۱۰/۰۶/۱۳۸۷

چشمهاي تو و مشرقهاي من(چهار شعر)

زيباتر از مادرم...

مادر زيباترين فرزند جهان گفت:
ماه وقتي از بالاي چاه گذشت
كودكم خواب بود.

ماه گفت:
به دشت كه رسيدم
شرم را گوشواره گلبركها كردم.

كودك به آهو گفت:
با نور مجروح مهتاب از خواب بيدار شدم
و جهان زيباتر از مادرم بود.

5مهر87

در ساية هرديوار

چه ساعت سردي!
چه سردي سردي!
آفتابي نيست.
و در غروب
كلاغهاي ساكت بر شاخه هاي درخت اندوهگين
سنگيني مي كنند
و در ساية هرديوار
گرازي پير،
با پوزه اي از طمع به خون آلوده،
چرت مي زند.

مرداد 87

هربامداد...

هربامداد
در آفتاب درختي مي رويد
با ريشه هايي مذاب
و شاخه هاي منتشر.

ستاره ها
گوشواره هاي درخت خاموش اند
يله در كهكشان
با تاريكي سرد مرگ.

از پنجره تا آفتاب
گنجشكان مي خوانند
براي گوشواره هاي سرخ
بر جاده هاي بي عابر.

10مهر87

چشمهاي تو و مشرقهاي من
چشمهاي تو
و مشرقهاي من
اين، چه حكايت است؟

صبحگاه زود
و گهواره هاي تكرار...
اين چشمها، اين چشمها، مشرقهاي من اند.

و روز
ادامه مي يابد در لحظه هاي بي توافق
در دقايق خفيف صدا.

فرومي ريزم از پائيز
در برگ ريزانهاي زرد
با هر غروب نگاه.

26مهر87

هیچ نظری موجود نیست: