من زنم، آری، زنم، آن زن
به هزار زن مجاهد خلق
و تمام زنانی که خود را یافتهاند.
... و من زنم، آری، زن.
با دیروز آتشهای سفید و آتشفشانهای سرد
راویت بیبرگ پاییزهای بیراز
و افسانهى خاموش مهربانیهای فراموش شده.
با دیروز آتشهای سفید و آتشفشانهای سرد
راویت بیبرگ پاییزهای بیراز
و افسانهى خاموش مهربانیهای فراموش شده.
* * *
خمیده پشت در مزارع شالی،
لرزان در صف گرسنگان بینام،
و بغض چکیده در قالیهای خوش نقش تماشا.
من آن زنم، مطرود
در پستوهای انکار و کارگاههای تحقیر.
لرزان در صف گرسنگان بینام،
و بغض چکیده در قالیهای خوش نقش تماشا.
من آن زنم، مطرود
در پستوهای انکار و کارگاههای تحقیر.
در خاکدان دلتنگی
آوازی حزینم
مدفون بیشکوه در گورها
بی باور به زیبایی گیاه؛
و میوهای خشکیده بر شاخههای نوجوانی.
با عمری به درازای عمر ستارهای کور،
تعریفی پیوسته از رنج و راهبندهای مستمر
و یقین سیاه به اینکه هیچ ساعتی ساعت من نیست
و هیچ لحظهای نیست
که آلوده نگاه تاجران نباشد.
کنیز درهم شکستهى بردگان بودم؛
فروخته شده
به پشیزی در نخاس خانههای رنگارنگ جهان
که در بزم خلیفگان
با تازیانهای رقصانده شد.
مرگ متوالی هر شیخ و سلطان
جشن شیخ و سلطانی دیگر بود
و نصیب من
دربه دری خیابانهای ستم
عریان،
تن فروش کوچههای بیداد.
من زنم
نشانده بر عرش کاذب هیاهو
و نشسته بر سکوی درد در برزنهای پر عابر
مقتول بر سفرههای عقد
با فتوای شیخی تعویذ نویس،
به آتش کشیده در خیابانهای نفرت.
با شرم و بیهراس بنگریدم!
در عبور سنگین روزها و روزها
همان عروسک مغازههای نئون بودهام
بزک شده در غوغای حراج ها
به هنگام تقسیم غنائم.
* * *
خواب زمستانی من سنگینتر از تمام فصول شب بود.
اما در بزنگاه بیداری سرخی که در رگهایم دوید
از زیر انبوه برف و یخ ناباوری
بذری از عمق مهربانی خاک سرکشید
و من آن ستارهى شمال را دیدم.
اما در بزنگاه بیداری سرخی که در رگهایم دوید
از زیر انبوه برف و یخ ناباوری
بذری از عمق مهربانی خاک سرکشید
و من آن ستارهى شمال را دیدم.
عاصی به تاریخ تزویر و انجماد
بعد از تف به تمنای تن
من زنم، آری، زنم، آن زن...
گذشته از وادیهای حیرت و بهت
و گریخته از دالانهایی به درازای عمر مومیائیان
اکنون بنگرید!
اکنون زنی را
عبور کردهى هزار باره از هزار توی تردید.
برخاسته از تل داغ خاکسترها
و یابنده خود در تکرار آینههای فردا.
من زنم، آری زنم،
افتاده، برخاسته، ایستاده،
و اینک غولی خودیافته
زیباتر از تمام ستارگان
و شجاع تر از شهابهای بیواهمه
برآمده از دل پرشکوه پنهان صحراها
و جنگاوری بیهراس از ستیغ طعنهها و قلّه ترسها.
زنی آمده از بامداد آوازها
که در طلوع خود
هر روز پنجره چشمانداز را میگشاید
و نگاهش تا دورترین آبی آسمان ادامه دارد.
زنی که با دستی تمام مهربانیها را تقسیم میکند
و راهی میدانها و خیابانها است
هنگام که لبختد معنای شلیک مییابد.
زنی فاتح فردای در پیش
نشسته بر تارک شهر
با نقش پیروزی انسان.
فروردین94
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر