(فصلي از كتاب روزهاي راه راه، يادمانده هاي سالهاي بند)
به مناسبت فرارسيدن 30دي، سالگرد آزادي مسعود رجوي از زندان
ماه كنعاني من! مسند مصر آن تو شد
وقت آن است كه بدرود كني زندان را
«حافظ»
وقت آن است كه بدرود كني زندان را
«حافظ»
روز 30دي57، وقتي مسعود(رجوي) از زندان آزاد شد، همة ما مجاهدين نفسي بهراحتي كشيديم. زيرا قطعي شد كه در نبرد 7سالة زندانها با رژيم شاه، آن هم پس ازكشاكشي خونين، پيروز شدهايم. پاياني پيروزمند كه شاه را با همة قدر قدرتي و ساواك را با تمام شكنجهگران و تئوريسينهايش در هم شكست. و بيجهت نبود كه بعدها شاه از آن بهعنوان بزرگترين اشتباه خود نام برد.
در مورد اين مسأله گرچه زياد صحبتي نشده اما براي همة ما، با همان درك آن روزي خودمان، بسيار روشن بود كه در صورت چرخيدن اوضاع، مسعود از اولين قربانياني خواهد بود كه توسط ساواك شاه شكار ميشود. بهخصوص كه قبلاًبهصراحت گفتهبودند: «اگر هم آزادتان كنيم در بيرون ترورتان خواهيم كرد». راستش من خودم بعد از قضيه كشتار 9زنداني در تپههاي اوين و شهادت كاظم و مصطفي اميد چنداني بهزنده ماندن مسعود نداشتم. و الان هم فكر ميكنم زياد اشتباه نميكردم. حالا نميدانم اين زنده ماندن را بهيك لطف الهي و معجزه تعبير كنم يا تقديري تاريخي يا هردو. بههرحال مسعود آمد و دور بعدي مبارزه شروع شد.
از آن روز تا امروز، 30دي هرسال من را بهسالهاي «زندان» و «مسعود» پرتاب ميكند. و بهدنبال آن خاطراتي زنده ميشود كه فصلي از يك تاريخ مكتوم است.
اگر از دورة 6سالة فعاليت مخفي سازمان بگذريم مبارزة مجاهدين با شاه از شهريور50، و پس از اولين يورش ساواك بهمجاهدين و دستگيري بيش از 90درصد اعضا و كادرهاي آن زمان سازمان، آغاز شد. تا پيش از آن تصور اين بود كه ميدان نبرد در جامعه است و از زماني آغاز ميشود كه اولين عمليات سازمان انجام شود. اما طرفه آن كه نهزمان و نه مكان نبرد را مجاهدين تعيين نكردند. و اولين ميدان رودرروييشان با رژيم شاه«زندان» بود. بعد از آن باز هم تصور اين بود كه «زندان» بخشي از مبارزه و در خدمت ميدان اصلي نبرد، يعني بيرون، است. يكي دو سال اول زندان هم برهمين سياق تنظيم بود. يعني همه كار اصلي زندان را كادرسازي براي بيرون ميدانستند. تا اندازة بسيار زيادي هم اين تحليل درست بود. زندان براي زندانياني كه حبسهاي كوتاهمدتي داشتند بهترين امكان آشنايي و ديدن آموزشها بود. اما روند قضايا در سالهاي بعد طوري شد كه عملاً رهبري مبارزه از بيرون بهداخل زندان منتقل شد. چرا كه بعد از شهادت مجاهد كبير رضا رضايي در سال52 و نضج گرفتن جريان خائنانة اپورتونيستي، سازمان در سال54 در بيرون متلاشي شد. و عناصر باقيماندة آن در حدي نبودند كه بتوانند نمايندگان واقعي و با صلاحيت رهبري سازماني باشند كه بنيانگذارش محمد حنيفنژاد بود. بههمين دليل بار رهبري سياسي ـ ايدئولوژيك مجاهدين از سال54 بهبعد رسماًًًً بهزندان منتقل شد. اين «مجاهدين در بند» بودند كه بايستي يا در اساس از خير سازمان بگذرند و آن را بهموزة تاريخ تحويل دهند، يا كمر همت بربندند. رنجها، توطئهها، نگاههاي تحقيرآميز، تهمتها و دشنامها، و تمام مصيبتهاي پس از يك خيانت را نهتنها بهجان بخرند كه بالاتر از آن باگردني افراشته، بنيادي را بريزند كه تاريخ چند سال بعد را برگردونة ديگري استوار ميكرد. و اين همان كاري بود كه بهرهبري مسعود در زندان انجام شد. يعني مسعود در عين حال كه بزرگترين، بغرنجترين، و مهمترين مسائل سياسيـايدئولوژيك سازمان رهبري كنندة جنبش را در سرفصلهاي مختلف حل كرده، همواره درگير ابتداييترين مسائل و سادهترين كارها بوده و از هيچ كدام آنها بهبهانه كم اهميت بودن نگذشته است. در يك كلام ذرهاي مفتخوري در او و رهبريش نبوده است. هرچه بوده خشت بهخشت آن با خون دل و رنج خودش خلق شده است.
اولين باري كه ديدمش در شمارة3 قصر بود. در يكي از روزهاي خرداد يا تير51 بود كه از كميتة ضدخرابكاري شهرباني بهفلكه و سپس بهزندان شمارة3 قصر برده شدم. سال درخشش و برو برو مجاهدين و فداييها و قدكشيدن مبارزه مسلحانه در زندان بود. سالي كه برخي اسمش را گذاشته بودند «حاكميت دوگانه». هردو سازمان دوران ضربهها و اعدامهاي اوليه را پشتسر گذاشته بودند و يواش يواش داشتند كمر راست ميكردند. براي من كه پروندهام منفرد بود فضاي پرتحرك و صميمي آن بند دنياي جديدي بود. بهاعتبار مذهبي بودن در طيف بچههاي مجاهد قرار گرفتم و آنها بهسراغم آمدند. با يكي دوتايشان از زمان كميته آشنا شده بودم. همانها قلابم شدند و با مجاهدين همراه شدم.
براي زنداني بدون وابستگي گروهي همهچيز زندان تازه است و زير ذرهبين. اولين چيزي كه زير ذرهبين من قرار گرفت آدمها بودند. مجاهدين چه كساني هستند؟ مثل كودكاني كه تازه بهشناخت اشيا ميپردازند همهاش سؤالم اين بود كه «اين كيه؟ اون چيه؟» تحرك بسيار زياد يكنفر در ميان مجاهدين توجهم را جلب كرد. يك دقيقه قرار نداشت. صبح تا شب يا در گوشة اتاقي كلاس داشت و دو سهتا مجاهد دور و برش بودند. يا در كنج ديواري داشت چيز مينوشت. توي راهرو بند هم كه راه ميرفت، هربار كسي را پيدا ميكرد تا چيزي بگويد و سربهسر كسي بگذارد. عصرها هم كه مثلاً براي عاديسازي ميآمد توي حياط قدم بزند، ول كن نبود. يك روز زير نظر گرفتمش. ديدم كسي كه با او راه ميرود مجبور است بدود. بهقد و قامتش هم كه نگاه ميكردي، ميفهميدي ورزشكار نيست. پرس و جو كردم كه او كيست؟ گفتند اسمش مسعود است. يك روز سرناهار خودم را كشيدم كنارش و سعي كردم با او همغذا شوم. در هزار فكر و خيال بودم و زير چشمي نگاهش ميكردم كه يك دفعه با صداي بلند اسمم را برد و آن چنان با صميميت از وضعيت پروندهام پرسيد كه خشكم زد. ديدم همه چيز را ميداند و انگاري كه سالهاست مرا ميشناسد. در حالي كه تا آن روز حتي يك كلام با او صحبت نكرده بودم. بهصورتش خيره شدم. دلم لرزيد. بيشتر از يك لحظه نتوانستم بهچشمهايش نگاه كنم. بيشتر از آن كه با زبانش حرف بزند با چشمهايش حرف ميزد. جادويي كه جمعه و شنبهام را آتش زد و من گريزپا را هم بهمكتب مجاهدين كشاند و ديگر هرگز نتوانستم دل از مهرش و مهرشان بردارم. بياختيار زمزمه كردم:
من ندانم بهنگاه تو چه رازي است نهان
كه من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان
و 13سال بعد در شعري براي همان چشمها نوشتم:
«بهچشمان تو رسيدهام،
و ميخواهم كه نجات يابم.
بگذار غرقه بميرم.
بهجنگلي ساكت رسيدهام
كه زير شاخههاي تاريكش
رودخانهيي نقرهاي جاريست
با دو ماهي سنگي
كه راه بهغارهاي دريايي
ـ نهانخانههاي بكر جهانـ بردهاند.
آنكس كه در تو نمُرد
زنده نيست.
بهچشمان تو رسيدهام
بگذار تا در اين غار دريايي
آسودهتر از آب بميرم».
بگذريم، مهم اين بود كه دل بهچيزي سپردم كه بزرگترين برد زندگيم بوده است.
چند ماه بعد تبعيدها شروع شد. عدهيي بهشيراز و عدهيي بهمشهد و تبريز و… تبعيد شدند. بخت اين را يافتم تا بيشتر با او باشم.
برخوردهايش با همة آنها كه ميديدم، حتي با خود مجاهدين، بهطوركيفي متفاوت بود. بهصورت فوقالعادهاي نسبت بهمحيطش حساس بود و اشراف داشت. كوچكترين چيزي از نظرش مخفي نميماند و بيشتر از هر چيز از تعيين تكليف ناشدن قضايا برميآشفت. يكبار قرار بود بحثي را بهمن منتقل كند تا من هم بهديگران بگويم. رفتيم كنجي را در اتاقي گير آورديم و شروع كرد. چند دقيقهاي نگذشته بود كه بهعينكم خيره شد. دستمال پاكيزهاي ازجيبش درآورد، عينكم را برداشت، پاك كرد و با طنز گفت: اين قدر بهفكر آخرت نباش! مقداري هم بهچشمهايت در اين دنيا فكر كن. و همين شد موضوع آموزش آن روزمان. آموزشي كه هرچند من دانشآموز خوبش نبودم ولي هرگز فراموشش نميكنم. او در عين حال كه هميشه اساسيترين خطوط را تعيين ميكرد و هيچكدام ما در اين مورد اصلاً ابهامي هم نداشتيم، ولي در كار مشخص، گوش بهفرمانترين نفري بود كه همه را شيفتة فروتنياش ميكرد. بارها اتفاق افتاده بود كه در كارگريهاي بند من سركارگر بودم و مسعود در تيم كارگريمان بود. طوري گوش بهفرمان بود كه من در عين حال كه لذت ميبردم و از خدا ميخواستم با او نيمساعتي بيشتر باشم ولي شرمنده ميشدم. سختترين كارها را روي هوا ميزد و براي انجام هركاري، از «تي» كشيدن گرفته تا ظرفشويي و تخليه زباله پيشقدم بود. اين فروتني و خاكي بودن تنها در زمينة كارهاي عملي نبود. حتي در مسائل تئوريك هم جايي كه نياز بهآموزش يا تكميل اطلاعات دربارة يك دستاورد علمي داشت مانند يك شاگرد مكتبي جلو كساني زانو ميزد كه بهراستي قابل مقايسه نبودند. چيزي كه بيشتر از هرچيز او را برميآشفت موجسواري و مردمگرايي مبتذل بود. اولين حرف بعد از زندانش در دانشگاه هم اين بود كه :«من بهاينجا نيامدهام كه فقط روند خودبهخودي اوضاع را ستايش كنم. ما نيامديم تا آنچه را كه هست فقط تأييد كنيم. لختي هم بايد انديشيد بهاين كه چهچيز بايد باشد و چه چيز هم نبايد باشد. آيا ما ميخواهيم نسل ملعوني باشيم؟» در نشستهايي هم كه من حضور داشتم و البته در سطحي هم نبودم كه ناظر همة آنها باشم، حتي يكبار نديدم حرف اول و آخر را بزند. هميشه حرفش را ميزد، از نظر همه ولو پرت و پلا استقبال ميكرد و بيشترين سؤال را از فرد مخالف نظرش ميكرد و در موارد متعددي در جا نظر مخالفش را ميپذيرفت. بهياد ندارم در نشستها از خودش انتقاد نكرده باشد. طوري از موضع برابر با آدم وارد گفتگو ميشد كه آدم بايد با خودش برخورد ميكرد تا خود را گم نكند. با دوستان و مجاهدين كه جاي خود دارد، حتي با دشمنانش نيز برخورد فردي نميكرد و مطلقاً كينه فردي كسي را بهدل نميگرفت. نمونة خيلي بارزش برخوردهايش با مرتجعاني بود كه بهخونش تشنهاند و اين همه فحش نثارش كرده و ميكنند. در حاليكه اصوليترين موضعگيريها را دربرابر آنها داشت ولي شگفتا كه حتي يك نمونه از برخورد فردي او را نتوانستهاند علم كنند. و واقعيت هم اين بود كه مسعود در عين قاطعيت براي پيشبرد خطوط، بيشترين مراعاتها را ميكرد و سفارش و تأكيد هميشگي او بازداشتن ما از برخوردهاي خودبهخودي و عكسالعملي در برابر آنها بود. يادم ميآيد وقتي در شمارة3 قصر بوديم زندانيان شمارة4 را كه اغلب زندانيان غيرمجاهد بودند بهشمارة3 آوردند. كاظم بجنوردي، رهبر حزب ملل، كه روزي در رؤياهايش ميخواست نه تنها ايران كه تمام كشورهاي اسلامي را آزاد كند، جزو آنها بود. او در توهم دنكيشوتي خودش از موضع رهبر يك حزب با مسعود برخورد ميكرد. و يادش رفته بود كه بهعنوان پيشقسط بريدگي تمامعيارش مدتي بود كه نمازش را هم كنار گذاشته بود و اين مجاهدين بودند كه «دين و ايمان» از دست رفتة آقا را بهاو بازگرداندند. يكبار از برخوردهاي او بسيار گزيده شدم و بهمسعود شكايت كردم كه بابا اين مزخرفات چيست كه ميگويد؟ مسعود گفت ولش كن در اوهام خودش خوش باشد، مهم اين است كه بريده بود و مجاهدين او را از چنگ ساواك نجات دادند. حالا بفهمد يا خودش را بهنفهمي بزند مهم نيست.
فكر كردن دربارة مجموعة اين خصايل ساعتهاي متمادي زندگي من را پر كرده است. و هميشه بهاين نتيجه رسيدهام كه يك چيز, او را از همة ديگران متمايز كرده است. او بهراستي دردمند است. بهخاطر همين هم كينهتوزيهايي كه از روي حسادت بهشخص خودش شده و ميشود مطلقاً نظرش را نميگرفت. يكبار بهاو گفتم فلاني قول داده فلان كار را برايمان انجام دهد ولي دربارهات فلان قضاوت نابهجا را هم كرده است. بدون لحظهيي درنگ گفت هرطور شده بگو كار را انجام دهد، مهم نيست چه گفته است.
همة اين خصايل انساني را بگذاريد كنار قدرت عظيم جمعبندي، توانايي فكري و تئوريك، مديريت بينظير، شرافت سياسي، حقشناسي نسبت بهپيشينيان، و پيشگامي در فدا. اين مسائل شايد در يك مبارزة صرفاً سياسي جدا از هم باشند ولي در مجاهديني كه بهيك مكتب فكري و ارزشي معتقدند و داعيهرسيدن بهسقف بالابلند«رهبري عقيدتي» را دارند نميتواند منفك از هم تلقي شوند. ما نيز طي ساليان هريك از اين ارزشها را در مسعود ميديديم و هريك بهتناسب, برداشتي از آن داشتيم. اما واقعيت اين است كه هيچگاه نميتوانستيم اين ارزشهاي والا و انساني را تا حد يك مقولة مشخص ايدئولوژيك بالغ كنيم. و تنها بعد از سال64 و انقلابي كه خواهر مريم پرچمداريش را بهعهده گرفت بود كه ما نيز اين سعادت را يافتيم كه در مداري قرار بگيريم كه «ماه كنعاني»مان را بيشتر و بهتر بشناسيم و با جان و دل برايش بخوانيم:
تو ماه كامل شب بودهاي، اي ماه!
آب مظلوم بيابان، اي آب!
تو آتش بودهاي، اي آتش!
و در متن پائينترين لايههاي خاك
صداي صادق آن روح سرشار كف آلود دريادر شريان هوايي!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر