۱۲/۲۶/۱۳۸۷

بهار مثل آزادي

بهار را با سبز و سبزي تعريف مي كنند. اما براي من بهار امسال يك رنگ نيست. بهار رنگها است. يعني نفس شكوفايي رنگها در طبيعت و آدمها. درست مثل آزادي. كه رنگارنگ است و زيبايي اش هم در همين است. نه در سبزي تنها. كه هرچند هم زيبا باشد تك رنگ است. پس زيبا نيست. زيبايي مثل بهار و هردو مثل آزادي هستند. رنگارنگ و مواج و تنيده در هم. هرگوشه اش رنگي رخ مي نمايد و از هرطرفش عطري به مشام مي رسد. درست مثل انسانها. هرانساني انسان ديگري را تعريف مي كند و انسان در كنار انسان است كه زيبا مي شود. درست مثل بهار و مثل آزادي.
چند تا از آن رنگها را انتخاب كرده ام تا روشن شود كه انسان و بهار و آزادي را چگونه مي بينم:











نيما: ابري براي همه
نيما هنوز براي من جاذبه اي در حد سحر دارد. مسحور شعرهايش مي شوم. وقتي او را مرور مي كنم احساس مي كنم رودي است پرآب كه پيوسته جاري است. نه آغازش پيداست و نه پاياني دارد. پرپيچ و مواج و متلاطم. گاه آن چنان خنك كه در ظهري تابستاني مي‌خواهي همه اش را، لاجرعه، سر بكشي. و گاه چنان خشمناك كه راهي جز همصدا شدن با او را نداري. و اغلب، آن چنان مهربان كه وقتي احساس تنگدلي مي كني او را پدري صبور و رنج كشيده مي يابي. مي تواني براي او شعري بخواني و با او حرفي بزني. او هم هرچند با اخم ولي با دلسوختگي شعرت را بشنود و غري بزند و رهنمودي بدهد.
ساعتها به اين فكر كرده ام تا شايد راز او را بيابم. هربار به نكته اي و دقيقه اي رسيده ام. چند روز پيش براي چندمين بار نامه اي را كه به خواهرش نوشته خواندم. براي چندمين بار در چندمين سال بود. و اين بار وقتي به اين جمله رسيدم كه نوشته بود «من ابرم، كار ابر باريدن است» ميخكوب شدم. ديدم اگر او هنوز يل يكه تاز شعر معاصر است به خاطر اين است كه واقعاً خودش را ابر مي داند. وظيفه اش را هم خيلي خوب تشخيص داده است. ابري براي همه. ابري كه بايد ببارد. والّا كه ابر نيست. و ابري كه بايد باران ببارد. باراني كه رحمت است. و كافر و مسلمان و زن و مرد و كوچك و بزرگ نمي شناسد. تنها چيزي كه مي شناسد عشق است. عشق به انسان و به آزادي. و نه باران كينه و زهر. و ديدم كه چقدر به اين باران نياز دارم. و يك قدم آن طرفتر ديدم كه چقدر به اين باران نياز داريم. و ديدم كه هيچ شاعري نمي تواند شاعر باشد جز اين كه خود را ابري ببيند. با وظيفة سهمگين باريدن. ولو شبانه و غريب.

من عمويت هستم دختر!
نه پدرش را مي شناسم و نه اسم خودش را مي دانم؟ پدر را همين قدر كه در اخبار آمده بود مي‌شناسم. رژيم به او مارك «تروريست» زد، 5ماه در زندان اطلاعات زاهدان شكنجه اش كرد و بعد بدون هيچ دليل يا محكمه و وكيلي، خيلي ساده، اعدامش كرد. بعد من عكس دختر را ديدم. دختركي كه حتي اسمش را نمي دانم ولي هرگز فراموشش نكرده ام.
اسم دختر هرچه باشد من آرزو مي ناممش. زيرا كه يك آرزو را در من رويانده است. آرزو دارم يك روزي وقتي به ايران رسيديم. بروم ايران را بگردم. در هرشهر يا روستايي كه هست او را پيدا كنم. او را ببوسم و بگويم آخوندها پدرت را از تو گرفته اند. ولي من عمويت هستم دختر!
بعد بگويم نگاه كن به بهار! آمده است. بعد دستش را بگيرم و بياورم بگذار توي دست دختر عبدالرضا رجبي. بعد برويم سراغ دخترها و پسرهاي ديگر. آنان كه هزارانند و منتظر.

دكتر ساعدي طنيني در راستاي تسليم نشدن
ساعدي براي من يك پيشكسوت وآموزگار بي بديل ادبي است. و خوب مي دانيم كه وظيفة اول ادبيات، آموختن «زندگي» است. اوبه من آموخت كه انسان را مي شود كشت و خفه كرد. اما اگر انسان بخواهد مي تواند بعد از مرگ هم فرياد بكشد و نعره بزند. مي تواند رسواگر قاتلان و جلادان باشد. مي تواند برهم زننده سكوت سازشكاران باشد. مي تواند طنيني باشد جاودانه در راستاي تسليم نشدن و غريدن . و ساعدي تا آخرين نفس غريد. روزهاي آخري كه در بيمارستان بستري بود به ديدارش رفتم. بيهوش روي تخت افتاده بود. يا كه به هوش بود و من فكر كردم بيهوش است. فكر كردم حواسش نيست و ما را تشخيص نمي دهد. ولي عجيب بود. همين كه صدايش كردم پلكهايش جنبيد و بي اختيار دستش رفت تا ملافه را روي بدن لختش بكشد. در همان حال هم از اين كه لخت باشد خجالت مي كشيد. و من لبخند تلخ و هميشگي اش را در چهره معصومش ديدم و بغض كرده برايش خواندم:
اي عفيف!
قفل يعني كه كليدي هم هست
قفل يعني كه كليد


رنگارنگ مثل بهار، مثل آزادي:


27ژوئن امسال براي من يك روز ماندني است. تنها نه به اين خاطر كه در اين روز طومار يك ليست كثيف استعماري در هم پيچيد و مجاهدين خودشان را از ليست سياه كشورهاي اروپايي خارج كردند. اين رفتن زمستان بود. و كدام زمستاني بي بهار است؟ من در حرفها و لبخندهاي خواهر مريم آن بهار در راه را مي ديدم. زمستاني داشت مي رفت و كسي بشارت بهاري را مي داد كه داشت مي آمد. آهسته و صبور. شكوفا و پربار. سبز و سپيد و سرخ و زرد و رنگارنگ. يكرنگ و هزار رنگ. رنگارنگ تر از هر چيز. بيرنگ تر از هركس. درست مثل آزادي.

هیچ نظری موجود نیست: