(سه گانه انتظار ـ 2)
خودش در را باز كرد، كوله كوچكش را روي صندلي كناردستش گذاشت و نشست توي ماشين. كلاه حصيري بزرگي به سر داشت و وقتي كه به چانه اش را بالا گرفت صورت مهتابي اش بيشتر ديده مي شد. از آينه، نگاهش كردم. كتي آبي رنگ به تن داشت كه صورتش را بيشتر سفيد مي كرد. بدون اين كه آدرسي بپرسم ماشين را روشن كردم. راهنماي چپم را زدم و به طرف موزه به حركت در آمدم. تاكسيهاي پشت من به اندازه يك ماشين جلوتر آمدند.
خيابان خلوت بود و حساب كردم تا يك ربع ديگر جلو در موزه خواهم بود. عجله اي نداشتم و منتظر بودم تا خودش چيزي بگويد. در دو خيابان اول فقط سرش را روي پشتي صندلي گذاشته بود و با چشمهاي بسته داشت به آرامي چيزي را زمزمه مي كرد. شايد هم منتظر بود من چيزي بگويم.
پرسيدم ازشهر ما خوشش آمده است؟
بدون آن كه چشم باز كند گفت: عالي است.
مهلت ندادم و پرسيدم: مي شود سوال كنم شغل شما چيست؟ خواستم يك توجيهي براي سؤالم بتراشم كه كارم را راحت كرد. گفت عكاس است. بعد مثل اين كه سؤال بعدي ام را حدس زده باشد ادامه داد براي اولين بار است از شهرما ديدن مي كند. خواستم چيزي بگويم اما مهلت نداد. بدون اين كه عجله اي داشته باشد گفت فردا از شهر ما خواهد رفت؛ ولي هيچ وقت آن را فراموش نخواهد كرد.
گفتم موزه شهر ما قسمتي دارد كه حتما برود ببيند. قسمتي كه سنگهاي مختلف از دوران مختلف را گردآورده اند.
گفت: حتماً.
بعد مكث كرد و ادامه داد: ولي من به سنگهاي خيابانها و جاده ها بيشتر علاقه دارم.
دلم نمي خواست صحبتمان بند بيايد. براي همين خجالت نكشيدم و گفتم منظورش را نمي فهمم. خيلي ساده گفت سنگهاي موزه ها چيزهايي هستند كه آدم را به گذشته هاي خيلي دور مي برند. ولي با سنگهاي جاده ها و خيابانها آدم به سرزمين هاي ناشناس مي رسد. پوزخندي زد و پرسيد مي تواند سيگار بكشد؟
گفتم: ديروز هم پرسيديد، بله شيشه را پايين بكشيد مسأله اي نيست.
سيگار خوشبويي از جيبش بيرون آورد و روشن كرد. بعد كلاهش را پائين تر كشيد تا نور توي چشمش نيفتد. پك اول را زد و خودش ادامه داد: آدمها هميشه از شناختن چيزهاي ناشناخته لذت مي برند. اسمش را گذاشته اند «كشف». ولي واقعيتش اين است كه دو نوع كشف داريم. كشف ناشناخته هاي ديروز، يا فراد؟ هردو ناشناخته هستند، ولي زمين تا آسمان با هم تفاوت دارند.
گفتم: وقتي بچه بودم دوست داشتم باستان شناس بشوم. دوست داشتم توي خرابه ها و مكانهاي متروكه زندگي كنم.
پرسيد: و بعد؟
گفتم: كه چيزي كشف كنم. چيزي پيدا كنم كه نشان بدهد شهرمان چه تاريخي دارد. از كي شهر بوده.
دود سيگارش را در داخل ماشين رها كرد. سرفه ام گرفت. ماشين پشت سرم بوق زد و فهميدم چراغ قرمز سر چهارراه مدتي است سبز شده است. راه افتادم.
مسافرم پرسيد: كي مي رسيم؟
گفتم: زياد نمانده... و خواستم چيزي بگويم كه اجازه نداد. پرسيد از شغلم راضي هستم؟
مسافر جالبي بود. اين چند روزه چيزهايي از او ديده بودم كه باورم نمي شد. مثلا نمي دانستم چرا اين سؤال را از من مي كرد؟ چند صد متر بيشتر نمانده كه او به مقصد برسد. به او چه مربوط است؟ بعد خودم به خودم گفتم مگر به تو مربوط بود كه از او سؤال كردي؟ به او حق دادم.
سرش را از روي پشتي بلند كرد. كلاهش را پس زد. از بين دو صندلي نزديكتر شد و گفت : چه رابطه اي بين باستان شناسي و راننده تاكسي شدن وجود دارد؟ من هم خنده ام گرفت. چون خودم بارها به آن فكر كرده بودم.
گفتم رانندگي تاكسي راندن توي يك دايره است. از اين نقطه به آن نقطه شهر مي رويم. ولي در واقع توي يك دايره هستيم. سوار كردن مسافري كه بخواهد به شهر ديگري برود ممنوع است.
مثل اين كه همان چيزي بود كه مي خواست بشنود. چون گفت باستان شناسي هم چيزي شبيه همين رانندگي تاكسي است. نوساني دائمي بين امروز و ديروز. برو و برگرد. و بيشتر اطراق كن در ديروزي كه زياد نمي شناسي.
گفتم: به نظر تو نمي شود اين دور را شكست؟
خنديد و گفت: به يك شرط!
گفتم: حاضرم
رسيده بوديم. موزه مثل يك قلعه قديمي به خواب رفته بود. جهانگردان و مسافران ديگر براي ورود به آن صف كشيده بودند. تعدادي از دانش آموزان مدرسه را هم آورده بودند كه سر و صداي زيادي مي كردند. چند معلم آنها را كنترل مي كردند. دختركي شيطنت كرد و با بي احتياطي به وسط خيابان دويد. خانم معلم، كه دختر جواني بود، چنان جيغي كشيد كه ماشينها با سرعت ترمز كردند. براي يك لحظه خيابان منجمد شد. همه يخ زده شده بودند. خود دخترك چند ثانيه ايستاد و همه را نگاه كرد. بعد مثل اين كه فهميد به خاطر او چنين وضعي پيش آمده خنده بلندي سر داد و شروع كرد به فرار. معلم دنبالش دويد و او را در سر پيچي گير آورد. دختر نفس زنان با سر و رويي آشفته ايستاد و لجوجانه به معلم نگاه كرد. معلم داشت داد و بيداد مي كرد. ولي دختر بيشتر به دوستش نگاه مي كرد.
مسافر من پرسيد: به نظر تو دختر از چه فرار مي كرد؟
بدون اين كه جواب او را بدهم گفتم: قرار بود پاسخ من را بدهي.
گفت: امروز روز آخري است كه من در اين شهر هستم. و بي معطلي اضافه كرد: اگر موافق باشي امروز را با هم باشيم.
اصلا مثل اين كه منتظر اين پيشنهاد بودم. گفتم صبر كن! تاكسي را در زير درختي پارك كردم و برگشتم و با هم راه افتاديم. دست در كوله اش كرد و دوربينش را بيرون آورد.
گفتم: ولي قبول داري عكاسي هم شغلي است مثل رانندگي.
گفت: با اين تفاوت كه آدم در امروز منجمد مي شود. يك عكاس خوب لحظاتي از امروز را ثبت مي كند كه دارد با عجله به ديروز مي پيوندد.
خنديدم و گفتم در واقع كار باستانشانسان را ساده مي كند. چند هزار سال ديگر، ديگر نيازي نيست به خرابه ها بروند...
انگار نه انگار كه من چيزي مي گفتم. گفت: عكسهاي زيادي گرفته ام كه هركدام براي خودم فراموش ناشدني هستند. رفت روبه رويم ايستاد و ادامه داد: يك بار در خيابان داشتم مي رفتم. دنبال گرفتن عكس از يك ساختمان بلند و چندين طبقه بودم. از ميان جمعيت يك دفعه موتور سواري جلوي دختري پيچيد. همه ترسيدند و ناخودآگاه چند قدمي عقب نشستند. پسر با سرعت از موتور پيدا شد. دختر بيشتر از همه ترسيده بود. من بو كشيدم كه اتفاقي در شرف وقوع است. مثل شكارچي كهنه كاري كه صيد را در چند قدمي خود ببيند. فهميدم بايد دوربين را درآورم و منتظر لحظه مناسب باشم. پسر كلتي از كمر كشيد و بدون يك كلمه حرف دو تير به دختر زد. دختر به زمين افتاد. پسر بر سر جسد نيمه جانش حاضر شد و چند تير به ميان پاهايش شليك كرد. همه ما بهت زده نگاهش مي كرديم. پسر بالاي سر جسد خونين دختر ايستاد و با چاقو دامن او را كه حالا غرق خون شده بود دريد. آن را برسر چوبي زد و در حالي كه همه مبهوت اين جنايت بودند كلت را به شقيه خودش گذاشت و بي محابا شليك كرد. بعدها شنيدم كه گفتند دختر نامزد او بوده است. كسي كه هم نامزدش بوده و هم به او خيانت كرده است. ولي من ديگر نتوانستم در آن شهر بمانم. دخترك آن قدر معصوم بود كه حتي نخواستم جنايتي را به نام او براي عبرت ديگران ثبت كنم.
گفتم: عكس را چه كردي؟
گفت: كاري كه هميشه مي كنم. قايقي دست و پا مي كنم و به دريا مي زنم. تا آن جا كه مي شود به عمق دريا مي روم. جايي كه ديگر از نه پرندگان دريايي و نه از كوسه ها خبري نيست. من هستم و موجها. با نهنگاني كه در زير پايم اين ور و آن ور مي روند. بعد فيلم عكس را بيرون مي آورم و آن را به دريا مي اندازم.
مي دانستم چه مي گويد. بهترين جاي دنيا كه آدم بتواند با تنهايي خودش تعيين تكليف كند درياست. ولي با حرفهاي او دريا را فراموش كردم. براي يك لحظه از او بدم آمد. به نظرم آدمي رسيد كه از فرط بي جربزگي خل شده است.
گفت نه مسأله خل بودن نيست. مشكل چيز ديگري است...
گفتم: ولي تو هركاري بكني تغييري در واقعيت نمي دهد. باز هم دهها پسر پيدا مي شوند و دهها دختر را مي كشند. تو در لحظه جنايت ساكت بوده اي. حالا دلت خوش باشد كه عكس يكي از آنها را ظاهر نكرده اي. دلت خوش باشد كه ...
نگذاشت حرفم تمام شود. به پاركي بزرگ رسيده بوديم كه روبروي موزه قرار داشت. ضلع شرقي پارك خياباني پهن بود كه بيرون شهر راه مي برد. پير مردي كفشهايش را در دستمالي بسته، زير سرش گذاشته و روي نيمكتي خوابيده بود.
گفت: پس بگذار يك نمونه ديگر را برايت بگويم. سالها قبل به من خبر دادند كه در يك محاكمه رسمي مي توانم شركت كنم. برايم جالب بود و تا آن موقع چنان صحنه هايي را نديده بودم. محل محاكمه فرودگاه يك شهر كوچك و درجه سه بود. دوربينم را آماده كردم. لنزي 28ميليمتري داشتم و و دوربين را روي نوردهي اتوماتيك گذاشتم. تصميم گرفته بودم كه حتي يك صحنه را هم از دست ندهم. وقتي به فرودگاه رسيدم محاكمه آغاز شده بود. ده نفر متهم با چشمبند و دستبند به دست روي نيمكتي نشسته و در برابر قاضي قرار داشتند. قاضي ريشي تنك و عينكي استكاني داشت. سرش پائين بود و داشت پرونده را مي خواند. سرش را بالا برد و گفت نفر يازدهم كجاست؟ چند نفر جلو دويدند و گفتند بيرون سالن است. قاضي گفت بياوريدش و دوباره شروع كرد به خواندن پرونده. همان چند نفر بيرون رفتند و به زودي با برانكاردي بازگشتند. متهم مجروحي بود روي برانكارد و به سختي نفس مي كشيد.
هوا گرم بود و خيس عرق بودم. مسافرم به سايه درختي نگاه كرد و گفت آن روز هم مثل امروز داغ داغ بود. قاضي عمامه اش را برداشت و كنار دستش روي ميز گذاشت.
احساس شديد عطش داشتم. آب دهانم را نمي توانستم قورت بدهم. دهانم خشك شده بود و سعي مي كردم به روي خودم نياورم.
مسافرم پرسيد: حالم خوب است؟
گفتم: بعد قاضي اسم متهمان را پرسيد.
گفت: بله همه قضايا 30دقيقه بيشتر طول نكشيد. حكم همه را داد و بلند شد و رفت. همه به اعدام محكوم شدند.
گفتم: بعد يكي دو نفر زدند زير گريه. يك نفر شروع كرد به شعار دادن. چند نفر ريختند روي سرش و كتكش زدند. بعد فرمانده دستور داد بلند شوند. آنها دستهايشان را روي شانه هاي يكديگر گذاشتند. يك نفر آنها را به بيرون هدايت كرد.
دستم را گرفت و بغض كرده گفت: همه ساكت بودند. و دوباره تكرار كرد: همه آنها كه در دادگاه بودند ساكت بودند. ما همه تماشاچيان ساكت جنايت بوديم. ... بعد مثل اين كه از من شرم دارد رويش را برگرداند و ادامه داد: من هم به دنبالشان رفتم...
دستم را فشرد. احساس كردم از تنهايي به در آمدم. قوت قلبي يافتم. من هم دستش را فشردم. سرم پايين بود و داشتم به ريگهاي زير پايم نگاه مي كردم.
گفت :مي داني! صد متري نرفته بوديم كه يكي از محافظان قاضي خودش را با عجله به ما رساند. از كنار كارگراني كه در فرودگاه كار مي كردند گذشتيم. آنها از زير چشم به ما نگاه مي كردند و بيل مي زدند. محافظ قاضي عينك آفتابي به چشم داشت. كلت بزرگي را به كمر بسته بود. هرگامي كه برمي داشت كلت لپر مي خورد و اين طرف و آن طرف مي افتاد. از تل كوچكي كه نزديكمان بود گذشتيم.
من نتوانستم بلند نشوم. بلند شدم. او روي نيمكت نشست. من روي زمين نشستم و زانوهايش را گرفتم. گفتم: باورت مي شود؟ باورت مي شود؟
گفت: خودم ديدم، مجروح روي برانكاردي را هم آوردند. از آنها پرسيدند وصيتي ندارند؟ چند نفر چفيه به سر آمدند كه ما فهميديم جوخه آتش هستند. ده نفر را رديف كردند. دو سه نفرشان زخمي بودند. يكي دستش باند پيچي شده بود و روي سينه اش قرار داشت. مرد دوباره پرسيد آيا وصيتي ندارند. يكي شان زد زير گريه. زار زار گريه مي كرد و قسم مي خورد كاري نكرده است. التماس مي كرد به زن و بچه اش رحم كنند. ولي بقيه ساكت بودند.
گفتم همه سنگيني صحنه يك طرف اين سكوت لعنتي يك طرف. كارگران از دور داشتند دزدكي ما را تماشا مي كردند. هيچ كس جرأت نداشت كاري بكند. محكومان ساكت تر از بقيه منتظر بودند.
گفت: ولي آن كه گريه مي كرد نتوانست روي پايش بايستد. ضعف كرد. آمدند زير بغلش را گرفتند و دوباره سر پايش كردند. جوخه به زانو شد.
گفتم: من نتوانستم به آنها نگاه كنم. الان هم نمي توانم حتي تعريفش كنم. به چكمه هاي سياه با بندهاي سفيدشان خيره شدم. فرمانده دستور داد: «افراد مسلح» و من فقط صداي كشيدن كلنگدن ها را شنيدم.
گفت: من هي عكس گرفتم. هي عكس گرفتم. فرمانده جوخه فرمان آتش داد. صداي رگبارها فضا را پر كرد. اي كاش مي توانستم عكسي بگيرم كه صدا را هم ضبط كند. آن وقت مي شد آن را در تلويزيونها نشان داد. مي شد خيلي كارها كرد...
هق هقم امان نمي داد. سرم را روي زانويش گذاشتم. پرسيدم يادت هست؟
چيزي نگفت. دوباره پرسيدم يادت هست؟ و بعد خودم اضافه كردم وقتي افتادند، خاك بلند شد.
گفت: يك جا رسيدم كه ديگر خسته شدم. از دوربينم بدم آمد. آن را كنار گذاشتم. باورم نمي شد. همين طوري در يك لحظه هرده نفر به خاك افتادند. بعد فرمانده كلتش را بيرون آورد و رفت بالاي سر نفر برانكاردي. لوله كلت را روي شقيقه اش فشار داد و شليك كرد.
گفتم: من رويم برگرداندم تا نبينم. نمي توانستم ببينم.
گفت: بعد صداي ده تك تير ديگر بلند شد و بعد از آن سكوت بود. به آسمان نگاه كردم. حتي پرنده اي پر نمي كشيد. به پشت سرم نگاه كردم. كارگران ساكت ايستاده بودند و آهسته اشك مي ريختند. به خودم نگاه كردم. هيچ نمي ديدم. احساس مي كردم تيرها را به من شليك كرده اند. از قلبم گذشته بودند.
گفتم: بس كن! بس كن! چه فايده كه خودت هم قرباني بودي
گفت: مثل همين الان تو! نگاه كن پيراهنت خوني است. سرخ سرخ است. اين خون كيست؟ تمام كت من سرخ شد.
گفتم : اما كت تو هنوز آبي است انگار آن را از دريا گرفته اي.
گفت: يك دقيقه صبر كن! بعد من را روي نيمكت نشاند. من نمي توانستم نگاهش كنم. نمي توانستم تكان شانه هايم را كنترل كنم. صورتم را روي زانوهايم گذاشتم. دستهايم را بالا آوردم و گرد زانوها و صورتم حلقه زدم. صدايش را مي شنيدم. مي گفت صبر كن همين الان يك عكسي بگيرم كه يادگاري بماند. نمي خواستم هيچ چيزي بشنوم. صدايش رفته رفته گنگ شد. آن قدر كه گوشم را اذيت مي كرد. سر بلند كردم تا بگويم دست از سرم بردارد. خواستم بگويم ديگر از عكسهايش برايم نگويد. كسي روبه رويم نبود. به پشت سرم نگاه كردم. پيرمردي كه روي نيمكت خوابيده بود از خواب پريده و وحشت زده به من زل زده بود. در دورترين نقطه جاده، آن جا كه درختها به آسمان رسيده بودند، كسي به ميان ابرها رفت كه رنگ آبي كتش را تشخيص دادم.
خيابان خلوت بود و حساب كردم تا يك ربع ديگر جلو در موزه خواهم بود. عجله اي نداشتم و منتظر بودم تا خودش چيزي بگويد. در دو خيابان اول فقط سرش را روي پشتي صندلي گذاشته بود و با چشمهاي بسته داشت به آرامي چيزي را زمزمه مي كرد. شايد هم منتظر بود من چيزي بگويم.
پرسيدم ازشهر ما خوشش آمده است؟
بدون آن كه چشم باز كند گفت: عالي است.
مهلت ندادم و پرسيدم: مي شود سوال كنم شغل شما چيست؟ خواستم يك توجيهي براي سؤالم بتراشم كه كارم را راحت كرد. گفت عكاس است. بعد مثل اين كه سؤال بعدي ام را حدس زده باشد ادامه داد براي اولين بار است از شهرما ديدن مي كند. خواستم چيزي بگويم اما مهلت نداد. بدون اين كه عجله اي داشته باشد گفت فردا از شهر ما خواهد رفت؛ ولي هيچ وقت آن را فراموش نخواهد كرد.
گفتم موزه شهر ما قسمتي دارد كه حتما برود ببيند. قسمتي كه سنگهاي مختلف از دوران مختلف را گردآورده اند.
گفت: حتماً.
بعد مكث كرد و ادامه داد: ولي من به سنگهاي خيابانها و جاده ها بيشتر علاقه دارم.
دلم نمي خواست صحبتمان بند بيايد. براي همين خجالت نكشيدم و گفتم منظورش را نمي فهمم. خيلي ساده گفت سنگهاي موزه ها چيزهايي هستند كه آدم را به گذشته هاي خيلي دور مي برند. ولي با سنگهاي جاده ها و خيابانها آدم به سرزمين هاي ناشناس مي رسد. پوزخندي زد و پرسيد مي تواند سيگار بكشد؟
گفتم: ديروز هم پرسيديد، بله شيشه را پايين بكشيد مسأله اي نيست.
سيگار خوشبويي از جيبش بيرون آورد و روشن كرد. بعد كلاهش را پائين تر كشيد تا نور توي چشمش نيفتد. پك اول را زد و خودش ادامه داد: آدمها هميشه از شناختن چيزهاي ناشناخته لذت مي برند. اسمش را گذاشته اند «كشف». ولي واقعيتش اين است كه دو نوع كشف داريم. كشف ناشناخته هاي ديروز، يا فراد؟ هردو ناشناخته هستند، ولي زمين تا آسمان با هم تفاوت دارند.
گفتم: وقتي بچه بودم دوست داشتم باستان شناس بشوم. دوست داشتم توي خرابه ها و مكانهاي متروكه زندگي كنم.
پرسيد: و بعد؟
گفتم: كه چيزي كشف كنم. چيزي پيدا كنم كه نشان بدهد شهرمان چه تاريخي دارد. از كي شهر بوده.
دود سيگارش را در داخل ماشين رها كرد. سرفه ام گرفت. ماشين پشت سرم بوق زد و فهميدم چراغ قرمز سر چهارراه مدتي است سبز شده است. راه افتادم.
مسافرم پرسيد: كي مي رسيم؟
گفتم: زياد نمانده... و خواستم چيزي بگويم كه اجازه نداد. پرسيد از شغلم راضي هستم؟
مسافر جالبي بود. اين چند روزه چيزهايي از او ديده بودم كه باورم نمي شد. مثلا نمي دانستم چرا اين سؤال را از من مي كرد؟ چند صد متر بيشتر نمانده كه او به مقصد برسد. به او چه مربوط است؟ بعد خودم به خودم گفتم مگر به تو مربوط بود كه از او سؤال كردي؟ به او حق دادم.
سرش را از روي پشتي بلند كرد. كلاهش را پس زد. از بين دو صندلي نزديكتر شد و گفت : چه رابطه اي بين باستان شناسي و راننده تاكسي شدن وجود دارد؟ من هم خنده ام گرفت. چون خودم بارها به آن فكر كرده بودم.
گفتم رانندگي تاكسي راندن توي يك دايره است. از اين نقطه به آن نقطه شهر مي رويم. ولي در واقع توي يك دايره هستيم. سوار كردن مسافري كه بخواهد به شهر ديگري برود ممنوع است.
مثل اين كه همان چيزي بود كه مي خواست بشنود. چون گفت باستان شناسي هم چيزي شبيه همين رانندگي تاكسي است. نوساني دائمي بين امروز و ديروز. برو و برگرد. و بيشتر اطراق كن در ديروزي كه زياد نمي شناسي.
گفتم: به نظر تو نمي شود اين دور را شكست؟
خنديد و گفت: به يك شرط!
گفتم: حاضرم
رسيده بوديم. موزه مثل يك قلعه قديمي به خواب رفته بود. جهانگردان و مسافران ديگر براي ورود به آن صف كشيده بودند. تعدادي از دانش آموزان مدرسه را هم آورده بودند كه سر و صداي زيادي مي كردند. چند معلم آنها را كنترل مي كردند. دختركي شيطنت كرد و با بي احتياطي به وسط خيابان دويد. خانم معلم، كه دختر جواني بود، چنان جيغي كشيد كه ماشينها با سرعت ترمز كردند. براي يك لحظه خيابان منجمد شد. همه يخ زده شده بودند. خود دخترك چند ثانيه ايستاد و همه را نگاه كرد. بعد مثل اين كه فهميد به خاطر او چنين وضعي پيش آمده خنده بلندي سر داد و شروع كرد به فرار. معلم دنبالش دويد و او را در سر پيچي گير آورد. دختر نفس زنان با سر و رويي آشفته ايستاد و لجوجانه به معلم نگاه كرد. معلم داشت داد و بيداد مي كرد. ولي دختر بيشتر به دوستش نگاه مي كرد.
مسافر من پرسيد: به نظر تو دختر از چه فرار مي كرد؟
بدون اين كه جواب او را بدهم گفتم: قرار بود پاسخ من را بدهي.
گفت: امروز روز آخري است كه من در اين شهر هستم. و بي معطلي اضافه كرد: اگر موافق باشي امروز را با هم باشيم.
اصلا مثل اين كه منتظر اين پيشنهاد بودم. گفتم صبر كن! تاكسي را در زير درختي پارك كردم و برگشتم و با هم راه افتاديم. دست در كوله اش كرد و دوربينش را بيرون آورد.
گفتم: ولي قبول داري عكاسي هم شغلي است مثل رانندگي.
گفت: با اين تفاوت كه آدم در امروز منجمد مي شود. يك عكاس خوب لحظاتي از امروز را ثبت مي كند كه دارد با عجله به ديروز مي پيوندد.
خنديدم و گفتم در واقع كار باستانشانسان را ساده مي كند. چند هزار سال ديگر، ديگر نيازي نيست به خرابه ها بروند...
انگار نه انگار كه من چيزي مي گفتم. گفت: عكسهاي زيادي گرفته ام كه هركدام براي خودم فراموش ناشدني هستند. رفت روبه رويم ايستاد و ادامه داد: يك بار در خيابان داشتم مي رفتم. دنبال گرفتن عكس از يك ساختمان بلند و چندين طبقه بودم. از ميان جمعيت يك دفعه موتور سواري جلوي دختري پيچيد. همه ترسيدند و ناخودآگاه چند قدمي عقب نشستند. پسر با سرعت از موتور پيدا شد. دختر بيشتر از همه ترسيده بود. من بو كشيدم كه اتفاقي در شرف وقوع است. مثل شكارچي كهنه كاري كه صيد را در چند قدمي خود ببيند. فهميدم بايد دوربين را درآورم و منتظر لحظه مناسب باشم. پسر كلتي از كمر كشيد و بدون يك كلمه حرف دو تير به دختر زد. دختر به زمين افتاد. پسر بر سر جسد نيمه جانش حاضر شد و چند تير به ميان پاهايش شليك كرد. همه ما بهت زده نگاهش مي كرديم. پسر بالاي سر جسد خونين دختر ايستاد و با چاقو دامن او را كه حالا غرق خون شده بود دريد. آن را برسر چوبي زد و در حالي كه همه مبهوت اين جنايت بودند كلت را به شقيه خودش گذاشت و بي محابا شليك كرد. بعدها شنيدم كه گفتند دختر نامزد او بوده است. كسي كه هم نامزدش بوده و هم به او خيانت كرده است. ولي من ديگر نتوانستم در آن شهر بمانم. دخترك آن قدر معصوم بود كه حتي نخواستم جنايتي را به نام او براي عبرت ديگران ثبت كنم.
گفتم: عكس را چه كردي؟
گفت: كاري كه هميشه مي كنم. قايقي دست و پا مي كنم و به دريا مي زنم. تا آن جا كه مي شود به عمق دريا مي روم. جايي كه ديگر از نه پرندگان دريايي و نه از كوسه ها خبري نيست. من هستم و موجها. با نهنگاني كه در زير پايم اين ور و آن ور مي روند. بعد فيلم عكس را بيرون مي آورم و آن را به دريا مي اندازم.
مي دانستم چه مي گويد. بهترين جاي دنيا كه آدم بتواند با تنهايي خودش تعيين تكليف كند درياست. ولي با حرفهاي او دريا را فراموش كردم. براي يك لحظه از او بدم آمد. به نظرم آدمي رسيد كه از فرط بي جربزگي خل شده است.
گفت نه مسأله خل بودن نيست. مشكل چيز ديگري است...
گفتم: ولي تو هركاري بكني تغييري در واقعيت نمي دهد. باز هم دهها پسر پيدا مي شوند و دهها دختر را مي كشند. تو در لحظه جنايت ساكت بوده اي. حالا دلت خوش باشد كه عكس يكي از آنها را ظاهر نكرده اي. دلت خوش باشد كه ...
نگذاشت حرفم تمام شود. به پاركي بزرگ رسيده بوديم كه روبروي موزه قرار داشت. ضلع شرقي پارك خياباني پهن بود كه بيرون شهر راه مي برد. پير مردي كفشهايش را در دستمالي بسته، زير سرش گذاشته و روي نيمكتي خوابيده بود.
گفت: پس بگذار يك نمونه ديگر را برايت بگويم. سالها قبل به من خبر دادند كه در يك محاكمه رسمي مي توانم شركت كنم. برايم جالب بود و تا آن موقع چنان صحنه هايي را نديده بودم. محل محاكمه فرودگاه يك شهر كوچك و درجه سه بود. دوربينم را آماده كردم. لنزي 28ميليمتري داشتم و و دوربين را روي نوردهي اتوماتيك گذاشتم. تصميم گرفته بودم كه حتي يك صحنه را هم از دست ندهم. وقتي به فرودگاه رسيدم محاكمه آغاز شده بود. ده نفر متهم با چشمبند و دستبند به دست روي نيمكتي نشسته و در برابر قاضي قرار داشتند. قاضي ريشي تنك و عينكي استكاني داشت. سرش پائين بود و داشت پرونده را مي خواند. سرش را بالا برد و گفت نفر يازدهم كجاست؟ چند نفر جلو دويدند و گفتند بيرون سالن است. قاضي گفت بياوريدش و دوباره شروع كرد به خواندن پرونده. همان چند نفر بيرون رفتند و به زودي با برانكاردي بازگشتند. متهم مجروحي بود روي برانكارد و به سختي نفس مي كشيد.
هوا گرم بود و خيس عرق بودم. مسافرم به سايه درختي نگاه كرد و گفت آن روز هم مثل امروز داغ داغ بود. قاضي عمامه اش را برداشت و كنار دستش روي ميز گذاشت.
احساس شديد عطش داشتم. آب دهانم را نمي توانستم قورت بدهم. دهانم خشك شده بود و سعي مي كردم به روي خودم نياورم.
مسافرم پرسيد: حالم خوب است؟
گفتم: بعد قاضي اسم متهمان را پرسيد.
گفت: بله همه قضايا 30دقيقه بيشتر طول نكشيد. حكم همه را داد و بلند شد و رفت. همه به اعدام محكوم شدند.
گفتم: بعد يكي دو نفر زدند زير گريه. يك نفر شروع كرد به شعار دادن. چند نفر ريختند روي سرش و كتكش زدند. بعد فرمانده دستور داد بلند شوند. آنها دستهايشان را روي شانه هاي يكديگر گذاشتند. يك نفر آنها را به بيرون هدايت كرد.
دستم را گرفت و بغض كرده گفت: همه ساكت بودند. و دوباره تكرار كرد: همه آنها كه در دادگاه بودند ساكت بودند. ما همه تماشاچيان ساكت جنايت بوديم. ... بعد مثل اين كه از من شرم دارد رويش را برگرداند و ادامه داد: من هم به دنبالشان رفتم...
دستم را فشرد. احساس كردم از تنهايي به در آمدم. قوت قلبي يافتم. من هم دستش را فشردم. سرم پايين بود و داشتم به ريگهاي زير پايم نگاه مي كردم.
گفت :مي داني! صد متري نرفته بوديم كه يكي از محافظان قاضي خودش را با عجله به ما رساند. از كنار كارگراني كه در فرودگاه كار مي كردند گذشتيم. آنها از زير چشم به ما نگاه مي كردند و بيل مي زدند. محافظ قاضي عينك آفتابي به چشم داشت. كلت بزرگي را به كمر بسته بود. هرگامي كه برمي داشت كلت لپر مي خورد و اين طرف و آن طرف مي افتاد. از تل كوچكي كه نزديكمان بود گذشتيم.
من نتوانستم بلند نشوم. بلند شدم. او روي نيمكت نشست. من روي زمين نشستم و زانوهايش را گرفتم. گفتم: باورت مي شود؟ باورت مي شود؟
گفت: خودم ديدم، مجروح روي برانكاردي را هم آوردند. از آنها پرسيدند وصيتي ندارند؟ چند نفر چفيه به سر آمدند كه ما فهميديم جوخه آتش هستند. ده نفر را رديف كردند. دو سه نفرشان زخمي بودند. يكي دستش باند پيچي شده بود و روي سينه اش قرار داشت. مرد دوباره پرسيد آيا وصيتي ندارند. يكي شان زد زير گريه. زار زار گريه مي كرد و قسم مي خورد كاري نكرده است. التماس مي كرد به زن و بچه اش رحم كنند. ولي بقيه ساكت بودند.
گفتم همه سنگيني صحنه يك طرف اين سكوت لعنتي يك طرف. كارگران از دور داشتند دزدكي ما را تماشا مي كردند. هيچ كس جرأت نداشت كاري بكند. محكومان ساكت تر از بقيه منتظر بودند.
گفت: ولي آن كه گريه مي كرد نتوانست روي پايش بايستد. ضعف كرد. آمدند زير بغلش را گرفتند و دوباره سر پايش كردند. جوخه به زانو شد.
گفتم: من نتوانستم به آنها نگاه كنم. الان هم نمي توانم حتي تعريفش كنم. به چكمه هاي سياه با بندهاي سفيدشان خيره شدم. فرمانده دستور داد: «افراد مسلح» و من فقط صداي كشيدن كلنگدن ها را شنيدم.
گفت: من هي عكس گرفتم. هي عكس گرفتم. فرمانده جوخه فرمان آتش داد. صداي رگبارها فضا را پر كرد. اي كاش مي توانستم عكسي بگيرم كه صدا را هم ضبط كند. آن وقت مي شد آن را در تلويزيونها نشان داد. مي شد خيلي كارها كرد...
هق هقم امان نمي داد. سرم را روي زانويش گذاشتم. پرسيدم يادت هست؟
چيزي نگفت. دوباره پرسيدم يادت هست؟ و بعد خودم اضافه كردم وقتي افتادند، خاك بلند شد.
گفت: يك جا رسيدم كه ديگر خسته شدم. از دوربينم بدم آمد. آن را كنار گذاشتم. باورم نمي شد. همين طوري در يك لحظه هرده نفر به خاك افتادند. بعد فرمانده كلتش را بيرون آورد و رفت بالاي سر نفر برانكاردي. لوله كلت را روي شقيقه اش فشار داد و شليك كرد.
گفتم: من رويم برگرداندم تا نبينم. نمي توانستم ببينم.
گفت: بعد صداي ده تك تير ديگر بلند شد و بعد از آن سكوت بود. به آسمان نگاه كردم. حتي پرنده اي پر نمي كشيد. به پشت سرم نگاه كردم. كارگران ساكت ايستاده بودند و آهسته اشك مي ريختند. به خودم نگاه كردم. هيچ نمي ديدم. احساس مي كردم تيرها را به من شليك كرده اند. از قلبم گذشته بودند.
گفتم: بس كن! بس كن! چه فايده كه خودت هم قرباني بودي
گفت: مثل همين الان تو! نگاه كن پيراهنت خوني است. سرخ سرخ است. اين خون كيست؟ تمام كت من سرخ شد.
گفتم : اما كت تو هنوز آبي است انگار آن را از دريا گرفته اي.
گفت: يك دقيقه صبر كن! بعد من را روي نيمكت نشاند. من نمي توانستم نگاهش كنم. نمي توانستم تكان شانه هايم را كنترل كنم. صورتم را روي زانوهايم گذاشتم. دستهايم را بالا آوردم و گرد زانوها و صورتم حلقه زدم. صدايش را مي شنيدم. مي گفت صبر كن همين الان يك عكسي بگيرم كه يادگاري بماند. نمي خواستم هيچ چيزي بشنوم. صدايش رفته رفته گنگ شد. آن قدر كه گوشم را اذيت مي كرد. سر بلند كردم تا بگويم دست از سرم بردارد. خواستم بگويم ديگر از عكسهايش برايم نگويد. كسي روبه رويم نبود. به پشت سرم نگاه كردم. پيرمردي كه روي نيمكت خوابيده بود از خواب پريده و وحشت زده به من زل زده بود. در دورترين نقطه جاده، آن جا كه درختها به آسمان رسيده بودند، كسي به ميان ابرها رفت كه رنگ آبي كتش را تشخيص دادم.
5خرداد88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر