روح من مجروح، روح من زنداني است
وطنم، زندان، وطنم شلاق
وطنم فرياد،
وطنم خشم من است.
وطنم مرد جواني است كه مرد،
پشت يك لبخند.
وطنم دختركي تنهاست
مرده در بستر ناباوري روز سياه.
وطنم، آن همان كودك تبداري است
كه مي داند
شب نبايد برود خانه
بي كه با خود ببرد
خرج بيماري خواهر را.
اي شما مردة بي نام و نشان، بو كرده
اي شما آرام، شما ساكت!
يا چه فرقي دارد؟ شما وراج!
باوري هست هنوز؟
وطنم، اما نيست
خانه بي نامي ها.
وطنم قالي پرنقشي است ، رنگين
وطنم سروي است پر از ريشه و برگ
در خياباني به درازاي تاريخ
وطنم نامي دارد
وطنم شهر شرف
وطنم آزادي است
8ارديبهشت88
۱ نظر:
سلام بر شما دوست عزیز
آنقدر زیبا سرودید که نمی دانم از چه و که بنویسم.
من معنی وطن را در غربت فهمیدم.قاصدک های آبی در شکوفه های رنگی با هلهله و شادی و آب روان پای درختان و دخترکان با گونه های صورتی
درد نامردیهای روزگار را تکرار می کند.
شهر مقدس با فدا یان قرن و با لبخند های زیبا در دهان های بسته و سوخته درد وطن را تداعی می کند.فدا و مهربانی را در این سروده نهادی.
آری شما زیبا سرودید که من عاجزم و تسلیم توصیف شعرتان
موفق باشی عزیز انقلابی
ارسال یک نظر