۶/۱۱/۱۳۸۷

سفرنامه زنجير و اشك در سلسلة صبر


براي ناكجايم اشرف،
كه در زمانة خيانتها و خنجرها و زبونيها،
ايستاده است

عبوس تر از بوتيماري پير
مي‌گذرم از اين تلاطم لعنت.
دريا اندوه من است
با موجي از بغض در اوجي از نفرت.

از قلزمي سرخ بر آمدم
نيمي تُردتر از صدف و
نيمه‌اي خاراي دريايي
آميزة زنجير و اشك در سلسلة صبر.

در لحظة اتفاق درخت و ماه، ماه و آب
با قايق نشسته در گل
و فواره‌اي جهنده از نيلوفر در رگها
برشانة خون رانده‌ام.

ناكجايم كجاست؟
تا به دور از دودهاي تلخ روزمرگي
در نسوج عفوني كابوسهاي عادت شده
بخوانم براي وصلت دل دريده‌ام
با كوچكترين آه گمشده در نهانخانه‌هاي بي‌نام.
خشك در لخته‌هاي خون،
راه، درازتر از انتظارهاي دريايي است.
و ملخ مي‌بارد
هرگاه كه خانه، خاطره‌اي مي‌شود
در انحناي گرم آرامشي دور.

هرگردنه‌
با قهوه خانه‌هاي سرد و راهزنان بي‌فتوتش
بيتوته‌اي است در غربت.
من در همان شب وحشت، بي‌وحشت
خيره ماندم در شكوفه‌هاي ملتهب
وشوق رسيدن سيبي سبز و نارس
بر درختي كه دور بود.

كجايي اي ناكجا؟
كجايي اي گم در لحظه‌هاي مقتول عصب
هميشه وقتي تن مي‌شويم در اين رود
مثل ماه، با صدايي مرتعش
براي كوليها شعري مي‌خوانم
و به ياد تو در اقليم فردا
و ولايت بي‌مكان آرزو مي‌افتم.

اي ناكجاي ناپيدا
اي وطن هزار پارة گم!
كه مثل امروزِ دل من
هر تكه‌ات را برسكوي حراج نفت
و يا منبري از نكبت وعظ به تاراج برده‌اند،
اي ناكجا مددي!
خود را بر نخلي شعله‌ور آويختم كه تو بودي(1)
تا فانوسي باشم
براي ناخداي غمگين و جاشويان كور
در درياهاي سرگشتگي.

گمشده در حافظة مشوش توفان،
بيابان،
تاريخِ شن روان،
و خون جاري فراموشي را مي‌نوشت.
و درست در لحظة آگاهي يك گلبرگ
از جادوي سرانگشتان حادثه
نبرد نابرابر التهابهاي ديرپا
و صبوريهاي تب دار آغاز شد.

اشباحِ سياهِ رؤيا براسبانِ بي‌شيهه
با علمهايي از مصيبت و شمشيرهاي آخته
با چشمهايي از فريب و شقاوت
و چشم زخمهايي از آيه‌هاي جعل
برپيشانيهايي كه از دروغ مي‌درخشيد.
چهارنعل وقاحت
و چكاچك خونريز بيرحمي
سنگ و سنگباران.

كابوس، با سپاهي بي‌چشم
نه خيمه سرخ ماه ساكت را مي‌شناخت
و نه مهرباني خورشيد بي‌دريغ را.
در بارش زوبينها
بر آن قلبهاي دريده افتاده برخاك
هجوم خوف
و احساس كشنده خلاء
در جنگلي بي‌درخت و آسماني بي‌ستاره
و كوهساري سرد با سنگهاي سكوت.

باران مهيب قانقاريا
بر گونه‌هاي روحي جذامي،
با لبهاي پرتمناي بوسه و وسوسه.
فرمان قتل عام كتابخانه‌اي كه
تنها يك كتاب داشت؛
و تاخت بي‌محاباي قشون
تا انتهاي كوچه‌اي كه
تنها پير زن زنده مانده شهر را
از نكبت زندگي با سگي مرده
در زباله داني بدبو راحت كرد.

پدران،
بي‌ستر عورتي،
آويخته به دار خيابانها.
و مادران با پستانهاي بريده
و ميلهايي در چشم
در جوار جنازه‌ها.

روزهاي غارت، عصرهاي تاراج
شبهاي دق
همراه دختركان بي‌عصمت
و كودكان تباه
با دستاني از تمنا و كاسه‌اي از گرسنگي.

تكرار شلاق برگردة خونين اسيران
با شلاله‌هاي نرم آه
و قهقاهي بي‌خيال
از پس فرو بردن نيزه
در گلوي مصلوبي تشنه.

آنسو ترك، لحظه‌هاي بي‌وقتي
و صف منتظران صبور وقت شناس
لبخندهايمان را مثل چاههاي نفتمان تقسيم كنيم!
با برده فروشاني از جنس سينما و سكس و كامپيوتر
تا شايد يكي كاسة سفالين چند هزار ساله
از زير خاك به درآيد
و چندي بعد در يك كنفرانس بزرگ
در موزه‌اي از موزه‌هاي دوستان تاريخ
غرور ملي‌مان را اثبات كند.

دقيقه‌هاي خوشِ خوشباشي
سيركي بي‌دلقك و بي‌قفس
حراج خنده و بازي و عيش
شيرهاي خمار بي‌حوصله و زنجير
و سگهايي كه با يك سوت
از ده حلقه آتش پياپي مي‌پرند.
و بوزينه‌هايي سرخپوش
كه فقط با يك شكلات
هم جاي دوست را نشان مي‌دهند و هم دشمن را
همراه با موزيك شاد
و رقص خوكها،
با عمامه‌هاي سياه و سفيد
بر منبرهايي از موعظه‌هاي نفرت و بلاهت.

تخدير رعشه‌آور روزانه روح
در اعتيادي از فراموشي و تكرار
و تكرار
در فراموشي اعتياد.

گريز بي‌سرانجام
به تنفس آمونياك
در اتاق هماغوشيهاي سرد
با نعشهايي كه از شهوت تن مرده‌اند.

دوري از آغازِ بي‌پايانِ گريز به گرد فراموشي
دايره در دايره سرگيجه و غثيان
براي آن كه روحت بپذيرد
فتوا دهندة قتل عام
مهرباني است كه حتي مگسي را نكشته است.

چه روزهاي مقتولي
قاتلان بعد از هرقتل
با آرامش يك معصوم
صف مكرر اعداميها را نگاه مي‌كنند
و براي محكومان نماز مي‌خوانند.

وقتي قاتلان از خدا مي‌گويند
خود، خدا مي‌شوند،
و روح از تاولهاي بنفش اشباع مي‌شود.
و مي‌داني اي همسفر؟ مي‌داني؟
ـ به خود مي‌گويم ـ
انسان در افسونِ كلمه مي‌ميرد.

تب كرده‌ام باز
از اين خيل نخبه خوش خيال
كه با مغزهايي از دنبه و پنبه
سرودي در مدح فقاهت خرخاكيها مي‌خوانند
تا پرده‌هايي از رخوت روح
برديوارهاي شهر بياويزند.
تب كرده‌ام از درد.

روز بي‌روزن
با اين آرزوهاي سنگسار شده
مي‌ميرد از يأس
و من تف مي‌كنم
به مكاره‌اي كه جهان نام دارد.

مي‌لرزم از درد
از سكوت سنگي اين حكم تلخ
در قفس پرنده‌اي بي‌بال،
بال بال مي‌زنم.

اي كاش فقط خانه‌اي ويران بودم
در شهري متروك؛
يا كه پرنده‌اي مرده
در مردابي دور؛
اي كاش مردي بودم
بي‌غرورتر از جنازه يك تبعيدي
در اتاق تنهايي با پستوي گرسنگي.
كم و كمتر و كمترينم...
وقتي كه مي‌پذيرم قاتلان از خدا بگويند
ـ به خود گفتم ـ
وقتي كه مي‌پذيرم...


آه اي ناكجا، اي هيچ كجاي ناپيدا،
اي هيچ، اي كجا، اي پيدا!
اي هست، اي نيست
باور كنم كه نام تو
همان ستاره فريب بود در روزهاي خوش دروغ ؟
باور كنم كه نيستي؟
باور نمي‌كني تو بوده‌اي!
باور نمي‌كني ديده‌ام تو را!

مي شكند ترس
با اشكها و زخمهاي ناگفته ات،
و گلي از اكنون
بهار را مي‌آورد برپيشاني آسمان.

برخيز بوتيمار
با درياي اندوهت
و رودهايي از اشك
برخيز براي شاديهاي ناگريستة دور
براي فردايي كه سفرهايمان را مي‌سازد.
دي و بهمن86

1 ـ برداشتي از اين بيت مولانا:
خويش را بر نخل او آويختم
عذر آن را كه از او بگريختم

هیچ نظری موجود نیست: