۳/۲۷/۱۳۸۸

6سال بعد، آن تن شعله ور و آن اشك كه فروافتاد...

درست شش سال از آن روز مي گذرد.
هرگز نه تصورش را داشتم، نه يك لحظه در تمام اين ايام فراموشش كرده ام. درست 6سال پيش، 18ژوئن2003 بود. ايستگاه بيرحكيم پاريس. كمي آن طرفتر از برج ايفل. نزديك يكي از اداره هاي وزارت كشور فرانسه. با جهانگردان بي درد و رنگارنگ كه بي خيال و بي درد، و دوربين به گردن، با لباسهاي رنگارنگ. روزي مثل خيلي از روزهاي ديگر. اما ... نه براي ما... براي ما كه در آن جا به اعتراض گردآمده بوديم. آن روز براي هركدام ما سنگيني يك قرن را داشت. غربت از سر و روي جهان مي باريد. هيچگاه در هيچ زماني، حتي موقعي كه در سلول كميته مشترك زندان شاه بود اين قدر احساس بي پناهي نداشتم. هرچه فرياد مي زدم فكر مي كردم به گوش هيچ كس نمي رسد. اين بود كه وقتي در محاصره پليس، در اين سوي پل، قرار گرفتم هيچ چيز ديگري جز مظلوميتي ذبح شده را نمي ديدم. بي ذره اي اغراق فكر مي كردم دارند همه مان را ذبح مي كنند. تازه روزهاي بعد فهميدم كه چقدر كم فهميده بودم...
در آن روز بود كه يك دفعه، آن سوي پل، خواهري از خواهرانم شعله ور شد. ما، غريباني كه بزم جهانگردان را به هم زده بوديم، هيچ كاري جز فرياد و ضجه از دستمان برنمي آمد. اين بود كه هرفرياد ذره اي از جانت بود كه از گلوي خشك ات بيرون مي آمد و در فضايي سرشار از خيانت و بي رحمي مي مرد. شرحش بماند براي بعد. براي روزهايي كه اگر زنده باشم درباره اش بسيار خواهم نوشت...
تكان دهنده ترين صحنه زندگي ام چند دقيقه بعد رقم خورد. 4مأمور آتش نشاني دست و پاي خواهرم «صديقه» را گرفتند و جسم جزغاله شده اش را از ميان ما، به آن سوتر، بردند. هنوز نيمه جاني داشت و با بي رمقي دست و پا مي زد. چشم در چشم پليس خشني كه محاصره مان كرده بود ايستاده بودم. او بي تفاوت و سنگ تر از سنگ داشت نگاهمان مي كرد. مي دانستم كه چه بسا همان كسي باشد كه چند لحظه ديگر كتكم خواهد زد، دستم را خواهد شكست، با لگد به گوشه اي پرتابم خواهد و يا همان كسي است كه دستنبند به دستم خواهد زد. ولي نه من، كه هيچ كس در حلقه ما، به هيچ چيز فكر نمي كرديم. همه هستن ما يك شعار شده بود. شعاري كه يك پارچه مي گفتيم «شرمتان باد!». پليس خشن و بي تفاوت، ما را ملتهب مي ديد. عرق ريزان يك بند شعار مي داديم. اما او تكان نمي خورد. وقتي خواهرم را از جلو ما بردند همان پليس كه قرار بود مرا كتك بزند و يا دستگيرم كند نگاهي به تن سوخته و پوستهاي آويزان او انداخت. رودر رويش فرياد زدم: «شرمتان باد!» و ناگهان ديدم بدون اين كه چشم به هم بزند قطره اشكي از چشمش فرو افتاد.
در آن جا بود يك بار ديگر احساس كردم واقعاً «خدا»يي در جهان هست.
شعر زير را بعدها به ياد آن خواهرم و نوشتم


دوان بر قير گداخته روزها...
به ياد آن خواهر بي‌‌نشانم
كه هيچگاه با او حرف نزده بودم
اما آن روز كه شعله‌ور ديدمش
همه چيز را به من گفت

عطر ياغي ياس
در كوچه‌هاي بي ساية تابستان.
خون تو بويي دارد
شريده بر صبوري ديوارهاي ياد.
با اين صداي پاي گريزان
پر مي‌شوم از فراموشيهاي داغ آن روز
پر مي شوم از بغض.

بغضهايي نهان در هزار توي برگها
ميان شبانه تقويم
و سحرگاه انتظار.
عبور پياپي كالسكه‌اي كه جنازه‌اي را
به گورستان خلوت مي برد.
سرما از كدام سوست كه من
تغيير فصول انجماد را
در بوران خاطرات با نمايي از ابد مي بينم؟

سوز سيلي سرد وسوسه
در رگبار تگرگ بي زمان
بر گونه‌هاي گداخته
تا بخوانم تسليم‌نامة گل را
تا بخواني ترانة ترديد را
در ساعات كسالت
در ثانيه‌هاي مدور ثبوت.

چه تابستانهاي بي رمقي
خوابيده در تابوت زمستان!
و چه سرماهاي موذي مهاجمي
كه منجمد مي‌كرد حقيقت را
در بن استخوان بازوهاي بي عضله.
چه سالهاي دير، چه سالهاي دوري!
پلاسيده در لابه لاي تكرارهاي بيهودگي.

عطرهاي عريان
در گرماي شرجي شبهاي تابستان سوختند
وقتي كه روح ياغيها تراشة نخلي خشك بود
آتش گرفته در كوچه‌هاي بي حس عابران.

دلتنگ بودم و عبوس
و پژواك صدايم در سبدهاي خالي پژمرد
تلخ تر از ترانه‌اي داغ
در قلب مجاور پرنده‌اي نشستم
كه با عطرهايي از جنوب تابستان
در سرزمين پائيز مرد.

من اما عمري
با ياد و با بوي تو، در به در و عاصي
در مردادهاي بي شهريور خواهم زيست
دوان بر قير گداخته روزها
با آوازي بر قامت شاخه و ريشه
و بوسه بر شانه‌هاي برگ.

نخل جوان
در عطري عريان مست است
و شعله‌هاي خيابان
تكثير خون تو
در شكفتن يك لالة لال.

3مهر86.


هیچ نظری موجود نیست: