طرحي چند از چهرة لاجوردي دژخيم (قسمت آخر)
در اين ميان نقش باند مؤتلفه به طور خاص تعيين كننده بود. سايت شبستان(خبرگزاري تخصصي دين و حوزه!) در مطلبي به نام « فداييان اسلام، طلايه داران مکتب خميني» به درستي اشاره كرده است: «فداييان اسلام بعدتر به راه امام(ره) آن چنان وفادار ماندند که امام نيز آنان را فرزندان خلف خود ناميدند» اگر علت اين «خلف» بودن را بخواهيم بدانيم بايد به عملكرد آنان بعد از به حاكميت رسيدن خميني توجه كنيم. به خصوص از اين قبيل كه مهندس عزت الله سحابي، از سران نهضت آزادي، گفته است: «خاطرم هست قبل از اين ماجراها در سال 58 آقاي توانايانفر كه يكي از نزديكان به مؤتلفه بود از يكي از آنها شنيده بود كه ما به اين نتيجه رسيدهايم كه بايد همه روشنفكران را بكشيم زيرا به هيچ نحو نميتوان با آنها كنار آمد» .» )از گفتگوي مهندس عزت الله سحابي با روزنامه اعتماد ملي كه چاپ نشده اما توسط سايت ايران ليبرال منتشر گرديده است) الزام پياده كردن چنين خطي اجباراً گسترش نظام شكنجه، تربيت بازجو و شكنجه گر و گسترش زندانها بود. مسئوليتي كه از همان ابتدا از طرف خميني به عهده امثال لاجوردي گذاشته شده بود.
اژدهايي كينه جو، تيغ بركفي در حاكميت:
پس از آن كه لاجوردي به دستور رفسنجاني به رياست كل زندانهاي ايران بازگشت، روزنامه واشينگتن پست در 24دي سال 68 در مقاله اي نوشت: « صورت نحس و بدسگال اسدالله لاجوردي، رئيس كل زندانهاي ايران، تمامي داستان حقوقبشر در ايران را بازگو ميكند» همين روزنامه در ادامه لاجوردي را به ماري زنگوله دار تشيبه كرد كه خودش را به گوشت لخم رياست اوين رسانده است.
اين مار زنگوله دار، با پروسه اي كه طي كرده بود، از دستفروشي كوچك، تا عضو درجه دو و سه يك جريان به شدت ارتجاعي و سنتي، وقتي به تور خميني ميخورد ديگر مار نيست. كفچه ماري است در زير بال و پر اژدهايي خودكامه و هفت سر كه در كشتار و شكنجه روي همه جلادان را سفيد كرده است. دژخيمي بيرحم تالي حجاج بن يوسف كه نوشته اند در حاكميتش يك صد و بيست هزار تن از مردمان را كشت و هنگام مرگ 50هزار زنداني مرد و 30هزار زنداني زن داشت. و حجاجي كه گفته بود از خليفه عبدالملك دو شمشير رحمت و عقوبت را گرفته «اما شمشير رحمت در ميان راه افتاده است و تنها شمشير عقوبت با او باقي مانده است!»
لاجوردي اگر چه در شقاوت از تيره ابن ملجم است، در گستردگي جنايت به حجاج ميبرد كه مبدع زندان بي سقف بود و جيره روزانه اسيران خود را دو قرص نان جوين آميخته با خاك قرار داده بود.
اما به راستي لاجوردي در وراي حجاج قرار دارد. زيرا كه بيشتر قربانيان ظلم او مردمان عادي كوچه و بازار بودند. در حالي كه كساني كه به دست لاجوردي شكنجه و يا با فرمان او به جوخه تيرباران سپرده شدند از آگاهترين مردمان فرزانه زمانه خود بودند. قتل عام و نسل كشيهاي خميني و لاجوردي از اين نظر هيچ نمونه تاريخي ديگري ندارد. و آنها با هيچ ديكتاتور و جلادي قابل قياس نيستند.
رابطه لاجوردي با خميني
رابطه لاجوردي با خميني تا حد بسيار زيادي از سنخ رابطه حجاج بن يوسف ثقفي با خليفه عبدالملك اموي است. حجاج گفته بود : اگر بدانم عبد الملك جز با تخريب كعبه از من راضي نميشود، سنگ سنگ آن را ويران ميكنم» و لاجوردي كه ميدانست فرمان خميني براي «درست كردن آدمها» بريدن و داغ كردن و كشتن و زدن و حبس است(خمينيـ راديو رژيم 14بهمن63)، ميگفت: «كسي كه عين خميني نباشد، بالاخره مجاهد ميشود! كسي كه بيشترين كينه را نسبت به شما نداشته باشد، از جنس خودتان است، يك روزي مثل شما ميشود. ميگفت اگر كسي حاضر نباشد شما را تيرباران كند، يك روزي سلاح را به روي خودمان ميكشد» (از خاطرات مجاهد از بندرسته محمود رؤيايي) نوشته اند كه خميني در پاسخ به مسأله تراكم زندانيان و تقاضاي عفو برخي از آنان به لاجوردي گفته بود: « خوب اگر نادمند، لابد به جرم خودشان اعتراف كردهاند، به همان جرمي كه اعتراف كردهاند آنها را بكشيد و بيشتر بكشيد!». اين بود كه «خليفه برگزيده» خميني هم صراحتاً ميگفت: ««تا آخرين نفر اينها (مجاهدين) را جمع نكنيم، بههيچوجه كوچكترين سازشي در ذات دادستان، شما ملت پيدا نخواهيد كرد و تا زماني كه اينها رمقي در جان دارند، با آنها مبارزه ميكنيم و تا زماني كه اينها را بهكلي از پاي درنياورديم، از پاي نخواهيم نشست». (مصاحبه با روزنامه جمهوري اسلامي 18بهمن61) و آنگاه خود شخصاً در شكنجه و تيربارانها پيشقدم ميشد. مادر كبيري(معصومه شادماني) را شكنجه ميكرد و خود بر شقيقهاش تير خلاص ميزد. مادر آراسته قليوند و رضوان رفيعپور(مادر رضوان) را تيرباران ميكرد، اشرف احمدي را با وجود بيماري قلبي هفت سال در زندان نگه ميداشت تا به برداران مجاهدش بگويد «منافق» و زماني كه مقاومت ميبيند، ميگويد: «بچه را بايد بدهي بيرون. اشرف مخالفت كرد و گفت مادرم بيمار است و نميتواند بچه را نگه دارد. ولي يك شب پاسدارها ريختند توي بند و به زور بچه را گرفتند. صحنه دلخراشي بود. پاسدارها به زور بچه را گرفته بودند و از بغل اشرف ميكشيدند. بچه يك سره شيون ميكرد و مادرش را صدا ميزد. مادر هم سعي ميكرد، بچه را طرف خودش بكشد. با اين حال اين بچه را گرفتند و بردند» حتي از شكنجه كودك زهرا رمضان زاده براي درهم شكستن مادرش كه هنگام دستگيري 7ماهه باردار بود دريغ نميكند و: «نوزاد را از او گرفتند و پشت در سلول گذاشتند. نوزاد از گرسنگي گريه ميكرد و زهرا توي سلول صدايش را ميشنيد و نميتوانست كاري بكند» و وقتي زن مجاهد ديگري به او ميگويد: «در مورد اعدام خودم حرفي ندارم اما ميخواستم دو ماه به من فرصت بدهيد، تا كودك خود را به دنيا بياورم. لاجوردي با برافروختگي فرياد كشيد: دو ساعت هم به تو وقت نميدهيم. دو ماه وقت ميخواهي؟ و دستور داد همان شب او را كه هفتماهه حامله بود بردند و اعدام كردند» آيا ابهامي هست كه منبع اصلي الهام اين همه بغض و غيظ كجاست؟ بغض و كيني كه تا بدانجا ميرود كه حتي از خاك كردن جسد شهيدان نيز برافروخته ميشود و فرياد برميآورد: «ما از مجاهدين اعدامشده تنها كساني را پاك شده ميدانيم كه اطلاعاتش را گرفته باشيم. اين دسته را در قبرستان مسلمانان دفن ميكنيم. اما كسي را كه در درگيري كشته شود يا در زندان بههر طريق غير از اعدام (زير شكنجه يا خودكشي) كشته شود ما او را در قبرستان مسلمانان دفن نميكنيم. زيرا كه او كافر از دنيا رفته و بايد در كفرآباد دفن شود» او مصداق كامل توصيف امام محمدباقر درباره حجاج بود كه: «شنيدن كلمه زنديق يا كافر براي حجاج بسيار بهتر از اين بود كه كلمه شيعه علي را بشنود».
گزارش زير يكي از اين نمونههاست: « بهدستور لاجوردي پاسداران ناصر رضواني را وادار بهخوردن مدفوع خودش كردند. او تعادل رواني خود را پس از شكنجه توسط ايندار و دسته از دست داد. برادري بهنام عباس بغدادي را با آمپول هوا شكنجه كردند. نعرههايي كه عباس ميكشيد براي هر شنوندهيي غيرقابل تحمل بود. گوش حسين سماواتيان را با ميخ سوراخ كردند. سوزن داغ زير ناخن برادر ديگري فرو كردند.
لاجوردي براي اينكه زندانيان را آلوده كند، ميگفت هركس توبه كرده و راست ميگويد بايد بهجوخه برود و ثابت كند. يكي از بچهها كه 15ساله و اسمش شهريار بود برايم نقل ميكرد شبي آمدند و گفتند هركس ميخواهد برود جوخه، بيايد بيرون. من رفتم بيرون. بردندمان پشت بند4 كه محل تيرباران بود. ديدم عده زيادي را بهصف كرده و دارند ميآورند. يك كاميون هم در كنار ديوار پارك كرده بود. حدد 20نفر از آنها را جدا كرده و بهتيرك بستند. مقابل هر يك نفر، يك پاسدار بهزانو نشسته و با تفنگ ژـ3 بهطرف فرد اعدامي نشانهروي كرده بود. كار بهاين شكل بود كه پاسدار نشانهروي ميكرد اما با فرمان آتش، زنداني كه براي امتحان بريدگي آمده بود، بايد ماشه را ميچكاند. شهريار ميگفت: يكنفر فرياد زد چشم مرا باز كنيد، گفتند براي چه باز كنيم؟ گفت ميخواهم ببينم كدام جنايتكاري است كه بهطرفم شليك ميكند. ميخواهم جلاد خودم را ببينيم. خواهري فرياد زد «مرگ برخميني جلاد، درود بررجوي». پاسدار جنايتكار مجتبي حلوايي كه نوچه لاجوردي و گرداننده اصلي تيربارانها بود بهطرف آن خواهر رفت و با كلت شليك كرد. آن خواهر بعد از اصابت گلوله ناله ميكرد. وقتي مجتبي فرمان آتش را ميدهد شهريار دستانش لرزيده و جرأت نميكند ماشه را بچكاند. خود پاسدار ماشه را چكانده و بعد بلند شده و يك سيلي بهشهريار ميزند و ميگويد كنار ديوار بايست تا بيايم. بعد خود مجتبي تيرهاي خلاص را در سر شهيدان تكتك شليك ميكند. بعد آنها را از تيرك باز كرده و ميگويد بياييد جنازهها را بهداخل كاميون ببريد. شهريار پاي يكي از آنها را گرفته و بهطرف كاميون ميبرد. در وسط راه شهريار حالت تهوع گرفته و حالش بههم ميخورد. بعد با يك كتك مفصل او را بهبند برميگردانند» (از خاطرات حسين فارسي ـ مجاهد از بندرسته ) به راستي او با زنان و مردان اسير چهها نكرد كه با حجاج قياس شود؟ «صمد» اسيري است كه از تبريز به تهران آورده شده. در هنگام دستگيري قرص سيانور خورده ولي توسط گماشته لاجوردي «دكتر شيخ الاسلام» نجات پيدا كرده است. حالا به دست لاجوردي افتاده است: «بهمحض بستهشدن بهتخت، دستور داد 400ضربه بهصمد شلاق بزنند. بعد دهانش را باز كنند بپرسند اسمش چيست؟ اين براي آوردن ماكزيمم فشار در ساعتهاي اوليه بود كه زنداني قرارهاي نسوختهاش را لو بدهد. صمد، راه مريش بهدليل سوختن توسط سيانور مسدود شده بود. بههمين دليل تمام اين 5ماه، هيچچيز نخورده و با سرم زنده بود. حدود 30كيلو وزن كم كرده بود. كف هر دوپايش براثر ضربههاي شلاق گوشت اضافه آورده و پيوند پوست زده بودند. بههمين دليل نميتوانست راه برود. يكروز صبح اول وقت، تختهاي ما را بيرون بردند. لاجوردي در آستانة در ايستاد و گفت: «صمد حالت جا آمده يا نه؟ زبونت باز شده؟» صمد سكوتي كرد و رويش را برگرداند. ما را بهاتاق مجاور بردند. چند ساعتي صداي خفه نالههاي صمد ميآمد. بعدازظهر وقتي برگشتيم ديديم زخمهاي پاي صمد دوباره باز شدهاند. هرچه پرسيديم صمد چكارت كردند توان حرف زدن نداشت. از آن روز ويتامينهايي را كه در سرم صمد ميزدند قطع و خود سرمها را هم نصف كردند و در اصل مرگ تدريجي صمد را شروع كردند... اواخر مهر سال61 يك روز ساعت 10صبح بعد از تشنجها و دردهاي فراوان، صمد كه فقط چند قطعه استخوان ازش مانده بود پر كشيد و رفت».(ايضاً از خاطرات حسين فارسي)
پس بي دليل نيست كه او را « سمبل بيگفتگوي جنايت، شقاوت و جهالت نهفته در «نهضت امام خميني»»( مقاله واكنشهاي رسواكننده ـ دكتر منوچهر هزارخاني) ناميدهاند.
اما او يك شكنجهگر متعارف كه محدوده جنايتهايش در زنداني با چهارديواري مشخص است نيست. او گسترش زندانها و شكنجهها را در دستور كار خود قرار داده است. گوهردشتي ميسازد كه به زندان هزار سلول معروف است و آرزومند است روزي برسد كه براي هرزنداني يك سلول بسازد. خودش ميگويد: براي نگهداري اين تعداد زنداني همه امكانات موجود خود را بهكار گرفتهايم و حتي كتابخانه، مساجد، باشگاههاي فرهنگي و… را بهخوابگاه زندانيان اختصاص دادهايم». (روزنامه ايران متعلق بهخبرگزاري رژيم 26خرداد76) بعد هم در بازديد ازيك سلول 75نفره به آنها ميگويد: « انشاءالله بهزودي بسياري از شما اعدام خواهيد شد و تعدادي بهزندان ديگر منتقل خواهيد شد و مشكل كمبود جا حل ميشود».
با وجود اين حواسش جمع است كه مبادا اسيران كوچكترين روزنهاي داشته باشند: ««يكبار در بازرسيهايش متوجه شد پنجره سلولها طوري است كه اگر زنداني زير آنها بايستد ميتواند از فاصله بين ميلهها آسمان را بهاندازه چند سانتيمتر ببيند. رفت يك پروژه سنگين با هزينه بسيار بالايي را پياده كرد. با ورقههاي آهن زهوار 2ـ3سانتيمتري بريد و طوري پشت پنجره سلولها نصب كرد كه ديگر هيچ چيز ديده نميشد».(از خاطرات مجاهد از بند رسته محمود رؤيايي)
او باند خود را، مركب از مرتجعان و متعصبان قرون وسطايي و لات و لومپنهاي تازه به دوران رسيده، گسترش ميدهد. نه تنها در اوين «سيد عباس ابطحي»ها و «دايي جليل»هاي فاسدالاخلاق را به كار ميگيرد، كه از تجاوز به زندانيان مرد و كودكان دستگير شده دريغ ندارند، كه در تبريز امثال حاج يزدانيها را به خدمت ميگيرد، و در كرمانشاه نوريانها وحاج بهرامها، در شيراز آسمانتابها، در لاهيجان حاج داوود كريميها، در مشهد حسين گليانها و در هر شهر و شهركي كسي همچون خودش را به كار ميگيرد تا فرمان مرادش خميني را هرچه بيشتر و بهتر اجرا كند. دربارة او از جمله براي «برسر عقل آوردن زندانيان» نوشتهاند: « حمله و هجوم بهبندها را شروع كرد و نتيجه نگرفت. بعد انتقال بچهها بهگوهردشت و سلولهاي معروف بهگاوداني شروع شد. انفراديهاي طولاني از آنجا شروع شد. بعد از 9ماه خودش براي بازرسي آمد. ديد هيچكدام از زندانيان حاضر نيستند بهخواستهاش تن بدهند. خواستهاش اين بود كه «بياييد جلو جمع از سازمان و اعتقادات خودتان ابراز انزجار بكنيد». فشارها را باز هم بالا برد. همه امكانات را قطع كرد. حتي اگر يك قرآني توي سلول داشتيم آن را جمع كرد. انواع و اقسام محدوديتها را بيشتر كرد. كابلزدنها را بهبهانههاي مختلف اضافه كرد. نصفشبها ميآمدند در را با لگد ميكوبيدند. زنداني را بهبهانه اينكه با سلول بغلي تماس گرفته است، شروع ميكردند بهكابل زدن. تاريكخانه را راه انداخت. تاريكخانه جايي بود حدود يكدر يكونيم متر كه هيچ منفذي بهخارج نداشت. بهبهانههاي مختلف، مثل اينكه چرا قرآن بلند خواندهاي، يا چرا گفتهاي غذا كم است، يا چرا گفتهاي آب حمام سرد است، بچهها را ميبردند آن جا و يك هفته توي اين تاريكخانهها نگهميداشتند. دقيقاً زماني را براي كابلزدن انتخاب ميكرد كه قبلش هشدار داده بود كه همه بشقابها را براي غذا آماده كنند. بعد بهجاي اين كه غذا توزيع كنند، لاجوردي در سلولها را باز ميكرد. يكي يكي زندانيان را ميكشيد وسط سالن و شروع بهزدن ميكرد. يا مثلاً تعدادي از خواهران را از بندهاي خواهران ميآورد جايي كه ما هم صداي داد و فريادشان را بشنويم و باكابل ميزد.
بعد از يكسال و نيم باز هم آمد ديد نه تنها هيچ مقاومتي شكسته نشده بلكه مقاومت بچهها بالاتر رفته است. قانون 17مادهيي را گذاشت. قانوني كه طبق آن هر نوع ورزش و نرمش ممنوع بود. از ساعت 6 لب پنجره رفتن ممنوع. از ساعت 9 شب سيفون كشيدن ممنوع. هرنوع درست كردن تسبيح با هر چيزي ممنوع. اعلام كردند اگر كسي اين قوانين را رعايت نكند حكمش ضرب حتيالموت است. يعني زدن تا مرگ. يك روز بهلاجوردي گفتيم الان يك سال و نيم است كه ما توي انفرادي هستيم. براي چي آخر بايد اينجا باشيم، گفت: «شما اگه حكمتون هم تموم هم بشه باز هم تا وقتي كه خواسته ما را اجرا نكنين توي زندان ميمونين».(از خاطرات مجاهد از بندرسته مسعود ابويي)
او در بهمن62 تمامي هوانيروز اصفهان را به خدمت ميگيرد و با گروه ضربت پاسداران به دنبال اللهقلي خان جهانگيري در كوههاي فارس راه ميافتد و تا او و يارانش را به خاك و خون نميكشد از پاي نمينشيند.
او نه تنها خودش پنج بار به جبهههاي جنگ ضدميهني ميشتابد كه بسياري از همكارانش را هم با خود به جبهه ميبرد. علاوه برآنها، بسياري از «توابان» را، كه نام مستعار درهم شكستگان شكنجههاي خودش هستند، راهي «جبهههاي حق عليه باطل» ميكند و تعداد بسياري از آنان را به كشتن ميدهد. با وجود اين كه خودش گفته بود: «همه بايد تواب شوند وگرنه حكم همه طبق گفته امام اعدام است». اما خائناني را هم كه آزمايش درهم شكستگي خود را بارها و بارها داده اند در شب آخر رياستش در اوين جمع ميكند. شام مفصلي به آنها ميدهد و فردا صبح همهشان به جوخه تيرباران ميسپارد.
او هركس را كه كوچكترين مخالفتي با نظام داشته باشد محارب معرفي ميكند و ميگويد: «گروهكهاي فاسدي كه همهشان بايد قلع و قمع بشوند وقتي با نظام جمهوري مبارزه ميكنند، بنابر دستور مذهبي محاربند و بايد همهشان اعدام شوند…»( مصاحبه با اطلاعات در ارديبهشت سال61 )
او حتي از اسيران آزاد شده در جنگ ضدميهني توسط مجاهدين نيز نميگذرد و با اتهام «نفوذي» بودنشان تعداد بسياري از آنها را از دم تيغ ميگذراند. اما باز هم جنون كشتار و شكنجه او مهار نميشود و دامنه جنايتهاي خود را به قربانيان اعتياد گسترش ميدهد و ميگويد: «معتاداني كه براي چهارمين بار به اعتياد روي ميآورند، بايد اعدام شوند» (روزنامه ابرار 27/مرداد70)
او در مقام دادستان، يا رئيس زندان، يا هرمقام ناگفتهاي كه دارد، حتي مطبوعات را كنترل ميكند. براي نويسندگان و خبرنگاران خط و نشان ميكشد و نيش و دندان نشان ميدهد. حتي كسي مثل آخوند محمود دعايي، نماينده ولي فقيه در اطلاعات، را زير مهميز ميكشد. يك نمونهاش را در جريان اخراج بيست خبرنگار و نويسنده روزنامه اطلاعات شاهد هستيم. در آن سالهاي جنگ ضدميهني، روزنامه اطلاعات به مناسبت سالروز شروع جنگ ويژه نامهاي منتشر ميكند. روي جلد اين ويژه نامه، حوض سنگي و فواره خوني كه در بهشت زهرا هست قرار دارد. روي عكس اين جمله از خميني گذاشته شده: «اين انقلاب همه اش بركت بود» اين صفحه مورد اعتراض شديد دعايي، به عنوان سانسورچي ولي فقيه در روزنامه، قرار ميگيرد و دستور جمع آوري آن و اخراج تيم بيست نفره خبرنگاران و نويسندگان را ميدهد. گذشته از اين سانسور مفتضح، دعايي به زير مهميز لاجوردي ميرود. دعايي در اين باره گفته است: «واقعيت اين است که همان روز مرحوم لاجوردي دو نفر پاسدار را فرستاده بود تا من مسئول اين موضوع را معرفي کنم و ميشد حدس زد چه سرنوشتي در انتظار اوست. من پيش لاجوردي رفتم و خودم مسئوليت اين موضوع را برعهده گرفتم و گفتم اشتباه شده و عذرخواهي کردم». (مقاله احمدرضا دريايي و گناه نابخشودني من، نوشته ژيلا بنييعقوب ـ 2ارديبهشت87)
اين كفچه مار زهرآلود، در هرنهادي كه بتواند سرك ميكشد و آدم خودش، يا هم سنخ خودش، را ميكارد. عبدالكريم سروش كه در سالهاي گذشته مجري سياست ضدفرهنگي بستن دانشگاهها بود در يك مصاحبه پيرامون به اصطلاح انقلاب فرهنگي آخوندها به يك نوع از اين ارتباطات اشاره كرده است :«اگر تصفيه يا كار خلافي بوده كه در شورا(ي انقلاب فرهنگي) انجام شده است، همه بودند. آقاي شريعتمداري بود، آقاي فارسي بود كه با تصفيهها همراه بود و ارتباط مستقيم هم با اسدالله لاجوردي داشت».( از گفتگوي متين غفاريان با عبدالكريم سروش نقل از سايت رسمي سروش) وراي اين ارتباطات او در جناح بنديهاي دروني رژيم فعال زير پرده است و عليه همان كساني كه تا ديروز سنگشان را ه به سينه ميزد توطئه ميكند. در جناحبنديهاي خامنهاي ـ رفسنجاني، گروه «كميته امدادي»ها فعالند و «هر هفته جلسهاي در خانه لاجوردي برگزار ميكنند و در آن اخباري را كه درباره افتضاحات، زدوبندهاي محرمانه و غارتگريهاي باند رفسنجاني بدست آوردهاند، با يكديگر مبادله ميكنند».
با وجود همه رسواييها و بي آبروييها با وقاحت تمام منكر مسلمترين حق يك زنداني سياسي كه همان هويت «سياسي» او است شده و ميگويد: «: «زنداني سياسي به آن معنا كه داراي طرز فكري باشد كه مثلاً مغاير با طرز تفكر نظام حاكم باشد و يك مبارزه سياسي را بخواهند دنبال بكنند، نه، مطلقاً بههيچوجه منالوجوه وجود ندارد. تازه شما در بيرون ببينيد كه فعاليتهاي سياسي اليماشاالله آزاد است».(مصاحبه با روزنامه جمهوري اسلامي 3تير75)
و شگفتا از اين همه درندگي كه جنون كشتار و شكنجه، عقل و هوشش را ربوده و نمايندگان سازمانهاي حقوق بشري را كه دربارة زندانيان سياسي ايران مينويسند «افراد بيمار»ي ميخواند كه «گزارشهاي خود را براساس تصوراتشان تهيه ميكنند و نه با استناد به واقعيتها».(ايضاً همان مصاحبه)
سرانجام يك روح دوزخي :
لاجوردي به عنوان سفاكترين جلاد تاريخ ايران نميتوانست عاقبتي جز آن چه كه پيدا كرد داشته باشد.
روز يكشنبه اول شهريور77 صداي رگبارهاي متوالي دو جوان در بازار تهران ميپيچد و روح لعنت زدهاي راهي دوزخ ميشود. خبرگزاري ايرنا در همان روز اعلام ميكند: « اسدالله لاجوردي تا چندي پيش رياست سازمان زندانهاي سراسر كشور را بر عهده داشت. وي داراي يك حجره فروش روسري در بازار بزرگ در انتهاي راسته طلافروشان در بازار تهران بود كه به وسيله برادرش اداره ميشد».
اعلام مرگ او از راديو و تلويزيون و رسانههاي رژيم موجي شگفت از خوشحالي و شادماني را به وجود ميآورد. دامنه اين موج منحصر به اسيران و زندانيان سياسي نيست و تنها خانوادههاي قربانيان را در برنميگيرد. حتي كساني كه ادعايي در سياست هم ندارند از هلاكت «قصاب اوين»، «آيشمن ايران» و دهها لقب از اين دست به رقص آمدهاند. ميزان نفرتي كه تمامي مردم با هرنظر و تفكر و انديشه از اين روح خبيث دوزخي دارند غير قابل باور است. اين است كه مجازات كننده او به يك قهرمان ملي تبديل ميشود. اين ميزان شادماني در عين حال يك بار ديگر ميزان نفرت مردم از نياي عقيدتي و پير و مراد او را به نمايش ميگذارد. شاديهاي مردمي از هلاكت لاجوردي نشانه نفرت از خميني است.
همراه با او دو شكنجه گر ديگر نيز به هلاكت رسيده اند. رسانههاي رژيم ابتدا سعي در مخفي كردن نام آنان دارند. خبرگزاري ايرنا مينويسد: «درجريان اين ترور يكي از رهگذراني كه سعي داشت از فرار تروريستها ممانعت كند، نيز به شهادت رسيد». اما اين دروغي است آشكار و دجالگرانه براي پوشاندن واقعيتهاي ديگر.
اسدالله بادامچيان، از همدستان نزديك سابق لاجوردي، در اين باره گفته است: «همراه با برادر عزيزمان [لاجوردي]، شهيد رئيساسماعيلي كه از انجمن اسلامي دادگستري است و برادر مخلصي بود و يك برادري هم كه امروز خودشان را به منافقين همراه با تعقيب اين كه آنها را بگيرند و آنها مسلح بودند و تيراندازي ميكردند. در يك جنگ و گريز فرار ميكردند، برادري از وزارت دفاع كه از افراد كارمند آنجاست او هم هنگامي كه تعقيب ميكرده و ميخواسته آنها را بگيرد، او را هم بهشهادت رساندند» (توجه شود كه من در يكي از نوشتههاي سلسله مقالههاي «شكنجه و آمال خليفه خميني» به اشتباه فرد كشته شده همراه لاجوردي را علي اصغر فاضل نوشته بودم. بعد اين اعتراف بادامچيان را يافتم و هم چنين دوستان، دوستي را معرفي كردند كه خود درصحنه حاضر بوده و روايت موثقي از حادثه را نقل ميكرد. بدين وسيله اشبتاه خودم را تصحيح كرده و از توجه و حساسيت آنها متشكرم. )
«رئيس اسماعيلي» و «زينالعابدين مسعودي» دو تن از مهرههاي سركوبگر و شكنجه گران اوين و وزارت اطلاعات بودند. روزنامه سلام درباره سوابق رئيس اسماعيلي نوشت: «مدير دفتر سابق دادستان كل، معاون طرح و برنامه دادگستري، عضو انجمن اسلامي دادگستري و رئيس تعاوني دادگستري استان تهران بود» مسعودي نيز افسر سپاه پاسداران و از عناصرمخفي وزارت اطلاعات مأمور بهخدمت در وزارت دفاع رژيم آخوندي بود.
همپاي شادي ملي ناشي از هلاكت لاجوردي، سران رژيم هريك به ميدان آمده و به نحوي سوز و گداز كردند. خامنهاي گفت: «منافقان كوردل و جنايت پيشه با اين جنايت، عمق كينه خود را نسبت به ياران صادق امت و خدمتگزاران حقيقي مردم آشكار كردند».
خاتمي، رئيس جمهور وقت رژيم، گفت: «دست ناپاك آمكشان بد انديش و زشت كردار يكي از خدمتگزاران مردم و نظام را به شهادت رساند». هاشمي رفسنجاني، شهادت سرباز هميشه در سنگر اسلام و انقلاب شهيد حاج اسدالله لاجوردي را تسليت گفت! ناطق نوري رئيس وقت مجلس رژيم او را مجاهدي نستوه خواند و گفت : «مرحوم شهيد لاجوردي عمر خود را در حراست از ارزشهاي اسلامي خالصانه صرف كرد». شاهرودي، رئيس قوه قضاييه او را «ازچهرههاي كم نظير و مومن و آگاه انقلاب اسلامي و از مبارزان خستگي ناپذير » خواند. حبيب الله عسگر اولادي دبير وقت جمعيت مؤتلفه، ضمن يادآوري اين كه « از اولين روزهايي كه موتلفه تشكيل شد شهيد لاجوردي از اعضاي مؤسس اين جمعيت بود و در تمامي مراحل سعي داشت بدون تظاهر خدمت كند» گفت: « او از اولين سنگهاي ساختمان پاسداري از حريم ولايت و از متقدمين نيروهاي ولايت پذير بود» .
دو روز بعد، در سوم شهريور لاشه لاجوردي به گورستان منتقل شده و در كنار بهشتي و ساير كشته شدگان 7تير دفن ميشود. انتقال لاشه او به گورستان به صورت رسمي از مقابل مجلس رژيم با حضور تعداد كثيري از پاسداران و مأموران وزارت اطلاعات و ساير ارگانهاي نظامي و امنيتي صورت ميگيرد. هرقدر بار امنيتي و نظامي مراسم بالاست، غيبت مردم بيشتر چشمگير است. مراسم قرار بود از جلو مسجد سپهسالار تهران صورت گيرد. اما خلوتي بازار و شركت نكردن مردم باعث شد كه رژيم با به تعويق انداختن زمان مراسم، آن را به مجلس منتقل كند. مراسم به قدري سرد و خلوت بود كه رسانههاي رژيم از گفتن عدد شركت كنندگان، ولو با غلو، خودداري كردند. خبرگزاري رژيم گزارش داد: «شركتكنندگان در اين مراسم با سردادن شعارهاي مرگ بر آمريكا و مرگ بر منافق، مراتب انزجار خود را از عمل گروه موسوم به مجاهدين خلق اعلام كردند». در اين مراسم ناطقنوري،رئيس وقت مجلس، سخنراني كرد. او ضمن بي نتيجه بودن «عمل منافقين» گفت: «لاجوردي قبل از برخورد فيزيكي با عوامل جريانهاي انحرافي به هدايت و ارشاد آنان ميپرداخت… آن شهيد با طرحهاي ابتكاري جريان نفاق را از بين برد و كشور را براي آنان ناامن كرد».
اشاره اي به برخي واكنشهاي رسوا:
لاجوردي هرچه بود به عنوان يك فرد دفن شد و به تاريخ پيوست. اما سرانجام او، گذشته از موج شادي و فرح مردمي كه از طرف او مورد تحقير و آزار و شكنجه قرار گرفته بودند، در ميان برخي از افراد و نيروهاي به اصطلاح اپوزيسيون نيز واكنشهايي داشت كه قابل درنگ است. اين واكنشها از جانب دو خرداديهاي موسوم به اصلاح طلبان نيز بسيار عبرت آموز است. زيرا وقتي خاتمي به ستايش از دژخيمي بدخيم و لعنت زده و رسوا چون لاجوردي ميپردازد به تعبير دكتر هزار خاني « نهاد واقعي خود و همقطارانش را بهمردم بلاكشيدهيي نشان ميدهد كه اگر تاكنون در مورد ماهيت او دچار سردرگمي و ابهام بودند، درمورد ماهيت لاجوردي و سرسپردگيش بهنظام استبداد ديني هيچ توهمي نداشتند». (مقاله واكنشهاي رسواكننده ـ دكتر منوچهر هزارخاني)
روزنامههاي اصلاحطلبان بدلي هم كه همگيشان سابقههاي طولاني در شكنجهگري و جنايت در زندانها دارند بسيار جالب بود. روزنامه سلام، با مديريت و رياست آخوند خوئينيها و عباس عبدي كه هردو از جنايتكاران دست اندركار قتلعام و بسياري جنايتهاي ديگر بودهاند، مجازات لاجوردي را «واكنشي در مقابل بسط آزاديهاي مشروع و ميداندادن بهنيروهاي قانوني كه حرفي براي گفتن دارند» دانست و نوشت: ««چنين فضايي براي گروهي كه حرف و منطق آنها نزد ساير نيروهاي اپوزيسيون غيرقانوني هم خريداري ندارد، سم مهلك است و مرگ قطعي آنها را نويد ميدهد. بههمين منظور چنانچه تنها هدف منافقين در اين اقدامها را، كه بعيد نيست دامنهدار باشد، هدف قراردادن آزادي بدانيم، حرف بهجا زدهايم». (روزنامه سلام 4شهريور77) البته اين قبيل واكنشهاي مضحك از «پاجوشهاي ابنالوقت و فرصتطلب» «كه بركُندة فاسد «نهضت امام خميني» روييدهاند» و «همان پاسدارها، عوامل وزارت اطلاعات و تركشخوردههايي» هستند «كه حالا روزنامهنگار و مدير و سردبير مجله شدهاند» (ايضاً همان مقاله) كاملاً قابل فهم و درك است و رسوا كننده ماهيت رياكاراني است كه: « معركة «نهادينه» كردن دموكراسي را بهراه انداختهاند، خود عجب نهاد «لاجوردينه»يي دارند!» (ايضاً همان مقاله)
اما دردناكتر و يا خنده دارتر از اصلاحطلبان بدلي، برخي مدعيان «بيرون از رژيم بودن» هستند.
برخي اضداد شناخته شده مجاهدين، نظير عليرضا نوريزاده، براي مخدوش كردن برق اقبال عمومي نسبت به مجازات لاجوردي، به ميدان آمدند و حرفهايي زدند كه البته نميتوانست كلمه به كلمه همان حرف سران رژيم باشد. اما آنها سعي كردند به تحقير عمليات مجازات دژخيم و بي اهميت بودن او، به عنوان مهرهاي از كار و دور خارج شده، پرداختند. اين عده نوشتند كه لاجوردي دو سه سالي بود از رياست اداره زندانها هم استعفا داده بود و در «حجره روسري» فروشي خودش در بازار به كسب و كار مشغول بود. البته اين كه لاجوردي در 6اسفند76 استعفا داده بود حرفي نيست. در اين هم كه او در حجره روسري فروشي اش به هلاكت رسيد باز هم حرفي نيست. اما در اطلاعيه ستاد فرماندهي مجاهدين در داخل كشور، 2شهريور77، اين پرسش مطرح شده است كه: « از آنجا كه رژيم ادعا ميكند سرجلاد اوين در ”حجره روسريفروشي” مشغول بهكار بوده است، بايد پرسيد مسئولان قضايي و اطلاعاتي و امنيتي اين رژيم در حجره روسري فروشي چه ميكنند؟».
وصيتنامه لاجوردي هم آن جا كه «خطر منافقين انقلاب» مي گويد حاوي نكته بسيار روشني است كه قبل از همه فعال بودن او را نشان مي دهد. واقعيت اين است لاجوردي در ادامه تضادهايش با «مجاهدين انقلاب اسلامي»، كه شرح در آن جناح بندي زندان اوين خود را در شعبه7 و بند209 نشان ميداد، به دنبال پروندهسازي براي بهزاد نبوي و ساير رقباي از آن دست بود. به همين دليل در وصيتنامهاش نوشته بود: «خدايا تو شاهدي چندين بار با عناوين مختلف، خطر منافقين انقلاب را (همانها که التقاط به گونه منافقين خلق، سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را گرفته و همانا رياکارانه براي رسيدن به مقصودشان دستمال ابريشمي بسيار بزرگ به بزرگي مجمع الاضداد به دست گرفتهاند، هم رجايي و باهنر را ميکشند، هم به سوگشان مينشينند، هم با منافقين خلق پيوند تشکيلاتي و سپس… برقرار ميکنند، هم آنان را دستگير ميکنند و هم براي آزاديشان و اعطاي مقام و مسئوليت بدانان تلاش ميکنند و از افشاي ماهيت کثيف آنان سخت بيمناک ميشوند، هم در مبارزه عليه آنان (و در حقيقت براي جلب رضايت مسولين و نجات بنيادي آنان)خود را در صف منافقکشان ميزنند و هم در حوزههاي علميه به فقه و فقاهت روي روي ميآورند تا مسير فقه را عوض کنند.) به مسئولين گوشزد کردهام. گفتهام که خطر اينان (منافقين انقلاب) به مراتب زيادتر از خطر منافقين خلق است چراكه علاوه بر همه شيوههاي منافقانه، منافقين سالوسانه در صف حزباللهيان قرار گرفته، صفوف مقدم را غاصبانه به تصرف خود درآوردهاند به گونهاي كه عملاً عقل و اراده منفصل برخي تصميم گيرندگان قرار گرفتند»(اين نكته از وصيتنامه لاجووردي بسيار حائز اهميت و در خور تحقيق و بررسي است كه فعلاً از شرح آن در ميگذريم)
وقتي نوريزاده اين چنين پا در مياني ميكند به خوبي ميداند كه نه برمرده كه برزنده بايد گريست. او دارد به خامنهاي پيام ميدهد و به خوبي از اين پند طنزآميز عبيد زاكاني آموخته است كه «مسخرگي و قوادي و دفزني و غمازي و گواهي به دروغ دادن و دين به دنيا فروختن و کفران نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيز باشيد و از عمر برخوردار گرديد» همه چيزهايي را كه عبيد سفارش كرده نوريزاده ماهرانه آموخته و لذا خوب ميداند كه چه بگويد و چه بنويسد تا «پيش بزرگان (خونريزعمامه برسر) عزيز باشد و از عمر(مردارخوران كه بسيارست) برخوردار گردد.
در ادامه نظرياتي همچون نظر عليرضا نوري زاده، كه به عنوان «مردي براي همه فصول خودفروشي» شناخته شده، كسان ديگري به ميدان مي آيند كه «مردان همه فصول براي خيانت» هستند. هم آنان كه به قول ايرج ميرزا :« به غير از نوكري راهي ندارند» «والا در بساط آهي ندارند».
آنان تا ديروز دعوايشان، نه با نيروهاي مترقي و انقلابي، كه با خود رژيم اين بود كه چرا سپاه پاسداران را به سلاحهاي سنگين مجهز نميكنند، و كشته شدن موسي خياباني و اشرف رجوي به دست لاجوردي را تبريك ميگفتند و دست افشاني ميكردند.
اين جماعت واداده و همكار با خونريزترين دژخيم معاصر ميهن كليه اقدامات و اعدامهاي لاجوردي را تأييد ميكردند و با صراحت درباره اعدام بازاري شريفي همچون حاج احمد جواهريان توسط لاجوردي مينوشتند: « اعدام مبارک و فرخنده کريم دستمالچي و احمد جواهريان، کوخ نشينان را شادمان و امپرياليسم امريکا را عزادار کرد. اقدام دادگاه انقلاب اسلامي مرکز در اعدام کريم دستمالچي و احمد جواهريان مورد پشتيباني قاطع ماست»(نشريه كار شماره118 ـ 24تير60)
سردمدار لو رفته اين باند خودفروش ميگويد: « از نگاه امروز من ترور اسدالله لاجوردي، که دستش تا مرفق به خون بي گناهان آلوده است، نيز يک جنايت آشکار است و قطعاً بايد محکوم شود.» او افاضه فرموده است: « از نگاه امروز من کسي که به خود اجازه مي دهد انساني را، بدون دادن حق دفاع به وي، خود سرانه به قتل برساند اين عمل او همان قدر جنايت است که عمل آمران همه قتلهاي بدون محاکمه در حکومت جمهوري اسلامي».
پاسخ اين ترهات را از زبان پل الوار بخوانيم. آن جا كه تأكيد كرد هيچ جواهري گرانبهاتر از اشتياق خونخواهي بيگناهان نيست و سرود:
صلح و آرامشي بر زمين پيدا نخواهد شد
تا زماني كه جلادان عفو مي شوند،….
آنها كه پليدي را فراموش كردهاند
آنها كه قلب ندارند
براي ما بخشش جلادان را موعظه ميكنند
براي بي قلبان جلادان ضرورياند…
۱ نظر:
سلام ، رهبر عزیز حضرت آیت الله خامنهای فرمودند آزادی سخن و تظاهرات برای مصر ییها و تونسیها و همچنین مردم لیبی حلال است ، فقط میخواهم بپرسم آیا این آزادی فقط برای سنی هاست یا برای شیعیان هم هست ؟ چیزی که خیلی واضح است اینکه کشتن مسلمآنانی که فقط آزادی حقیقی میخواهند دوباره مد شده ، چه در خارج و چه در مملکت خودمآن.
ارسال یک نظر