دربارة غزاله عليزاده
خواهر اندوهگينم، آرمانگراترين قصهنويس زن معاصرمان بود. خودش، خودش را از «نسلي آرمانخواه» و معتقد «به رستگاري» معرفي ميكرد و ميگفت: «ما واژههاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي».
اگر بخواهيم كلمات ناگفته شده در پس و پشت اين نگاه را بخوانيم چارهيي نداريم جز اينكه به خودش، يعني نوشتههايش مراجعه كنيم. با او به خانه ادريسيها برويم و شب و روزِ آدمهايي را ببينيم كه او ديده است.
غزاله در همان خانه، با همان آدمها، زندگي كرد و در پايان همان نگاه آنها بود كه زوال روز سياهتر از شبمان را ديد و نوشت: « تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانة عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است».
در آخرين نوشتة منتشر شده از او كه تا امروز حكم وصيتنامهاش را داشتهاست ميخوانيم: «همه چيز را ميبايستي از نو تعريف کرد» و با تأكيد بر بياعتباري «گذار از هزارهیي به هزارة ديگر» «ميراث سنگين اطلاعات بيشمار» را «همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي» دانست. تجربهيي تلخ كه تاريكيها و ابهاماتش هنوز كه هنوز است بيشتر از روشنيهاي يقينيهاي ماست. شايد در فردايي، نه دير و نه دور، در كنار دهها و صدها پرونده ديگر بازخواني شود و نام قاتلانش در جواهرده، تكرار گردد.
هر نويسنده معنايي از نويسندگي را براي ما مطرح ميكند و من هميشه با قصههاي غزاله از خود سؤال كردهام: كسي كه در«تکان هر برگ بر شاخه» به جستجوي «معناي نهفته»يي باشد شاعر است يا قصهنويس و يا فيلسوف؟ و دريافتهام كه غزاله قصهنويسي بود شاعر كه فلسفه را در تار و پود نوشتههايش رنگآميزي ميكرد. برگ برگ قصههايش گاهي در تاريكي قرارداشت و گاه در روشنايي. گاه وضوحش آنچنان است كه ميشود هرچه را كه در اتاق و خانه هست ديد. و گاه تا جايي پيش ميروي، بعد ديگر غلظت تاريكي اجازه نميدهد جلو بروي. از اين صفحه به آن صفحه قصهاش ميروي و ناگهان پنجرهيي ديگر را نيمه باز مييابي. در پشت پنجره چه كسي ميخواند؟ درخت بيدي، يا سروي و يا كه سدري اسطورهيي شاخه خود را بهداخل كشانده و نسيم ملايمي ميوزد و تو خيره در «معناي نهفته»يي غزاله را با غزلهاي بسيار و شاد مييابي.
پردههاي مكنون و پنهان هرقصهاش خونين است. مشحون از تجربههايي نوشته شده و ناشده. خودش از زنان ايراني ميگويد ولي بيش از هركس در مورد خودش صادق است: «زنان ايراني تجربههاي خارقالعادهيي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزة من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعة تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجابآوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تکتک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجينشده با ذات زنان را… اما زير بار زورگويي و ظلم نميروند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعة مردسالار، آنها را وادار به تحقير ميکند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميلههاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را بهعنوان انسان و نه سوژهي صنفي، در جامعه تثبيت کنند»(از گفتگو با راديو فرانسه_ سال1373).
اما اين «پرواز» و شورش عليه «ميلههاي قفس» در قصههاي غزاله زنداني چارچوب روابط اجتماعي نميشود. به دنبال «معناهاي نهفته»تري به ژرفا ميرود، يا كه در آسماني ديگر اوج ميگيرد و در شكل اساطيريش طنين آواز كوزهگري را مييابد در قرنهاي گمشده و يا بغض و شكايت برجوشيده از نيزني كه براي «وصل» راههاي بسيار پيمود اما دردا كه در «فصل» مرد.
آخرين برگ يك قصه را مرور كنيم كه بيشك در آن معنايي نهفته است.
در 21 ارديبهشت1375، در غروب جمعهيي كه از آسمان بهجاي باران خون ميچكيد، در روستاي دورافتادهيي كه در مرز مازندران شرقي و گيلان است. برفراز قله سماموس با 3630متر ارتفاع، در كنج امامزادهيي غريب، غزاله آخرين روز زندگيش را گذراند. او را برده بودند يا خود رفته بود؟ طناب را به گردن خودش انداخت يا به گردنش انداختند؟ گفته بود: «در گردونة سوگهاي طنزآميز زندگي، رسيدهام تا اينجا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان» چه شوخي دردناكي… من بهراستي باورم نميشود.
شهريار مندنيپور قصهنويسي كه اشتراكات ذهني زيادي با غزاله دارد دربارة «خودكشي» او گفته است: «با توجه به تصويري كه از او داشتم، تا ماهها پس از شنيدن خبر، سؤالم اين بود كه او چگونه ميتوانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختي را براي دار زدن خودش انتخاب كند. در آثار او هيچ روي از اين نوع خودكشي خشونتبار ديده نميشود و هميشه براي من اين سؤال وجود دارد كه او چرا درخت را به عنوان قاتل خود انتخاب كرد».
من نيز همين سؤال را دارم و بگذاريد با نوشتن چيزي كه اصلاً دوست نداشتم بنويسم و تا همين الان نيز در موردش جز با چند نفر صحبت نكردهام زير سؤالم چند خط تأكيد بكشم.
در اوائل دهه1370 با شاعري كه مجاز به آوردن نامش نيستم در پاريس ملاقات داشتم. شاعر، كسي است كه «خوب»، هم شايسته شعرش و هم لايق خودش است. با مجاهدين و مقاومت رابطهيي ندارد. من هر از گاهي كه از «منطقه» به فرانسه ميآمدم سري به او ميزدم و ديداري تازه ميشد. ميگفت و ميگويد سياسي نيست. اما خودش ميداند،. من هم ميدانم و همه آنهايي هم كه او را ميشناسند ميدانند چرا اين حرف را ميزند. در بين حرفهايي كه ميزديم من مقداري از ارتش آزاديبخش برايش گفتم. در ميان تعجب بسيار زياد من گفت من خبر دارم! تا آمدم بگويم چگونه؟ گفت فيلمهايش را ديدهام. بيشتر و بيشتر شاخ درآوردم. فيلمهاي ارتش آزاديبخش، آن هم دست اين شاعر عزلتگزين و به دور از مبارزه و سياست! پرسيدم از كجا فيلمها را گيرآوردي؟ گفت غزاله برايم آورده بود. و بعد داستان را تعريف كرد. غزاله عليزاده در آخرين سفرش به پاريس فيلمي از يك مجموعه مربوط به ارتش آزاديبخش را بهدست آورده بود و خودش تكثير كرده و بين دوستانش، از جمله اين دوست ما، پخش ميكرده است.
داستان را كه شنيدم آه از نهادم برخاست. پس خودش چه شد؟ چرا نتوانستيم او را بيابيم؟ چرا وصل نشديم؟ و چرا و چرا و چرا و چراهاي ديگر. از آنروز تا بهحال هربار كه ياد غزاله ميافتم داغ اين كه نتوانستيم او را پيدا كنيم مثل خنجري در دلم ميخلد. آيا او پس از بازگشت به ايران به قول خودش ديگر «نيرويي براي وصل» در خود نديده؟ و يا خفيهنويسان پاريسي كار دستش دادهاند؟ و بعد سناريوي تكراري و تهوعآور خودكشي به اجرا درآمدهاست؟
در هرصورت من هر وقت به مرگ دريغانگيزش ميرسم لحظهيي به دستهاي خود نگاه ميكنم. آيا بايد زمزمه كنم: «بازميگرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليتهاي نمايش در جيب و تکههايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياها بيخريدار است». نه!!! و هزار بار نه! ياد غزاله هرگز رؤياي بيخريدار نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر