به مناسبت روز بزرگ مريم
و تقديم به آنان كه از او آموختند
چگونه تاريخ ديگري را بنويسند
ازدحام لطيف نيلوفرم،
و همهمة موزون بيد تنها،
گمشده در پياده روهاي كثرت.
آمده از فلات رنج و صخرة آه،
ايستاده در چارراههاي سرگشتگي
با جاني پر از واژههاي ممنوع.
تبارم، باري
مينياتور يك كهكشان خاموش
با ستارههايي از فولاد و رؤيا بود.
تبارم را شاهان
در صحرايي از نمك، قتل عام كردند.
و، هربار، شيخي شرور،
وقتي كه نام جواني ام عين القضات بود،
سوختهام را برداروازههاي بغداد آويخت.
گاه، آنگاه كه از تازيانه پر شدم
و شلالهاي از گلسرخ برشانههايم روئيد
در بزرگترين ميدان شهر
شناسنامه جعلي ام را پاره پاره كردم
و با صدايي از ديبا خواندم:
هرچند همساية گمشدگي،
هرچند همخانة سرگشتگي
اما همخون آهوانم و همنفس روينده صبح،
با ريشههايي در آفتاب
و شاخههايي در دريا.
پدرم عربي قانع بود
كه با شير بز و پشم شتر
و بادهاي بي رحم صحرا ميزيست.
و با نگاهي افسون زده
براي ستارههاي سوزان شعر ميخواند.
پدرم از قبيلة مهاجران دورپرواز،
با بالهايي از ابر و آسمان،
همآواز پرندگان كوچ بود.
ثروت بيكران پدرم پتكي بود
كه با هر ضربهاش
تصوير هزار تاتار خونريز قبايل بربر را
برسنگ صخرهها نقش ميزد.
پدرم سيگارفروشي بود كه يك كليهاش را
براي رفتن خواهرم به مدرسه فروخت
و هرچند، هيچگاه گلادياتوري را نديده بود
اما با ني لبك كوچكش
هرشب تا انتهاي خوابگاه اسپارتاكوس ميرفت
و شمشيرش را جز بر خليفه نكشيد.
مادرم جميلترين زنان عالم بود
با گيسواني از حنا
و دستهايي كه بوي پهن ميداد.
مادرم پيش از آن كه بازويش شكسته شود
گاهي همراه پدرم ما را به زيارت ميبرد،
گاهي هم در بتخانه سومنات
براي خدا كاتالي ميرقصيد،
اما هربار در نماز صبح
براي فرزندانش در قبائل مايا دعا ميكرد.
مادرم
اينكايي بود با شش فرزند سياه پوست
كه شش ماه از سال را ميخوابيد
و شش ماه ديگر
خوابهايش را براي اسبها تعريف ميكرد.
برادرم
هندويي اندوهگين بود
تعميد شده در آبهاي گنگ
و براي معصوميت كاهنان آن قدر گريست
كه در معبد باميان بتي شد سنگي و مأيوس.
برادر ديگرم،
محبوس رنجوري بود،
در سياهچال سندي بن شاهك.
ميرغضب برادرم،
بعد از حجاج، مهربانترين زندانبانان بود
و وقتي خليفه هارون،
دستور داد تا دخل و خرج اسيران را برابر كنند،
برادرم در كار صبوري تا آن جا پيش رفت
كه در غاري پر كبوتر
به ارواح گمشدة سپاه فرشتگان زيرزميني پيوست.
برادرم آوازه خواني بي تاب بود
و از قطب تا استوا يك نفس دويد
تا وقتي برادرش را بردار ميبيند
آخرين ترانهاش را
به ياد سفرهاي بي چشم انداز
در معابر پر از عابر و گل سرخ بخواند.
برادرم را مثل ويكتور خارا،
با گيتارش، دستگير كردند
و مثل حجت زماني كشتند.
خواهران سه گانهام
مسحور ستم بودند.
شوهر اولين خواهرم سرباز يك بار مصرف بود
كه در جبههاي بي نام مصرف شد.
روزي كه صاحبخانه
وسائل خانة خواهرم را به كوچه ريخت
خواهرم مثل لالهاي گر گرفت
و خودش را در پشت دار قالي دار زد.
در رميدگي چشمهاي خواهر ميانهام
آهويي خوابيده بود
و شبها در انزواي خاك
وقتي برايم قصة سمعك عيار ميگفت
آسماني بي پرنده را نشانم ميداد.
كوچكترين خواهرانم
قرقاولي رنگارنگ بود
كه در شاليزار كار ميكرد.
يك روز بعد از اين كه آوازهايش را
مثل كوليهاي غرناطه خواند
چريكي شد زخمي
كه بعد از گريزهاي بسيار
در رختشويخانه شهر
كپسول كوچك سيانور را
در زير دندانهاي شكستهاش شكست.
پدرم اما كشته شد
در جنگي كه نميخواست و بردندش.
هيچ كس باور نكرد
مادرم هزار بار خواهد مرد
وقتي كه دخترش،
يا دختر دخترش، را در سودان گرسنه ميبيند.
خواهرم به كنيزي رفت، فروخته شد، حراج شد
و جنازههاي برادارانم را به چاه ريختند.
من ماندم و هزار چنبرة زخم.
من ماندم و هزار سال سكوت.
من ماندم و اين همه ستارة كولي.
من ماندم و اين پاي مجروح و دل شكسته
با عبوري شبانه
از هزار نمكزار و شورستان بي حاصل.
تبار من
از هزار، هزار توي هرز سربركشيد
ولي نه به آسمان رفت و نه در بيابان گم شد
تبار من در آينه نشست
و مثل من گفت:
خفه شدم
در دود مطبق اين خيابان پرهياهو
و دريغ كه بسوزم در روزنامههاي ننگ
و شبنامههاي تهمت
تبار من، فردا را نديده بود ولي
در ميان توفان شور شن
روزي هزار خرمن باور بوجاري ميكرد
و شبها براي هرنوميد
يك گل شقايق را آب ميداد.
تبار من تركيب مقفاي خاك و آب بود،
و منظومة ابريشمين پرنده و باران
در متن چشمهاي زني كه نگاهش
معناي جهان را
در پرواز شاخه به شاخة گنجشكي
از اين كهكشان،
به كهكشاني ناشناخته يافته بود.
5مهر87
و تقديم به آنان كه از او آموختند
چگونه تاريخ ديگري را بنويسند
ازدحام لطيف نيلوفرم،
و همهمة موزون بيد تنها،
گمشده در پياده روهاي كثرت.
آمده از فلات رنج و صخرة آه،
ايستاده در چارراههاي سرگشتگي
با جاني پر از واژههاي ممنوع.
تبارم، باري
مينياتور يك كهكشان خاموش
با ستارههايي از فولاد و رؤيا بود.
تبارم را شاهان
در صحرايي از نمك، قتل عام كردند.
و، هربار، شيخي شرور،
وقتي كه نام جواني ام عين القضات بود،
سوختهام را برداروازههاي بغداد آويخت.
گاه، آنگاه كه از تازيانه پر شدم
و شلالهاي از گلسرخ برشانههايم روئيد
در بزرگترين ميدان شهر
شناسنامه جعلي ام را پاره پاره كردم
و با صدايي از ديبا خواندم:
هرچند همساية گمشدگي،
هرچند همخانة سرگشتگي
اما همخون آهوانم و همنفس روينده صبح،
با ريشههايي در آفتاب
و شاخههايي در دريا.
پدرم عربي قانع بود
كه با شير بز و پشم شتر
و بادهاي بي رحم صحرا ميزيست.
و با نگاهي افسون زده
براي ستارههاي سوزان شعر ميخواند.
پدرم از قبيلة مهاجران دورپرواز،
با بالهايي از ابر و آسمان،
همآواز پرندگان كوچ بود.
ثروت بيكران پدرم پتكي بود
كه با هر ضربهاش
تصوير هزار تاتار خونريز قبايل بربر را
برسنگ صخرهها نقش ميزد.
پدرم سيگارفروشي بود كه يك كليهاش را
براي رفتن خواهرم به مدرسه فروخت
و هرچند، هيچگاه گلادياتوري را نديده بود
اما با ني لبك كوچكش
هرشب تا انتهاي خوابگاه اسپارتاكوس ميرفت
و شمشيرش را جز بر خليفه نكشيد.
مادرم جميلترين زنان عالم بود
با گيسواني از حنا
و دستهايي كه بوي پهن ميداد.
مادرم پيش از آن كه بازويش شكسته شود
گاهي همراه پدرم ما را به زيارت ميبرد،
گاهي هم در بتخانه سومنات
براي خدا كاتالي ميرقصيد،
اما هربار در نماز صبح
براي فرزندانش در قبائل مايا دعا ميكرد.
مادرم
اينكايي بود با شش فرزند سياه پوست
كه شش ماه از سال را ميخوابيد
و شش ماه ديگر
خوابهايش را براي اسبها تعريف ميكرد.
برادرم
هندويي اندوهگين بود
تعميد شده در آبهاي گنگ
و براي معصوميت كاهنان آن قدر گريست
كه در معبد باميان بتي شد سنگي و مأيوس.
برادر ديگرم،
محبوس رنجوري بود،
در سياهچال سندي بن شاهك.
ميرغضب برادرم،
بعد از حجاج، مهربانترين زندانبانان بود
و وقتي خليفه هارون،
دستور داد تا دخل و خرج اسيران را برابر كنند،
برادرم در كار صبوري تا آن جا پيش رفت
كه در غاري پر كبوتر
به ارواح گمشدة سپاه فرشتگان زيرزميني پيوست.
برادرم آوازه خواني بي تاب بود
و از قطب تا استوا يك نفس دويد
تا وقتي برادرش را بردار ميبيند
آخرين ترانهاش را
به ياد سفرهاي بي چشم انداز
در معابر پر از عابر و گل سرخ بخواند.
برادرم را مثل ويكتور خارا،
با گيتارش، دستگير كردند
و مثل حجت زماني كشتند.
خواهران سه گانهام
مسحور ستم بودند.
شوهر اولين خواهرم سرباز يك بار مصرف بود
كه در جبههاي بي نام مصرف شد.
روزي كه صاحبخانه
وسائل خانة خواهرم را به كوچه ريخت
خواهرم مثل لالهاي گر گرفت
و خودش را در پشت دار قالي دار زد.
در رميدگي چشمهاي خواهر ميانهام
آهويي خوابيده بود
و شبها در انزواي خاك
وقتي برايم قصة سمعك عيار ميگفت
آسماني بي پرنده را نشانم ميداد.
كوچكترين خواهرانم
قرقاولي رنگارنگ بود
كه در شاليزار كار ميكرد.
يك روز بعد از اين كه آوازهايش را
مثل كوليهاي غرناطه خواند
چريكي شد زخمي
كه بعد از گريزهاي بسيار
در رختشويخانه شهر
كپسول كوچك سيانور را
در زير دندانهاي شكستهاش شكست.
پدرم اما كشته شد
در جنگي كه نميخواست و بردندش.
هيچ كس باور نكرد
مادرم هزار بار خواهد مرد
وقتي كه دخترش،
يا دختر دخترش، را در سودان گرسنه ميبيند.
خواهرم به كنيزي رفت، فروخته شد، حراج شد
و جنازههاي برادارانم را به چاه ريختند.
من ماندم و هزار چنبرة زخم.
من ماندم و هزار سال سكوت.
من ماندم و اين همه ستارة كولي.
من ماندم و اين پاي مجروح و دل شكسته
با عبوري شبانه
از هزار نمكزار و شورستان بي حاصل.
تبار من
از هزار، هزار توي هرز سربركشيد
ولي نه به آسمان رفت و نه در بيابان گم شد
تبار من در آينه نشست
و مثل من گفت:
خفه شدم
در دود مطبق اين خيابان پرهياهو
و دريغ كه بسوزم در روزنامههاي ننگ
و شبنامههاي تهمت
تبار من، فردا را نديده بود ولي
در ميان توفان شور شن
روزي هزار خرمن باور بوجاري ميكرد
و شبها براي هرنوميد
يك گل شقايق را آب ميداد.
تبار من تركيب مقفاي خاك و آب بود،
و منظومة ابريشمين پرنده و باران
در متن چشمهاي زني كه نگاهش
معناي جهان را
در پرواز شاخه به شاخة گنجشكي
از اين كهكشان،
به كهكشاني ناشناخته يافته بود.
5مهر87
۱ نظر:
خسته نباشی
عجب تمثیل های زیبا و پر محتوائی
ارسال یک نظر