نامه به خانم آيدا
در سالگرد پرواز آندرانيك
آيدا خانم گرامي سلام!
بهترين هديه اي را كه مي توانستي برايم بفرستي
فرستاده اي. از محبت و قدرشناسي شما بسيار شرمنده و متشكرم. چه هديه اي بالاتر و
ارزشمندتر از پالتوي «آندو»، دوست از ياد نارفتني ام؟
هرگز آن صبحگاه سرد را، در گورستان «اور»، فراموش نمي
كنم. در تدارك خاكسپاري خانم مرضيه بوديم و باد سوزي داشت و اندك اندك بر
صورتهايمان مي وزيد. «آندو» سردش بود و مي لرزيد. من پالتويم را به او دادم تا در
پناه آن بتواند بقيه راه را ادامه دهد. كار به اندازه اي ساده و عادي بود كه بعد
از آن اصلا فراموشش كردم. اما همين اندك هيچگاه از ياد آن عزيز و شما نرفت. «آندو»
چند بار از من خواست تا ترانه اي بگويم و او رويش كار كند. و من عذر خواستم و
توضيح دادم كه ترانه سرا نيستم و گذشت. اما مگر محبت «آندو» و شما تمامي داشت؟ سفر
بعدي كه به پاريس آمديد «آندو» گفت «آيدا برايت پيراهني آورده است!» و اين رابطه
همچنان ادامه داشت.
يكبار «آندو» از من پرسيد اهل كدام شهر هستم؟ وقتي
گفتم «همدان» با شور و شوق بسيار گفت: آه من هم همداني هستم! و ادامه داد كه در
«شورين» همدان متولد شده است. شورين از محله هاي قديمي همدان است و من اصلا فكر
نمي كردم كه «آندو» در آن حوالي به دنيا آمده باشد. اما شگفت آن بود كه بعد از
چندين دهه دوري از وطن و همدان و شورين باز هم «آندو» با عشقي وافر از آنجا حرف مي
زد.
بار ديگر از همكاري هايش با هنرمندان اشرف و ليبرتي
گفت. و چه عشقي به آنها داشت كه خدا مي داند! از استعدادهاي آنها، به طور خاص
كاميار و البرز برايم مي گفت. يكبار با او دربارة موسيقي غير كلاسيك
ايران صحبت ميكردم. از همة خوانندگان معروف نسل جوان خاطره ها داشت. معيار ارزش
گذاري اش براي آنها ميزان صداقتشان بود. نام يكي از آنها را برد و گفت: او يك حقه
باز به تمام معنا است. يك بار روي سن وقتي يك ترانه را اجرا كرد، جلو مردم زد زير
گريه. بعد همانجا برگشت به طرف من (آندو) و چشمك زد و علامت داد كه همهاش فيلم
است! به اينجا كه رسيد با تأسف گفت اين قبيل آدمها هنرمند واقعي نيستند. يگانه
نيستند. نه با خودشان و نه با ديگران! و من از حرف او دريافتم كه معيار ارزيابي اش
چيست؟ او هنر را با انسان محك مي زد؛ و نه انسان را با هنر!
بعدها كه دقت كردم دريافتم «آندو» در زندگي اش هميشه روي دو پا حركت كرده است.
يك پا «هنر» و يك پا خصوصيات انساني كه در واژة «شرف» بالغ مي شود. او تك بعدي
نبود و تك بعدي زندگي نكرد. مي گفت در دنياي هنر هر چه را مي خواسته به دست آورده؛
و يا هستند بسياري كسان كه بهتر و بيشتر از او از هنر به عنوان يك «تخصص» سود برده
اند. اما آن چه كه به هنر اصالت و ماندگاري مي دهد «شرافت و كرامت» انساني است.
چيزي كه هنرمند بالاخره بايد به خودش جواب دهد «فروشي هست يا نيست؟» «آندو» به
راستي بهترين پاسخها را به اين مقوله داد. و به نظر من راز ماندگاري و حتي غناي
هنري او هم همين پاسخ بود. در اين دنياي بي شرافتي، شرف پايه كار در هنري است كه
خود را به «مقاومت» پيوند زده است. همة هنرمندان اصيلي كه راه را تا به آخر ادامه
داده و جاودانه شده اند بر همين مبنا كار كرده اند. در جريان سفر خانم مرضيه به
آمريكا، كه جنجال زيادي از سوي پاره اي افراد و محافل شناخته شدة به اصطلاح ايراني
برپا شده بود يكي از كساني كه با پول دزدي هايش از مال مردم ايران نام و دستگاهي
براي خودش به راه انداخته براي او «چك» سفيدي فرستاد كه فقط امضا كرده بود. پيام
داده بود به شرط جدايي از مجاهدين خانم مرضيه مبلغش را خودش بنويسد. خانم مرضيه هم
بيدرنگ چك را پاره كرده بود. همين سياق و روش در مورد زنده يادان استاد عاليوندي،
عماد، منوچهر و منصور و بقيه هم طي شده است و در مورد زندگان آنها نيز همين قبيل
موارد پيش آمده و باز هم تكرار خواهد شد. مهم پاسخي است كه هريك از اين فرزانگان به
خود و هنرشان داده اند.
اما دو بعدي بودن «آندو» تنها در اين مورد كه اشاره كردم نبود. او در دنياي
هنر هم هرگز يك بعدي نبود.
كساني كه از نزديك با او كار كرده اند مي دانند ويژگي و صفت مميزه او اين بود
كه كارهايش بر دو پايه استوار بود. اول خلاقيت هنري و دوم آموزش تكنيكي و تخصصي
موسيقي به عنوان يك علم. «آندو» موسيقي را به عنوان يك علم، درس خوانده بود و با
موسيقي به عنوان يك پديده كه بايد آموزشش را ديد و تخصص اش را داشت برخورد ميكرد.
وقتي او حرف ميزد هميشه براي من درس بود. مي ديدم اين وضعيت در تمام هنرها مصداق
دارد. تنها نميتوان، و نبايد، به روي خلاقيت هنري تكيه كرد. بايد دود چراغ خورد و
تحصيل و تجربه كرد. آموزش ديد و اين دو را با هم تلفيق كرد. اين چيزي بود كه
«آندو» به ما ، هريك در رشتة خودمان آموخت. ، آموختن هيچگاه تمامي ندارد. بايد مثل
«آندو» آموخت و با شرف ماند و با شرف مرد.
آيدا خانم گرامي
حرف در مورد «آندو» و «آندو»ها بسيار است. ما طي اين
سالهاي وبايي حاكميت آخوندي بسياري چيزها از آنها آموخته ايم. و به همين دليل است
كه هديه ارسالي شما براي من تا اين اندازه عزيز است. بعد از اين كه «آندو» پر كشيد
و به آهنگهايش پيوست، وقتي شما مرا ديديد با گريه و اندوه، و صميميتي خواهرانه،
گفتيد پالتوي «آندو» را گذاشته ام كنار براي تو. تو بايد آن را
بپوشي! و من از اين همه انسانيت به راستي نمي دانستم چه بگويم. فقط دست و پايم را
گم كردم. حالا كه پالتوي او در دستم است فكر كردم به ياد آن عزيز چه هديه اي به
شما بدهم. ديدم گرامي ترين چيزي را كه دارم بخشي از شعري است كه به ياد امثال او
نوشته ام. 4شعر از «شب نوازي ها» را برايتان ارسال مي كنم.
10دي94
حميد اسديان
شبنوازيها
با
پلك بسته
بيدار
بودم.
بيدارتر
از صداي روشن تار.
ابريشميزلال
در
شبنوازي سادة تار ميوزيد.
و حس ناپيداي باريدن
با
مضراب تند صبح همگام بود.
باران
شفاف
در
لحظههاي بيدرنگ
انباشتهاز
رنگ سربي ابر
ساده
ميباريد.
سادهتر
از حضور من
در
آن لحظة بيدار.
(2)
تكهاي
از آسمان
دستمالي
از سبزه و سايه
رهگذري
شاد.
آبي
بر آب
و
نوازشي
كه
رنگ ابري گريزپا را دارد.
از
پيچاپيچ كوچهيي ميگذرم.
صدايي
را ميشناسم
كه
شب را مينوازد.
(3)
سازي
بساز!
در
حنجرهام
روح
زنداني سكوت ميلرزد.
پرندة
خيس
ميآميزد
با نُتهاي رها
كهاز
سيمها گريختهاند
در
آسمان شب.
من
شكستهتر از سكوتم
از
اين پرواز كه آهي بلند است
و
روح زنداني پرنده
آزادتر
از صداي ساز تو
پر
كشيده در حنجرهام.
(4)
تا
وقتي باد ميوزد
سازت
را تنها مگذار.
برگها
بايد بدانند.
رودها
بايد بدانند.
و
ماه
اين
ماه درشت خاموش بايد بشنود.
تو
ميداني.
تو
ميداني
تا
وقتي نفس باد در ما ميوزد
اين
ساز نبايد
تنها
بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر