست هم بيشتر بشه! امشب چه خبرشونه؟ صد و بيست وسه…» مريم پروين نشسته روي تخت بهداري، نميتواند ايستاده نماز بخواند، اشكهايش يكريز ميبارد، ولي صدايش در نميآيد، صندلي چرخدار زهره را خالي برگرداندهاند و دارد توي راهرو، تلوتلو ميخورد. مريم گريه نكن!… مريم هميشه خيلي صبور بود، ولي امشب بيتاب است: «باورم نميشد زهره را با اين حالش ببرند…» مريم گريه نكن!… اشكهايش را پاك ميكند… خودش ميداند كه چند وقت ديگر بهزهره خواهد پيوست!
زير پنجره صداي كاميون ميآيد… ليدا ميگويد: «بچهها بياين قلمدوش!…» فريده ميرود روي دوش ليدا، از پنجره بيرون را نگاه ميكند، واي خدا!… فريده ميافتد پايين و دستش را روي چشمهايش ميگذارد… شيرين خودش را ميكشد بالا… خشكش ميزند… «بچهها! كاميون پره.. واي واي واي… چقدر زياد هستند…» «نگاه كن ببين زهره هم وسطشون هست؟…» بهتزده جواب ميدهد: «…نميدونم! ولي يكي يه لباسي مثل لباساي بهداري تنشه، از اين راه راههاي آبي…»
«آخي بميرم الهي!» و بغض شيرين هم ميتركد… «شيرين چيه؟» «بچهها، يكي از برادرها مثل اين كه زير شكنجه تموم كرده، اومدن از اينجا ببرنش، همين جوري جسدش رو گذاشتن زير برف، لاجوردي هم هست… آخ! آخ! آخ!» (لاجـوردي بـهخـون مجـاهـديـن تشـنه بـود ـ نوشته مجاهد از بند رسته مژگان همايونفر ـ مجاهد404 )
به همين قياس مي توان به برخي صفات ساده زيستانه او كه برايش برمي شمرند اشاره كرد. اگر معناي دقيق ساده زيستي او را بخواهيد بدانيد بايد به شكنجه مستمر زندانياني اشاره كرد كه حتي بعد از بازجويي و گرفتن حكم روزها و ماههاي متمادي گرسنگي مي كشيدند و از حداقل يك غذاي مورد نياز محروم بودند و در عوض لاجوردي مي گفت: «سخت به عدم اسراف معتقديم. در نظام گذشته من خودم در زندان بودم و مي ديدم كه چقدر غذا در زندان مصرف مي شود. شايد نصف آن مقدار غذا اسراف مي شد و آن را دور مي ريختند. ولي ما بحمدالله جلوي اين اسراف را در زندان اوين گرفته ايم. به آنها گفته ايم اگر قرار بشود كه 10گرم نان دور بيندازيد فردا نان كمتري برايتان خواهيم آورد» (روزنامه اطلاعات پنجشنبه 14مرداد61)
اين آدم ساده زيست و فروتن، با همه سنگهايي كه براي اسلام به سينه مي زند، وقتي به ديگران مي رسد يك گرگ درنده، بدون ذره اي ملاحظه و فتوت، است. در يك گزارش زندان آمده است: «زماني در سالهاي 50-52 كه ما با همين لاجوردي كثيف در زندان بوديم. اين آدم بيچشم و رو قسم ميخورد كه اگر امام زمان ظهور كند، يكي از صحابه اوليه او «محمد آقا جباري» (كانديداي معرفي شده سازمان براي انتخابات مجلس از قزوين) است، پشت سرش نماز ميخواند و قسم راستش روي محمد جباري بود. ولي يك ماه پيش همين لاجوردي دژخيم او را با دستان خودش تيرباران كرد. آن روزها بارها ميگفت: كثيفترين و بدترين شغل زندانباني است، و حالا سرجوخه اعدام پاكترين...»(مقاله حماسه خونين سپيده دمان آزادي ـ نوشته محمدعلي لبيبي ـ مجاهد871) چنين دد وحشي و درنده اي نه تنها به اسيران معمولي كه به زنان باردار و كودكان 3ـ4 ساله و مردان و زنان سالخورده و مجروحان و بيماران رحمي نمي كند. و تا آن جا پيش مي رود و در توجيه جنايتهاي خود به قدري ياوه مي بافد كه حتي هاشمي رفسنجاني برايش مي نويسد: «شب، مصاحبة آقاي دادستان و حاكم شرعِ دادگاه انقلاب تهران (آقايان اسدالله لاجوردي و محمدي گيلاني) دربارة مبارزه با ضدانقلاب را از تلويزيون ديدم. جالب نبود، تند، كممحتوا و بيتوجيه حرف زدند. (خاطراتِ رفسنجاني ـ عبور از بحران، چهارشنبه3تير60)
او حتي در كشتن دوستان سابق خود نيز مطلقاً ترديد نمي كند. در كشتن كساني، همچون آيت الله لاهوتي هم درنگ نمي كند. هرچند كه اين كار بدون اذن خاص از شخص خميني نمي توانست صورت بگيرد، اما آلوده شدن به خون كساني همچون لاهوتي كار ساده اي نبود. آن چنان كه جنايتكار خونريز ديگري كه از اعدام نكردن مجاهدين در همان اوائل انقلاب تأسف مي خورد و خود در رأس هرم حاكميت يكي از بزرگترين جنايتكاران ضدبشري حاكميت آخوندهاست جا مي زند و مي نويسد: «ساعت سه بعدازظهر خبر دادند كه از طرف دادستاني انقلاب به خانه آقاي [حسن] لاهوتي ريختهاند و خانه را تفتيش ميكنند. به آقاي [اسدالله] لاجوردي گفتم با توجه به سوابق و مبارزات آقاي لاهوتي بيحرمتي نشود. گفت دنبال مدارك وحيد [لاهوتي] هستند. اول شب اطلاع دادند كه آقاي لاهوتي را به زندان بردهاند و احمد آقا هم تماس گرفت و ناراحت بود. قرار شد بگوييم ايشان را آزاد كنند. آقاي لاجوردي پيدا نشد به آقاي(سيدحسين) موسوي تبريزي دادستان كل انقلاب گفتم و قرار شد فورا آزاد كنند. احمد آقا گفت امام هم از شنيدن خبر ناراحت شدهاند». (كتاب خاطرات رفسنجاني به نام عبور از بحران ـ صفحه 341) اما همان شب لاجوردي با دستور شخص خميني به حساب آيت الله لاهوتي مي رسد و رفسنجاني در فرداي همان شب مي نويسد: «عفت تلفني اطلاع داد كه آقاي لاهوتي را ديشب به بيمارستان قلب بردهاند بلافاصله تلفن زد و گفت از دنيا رفتهاند تماس گرفتم معلوم شد صحت دارد. آقاي لاجوردي دادستان انقلاب تهران گفت آقاي لاهوتي اتهامي نداشتهاند، براي توضيح مدارك مربوط به وحيد آمده بودند كه به محض ورود به زندان دچار سكته قلبي شده و معالجات بياثر مانده است. قرار شد پزشكي قانوني نظر بدهد.» (همان: صفحه 340)
اين عطش سيري ناپذير درندگي وقتي از حد مي گذرد ديگر تنها مجاهدين را قرباني نمي كند. كينهكشي شامل حتي اسيران جنگي آزاد شده توسط مجاهدين هم مي شود. براساس گزارشهايي كه همان سالها افشا شد وقتي مجاهدين تعدادي از از اسيران جنگي را آزاد كردند لاجوردي، كه رياست سازمان زندانهاي رژيم را به عهده داشت، گفت: «اين اسيران پيشين اغلب نفوذيهاي مجاهدين هستند و اعدام آنها براي امنيت شهرها لازم است» بعد هم دستور داد بسياري از آنها را اعدام كردند. او در ادامه ساديسم سيري ناپذيرش به قربانيان اعتياد هم رحم نكرد و در جمع خبرنگاران با صراحت گفت: «معتاداني كه براي چهارمين بار به اعتياد روي ميآورند، بايد اعدام شوند»(روزنامه ابرار 27مرداد70)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر