بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
«سعدي»
من
هميشه فكر كردهام كسي كه ميخواهد دربارة موسي(خياباني) چيزي بنويسد حتماً بايد
شعر بگويد. بهاين دليل ساده كه با يك شعر تمام نميشود. از نادر انسانهايي است
كه بالابلندتر از هر شعر، «شعرپذير» است.
انقلابيون
بسيار زيادي وجود داشتهاند. بيترديد انسانهاي والايي بودهاند. اما كسي كه نه
فقط اهل شعر، كه اهل درد باشد و موسي را ديده باشد، ميداند كه موسي، موساي ما چيز
ديگري است. و بهترين بيان شمايل سرو چمان مجاهدين همان است كه مسعود زبان را «از
وصف مقام و مرتبت والاي عقيدتي و سياسي و نظاميش عاجز » شمرد و سرود اگر:«صخره
بود، چه صخرة استواري بود و اگر كوه بود، چه كوه پايداري بود».
دربارة
او بسيار گفتهاند، و كم گفتهاند. زيبا گفتهاند، و كم گفتهاند. عميق گفتهاند،
و كم گفتهاند. در زنده بودنش گفتهاند، كم گفتهاند. در رثايش گفتهاند، و كم
گفتهاند.
كسي كه
عزم داشت تا پرچم توحيد را در ظلمات برافرازد، البته كه «رنجهاي بسيار» داشت. اما
خود با وارث آدم و نوح و ابراهيم عهد كرده بود كه:«در هركجا كه انسان ستمكشيدهيي
هست، پيام تو را بهاو برسانيم كه هيهات مناالذله». خودش بهمسعود تصميمشان در
مقطع 30خرداد60 را يادآوري ميكرد كه:«اگر ما يك عاشورا درپيش داشته باشيم و تمام
سازمان را نيز فدا و قرباني كنيم نبايد در روز موعود در انجام تعهداتي كه درقبال
خلق و انقلاب داريم درنگ و ترديد كنيم» چرا كه از نسل شجاعاني بود كه خوفي نداشت
جز از «دچار شدن بهسرنوشت حزب توده».
در زنده بودنش گفتهاند كه محمد آقا حنيف او را از جمله افرادي بهمسعود معرفي كرده است كه راه را ،با تمام دشواريهايش، تا پايان همراهي خواهد كرد. و گفتهاند شير غرندهاي بود كه در روي تخت شكنجه هم بهجلاد حمله ميكرد و «وقتي كه منوچهري جنايتكار موسي را شكنجه ميكرد، موسي بهاو تهاجم ميكرد. بهتمام حرفها و ناسزاهاي او جواب ميداد. آنقدر كه منوچهري از دستش بهفغان آمد و از شكنجة او دست كشيد. مقاومت موسي و صلابتش در واكنشهايي كه درمقابل شكنجهگران داشت باعث شده بود كه همة ساواكيها و شكنجهگرها بعد از آن درمقابل او با احترام برخورد كنند. روزي كه ما را از دادگاه بهزندان برگرداندند و در سلول را بازكردند، افسري كه در را باز كرد او را آقاموسي صدا ميكرد و جلو او بهحالت خبردار ميايستاد».
و گفتهاند
هنگامي كه پس از 7سال تحمل زندان و شكنجه در آستانة آزادي قرار گرفت همرزمانش را
گردآورد و گفت:«…همانطور كه ميبينيد داريم آزاد ميشويم. اين هدية خلق و ثمرة
خون شهيداني است كه اينروزها بهدست جلادان بر سنگفرش خيابانها ريخته ميشود. ما
آزاديمان را مفت و مجاني بهدست نياوردهايم. ميدانيد كه در بيرون زندان جاذبههاي
زيادي هست كه ميتواند يكانقلابي را از مسير خودش خارج كند، ما براي اجابت آن جاذبهها
و براي دستيابي بهرفاه فردي خودمان زندان را ترك نميكنيم، ممكن است شكل مبارزه
عوض شود، اما هدف همان هدف آزادي و رهايي خلق است، تا امروز صحنة فعاليت و مبارزهمان
در داخل زندانها بود و فردا جامعه، بستر مبارزه و تلاش ما خواهد بود. تصور نكنيد
كه با خارج شدن از زندان شرايط سخت پايان مييابد، مبارزه در بيرون زندان، زحمت
بيشتر و فداكاريهاي بيشتري را طلب ميكند. دستيابي بهگوهر آزادي فداكاري مداوم و
مستمر ميطلبد و ما سوگند خوردهايم كه اين بها را همواره بپردازيم».
و گفتهاند
كه، در اوج شرف ايدئولوژيك كه ضمناً مبين ميزان خلوص انقلابيگريش بود، در وصيتنامة
بهدست دشمن افتادهاش نوشته بود:« گواهي ميدهم كه مسعود رهبر انقلاب ايران است و
من هرچه دارم از او ياد گرفتهام. تمام افتخارات سازمان از مسعود است، سازمان را
مسعود بهاينجا رسانده است»
راستش
چنين «انساني» در «نثر» نميگنجد و با يك شعر هم «تمام» نميشود. او را بايد در
جاهاي ديگري جستجو كرد. شايد در گفتة آن كارمند شريف خوزستاني كه بعد از خبر بهخاك
افتادنش گفت:« وفاداري بهمردم يعني اين». يا در نتيجهگيري آن مادر خانهدار كه:
« بعد از موسي حالا ديگر هيچكس نبايد بهفكر بچههاي خودش باشد». يا بايد او را
در خشم و بغض آن راننده تاكسي خواند كه بهآخوندها و جلادها اشاره كرد و
گفت«بالاخره يك روزي خودمان تك تك اين بيشرفها را بهدار ميكشيم». شايد هم در
بغض پيري جهانديده بايد يافتش كه دردمندانه سؤال ميكرد «اين ملت چقدر بايد رنج
تحمل كند تا يك مسعود رجوي و موسي خياباني پرورش بدهد؟» و ميپرسيد «مگر ميشود بهاينها
تهمت زد؟» شايد هم بيان آن پيشمرگه كرد گوياتر باشد كه: «مردمي كه مثل موسي را شهيد
بدهند مگر تسليم ميشوند؟».
نميدانم.
شايد بايد او را هنگامي كه جنازهاش را بهاوين بردند در ميان انبوه ميليشياهايي
جستجو كرد كه خود از آموزگارانشان بود. در وصف روحية «موساهاي جوان» آن شامگاه
تاريخي نوشتهاند: « بغضهايمان را بلعيديم تا دشمن از اشكهايمان بهشادي ننشيند.
آنشب تا صبح هركس بيصدا در زير پتو بغضهايش را باريد».
آنان
هنگامي كه در برابر اجساد سرداران و آموزگاران خود، از اشرف تا موسي و ديگر شهيدان
قرار ميگيرند بهخواندن سرود ميپردازند. مادر سالخوردة اسير شروع بهخواندن قرآن
ميكند و مادر دلاور ديگري از بالاي سر شهيدان تا داخل سلول زيارت عاشورا و زيارت
وارث را ميخواند و ميگويد: «اينها در عداد شهيدان عاشورا هستند». خواهر مجاهدي
صف جمعيت را ميشكافد و بهصورت لاجوردي تف مياندازد. بيژن كاميابشريفي خود را
بهپاي آنها مياندازد و خاكپايشان را غرق بوسه ميكند و همان جا با دستور لاجوردي
و رگبار جلادان بهموسي ميپيوندد. او يكي از 150مجاهد اسيري است كه همان شب
تيرباران ميشوند.
شايد هم
حق با آنان باشد كه تصوير بهخاك افتادة سردارشان در تلويزيون رژيم را توهيني بهغيرت
و شرف خود دانستند و خبر «موثق» نقل كردند كه كسي كه بهشهادت رسيده نه سردار
خياباني كه مجاهدي شبيه او بوده است. اينها درست ديدند. خبر دروغ اين بود كه موسي
رفت و تمام شد. خبر درست اين بود كه موسي در هزاران موسي ديگر ادامه يافت. ادامه
دارد و تا روز سرنگوني آخوندها در وجدان انقلابي هرانسان ايراني ادامه خواهد يافت.
ميگوييد نه؟ ميگوييد شعر ميگويم؟ بهعلي اكبر اكبري نگاه كنيد. بهآرام گفتاري
نگاه كنيد، بهامين مكوندي نگاه كنيد، در چشمهاي هركدامشان دهها موسي را نميبينيد
كه بهشما خنده ميزند؟
حسين بن
علي جاودانگي خودش را در گامهاي هر زندة رهرويي ديد. موسي با او عهد كرد. پس نميتواند
مرده باشد. نميتواند نباشد. هست. كافي است كه بهبرق چشمان هررزمنده ارتش
آزاديبخش خيره شويد. موسي در آن برق شعله ميكشد. موسي در ذره ذره خاك ميهن جاودان
شده است. نگاه كنيد! او را ببينيد! لاجوردي در شامگاه شهادتش، گفته بود:« «چه هديهاي
براي امام بهتر از اين؟» و رفسنجاني نوشته بود پس از گزارش«مسئول اطلاعات سپاه بهامام»
«با آقاي خامنهاي و احمدآقا در خدمت امام، چند عكس و فيلم يادگاري گرفتيم».اما
موسي با تمام مجاهدان عكس يادگاري گرفته است. موسي در شعر مجاهدين ، سبزترين غزل
است. بخوانيدش. آن چنان كه مولوي خواند:
زهي
ميدان، زهي مردان، همه بر مرگ خود شادان
سر خود
گوي بايد كرد، وانگه رفت در ميدان
«««
در مورد
قاطعيت موسي در برابر دشمن، چه در برابر بازجوها و پليس و چه در برخوردهاي درون
تشكيلاتياش، بسيار گفته شده است. طوري بود كه احترام دشمن راهم برميانگيخت و
«آقا موسي» صدايش ميكردند. در زندان دبي يك بار بهمزاحمي چنان حمله كرده بود كه
پايش را چند روز در كند و زنجير گذاشته بودند. در بازجويي يك بار با سر چنان زده
بود بهميز بازجويي و خون از سرش فواره زده بود كه پس از آن بازجويش از او ميترسيد.
ميدانست با موسي نميشود شوخي كرد. در سال52 هم پس از شروع سركوب زندانيان يك بار
سرگرد زماني با سبعيتي عريان بخت خود را آزمايش كرد. موسي را بهزير هشت برد. با
باتوم بهجانش افتادند و يك ساعتي او را زدند. ميكروفن را هم بازكرده بودند تا بچههاي
بند صداي او را بشنوند. هيچ كس صدايي جز صداي باتومها كه بر كف پا و بدن موسي فرود
ميآمدند، نشنيد.
در
روابط دروني هم همين طور بود. همة كساني كه دستي در امور تشكيلاتي دارند ميدانند
كه قاطعيت نشان دادن در درون تشكيلات بسيار دشوارتر است از اعمال قاطعيت در بيرون.
بهدليل اين كه در درون، آدم مجبور بهپرداخت بهايي بسا بيشتري است. بايد با دوست
و همرزمي سرشاخ شد يا كاري را انجام داد كه معمولاً بهلحاظ بيروني صورت خوبي
ندارد. موسي در اين قبيل موارد هيچ چيز را جز منافع سازمان بهرسميت نميشناخت.در
مواردي كه پاي منافع سازمان و پيش برد يك خط در ميان بود اولين كسي بود كه گام پيش
ميگذاشت.
اما همة
نقطه قوتهاي موسي
بهكنار، بهنظر من قبل از هرچيز موسي را بايد از شرمش شناخت. در زمانهاي هستيم
كه بارزترين ويژگياش بيشرمي است. و در اين جهان خالي ازشرم، شرم درموسي بهحدي
بود كه بارزترين خصوصيت اخلاقياش محسوب ميشود. من اين سعادت را نداشتهام كه
«حنيف» كبير را ببينم. اما هميشه وقتي عكس او را در كسوت سربازي ديدهام ياد موسي
افتادهام و راز نگاه «ممدآقا» را كشف كردهام. از شرمي كه در نگاه موسي بود شرم
نگاه حنيف را هم احساس ميكنم. زيرا هريك از آنان ديگري را تداعي و تعريف ميكند.
وقتي مسعود(رجوي) از قول حنيف نقل ميكند كه موسي چگونه مجاهدي است، من از شرم او
ميفهمم معيار حنيف چه بوده است. تنها در يك مورد، و فقط همان يك مورد بود كه موسي
بيملاحظه و حتي تا اندازهاي گستاخ ميشد. آن هم وقتي بود كه صحبت حفاظت از مسعود
پيش ميآمد. در اين نقطه موسي بهراستي حتي جلو خود مسعود ميايستاد و كوتاه نميآمد.
در 19شهريور59، روز فوت پدر طالقاني، بهصورتي كاملاً تصادفي مسعود و موسي را در
يك ماشين در ميان انبوه جمعيت يافتم. سيل جمعيت راه را بسته بود. ميخواستند خود
را بهبهشتت زهرا برسانند. وقتي راه بند آمد مسعود پياده شد تا با موتوري كه جليل
دزفولي ميراندش برود. موسي چنان غريد و مانع شد كه من متحير مانده بودم. همه شوكه
شده بودند و موسي ازموضع فرمانده حفاظت دستور داد و مسعود بدون كوچكترين حرفي بهداخل
ماشين بازگشت. در آن روز صد بار بهموسي آفرين گفتم. اما ضمناً بهچشمهاي پرحسرت
مسعود نگاه كردم و بغضم گرفت. وقتي سوار شد يواشكي از پشت شيشه داشت براي دختر بچة
كوچكي در كوچهاي دور افتاده دست تكان ميداد.
با اين
كه جايگاه ايدئولوژيك و تشكيلاتياش براي هيچ يك از مجاهدين و حتي غير مجاهدين
ناشناخته نبود اما با كوچكترين حرفي و حركتي تا بناگوش سرخ ميشد و دست و پايش را
گم ميكرد. در تمام مدتي كه با او بودم هيچگاه نديدم بهچشمان كسي خيره شود. هميشه
زمين را نگاه ميكرد.وقتي هم كه در جشني، شعر يا ترانهاي را ميخواند اول سرخ ميشد،
بعد چشمهايش را بهزمينميدوخت و بهتركي و فارسي آواز سر ميداد و چه آوازي! «مجاهد
لر گليلر، مجاهد لر گليلر». «محب صادق»ي كه كارش «پاكبازي» بود از تك تك
سلولهايش اين زمزمه بهگوش ميرسيد كه: «زمحبتت نخواهم كه نظر كنم بهرويت».
۱ نظر:
سلام. هم كارهاي خودت خوبست و هم تمامي هم رزمانت. به اميد روزي كه خواهر مريم همه دردهاي مردم ايران را به سرود آزادي و رهايي و نغمه هاي شادي تبديل كند. موفق باشي. رفيق راهت
ارسال یک نظر