و چه قهوه خانه گرمي است
چشمان تو،
وقتي كه غربت، موهايم را رنگ مي كند
و بخار نفسهايم يخ مي زند از انتظار.
در تابستان غربت برف مي بارد،
برف مي بارد،
برف مي بارد و من مي لرزم در اين شهر
در اين خيابان كه گمشده ام.
چه بغضي!چه شوقي!چه اشكي!
وقتي كه مرا مي يابي
و چشمهايت
به قهوه اي ميهمانم مي كنند.
29شهريور87
edameh matlab
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر