كلمات و حفرهها
(از مجموعه قصه پرواز ماهي كوچك)
ديروز غروب، وقتي كه شاعر شعرهايش را دوباره ميخواند، بهكلمهاي برخورد. كلمهاي كه سعي داشت موذيانه خود را ميان كلمات ديگر پنهان كند. اما شاعر، كه با نوك قلم كلمات را زير و رو ميكرد، آن را ديد. قلم را گذاشت زير دست و پاي چند كلمه و آنها را مثل يك تكه گوشت قصابي بهگوشهاي انداخت. كلمه فراري, موش كوچكي بود كه در گوشهٌ يك ديوار بدون سوراخ گير افتاده بود. اول سعي كرد ديوار را سوراخ كند. چند بار ديوار را دندان زد و با سرعت شروع بهجست و خيز كرد. وحشت داشت از اين كه بهشاعر نگاه كند. ولي شاعر هم ول كن نبود. بالاي سرش ايستاده بود و با دقت و كنجكاوي او را نگاه ميكرد. وقتي موش از پيدا كردن سوراخ و راه فرار مأيوس شد، فهميد كه چارهاي جز تسليم ندارد. رويش را برگرداند و همانطور كه خود را بهديوار فشار ميداد بهشاعر خنديد. شاعر مقدار زيادي عصباني بود. قلمش را شكست و با دو تكهٌ آن دم موش را گرفت و آن را با تعجب در هوا بلند كرد. پنجرهٌ اتاق بسته بود و نور بهاندازه كافي بهاتاق نميتابيد. شاعر، بهطرف پنجره رفت و آن را باز كرد. موش ميان زمين و آسمان دست و پا ميزد. و دلواپس اين بود كه شاعر ميخواهد با او چه كند؟ شاعر پنجره را باز و در زير نور بيرنگ آفتاب شروع بهوارسي موش كرد. موش عجيبي بود كه تا آن موقع شاعر شبيهش را نديده بود. دندان نداشت اما با و جود جثهٌ كوچكش خيلي چاق بود. چند تار سپيد مو در اطراف دهان و پوزهٌ بدشكلش ديده ميشد. و گوشهاي كوچكش، حفرههايي بودند كه راه بهكلهٌ پر پشمش ميبردند. موش چند بار بهخود پيچيد و يك بار توانست پنجههايش را بهقلم شاعر قلاب كند. ولي باز هم نتوانست كاري از پيش ببرد.دو باره پنجههايش رها شد و همچنان معلق در آسمان ماند. شاعر از او پرسيد كه در كداميك از سوراخهاي شعرش خانه دارد؟ موش بهلكنت افتاد و فهميد كه شاعر از دست او خيلي عصباني است. شاعر سؤالش را دوباره از موش پرسيد و تهديد كرد كه اگر خانهاش را نگويد او را خواهد كشت. اما موش باز هم از ترس نتوانست حرفي بزند. شاعر ديگر حسابي از كوره در رفت. فرياد كشيد كه يك موش زشت و كريه چگونه توانسته است در شعر او حفرهاي بيابد و در آن جا زندگي كند؟ در حالي كه او هميشه تك تك كلماتش را وارسي و ضدعفوني ميكند و با هزار دقت و وسواس آنها را كنار هم ميگذارد
باز هم موش چيزي نگفت. شاعر پس از لحظهاي درنگ، با خودش فكر كرد بهتر است كنترل خود را از دست ندهد. و با زبان خوش سعي كند موش را بهحرف آورد و بهحفرهٌ درون كلمات شعرش، كه خانهٌ موش است، راه يابد. اما چه ميتوانست بكند؟ مسلما اگر يكباره لحنش را عوض ميكرد، موش باز هم حرفي نميزد. براي همين پس از سبك سنگين كردن چند كلمه در مغزش، بهترين كلمه را يافت. او بايد موش را « تهديد»كند و بعد با شيبي مناسب در كلمات، لحنش را آهسته آهسته ملايم كند. مطمئنا در اين صورت موش بهتلهٌ اصلي خواهد افتاد و شاعر با رام كردن او خواهد توانست بهحفرهٌ درون كلمات شعرش راه يابد. دو سر قلم را مقداري در ميان انگشتانش فشار داد. نالهٌ موش برخاست. شاعر با دست ديگرش تهديدكنان موش را نشانه رفت و گفت: «اگر حرف نزني همين الان مياندازمت پيش گربهٌ سياه كوري كه روي پشتبام در كمين نشسته است!». موش از وحشت چشمهايش را تا آن جا كه ميتوانست باز كرد. وقتي اطمينان پيدا كرد كه تصميم شاعر قاطع است با موشمردگي گفت حاضر است شاعر را بهحفرهٌ درون كلمات شعرش ببرد. شاعر اين عقبنشيني موش را پيروزي بزرگ خود يافت و فرياد كشيد: «پس بايد بههمهٌ سؤالات من جواب بدهي». موش قبول كرد ولي گفت همين طوري چهار چنگوله توي هوا نميتواند حرف بزند. شاعر قبول كرد. او را روي ميز گذاشت و يك ليوان بزرگ بلور را رويش وارونه كرد. بعد، از پشت شيشهٌ ليوان، از موش پرسيد كه صدايش را ميشنود يا نه؟ موش كه تازه راحت شده بود گفت اگر يك كمي بلند حرف بزند راحتتر ميشنود. شاعر در عوض بلند حرف زدن صورتش را نزديك آورد و گفت : «خب، بگو!». موش پرسيد چه بگويد؟ شاعر گفت از خودت شروع كن. تو كي هستي؟ و چند وقت است ك توي حفرهٌ كلمات زندگي ميكني؟ موش با زيركي زار زار گريست و گفت: « شاعر بينواييست كه اكنون سالهاست در شيارها و حفرههاي شعر زندگي ميكند». شاعر از تعجب داشت شاخ در ميآورد. چگونه چنين چيزي ممكن است؟ و چگونه او - با همهٌ دقت و وسواسش - تا بهحال متوجه اين موش نشده است؟ وقتي تعجب شاعر بيشتر شد كه شنيد موش ميگويد سالهاي اول زندگي او و همسرش خيلي سخت گذشته است و تنهايي و بيهمزباني فشار زيادي بهآنها وارد ميكرده. شاعر خيلي خودش را نگهداشت تا توانست جلو غيظش را بگيرد. بلند شد يك ليوان آب سرد خورد و بعد از اين كه احساس كرد خونسرديش را كاملا بهدست آورده است از موش پرسيد: «الان شما آنجا چند نفر هستيد؟» موش با خوشحالي تعريف كرد كه فرزندان او ديگر بزرگ شدهاند و تعدادي از آنها بهمدرسه ميروند. تعدادي هم مشغول كار و كاسبي هستند. تا شاعر خواست چيز ديگري بپرسد موش اضافه كرد كه همين امشب مراسم ازدواج دخترش با پسر خانوادهٌ حفرهٌ بغلي ميباشد. و اگر شاعر مايل باشد ميتواند اين افتخار را بهآنها بدهد و در مراسم جشن عقدكنان آنان شركت كند. شاعر ديگر عصباني نبود. مبهوت بود. گيج و گم، آهسته با خود ميگفت: «پس اين طوري بوده است؟». و بهخاطر آورد اغلب كساني كه شعرش را ميخواندهاند بهاو ميگفتهاند: «شعرهايش بوي مرده ميدهند». در واقع بوي گند اين موشها بوده كه توي حفرهاي براي خودشان با خيال راحت ميخوردهاند و ميخوابيدهاند و حتي مراسم عروسي و زاد ولد هم راه ميانداختهاند. با درماندگي از موش پرسيد كه اين همه موش از كجا قوتشان را تأمين ميكردهاند؟ و با ناباوري اضافه كرد: «در حالي كه كلمات شعر من علاوه بر ضدعفوني شدن، بسيار هم خشك هستند». موش قاه قاه خنديد و گفت درست است كه تك تك كلمات شاعر از فرط وسواس در انتخاب. خشك و ضدعفوني شده هستند و هيچ موشي هم نميتواند آنها را بجود، اما در زير همان خشكيها لايه لايه پنير پر چربي و باب دندان موشها نهفته است. و تعجب كرد كه چگونه شاعر كار كشتهاي مثل او تا آن موقع اين مسئلهٌ ساده را در نيافته است. شاعر دوباره گفت حالا ميفهمد آن بوي گندي كه از ميان شعرهايش بر ميخاسته و مشام همه را آزار ميداده از كجا ميآمده است. در واقع آنها همان بوي موشها بودهاند. همان موشهايي ك او هر چند يكبار جسدي از آنها را در گوشهٌ اتاق يا روي ميز كارش پيدا ميكرده است. و او, با سادگي تمام، هر چه در سوراخ و زير تختخواب و گوشهٌ ديوارها چسب موش ميريخت و تلههاي مختلف كار ميگذاشت، بيفايده بود. باز هم همان بو بهحدي اتاق را فرا گرفت كه شاعر تا مرز ديوانگي گيج شد. خوشحالي شاعر از پي بردن بهسرمنشأ آن همه بو، كه اتاق و شعرها و خود او را متعفن مي كرد، غير قابل وصف بود. بههمين دليل با خود گفت يك پدري از شما موشها در بياورم كه خودتان حظ كنيد! صدايش آن قدر بلند بود كه موش از توي ليوان آن را شنيد. باز هم خنديد و گفت اين يكي را ديگر نميتواني! شاعر پرسيد چرا؟ موش گفت من قبول دارم كه تو ميتواني تك تك ما را گير بيندازي ولي اين كه بتواني نسل ما را برداري اصلا ممكن نيست. هر چه باشد در هزارتوي حفرهها چند موشي باقيميمانند و پس از چندي زاد و ولد ميكنند و زياد ميشوند. شاعراز سادگي موش بهخنده افتاد و گفت تو از نقشهاي كه براي نسل موشها كشيدهام خبر نداري. من آن قدر بهشعرم علاقه دارم كه ديگر جانم بهلب رسيده و ميخواهم با يك تصميم قاطع براي هميشه از شر آنها خلاص شوم. موش گفت اين قدر بهخودت مغرور نباش. آدمها هميشه وقتي بهيك چيزي ميرسند فكر ميكنند دنيا ديگر هيچ چيزتازهاي براي كشف كردن ندارد. در حالي كه اولين قدمي كه آدم گول ميخورد و سرش كلاه ميرود همين جاست. شاعر از روي صندلي بلند شد و شروع بهقدم زدن كرد. حرفهاي موش چندان هم بيراه نبود. براي يك لحظه فكر كرد آيا قادر بهريشهكن كردن نسل موشها هست يا نه؟ بعد آمد جلو موش ايستاد و گفت بيخودي نيست كه شعرهاي من طاعون گرفتهاند. وقتي با وجود اين همه ضدعفوني كردن باز هم هر چند وقت يكبار جسد متعفن شماها را ميبينم، واي از داخل آن حفرهها. بعد بينياش را گرفت و شروع بهسرفه كرد. بهنظرش رسيد كه بسياري از حفرهها بهعلت تراكم جسدهاي متعفن موشها بسته شده و شعرش در واقع گورستان طاعونزدهٌ كلمات است. رويش را از موش برگرداند و با دلسوختگي زياد، آخرين تصميمي را كه بهنظرش رسيده بود با صداي بلند اعلام كرد. شاعر براي نجات هميشه از شر موشها تصميم داشت دفتر شعرش را يكجا در آتش انداخته. و با سوزاندن شعرهايش نسل تمام موشها را از توي شعرهايش براندازد. اين تصميم براي او بسيار مشكل بود، اما وقتي بهاين فكر كرد كه پس از آن شعرهايش بوي گنديدگي و طاعون نميدهند، بر ترديدش پيروز شد. اما باز هم موش از زير ليوان خنديد و گفت كه شاعر با اين كار فقط دفتر شعرش را از دست ميدهد. والّا در شعرها ناگفته و دفترهاي نانوشتهٌ آينده باز هم سر و كلهٌ موشها پيدا خواهد شد. شاعر بهخود نهيب زد كه نبايد مأيوس شود. و اين حرفها از دهان كسي خارج ميشود كه همين امشب عروسي دخترش ميباشد. بههمين دليل يقين حاصل كرد كه موش براي برهم نخوردن مراسم عروسي دخترش اين طور سمپاشي ميكند و آيهٌ يأس ميخواند. برگشت و رو در روي موش قرار گرفت و گفت اشتباه ميكني! همين امشب كه تمام موشها در مراسم جمع شدهاند بهترين موقع است. و من با بيرحمي تمام، تمام شعرهايم را در آتش خواهم انداخت. بعد هم مهلت نداد، دفتر شعرها را از روي ميز برداشت و محكم آن را فشرد و بهسرعت در اتاق را باز كرد و از راه پلهٌ باريك اتاقش بهپشتبام رفت. چند تكه كاغذ و چند قطعه چوب را روي هم ريخت و پس از ريختن تمام نفت گالن ذخيرهاش بر روي آنها، كبريت را كشيد. در يك لحظه شعلههاي آتش بههوا برخاست و شاعر پس از اطمينان از اين كه آتش خاموش نميشود در برابر آن قرار گرفت. و مثل مادري كه فرزندش را ميخواهد بهآتش بيندازد، بوسهاي بهدفتر زد، بغض خود را فرو داد و با صداي بلند گفت: «بدرود اي فرزندان طاعونزده!». بعد دفتر را با خشم و كينهاي بيسابقه درون آتش افكند. خوشبختانه بادي كه از شمال ميآمد بر شعلههاي آتش افزود و دفتر در مدت بسيار كوتاهتري از آن چه شاعر انتظار داشت خاكستر شد. اما دل شاعر باز هم راضي نبود. ميلهٌ آهني بلندي برداشت و در شيرازهٌ دفتر فرو كرد و چند بار آن را در آتش چرخاند. كاغذهاي سوختهٌ دفتر را باد تكه تكه كرد و شاعر آنها را از خود زدود. بدون اين كه افسوسي بخورد با عجله بهاتاق برگشت و با لبخندي حاكي از پيروزي بهموش گفت: «تمام شد. تما موشها و حفره ها سوختند، با شعرهايم جزغاله شدند و بر باد رفتند» موش هم چنان كه با خيال راحت زير ليوان دراز كشيده بود با تمسخر نگاهي بهشاعر انداخت و گفت : « فكر ميكني! موشها هيچ وقت دست از سر شاعرها برنميدارند». شاعر ديگر از اين همه كنينه توزي موش، حسابي لجش گرفت. اما ديد هر چه بيشتر حرص بخورد، موش خوشحالتر ميشود. جوابي بهموش نداد. رفت كنار پنجره ايستاد و سيگاري روشن كرد و بهغروب غمانگيزي كه در كوچه، افسرده افسرده راه ميرفت چشم دوخت. موش ول كن نبود. خندهٌ موذيانهاي كرد و گفت : «ميدانم الان ته دلت بهمن فحش ميدهي و ميخواهي از عصبانيت، سرت را بهچارچوب پنجره بكوبي. اما هيچ كدام اينها فايده ندارد. فردا در حفرههاي پنهان اولين شعري كه بگويي هزاران موش بهرقص و شادماني ميپردازند». شاعر ديگر نتوانست طاقت بياورد. برگشت و از روي ميز، دفتر تازهاي را كه همان روز خريده بود نشان موش داد و گفت: « نگاه كن! هيچ چيز توي اين دفتر نوشته نشده. من هم تمام موشها را آتش زدهام. امشب بهكوري چشم تو هم كه شده اولين شعر بدون موشم را در آن پاكنويس ميكنم و زودتر از هر شب ديگر ميخوابم». موش ديگر چيزي نگفت. شاعر هر چند از دست موش عصباني بود ولي آرامشي را در خود احساس كرد كه شبهاي گذشته آن را نميديد. با اين كه گرسنه بود غذايي نخورد. دفتر و قلم را كنار دستش گذاشت. چراغ را خاموش كرد و روي تختخوابش دراز كشيد. چشمهايش را بست و سعي كرد هر چه زودتر بهخواب رود. اما دوست داشت قبل از اين كه بخوابد، اولين الهامات شعر جديد سراغش را بگيرد. دفتر و قلمش رابا دست لمس كرد و مطمئن شد كه ميتواند در اسرع وقت اولين سطور شعر جديدش را يادداشت كند. اما از شعر خبري نشد. رفته رفته چشمهايش گرم شد و بهخواب سنگيني فرو رفت. در خواب وضع روحيش بسيار آشفتهتر از بيداري بود. نور خاكستري بد رنگي اتاقش را پر ميكرد و او، هم چنان, دراز كشيده در رختخوابش، مات و خيره بهسقف چشم دوخته بود. ناگهان كاغذ ديواري نزديك سقف جر خورد و موش چاق و بيدنداني از زير آن بيرون آمد. تا شاعر خواست «آه» بكشد پشت سر آن چند موش ديگر، با همان قيافههاي زشت بيرون آمدند. بوي متعفن بدنهايشان اتاق را پر كرد. شاعر بهلكنت افتاد. اما جرأت نكرد حتي انگشتش را بهدندان بگزد. صف طويل موشها از لاي كاغذ ديواري هم چنان ادامه پيدا كرد. چند تايشان از همان بالا افتادند توي رختخواب شاعر. اما او نتوانست آنها را پس بزند. موشها جست وخيز كنان آمدند روي شكم و سينهاش و از روي صورتش رد شدند. شاعر ميخواست فرياد بزند. ميخواست آنها را يكي يكي بگيرد و خفه كند. ميخواست هق بزند، اما هيچ كاري ازش برنميآمد. موشها تمام اتاق را پر كرده بودند. از تمام در و ديوار موش بالا ميرفت. يكي از موشها آمد كنار گوش چپ شاعر و پوزهٌ بد تركيبش را در گوش او فرو كرد. باز هم شاعر نتوانست تكان بخورد. موش از سوراخ گوش او فرو رفت و پس از آن رديف موشهاي ديگر. تمام صورت شاعر توسط موشها پوشانده شده بود. دسته دسته ازتوي چشم و بيني و حلق او پائين ميرفتند و شاعر بوي عفن آنها را در درونش احساس ميكرد ولي هيچ كاري نميتوانست انجام دهد. يكي از موشها كه از ديگران بزرگتر و چاقتر بود از دهان او پائين رفت ولي در گلوي او گير كرد و شاعر احساس كرد ديگر نميتواند نفس بكشد و دارد خفه ميشود. تمام نيرويش را جمع كرد و با تمام قوت زور زد تا موش را از حلق خود بهبيرون تف كند. صداي وحشتناكي از گلويش بيرون آمد و شاعر از خواب پريد. سر تا پايش خيس عرق بود. ضعف شديدي احساس ميكرد و بدنش مور مور ميشد. بلند شد و چراغ را روشن كرد. موش هم چنان در زير ليوان بهاو چشم دوخته بود. وقتي صورت غرق عرق شاعر را ديد خندهاي كرد و گفت: «نگفتم!» بعد منتظر نشد شاعر چيزي بگويد و اضافه كرد: «بيخودي داري خودت را عذاب ميدهي». شاعر با سختي آب تلخ دهانش را قورت داد و بدون اين كه چيزي بگويد بهطرف دفترش رفت. موش دوباره خنديد و بعد با قيافهٌ مردي جهانديده نصيحتكنان گفت: «فايده ندارد! در شعرهاي ناسرودهٌ تو هم هزاران موش خوابيده است».
شاعر بهخود گفت نبايد تسليم شود. تنها راه، مقاومت در برابر وسوسههاي اين موش لعنتي است. برگشت و با خشونت بهموش نهيب زد: «در دفتر من هيچ شعري نوشته نشده. و من هم اكنون پاكترين شعرم را خواهم نوشت. شعري بدون حفره و بهدور از بوي گند شما موشهاي كثافت». اما همين كه دفترش را باز كرد لاشهٌ بدبوي يك موش لهيده را در ميان دفتر سفيدش يافت. موش از زير ليوان فرياد كشيد: « چرا نميخواهي حقيقت را قبول كني؟ در شعرهاي ناسروده و دفترهاي سفيد تو هم موشهاي زيادي هست كه تو بايد واقعيت آنها را بپذيري». شاعر با وحشت بهطرف پنجره دويد. آن را باز كرد و دفترش را در خرابهٌ پشت اتاقش تكاند. چند هزار موش و بچه موش از دفتر بهخرابه فرو ريختند و جيرجيركنان هر يك بهسويي دويدند. شاعر با وحشت دفتر را هم بهخرابه پرتاب كرد. پنجره را بست و با چشماني از حدقه در آمده از پشت بهآن تكيه داد. صداي موشها از خرابه بهگوش ميرسيد. و جار و جنجالي كه از خانههاي اطراف بلند شده بود نشان ميداد كه همسايههاي او هم وحشتزده بهاعتراض برخاستهاند. نگاه خيرهٌ موش از زير ليوان بهشاعر، او را بيشر از هر چيز رنج ميداد. شاعر نميتوانست بهچشمهاي موش نگاه كند. و موش با دريدگي آزار دهندهاي شاعر را رها نميكرد. و وقتي ديد شاعر همچنان وحشتزده بهجاي نامعلومي خيره شده است با آرامش پرسيد: «چرا اين قدر خودت را آزار ميدهي؟». و از او خواست تا با پذيرفتن واقعيت, خود را از اين همه كابوس و دردسر نجات دهد. شاعر ديگر حرفهاي او را نميشنيد. چشمهايش را بست و بهطرف رختخواب دويد. اما لاشهٌ موشي بهبزرگي خودش در رختخواب افتاده بود. پس از چند لحظه تشنج ، مشتهايش رافشرد و فريادي كشيد. تمام اتاق بهلرزه در آمد. موش، دست و پايش را جمع كرد و خواست چيزي بگويد. اما حركت ناگهاني شاعر، كه برگشت و پنجره را گشود، او را متحير كرد. شاعر بلافاصله برگشت و چنگ در دفترهايش انداخت و آنها را با تمام قوت بهخرابه پرتاب كرد. صداي اعتراض همسايهها و جيرجير موشها بيشتر شده بود. ولي شاعر آنها را نميشنيد. موش با تعجب و ترس پرسيد: «چه ميكني؟». و بعد از او خواست تا بهصداي اعتراض همسايهها گوش فرا دهد. اما از ميان دهان كف كردهٌ شاعر تنها كلمهٌ «لعنتي»را توانست تشخيص دهد. شاعر پس از كتابها و دفترها بهميز و صندليها حمله كرد ويكي يكي آنها را بهخرابه انداخت. موش ديگر نتوانست خودش را نگاهدارد. با تحكم پرسيد: «اين ديوانه بازيها چيست كه در ميآوري؟ خجالت بكش!». اما گوش شاعر اصلاً بدهكار نبود. بشقابي را برداشت و با دقت در زير ليوان وارونه كه موش در آن قرار داشت فرو كرد و آن را برگرداند. موش در ليوان غلتي زد و خواست جستي بزند كه سرش بهبشقاب خورد و بهته ليوان افتاد. موش از كوره در رفته گفت: «فايده ندارد! اگر همهٌ اينها را هم آتش بزني فايده ندارد! هر جا بروي باز هم موشها ميآيند سراغت. بيخودي خودت را عذاب نده!». شاعر لحظهاي درنگ كرد. ليوان را در كنج ديوار گذاشت و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: «نشانت ميدهم! ديشب خوابي ديدم كه الان دارد تعبير ميشود!». موش اين بار شروع بهخنده كرد.خندهاي كه كاملاً عصبي بود و شاعر فهميد موش اختيار زبانش را ندارد. اما تا خواست چيزي بگويد شاعر مهلت نداد و اضافه كرد: «اين دفعه ديگر دفعهٌ آخر است! راست ميگفتي، توي همهٌ شعرهاي ناسرودهام حفرهاي مملو از اجساد موشهاي طاعوني وجود دارد. و من اين بار بهجنگ شعرهاي ناسرودهام ميروم!». همين كه خواست از در بيرون برود موش گفت: « هر كاري دلت خواست بكن ولي وقتي برگشتي همديگر را خواهيم ديد و آن وقت خواهي فهميد كه از دست من خلاصي نداري!». شاعر در را بست و با سرعتي كه از پلهها پائين دويد بقيه حرفهاي موش را نشنيد. در حياط را باز كرد و دوان دوان خود را بهخرابه رسانيد. مردم جمع شده بودند و هر يك چيزي ميگفتند. اما شاعر بههيچ كدامشان گوش نداد. يك راست رفت وسط خرابه برفراز اسباب و اثاثيهٌ در هم شكسته و دفتر و كتابهاي پاره پارهاش ايستاد. كبريتي بيرون آورد و شعلهاش را بهكتابها گيراند. بهزودي شرارههاي سركش آتش بههوا برخاست. همسايهها با وحشت بهشاعر نگاه ميكردند. و منتظر بودند تا كار او تمام شود. وقتي آتش گل انداخت و شرارهها از سقف خانه هم بالاتر زد، شاعر جلو رفت و خطاب بهزبانهها گفت: «ديشب بچههايم را در آتش سوزاندم و فقط آنها سوختند. اما امروز فرق ميكند. الان اين خودم هستم كه بهميان شما ميآيم!». همسايههاي تا خواستند كاري بكنند، شاعر بهميان زبانهها دويد. لباسهايش گر گرفت، اما هم چنان ايستاد و تكان نخورد. گاه كه باد زبانهها را بهاين طرف و آن طرف ميبرد، همسايهها قامت عريان شاعر را ميديدند كه هم چنان پا برجا در ميان آتش ايستاده است. بوي گوشت سوختهٌ بدن شاعر فضا را آكند. بويي آشنا بود. بوي جسد موشهاي گنديده و له شده. شاعر هم چنان ايستاد تا تمام گوشتهايش ريخت، استخوانهايش سياه شد و وقتي خاكسترشان در هم شكست دودي آبي رنگ از شبح شاعر برخاست. استخوانهاي خود را در آتش تكاند. خاكستر استخوانها، آتش را پوشاند. از آن سوي آتش بيرون آمد و بهطرف اتاقش دويد. در را باز كرد تا با موش حرف آخرش را بزند. اما از موش خبري نبود. در ليوان، دودي آبي رنگ تهنشين شده بود.
22اسفند67
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر