۶/۳۰/۱۳۸۸

اما شعر، اما شاعر... و در اين ميان ما



اين كه شعر چيست و شاعر كيست سوال جديدي نيست. سالهاي سال است كه هركس، اعم از شاعر جماعت يا شعرخوانان، به فراخور به اين پرسشها پاسخ داده اند.
من هم بارها خود را درگير كرده ام تا به پاسخي برسم. و حتماً مثل بسياري، هربار دريافتي داشته ام و پاسخي داده ام. كه البته اين هم تازه نيست. نه تنها طبيعي كه ضروري هم هست.
اما در بحبوحه دشوارترين روزهاي يك نبرد، كه پهنه هايش از خيابانهاي تهران تا اشرف و تا اقصي شهرهاي جهان گسترش دارد طرح اين سوال مقداري عجيب به نظر مي رسيد





.
اما از ميان همة شعرها...




شعر همان شاعر است
وقتي كه شاعر مي ميرد
تا شعر بماند.

من شاعري خردم
آواره ميان كلمات در زواياي اندوه،
و گوشه هاي دريا،
و خرابه هاي ابر،
به جستجوي شعري گمشده در هوا.




اما شعر، اما شاعر... و در اين ميان ما


اين كه شعر چيست و شاعر كيست سوال جديدي نيست. سالهاي سال است كه هركس، اعم از شاعر جماعت يا شعرخوانان، به فراخور به اين پرسشها پاسخ داده اند.
من هم بارها خود را درگير كرده ام تا به پاسخي برسم. و حتماً مثل بسياري، هربار دريافتي داشته ام و پاسخي داده ام. كه البته اين هم تازه نيست. نه تنها طبيعي كه ضروري هم هست.
اما در بحبوحه دشوارترين روزهاي يك نبرد، كه پهنه هايش از خيابانهاي تهران تا اشرف و تا اقصي شهرهاي جهان گسترش دارد طرح اين سوال مقداري عجيب به نظر مي رسيد.
چندان دوست نداشتم اين بار در اين شرايط به اين مقوله بپردازم. ولي هركاري كردم نشد. يعني نتوانستم از وسوسة دريافت جديد از شعر و رابطه آن با شاعر فرار كنم. بعد ديدم انگار اين خود پيام جديد اين دوران براي من است. يعني از خودم پرسيدم به راستي چرا خودم را از اين دريا محروم كنم؟ و چرا ولو به اندازه كوزه اي، بهره خودم را نبرم؟
بعد به اينجا رسيدم كه در متن چنين روزهاي داغي هر كس در پهنه كارش دستاوردهايي دارد كه بسيار گرانبها هستند. نتيجه اين كه سوال، سوالي نيست از روي بي دردي. يا براي فرار از متني به بيغوله اي.
اتفاقاً اگر درست بخواهم پاسخ دهم اين وظيفه هرشاعري است كه به دريافتهاي قبلي اش شك كند. يا بسنده نكند. شال و كلاه كند و به سفري جديد تن در دهد. سفري كه بي گمان با انبوهي دشواريها همراه است. و چه باك؟ بايد راه مي افتادم كه از لوركا خوانده بودم: آفتاب صبر نمي كند...
من اما به دستاوردها چشم طمع نداشتم. به راستي مي خواستم پاسخي بيابم و احساس مي كردم كه اين خود بزرگترين دستاورد است. اين بار ناخواسته دنبال پاسخ تئوريك قضيه نرفتم. گفتم شاعرم و شاعرانه پاسخ دهم كه شعر چيست و چه رابطه اي با شاعر، يعني خودم، دارد. توضيح تئوريك اين مساله را به اهلش واگذار كردم. شاعرم و شاعرانه گفتم. در قدم بعد شعر و شاعر در هم تنيده شدند. آن چنان كه تفكيك آنها از يكديگر ناممكن گرديد.
روشن تر بگويم، اين سفر يك خودشناسي بود. غوري در خود و كشفي تازه از خود.
گشتهاي شاعرانه ام منزل به منزل، به شعرهاي كوچك و بزرگ و تصويرهاي جديدي رسيد. و در پايان سفري تلخ و شيرين، و آسان و دشوار، چيزي درآمد كه پيش رويتان است.
شعر شعرهايم در گام آخر خود را به من تحميل كرد. چنان تصوري نداشتم. ولي شد.
اگر به چنين سفري رفتيد فكر مي كنيد شعر شعرهاي شما چه خواهد بود؟...


اما از ميان همة شعرها...



شعر همان شاعر است
وقتي كه شاعر مي ميرد
تا شعر بماند.

من شاعري خردم
آواره ميان كلمات در زواياي اندوه،
و گوشه هاي دريا،
و خرابه هاي ابر،
به جستجوي شعري گمشده در هوا.

شعر شادي كودكي است
كه قلبش با گنجشكي بر درخت مي تپد
و وقتي دستهاي كوچكش را در دست مي گيري
آواز همة قناريها را مي شنوي.
شعر
عاشقي است بي هراس از مرگ،
يا معشوقي شوريده،
كه از شاعرش شرم مي كند.
شعر شرم است.

شعر بهت قايقراني است
كه هر سحر از بيشه هاي ساكت
با بيد بناني مجنون مي گذرد
و شب
تور خالي از ماهي اش را به خانه مي برد.
شعر،
قهوه خانه اي است كوچك
در انتهاي يك راه پيچاپيچ كوهستاني
با ليواني چاي داغ
و «عجب»ي ناخواسته
وقتي كه ته دره را مي بيني.


شعر شهر شلوغي است
پر از گدا، پر از پاسدار
با خيابانهايي كه قالپاق دزدهايش
همان كودكان گلفروش هستند،
و تو هميشه وقتي عكسشان را مي بيني
دلت پر مي كشد كه همه را
به شامي گرم دعوت كني.
شعر «حسرت»ي است
كه وقتي دست در جيب خالي مي كني
مشت گره كرده بيرون مي آوري،
و از دختر بچه اي خجالت مي كشي
كه مي خواهد شيشه ماشينت را پاك كند.
شعر خواستن است
و نتوانستن.

شعر
ترانه اي است از جنس باران و خاطره
در دهكدة بي چپر جهاني
براي كودكي در افريقا
يا عابدي در هيماليا
يا زني گمشده در خيابانهاي شهري بي نام.
شعر
عربي است رانده و كتك خورده،
يا افغاني پيري در جستجوي كار.
تركي است بدون پاسپورت،
كردي است كه وقتي مادرش مرد
بايد تركي گريه كند.
شعر عشق است به عشق
و نفرت، از نفرت.

شعر
گاوچراني است الكلي
با مغزي از گچ و مدفوع سگ
كه حتي وقتي رئيس جمهور مي شود
هر گاوي براي به چرا بردنش زيادي است،
و او در يك شعبدة جهاني
كبوتران صلحش را از صفحه تلويزيونها
بر بام بغداد به پرواز در مي آورد
و ساعتي بعد گزارش بمباران كودكان را
از پهنة ناوهاي هواپيما بر مي گيرد.
شعر
موشكي است شكافنده
در جدار پناهگاهها
و تل زنان مقتول در جاده هاي بي عابر.
شعر
ابوغريب است
با سلولهاي انباشته اش
و سگهاي مهربانتر از نگهبانانش.

شعر
و آه...بگذاريد تلخ بگويم
شعر همان لبخند تلخ شاعر است به سكوت
وقتي كه مرغ بي بسمل حقيقت را سر مي برند
و شما مصلحت نمي بينيد بپرسيد چرا؟
شعر
صبر شاعر است
بر شلاق نگاه شما
وقتي به ياد نمي آوريد
آنگاه كه جنازه جواني را بردار ديديد
چند خانه با شعر فاصله داشتيد؟
و يا همخانه و همخوابه بوده ايد با ترس
وقتي بغض زني تجاوز شده را ديديد
و آرزو نكرديد كه بميريد!
و اين بار نه تلخ، كه صريح بگويم
شعر قلتباني است عمامه بر سر،
با ريش سفيد و عباي سياه،
بي قلب و چشم و روح،
در كار ولايت و تجارت
حوريان را در فرداي نسيه مي فروشد؛
و در امروز نقد براي بيوگان جنگ زده
دلالي محبت مي كند.
شعر پتياره اي است دريده
وقتي كه لبش تيزي ساطور جلاد را مي بوسد
و صبح در ستون روزنامه ها يا محفل شاعران
قصيده اي در مدح آزادي مي خواند.
شعر هق هق شبانه من است
بر قتل عام كلمات
و غارت موزه ها.


شعر منم، من
شاعري با شعرهاي بي مشتري
كه جوانيهايش را حوصله كرده
تا شايد
در فردايي كه هست
ـ و شاعر نيست ـ
شاعران، بيگانه، و مثل من تلخ و دل شكسته نباشند.
و شعر را عزيز
براي رنگين كردن پوسترها
در فصل باران كاغذ رنگيها نبينند.

چه حكايت غريبي دارد شاعر!
كه هيچ دستبندي را جز عشق
بر دستهاي هيچكس نمي پذيرد.
و چه حكايت غريبي است اين شعر
كه همان شاعر مصلوب است
با زبان فاش گوي ممنوعه ها
بر چار راههاي قرق
و راستي كه شعر
چه حكايت غريبي است!

شعر را بايد مثل يك خانه ساخت.
مثل يك بغض گريست.
مثل يك فرياد ، فريادكرد.
شعر را بايد گفت، بايد خواند، بايد نوشت.
شعر را بايد شليك كرد
وقتي كه شاعرش تيرباران شده است.
شعر را بايد بوسيد،
وقتي كه شاعرش با بوسه مي نويسد.

اما از ميان همه شعرها،
شعر، سرزمين من است به وسعت جهان
وطني غارت شدة بي وطنان.
شعر من شهر بياباني من است
كوچك و گم، با بهاراني پرشتاب
و تابستانهايي از صبر و حرارت و غبار
از پس هفت سال باد وبايي
در هجوم «تير و تبر»
و رگبار خيانت و قول و فريب.
شعر، خونِ جوانِ جوان من است
فواره زده برخاك كهنة داغ
و صورت از هم پاشيده برادرم بر بيل لودرها
شعر من، زني است طلوع كرده در تاريكيهاي امروز
براي سپيده هاي فردا
زني آسيمه سر و دوان
و عبور كرده از بيابانهاي توحش
كه به خياباني در شهر رسيده
تا شعله هاي جانش را
بر خاوران بيفرازد.

10شهريور88


۳ نظر:

Manouchehr گفت...

دوست عزیز شاعر من

بنظر من به دریافتی صمیمی تر ،وسیعتر و بی پرواتر از شعر رسیدی که خوب است بی ترس بگذاری شعرت در وادی بی پایان هستی بتازد...

پیروز باشی
منوچهر مرعشی

ناشناس گفت...

امروز صبح ساعت 4 از خواب پریدم. داشتم خواب اشرف را میدیدم. از شما چه پنهان به همه فحش میدادم- حتی به سازمان.
وقتی آمدم سر به سایتها زدم - دیدم شعر جدید زدی. نه که آرام شده باشم ولی بقولی از خودت ".... این بغض مردی است که گریه نمی کند ......."
واقعا یکی اینجور بر خود و .... تیغ میکشد. یکی انچنان خودش را استفراغ میکند که 4 تا علی بی غم بگویند که " ....از حصار تشکیلات خلاص شده و شکوفا ...."
حالا ببین حق دارم به همه -حتی به شاعران و اول از همه چیز وهمه کس به خودم فحش و .... بدم.
ای تف به این دنیای بی مروت .....

ناشناس گفت...

با گرمترین سلامها و سپاس ها. همین الان نیم ساعت است كه شعرت را « اما شعر...» را خوانده ام. چه بگویم که خیلی حق دارید. روی بعضی از خطوط نمی توانستم جلو بروم و خیره شده بودم به کلمات و به یک ذره « ماه» که از پشت ابرها خودش را با خجالت نشان میدهد .خجالت بر کسانی که در این شرایط خجالت نمی کشند. درود بر شما