(دربارة برنامة رفيق ماه)
برنامه «رفيق ماه» را از تلويزيون سيماي آزادي ديديد؟ گفتگويي بود صميمي با اشكان، عرفان و فائزه فرزندان مجاهد شهيد عبدالرضا رجبي.
من فكر نمي كنم كسي باشد، و ذره اي شرف و وجدان داشته باشد، و اين برنامه را ببيند و از خود دهها سؤال نكند.
تك به تك فاكتهايي كه اين سه مجاهد جوان و نوجوان از پدر بزرگوارشان نقل مي كردند براي من نه درس آموز كه تكان دهنده بود. به يكي از آنها اشاره مي كنم.
نمي دانم اشكان بود يا عرفان گفت يك روز به ملاقات عبدالرضا رفته بودند. پدر به آنها سفارش كرده بود به اشرف بروند. و، مهم، اضافه كرده بود «اگر شما برويد من بهتر مي توانم مقاومت كنم و جلو اينها بايستم»
از لحظه اي كه اين حرف را شنيده ام تا همين الان ساعتهايم با عطر آن پر شده است. چرا كه در پس آن منطقي وجود دارد كه گريزي از آن نيست. منطق مقاومت، منطقي كه در برابر منطق تسليم است.
رو در رويي اين دو منطق تمام داستان يك انقلاب است. ما زندگي مي كنيم بر چه منطقي؟ راستي وقتي كه از ايران به خارج كشور آمديم با چه منطقي بود؟ آمديم بيرون كه جان به در بريم؟ يا اين كه بهتر و بيشتر مبارزه كنيم؟ منطق تسليم و منطق مقاومت دو جواب مختلف به اين مسأله مي دهد.
اين دو منطق پايه، ما را در دو دستگاه مختلف مي برند و به هر پرسش ما پاسخ دوگانه اي مي دهند. كاملاً متضاد. سياه و سفيد. بينابين هم ندارد. اينجا تنها جايي است كه اصلاً نمي شود باري به هرجهت بود. نمي توان هواي نسوختن سيخ و كباب را داشت. نمي شود دولا دولا شتر سواري كرد. نمي شود دكان دو نبشي باز كرد. نمي شود در مجلس يزيد رقصيد و در مجلس امام حسين گريه كرد. اول از همه، براي خودمان، بايد اين را روشن كنيم. در كدام دستگاه حرف مي زنيم، در كدام دستگاه كار مي كنيم، در كدام دستگاه نفس مي كشيم؟ زندگي را دوست داشتن برمنطق مقاومت يك معنا دارد در منطق تسليم معنايي ديگر. برخورد با مرگ در منطق مقاومت عبور فداكارانه و نثار جان معنا مي دهد و در منطق تسليم، پذيرفتن نفسي كه بيايد و برود و جز برزبوني و حقارت آدمي نيفزايد. نه زندگي و نه مرگ، به معناهاي عامشان، هيچ يك مقدس نيستند. نه بد هستند و نه خوب. چيزي كه به آنها اصالت مي دهد منطق حاكم برآنها است. منطق مقاومت يا تسليم.
حتماً شما هم شنيده ايد كه برخي رسوايان بدنام در توجيه خود استدلال مي كنند كه «بله ما اشتباه داشتيم و مجاهدين هم اشتباه داشتند» به ظاهر حرف درست است. چون معني مخالفش مي شود كه هيچ اشتباهي را نپذيريم. اما در واقع اين يك مغلطه است. زيرا باطرح آن مي خواهد همكاريهاي سركوبگرانه خود با دشمن را« اشتباه» قلمداد كند و ازطرف ديگرحقانيت بي گفتگوي مقاومت را با اين ادعاي كلي زيرسؤال ببرد و«اشتباه» محتمل قلمدادكند. خير، چنين نيست. منطق مقاومت دربرابر استبداد خون آشام مذهبي هميشه و به تمامي درست است وحق مردم ا يران است. همدستي با دشمن هم اسمش اشتباه نيست، بلكه خيانت است. اين كه آن خائن همه را با يك چوب مي راند و دم از «اشتباه همه» مي زند چه چيزي را مي خواهد بپوشاند؟ جز خيانت خود؟ ترسيدن از هيبت «امام خميني» و سازش با آخوندها، بعد هم جاسوسي كردن برايشان و كف و دف زدن و تبريك گفتن به لاجورديها براي شهادت اشرف و موسي اشتباه است يا خيانت؟ ندانستن است يا عملي استوار برپايه منطق تسليم و پذيرفتن ننگ. و راستي كه آبروباختگان تا چه حد غرق در منطق زبونانه خود هستند و تسليم تا به كجا آنان را مسخ كرده است.
به عبدالرضا برگرديم. شهيدي كه شهادت را در بالاترين مدار سرفرازي در نورديد.
مي شود زن و بچه داشت و بعد با حس منحوس مالكيت آنان، آنها را سرپوشي براي فرار از ميدان اصلي نبرد كرد. اين يك منطق است. منطق تسليم. مي شود در اين منطق، انبوه انبوه ياوه بافت و مهمل سرود. مي شود از عواطف پدري و مهر فرزندي سخن گفت. مي شود «از عشق به زندگي» و «ضرورت عشق به محبوب» سخنها گفت. و اگر اين ياوه ها مثمر ثمر واقع نشد مي شود دست به تهاجم زد و كساني را كه براين حقارت تف كرده اند بي عاطفه خواند. مي شود آنها را يك بعدي ديد. آه كه چه همسران بي وفا، چه مادران قسي القلب، و چه پدران سنگدل و بي خيالي!!!!
اما فراموش نشود، همه اينها در چارچوب منطق تسليم نوشته و گفته مي شود.
منطق ديگري هم هست. منطق عبدالرضا. مي شود به فرزندان گفت به اشرف بروند. چرا؟ براي اين كه بهتر و بيشتر مقاومت كند. براي اين كه «نه» استوار خود را تا به آخر بگويد و به ريش همة مزدوران و چهره مفلوك بريدگان، تسخر زد. بله مي شود مقاومت كرد و ايستاد و گوش به ياوه ها بست. در عوض ساعتي با عبدالرضا در گوهردشت يا ديزل آباد بود و رودرروي پاسداران شكنجه گران ايستاد و لذت مقاومت را، شيرين تر از هر لذتي حس كرد. مي شود ماند، مي شود رفت، مي شود شد. مي شود كرد كاري را كه عبدالرضا كرد. مي شود بالاتر از شهيد، صديق شد. آن چنان كه او شد.
از اين دو منطق، مقاومت يا تسليم، گريزي نيست.
شعري را كه چندي پيش گفته بودم تقديمش مي كنم:
برنامه «رفيق ماه» را از تلويزيون سيماي آزادي ديديد؟ گفتگويي بود صميمي با اشكان، عرفان و فائزه فرزندان مجاهد شهيد عبدالرضا رجبي.
من فكر نمي كنم كسي باشد، و ذره اي شرف و وجدان داشته باشد، و اين برنامه را ببيند و از خود دهها سؤال نكند.
تك به تك فاكتهايي كه اين سه مجاهد جوان و نوجوان از پدر بزرگوارشان نقل مي كردند براي من نه درس آموز كه تكان دهنده بود. به يكي از آنها اشاره مي كنم.
نمي دانم اشكان بود يا عرفان گفت يك روز به ملاقات عبدالرضا رفته بودند. پدر به آنها سفارش كرده بود به اشرف بروند. و، مهم، اضافه كرده بود «اگر شما برويد من بهتر مي توانم مقاومت كنم و جلو اينها بايستم»
از لحظه اي كه اين حرف را شنيده ام تا همين الان ساعتهايم با عطر آن پر شده است. چرا كه در پس آن منطقي وجود دارد كه گريزي از آن نيست. منطق مقاومت، منطقي كه در برابر منطق تسليم است.
رو در رويي اين دو منطق تمام داستان يك انقلاب است. ما زندگي مي كنيم بر چه منطقي؟ راستي وقتي كه از ايران به خارج كشور آمديم با چه منطقي بود؟ آمديم بيرون كه جان به در بريم؟ يا اين كه بهتر و بيشتر مبارزه كنيم؟ منطق تسليم و منطق مقاومت دو جواب مختلف به اين مسأله مي دهد.
اين دو منطق پايه، ما را در دو دستگاه مختلف مي برند و به هر پرسش ما پاسخ دوگانه اي مي دهند. كاملاً متضاد. سياه و سفيد. بينابين هم ندارد. اينجا تنها جايي است كه اصلاً نمي شود باري به هرجهت بود. نمي توان هواي نسوختن سيخ و كباب را داشت. نمي شود دولا دولا شتر سواري كرد. نمي شود دكان دو نبشي باز كرد. نمي شود در مجلس يزيد رقصيد و در مجلس امام حسين گريه كرد. اول از همه، براي خودمان، بايد اين را روشن كنيم. در كدام دستگاه حرف مي زنيم، در كدام دستگاه كار مي كنيم، در كدام دستگاه نفس مي كشيم؟ زندگي را دوست داشتن برمنطق مقاومت يك معنا دارد در منطق تسليم معنايي ديگر. برخورد با مرگ در منطق مقاومت عبور فداكارانه و نثار جان معنا مي دهد و در منطق تسليم، پذيرفتن نفسي كه بيايد و برود و جز برزبوني و حقارت آدمي نيفزايد. نه زندگي و نه مرگ، به معناهاي عامشان، هيچ يك مقدس نيستند. نه بد هستند و نه خوب. چيزي كه به آنها اصالت مي دهد منطق حاكم برآنها است. منطق مقاومت يا تسليم.
حتماً شما هم شنيده ايد كه برخي رسوايان بدنام در توجيه خود استدلال مي كنند كه «بله ما اشتباه داشتيم و مجاهدين هم اشتباه داشتند» به ظاهر حرف درست است. چون معني مخالفش مي شود كه هيچ اشتباهي را نپذيريم. اما در واقع اين يك مغلطه است. زيرا باطرح آن مي خواهد همكاريهاي سركوبگرانه خود با دشمن را« اشتباه» قلمداد كند و ازطرف ديگرحقانيت بي گفتگوي مقاومت را با اين ادعاي كلي زيرسؤال ببرد و«اشتباه» محتمل قلمدادكند. خير، چنين نيست. منطق مقاومت دربرابر استبداد خون آشام مذهبي هميشه و به تمامي درست است وحق مردم ا يران است. همدستي با دشمن هم اسمش اشتباه نيست، بلكه خيانت است. اين كه آن خائن همه را با يك چوب مي راند و دم از «اشتباه همه» مي زند چه چيزي را مي خواهد بپوشاند؟ جز خيانت خود؟ ترسيدن از هيبت «امام خميني» و سازش با آخوندها، بعد هم جاسوسي كردن برايشان و كف و دف زدن و تبريك گفتن به لاجورديها براي شهادت اشرف و موسي اشتباه است يا خيانت؟ ندانستن است يا عملي استوار برپايه منطق تسليم و پذيرفتن ننگ. و راستي كه آبروباختگان تا چه حد غرق در منطق زبونانه خود هستند و تسليم تا به كجا آنان را مسخ كرده است.
به عبدالرضا برگرديم. شهيدي كه شهادت را در بالاترين مدار سرفرازي در نورديد.
مي شود زن و بچه داشت و بعد با حس منحوس مالكيت آنان، آنها را سرپوشي براي فرار از ميدان اصلي نبرد كرد. اين يك منطق است. منطق تسليم. مي شود در اين منطق، انبوه انبوه ياوه بافت و مهمل سرود. مي شود از عواطف پدري و مهر فرزندي سخن گفت. مي شود «از عشق به زندگي» و «ضرورت عشق به محبوب» سخنها گفت. و اگر اين ياوه ها مثمر ثمر واقع نشد مي شود دست به تهاجم زد و كساني را كه براين حقارت تف كرده اند بي عاطفه خواند. مي شود آنها را يك بعدي ديد. آه كه چه همسران بي وفا، چه مادران قسي القلب، و چه پدران سنگدل و بي خيالي!!!!
اما فراموش نشود، همه اينها در چارچوب منطق تسليم نوشته و گفته مي شود.
منطق ديگري هم هست. منطق عبدالرضا. مي شود به فرزندان گفت به اشرف بروند. چرا؟ براي اين كه بهتر و بيشتر مقاومت كند. براي اين كه «نه» استوار خود را تا به آخر بگويد و به ريش همة مزدوران و چهره مفلوك بريدگان، تسخر زد. بله مي شود مقاومت كرد و ايستاد و گوش به ياوه ها بست. در عوض ساعتي با عبدالرضا در گوهردشت يا ديزل آباد بود و رودرروي پاسداران شكنجه گران ايستاد و لذت مقاومت را، شيرين تر از هر لذتي حس كرد. مي شود ماند، مي شود رفت، مي شود شد. مي شود كرد كاري را كه عبدالرضا كرد. مي شود بالاتر از شهيد، صديق شد. آن چنان كه او شد.
از اين دو منطق، مقاومت يا تسليم، گريزي نيست.
شعري را كه چندي پيش گفته بودم تقديمش مي كنم:
از اين گور...
اينجا در اين چاه
عقابي پر ريخته است!
با بالها
و آسمانها و افقهاي آتش گرفتهاش.
عقابي
با چشماني از تنهاي و رنج
و نه تنهاييِ رنج
كه رنجِ تنهايي.
اينجا از اين گور
شعله اي برخواهد خاست
از صخره و عقيق و خورشيد
و شبانگاه،
نگاه شرمناك ماه مي رمد از ابر
هنگام كه روح سپيد عقابي را
در مدفن رودها خفته مي بيند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر